۹ اصل علم اقتصاد
در علم اقتصاد تعداد محدودی از نظریات وجود دارند که اهمیت بسیار زیادی دارند. مباحثی به نام های «اصول اقتصادها» یا «ده اندیشه بزرگ» یا «ده عامل مهم اقتصادی» در اکثر کتاب های مقدماتی اقتصادی وجود دارند.
در علم اقتصاد تعداد محدودی از نظریات وجود دارند که اهمیت بسیار زیادی دارند. مباحثی به نام های «اصول اقتصادها» یا «ده اندیشه بزرگ» یا «ده عامل مهم اقتصادی» در اکثر کتاب های مقدماتی اقتصادی وجود دارند. در اینجا من نسخه خود را بر اساس فصل ۱ کتاب «روش اقتصادی فکر کردن» ارائه می کنم.
۱) انسان ها عمل می کنند.
انسان ها برای خود هدف انتخاب می کنند و برای رسیدن به این اهداف یک مسیر انتخاب می کنند. برای مثال، یکی از اهداف شما برخورداری از تحصیلات مناسب عالیه است. گرفتن نمره ۱۰۰ در درس اقتصاد یکی از راه هایی است که برای رسیدن به این هدف در نظر گرفته اید. این امر همچنین شامل بسیاری از مسیرها و هدف های فرعی هم می شود. فرض کنید که یکی از اهداف شما گرفتن نمره ۱۰۰ در درس اقتصاد است. خواندن کتاب، انجام دادن تکالیف، حضور در کلاس، ملاقات با استاد و ملاقات با همکاران استاد همه راه های فرعی برای رسیدن به هدف هستند.
۲) هر کاری یک هزینه ای دارد.
وقتی شما کاری را انجام می دهید، فرصت انجام کارهای دیگر را از دست می دهید. به طور مثال، شما در حال حاضر دامنه وسیعی از انتخاب ها را پیش روی خود دارید. شما می توانید بخورید، بخوابید، کار کنید یا حتی با دوست خود صحبت کنید، اما شما به جای همه اینها خواندن این مطلب را انتخاب کرده اید. بهترین انتخاب بعدی شما در واقع هزینه ای می شود که برای خواندن این مطلب متحمل می شوید. اگر شما می خواهید در یک کلاس که هفته ای پنج ساعت است شرکت کنید و بهترین انتخاب بعدی شما این است که کار کنید و ساعتی ۸ دلار به دست آورید، آنگاه هزینه شرکت در کلاس مذکور، از دست دادن درآمد ۴۰ دلاری است (به طور خلاصه می توان گفت شرکت در کلاس برای شما ۴۰ دلار هزینه دارد). باید شنیده باشید که «هیچ چیز مجانی نمی شود»، در واقع حتی کالای مجانی هم واقعا مجانی نیستند. اگر شما نیم ساعت در یک صف برای پیتزای رایگان بایستید و از طرف دیگر امکان انجام کار با درآمد هر ساعت ۸ دلار را داشته باشید، آنگاه هزینه آن پیتزا برای شما از دست دادن آن ۴ دلار است.
۳) انسان ها به مشوق ها پاسخ می دهند.
مشوق ها در انسان ها انگیزه ایجاد می کنند. اگر هزینه کاری با بیشتر انجام دادن آن نزولی شود، انسان ها، برای کاهش هزینه، آن کار را بیشتر انجام می دهند و اگر هزینه صعودی باشد آن کار را کمتر انجام می دهند (قانون تقاضا). به طور مشابه انسان ها کاری را که پاداش بیشتری داشته باشد بیشتر از کاری که پاداش کمتر دارد، انجام می دهند (قانون عرضه). منظور از هزینه تعداد دلارهایی است که برای به دست آوردن چیزی باید پرداخت (برای مثال دو دلار برای یک فنجان قهوه). قیمت های بازار بر اساس تبادلات خریداران و فروشندگان به دست می آید.
۴) انسان ها بر اساس مقادیر نهایی تصمیم می گیرند.
انسان ها بده بستان می کنند. تحلیل های اقتصای سود محور است، به این معنی که هنگامی که انسان ها می خواهند تصمیم بگیرند، هزینه و منفعت کمی بیشتر و کمی کمتر از هر چیزی را حساب می کنند. شما معمولا یک تصمیم مطلق در مورد خوب یا بد بودن چیزی نمی گیرید. شما معمولا به این نتیجه نخواهید رسید که اقتصاد خواندن همیشه خوب است (وگرنه ۲۴ ساعت در روز مشغول خواندن اقتصاد بودید) یا همیشه بد است (وگر نه هرگز اقتصاد نمی خواندید). برای مثال شما هزینه اندکی بیشتر فیزیک خواندن را با منفعت اندکی بیشتر اقتصاد خواندن مقایسه می کنید. اصولا انسان ها کاری را انجام می دهند که فایده نهایی اش بیشتر از هزینه نهایی اش باشد؛ بنابراین از انجام کارهایی که هزینه نهایی شان بیشتر از فایده نهایی شان باشد، پرهیز می کنند. تصمیمی که در نهایت اتخاذ می کنید به اهداف و ارزش های شما بستگی دارد. علم اقتصاد نمی تواند به شما بگوید که یک دقیقه بعدی، یک ساعت بعدی یا یک روز آینده را به خواندن اقتصاد، خواندن فیزیک، به روز کردن فیس بوک خود یا خوابیدن بپردازید. آنچه که اقتصاد انجام می دهد این است که برای شما روشن می سازد که شما دارید یک بده بستان انجام می دهید.
۵) مبادله به نفع انسان ها است.
مبادله نوعی همکاری داوطلبانه است و باعث رفاه بیشتر ما می شود. این امر از دو طریق انجام می شود. راه اول اینکه ما می دانیم انسان ها کاری را انجام می دهند که انتظار منفعت یا بهتر شدن اوضاع را از آن کار داشته باشند. اگر شما ۱۰۰ دلار بابت بلیت کنسرت بپردازید، ما به این نتیجه می رسیم که شما منفعت حاصل از شرکت در کنسرت را به منفعت هر کار دیگری که می توانستید با آن ۱۰۰ دلار انجام دهید، ترجیح می دهید. منظور ما این نیست که انسان ها در این انتخاب ها مرتکب اشتباه نمی شوند، برای مثال، بارها اتفاق افتاده است که یک فیلم نامناسب خریده ایم یا اینکه غذای بدمزه ای را در رستوران سفارش داده باشیم، بلکه منظور ما این است که به طور کلی معامله منجر به بهتر شدن اوضاع می شود. راه دوم اینکه معامله با افزایش بهره وری منجر به بهتر شدن اوضاع می شود. طبق قانون مزیت نسبی، هنگامی که انسان ها متخصص می شوند و معامله می کنند، می توانند از ورودی یکسان خروجی بیشتری بگیرند یا اینکه می توانند همان خروجی قبل را با ورودی کمتر حصول کنند. در هر حالت انسان ها برای رسیدن به هدف منبع بیشتری در دست خواهند داشت. این امر بازتابی از تفکرات آدام اسمیت است که می گوید انسان ها زمانی برای رسیدن به هدفتان به شما کمک می کنند که شما به آنها برای رسیدن به هدفشان کمک کنید.
۶) انسان ها عاقلانه تصمیم می گیرند.
این اصل بحث برانگیز تر از آن چیزی است که به نظر می رسد. وقتی می گوییم انسان ها عاقلانه تصمیم می گیرند، منظور ما این است که آنها تمایل دارند کاری را انجام دهند که برایشان سود خالص به همراه می آورد. این امر به آن معنی نیست که همیشه تصمیم درست می گیرند یا اینکه اطلاعات کاملی در مورد مساله دارند یا اینکه هرگز اشتباه نمی کنند. بلکه به این معنی است که آنها اهدافی دارند و تلاش می کنند تا راهی را برای رسیدن به آن هدف انتخاب کنند که به نظرشان بهترین راه است؛ بنابراین به مشوق ها پاسخ می دهند و از اشتباهات درس می گیرند.
۷) استفاده از بازارها پر هزینه است، اما استفاده از دولت ممکن است پرهزینه تر باشد.
هزینه های معامله شامل هزینه ارزیابی ارزش کالا و خدمات و همچنین هزینه مربوط به عقد قرار داد است. از آنجایی که مبادله هزینه بر است، احتمالا موقعیت هایی پیش خواهد آمد که انسان ها در آن موقعیت به رغم وجود منفعت، از انجام آن مبادله خودداری کنند. اصولا دولت ها این توانایی را دارند که این کاستی های بازار را برطرف کنند. با اینکه کسانی هم که برای دولت کار می کنند از مشوق ها استقبال می کنند، اما سیاست های دولتی مثل کنترل قیمت، مالیات و سوبسید از انجام مبادله توسط انسان ها جلوگیری می کند.
۸) سودآوری به بنگاه ها این پیغام را می رساند که دارند به دیگران کمک می کنند و ضرردهی این پیغام را می رساند که دارند منابع را هدر می دهند.
در شرایطی که حقوق اموال شخصی محفوظ است، سود و ضرر مکانیزم بازخورد خوبی برای بازار می شوند. شما می توانید با تامین کالا و خدمات مورد نیاز مردم با قیمت مطلوب آنها سود به دست آورید. اگر شما کالا و خدماتی را که مردم نمی خواهند در قیمتی نامطلوب ارائه دهید، ضرر می کنید. دست نامرئی بازار بنگاه هایی را که منجر به بد شدن وضع مردم می شود از گردونه بازار خارج می کند. به عبارتی این دست نامرئی به بنگاه های ناموفق گوشزد می کند که منابعی که آنها دارند تلف می کنند می تواند در بنگاه دیگری به نحو بهتری مصرف شود. منابع خود به خود از بنگاه های ضررده به بنگاه های سوآور سرازیر می شوند.
۹) ما نباید عواقب بلندمدت و غیرعمدی سیاست ها و عملکردها را نادیده بگیریم.
تحلیل اقتصادی مناسب شامل فرآیند پرسیدن «و بعدش چه می شود؟» در مورد هر سیاست و عملکرد است. در این کتاب که در مورد علم اقتصاد صحبت می کند، توماس سوول این فرآیند را که به دنبال تاثیر سیاست ها و عملکردها است بررسی می کند که این موارد چگونه بر هر یک از اقشار جامعه اثر می گذارد، «فکر کردن در مورد گذشته: مرحله یک» می نامد و هنری هازلیت در فصل اول کتاب علم اقتصاد کلاسیک آن را «هنر اقتصاد» می نامد. روش اقتصادی فکر کردن، علم اقتصاد را به عنوان «یک نظریه در مورد انتخاب کردن و عواقب غیر عمدی آن» تعریف می کند و اصولا از تحلیل های اقتصادی از جمله مجزا کردن و پیگردی عواقب غیر عمدی سیاست ها و عملکردها، چه خوب چه بد، بهره می برد.
آرت کاردن
مترجم: شاهین رسولیان
منبع: میزس
روزنامه دنیای اقتصاد ( www.donya e eqtesad.com )
نیروی محرکه صادرات
اقتصاد در یک درس
تنها چیزی که پا از اشتیاق موهوم و بی اساس به صادرات فراتر می نهد، هراس بیمار گونه از واردات است که تمام ملت ها را تحت تاثیر خود قرار می دهد.
بله، از نگاهی منطقی، هیچ چیز نمی تواند نا سازگار تر از این باشد. در بلند مدت، واردات و صادرات باید با همدیگر برابری کنند (اگر هر دو را در گسترده ترین معنایشان که اقلامی «نا مرئی» مانند مخارج گردشگری، هزینه بار بری روی اقیانوس ها و تمام دیگر اقلام موجود در «تراز پرداخت ها» را شامل می شوند، در نظر بگیریم). این صادرات است که هزینه واردات را تامین می کند و بر عکس. هر چه صادرات بیشتری داشته باشیم، اگر انتظار رود که پرداختی بابت آنها به ما صورت گیرد، واردات بیشتری خواهیم داشت و هرچه واردات کمتری انجام دهیم، قادر به صادرات کمتری خواهیم بود. بدون واردات نمی توانیم هیچ صادراتی داشته باشیم، چون خارجی ها پولی برای خرید کالاهای ما نخواهند داشت. وقتی بر آن می شویم که از میزان واردات خود بکاهیم، در حقیقت به پایین آوردن صادرات مان هم تصمیم گرفته ایم و زمانی که تصمیم به افزایش صادرات خود می گیریم، در واقع عزم مان را برای افزایش واردات هم جزم کرده ایم.
این مساله دلیلی ساده و ابتدایی دارد. یک صادرکننده آمریکایی، کالا هایش را به واردکننده انگلیسی می فروشد و پرداخت به او با استفاده از پوند استرلینگ انگلیس صورت می گیرد؛ اما این صادرکننده نمی تواند برای پرداخت دستمزد کارگرانش، خرید لباس های همسرش یا تهیه بلیت تئاتر از پوند انگلیس استفاده کند. او برای رسیدن به هر یک از این اهداف به دلار آمریکا نیاز دارد. پس پوندهای انگلیس متعلق به او به هیچ دردش نمی خورند، مگر آنکه یا خود از آنها برای خرید کالا های انگلیسی استفاده کند یا آنها را (از طریق بانک خود یا به واسطه عاملی دیگر) به یک وارد کننده آمریکایی دیگر که خواهان استفاده از آنها برای خرید کالاهای انگلیسی است، بفروشد. هر کاری که انجام دهد تا وقتی که صادرات آمریکا با همان مقدار واردات جبران نشود، معامله جوش نمی خورد.
اگر این تراکنش به جای پوند انگلستان با دلار آمریکا انجام می شد، باز هم همین شرایط برقرار بود. وارد کننده انگلیسی نمی توانست قیمت صادرات آمریکا را با دلار بپردازد؛ الا اینکه قبلا یک صادر کننده دیگر انگلیسی، در نتیجه فروش کالا های خود به ما آمریکایی ها اعتباری در قالب دلار پدید آورده باشد. کوتاه سخن اینکه معامله خارجی، یک معامله تسویه کننده است که در آن بدهی دلاری خارجی ها در آمریکا در عوض اعتبارات دلاری آنها از میان می رود و در انگلستان نیز بدهی های خارجیان که به شکل پوند استرلینگ است، به خاطر اعتبار شان در قالب پوند تسویه می شود.
هیچ دلیلی برای ورود ما به جزئیات فنی این موضوع که می توان آن را در هر کتاب درسی خوبی در باب مبادله خارجی یافت، وجود ندارد؛ اما باید به این نکته اشاره کنیم که این مساله (با وجود راز و رمزی که غالبا دور آن می پیچند) هیچ چیز ذاتا راز آلودی ندارد و اساسا هیچ تفاوتی میان مبادله خارجی و آن چه در تجارت داخلی روی می دهد، نیست. همه ما برای آنکه قدرت خرید لازم جهت تامین نیاز های اساسی مان را کسب کنیم، باید چیزی را بفروشیم حتی اگر آنچه بیشتر ما باید بفروشیم، خدمات مان است، نه کالا هایمان. تجارت داخلی نیز عمدتا با تسویه چک ها و طلب های دیگر افراد از یکدیگر، از طریق اتاق های کلر انجام می شود.
درست است که وقتی استاندارد بین المللی طلا برقرار بود، برخی اوقات تفاوت تراز صادرات و واردات با استفاده از محموله های طلا از میان می رفت؛ اما این اختلاف می توانست به همین ترتیب با محموله هایی از جنس پنبه، فولاد، نوشیدنی، عطر یا هر کالای دیگری نیز برطرف شود. تفاوت اصلی آن است که وقتی استانداردی برای طلا وجود دارد، تقاضا برای آن به شکلی تقریبا پایان ناپذیر، قابل گسترش است (تا حدی به این خاطر که طلا را نه فقط به عنوان کالایی دیگر، بلکه همچنین به عنوان «پول» مازاد بین المللی به حساب آورده و می پذیرند) و کشور ها موانعی ساختگی از آن نوع که تقریبا در مسیر ورود همه کالاهای دیگر به وجود می آورند را بر سر راه آن قرار نخواهند داد. (از سوی دیگر، کشور ها در سالیان اخیر به ایجاد موانع بیشتری در مسیر صادرات طلا در قیاس با هر کالای دیگری رو آورده اند، اما این نکته، داستان دیگری دارد.)
حال همان افرادی که وقتی صحبت از تجارت داخلی به میان می آید، احتمالا با روشن بینی و هوشمندی قضاوت می کنند، می توانند با تغییر موضوع بحث به چیزی مرتبط با تجارت خارجی، سخت احساساتی و پریشان شوند. آنها در این حوزه دوم، جدا از اصولی طرفداری می کنند یا قواعدی را می پذیرند که استفاده از آنها در کسب و کار داخلی را احمقانه تلقی خواهند کرد. مثالی نمونه وار از این اصول، این باور است که دولت باید جهت افزایش صادرات، وام های عظیمی را فارغ از اینکه احتمال پرداخت شان وجود دارد یا خیر، به کشورهای خارجی بپردازد.
البته که شهروندان آمریکا باید بتوانند پول شان را با ریسکی که خود به گردن می گیرند، به خارجیان قرض دهند. دولت نباید هیچ مانعی را به عمد در مسیر وام دهی خصوصی به کشورهایی که با آنها در صلح هستیم، قرار دهد. ما در مقام انسان مایلیم که تنها بر پایه دلایل انسانی، گشاده دستانه به کسانی که زندگی مشقت باری دارند یا خطر مرگ در اثر گرسنگی تهدید شان می کند، کمک کنیم؛ اما همواره باید به روشنی بدانیم که چه کاری انجام می دهیم. کمک به خارجی ها با این برداشت که داریم معامله تجاری واقع بینانه ای را صرفا در راستای اهداف منفعت جویانه خودمان انجام می دهیم، خرد مندانه نیست. این باور تنها می تواند به سوءبرداشت و سپس به روابطی نامطلوب بینجامد.
با این همه در میان استدلال هایی که در دفاع از پرداخت وام های عظیم خارجی بیان می شوند، بی هیچ تردیدی همواره یک پندار باطل، جایگاهی بسیار برجسته را از آن خود می کند. این مغلطه چنین است: حتی اگر نیمی از (یا تمام) وام هایی که به کشورهای خارجی می دهیم، بر باد روند و باز پرداخت نشوند، کشور کماکان از اعطای آنها منتفع خواهد شد؛ زیرا این وام ها جهش بسیار بزرگی را در صادرات ما به بار خواهند آورد.
باید بلافاصله آشکار باشد که اگر وام هایی که به کشورهای خارجی می دهیم تا بتوانند کالا های ما را با آنها بخرند باز گردانده نشوند، پس داریم این کالا ها را به آنها می بخشیم. هیچ کشوری نمی تواند با دست شستن از کالاهایش ثروتمند شود. با این کار تنها می تواند خود را فقیرتر کند.
وقتی این حکم در حوزه خصوصی اعمال می شود، هیچ کس درباره آن تردیدی به خود راه نمی دهد. اگر یک شرکت خودروساز، ۵ هزار دلار به فردی وام دهد تا اتومبیلی را با همان قیمت از او بخرد و این وام باز گردانده نشود، این شرکت وضع بهتری پیدا نکرده؛ چون این اتومبیل را «فروخته است». این بنگاه، دقیقا به همان میزان که برای ساخت این خودرو هزینه می کند، از دست داده است. اگر ساخت اتومبیل ۴ هزار دلار هزینه داشته باشد و تنها نیمی از این وام باز گردانده شود، این شرکت ۴ هزار منهای ۲۵۰۰ دلار یا در کل، ۱۵۰۰ دلار را از کف داده و آن چه در اعطای وام های نامناسب ضرر کرده، در کسب و کار خود جبران نکرده است.۱
اگر این گزاره، وقتی برای یک شرکت خصوصی به کار گرفته می شود تا این حد ساده و روشن است، چرا افراد ظاهرا تیز هوش و آگاه وقتی آن را به سطح کشور تسری می دهند، گیج و سردرگم می شوند؟ دلیل این نکته آن است که در این حالت، باید معامله ای را که صورت می گیرد، به صورت ذهنی در چند مرحله دیگر نیز پی گرفت. واقعا ممکن است گروهی سود ببرند، در حالی که دیگران مجبور شوند ضرر را به گردن گیرند.به عنوان مثال، درست است که در نتیجه وام های نامناسبی که به خارجیان داده می شود، افرادی که منحصرا یا عمدتا به کسب و کار صادرات می پردازند، می توانند روی هم رفته سود ببرند. بدون تردید این مبادله در سطح ملی زیان بار است، اما این زیان می تواند به شیوه هایی توزیع شود که نتوان آنها را به راحتی پی گرفت. وام دهندگان خصوصی مستقیما ضرر خواهند کرد. خسارت ناشی از وام های دولتی، سرانجام با افزایش مالیات بر همه افراد جبران خواهد شد، اما آسیب ها و ضررهای غیر مستقیم زیادی نیز در نتیجه تاثیر این خسارت های مستقیم بر اقتصاد به وجود می آید.
وام های خارجی که آمریکا می دهد و بازپرداخت نمی شوند، در بلند مدت به ضرر کسب و کار و اشتغال خواهند بود، نه به نفع آنها. به ازای هر دلار اضافی که خریداران خارجی برای خرید کالاهای آمریکایی به دست می آورند، خریداران داخلی این کشور، دست آخر یک دلار کمتر خواهند داشت؛ بنابراین بنگاه هایی که به تجارت داخلی وابسته اند، در بلند مدت به همان اندازه که به کسب و کارهای صادراتی کمک می شود، صدمه خواهند دید. حتی بسیاری از شرکت هایی که به صادرات می پردازند، در مجموع ضرر خواهند کرد. محض نمونه، شرکت های خودرو سازی آمریکا در سال ۱۹۷۵ نزدیک به ۱۵ درصد از محصولات خود را در بازار های خارجی می فروختند. اگر آنها ۲۰ درصد از تولیدشان را در نتیجه وام های نامناسبی که به کشور های دیگر داده می شد، در این کشورها می فروختند، اما از این طریق مثلا ۱۰ درصد از فروش داخلی خود را به خاطر افزایش مالیات بر خریداران آمریکایی جهت جبران این وام های باز پرداخت نشده از دست می دادند، هیچ سودی نمی بردند.
باز هم تکرار می کنم، هیچ یک از این نکات بدان معنا نیست که وام دهی سرمایه گذاران خصوصی به خارجی ها بخردانه نیست، بلکه تنها این معنا را دارد که نمی توان با پرداخت وام های نا مناسب، ثروتمند شد.
به همان دلیل که القای محرک غلط در کسب و کار صادرات از طریق اعطای وام های نامناسب یا هدایای تمام و کمال به کشورهای خارجی احمقانه است، تحریک نادرست این بخش از اقتصاد به واسطه یارانه های صادراتی هم نابخردانه است. حمایت مالی از صادرات، نمونه ای است آشکار از دادن چیزی به خارجی ها (از طریق فروش محصولات به آنها با قیمتی کمتر از هزینه تمام شده ساخت این کالا ها برای ما) بی آن که در ازای آن چیزی گرفته شود. این نمونه ای دیگر است از تلاش برای ثروتمند شدن از راه بخشیدن محصولات.
به رغم همه اینها، دولت آمریکا طی سالیان متمادی، برنامه ای با عنوان «کمک های اقتصادی خارجی» را اجرا می کرده که بخش بزرگی از آن، هدایای تمام عیار چندین میلیارد دلاری به دولت های دیگر بوده است. در این جا تنها به یک جنبه از این برنامه می پردازیم این باور کودکانه بسیاری از حامیان آن که فکر می کنند این کار روشی تیز هوشانه یا حتی ضروری برای «افزایش صادرات» و از آن طریق، حفظ سطح رفاه و اشتغال در آمریکاست. این نیز شکل دیگری از توهمی است که بر پایه آن، کشورها می توانند با بخشش کالاهای خود، ثروتمند شوند. آن چه حقیقت را از دید بسیاری از پشتیبانان این برنامه مخفی می کند، این است که چیزی که مستقیما بخشیده می شود، نه خود صادرات، بلکه پولی است که کالا های صادراتی با آن خریده می شوند. از این رو ممکن است یکایک صادرکنندگان اگر سود فردی شان در نتیجه صادرات بزرگ تر از سهم آنها در مالیات هایی باشد که برای تامین هزینه این برنامه می پردازند روی هم رفته از این خسران ملی سود ببرند.
در این جا صرفا با یک نمونه دیگر از خطای نگاه کردن تنها به تاثیر بلا واسطه یک سیاست بر گروهی خاص و بردبار نبودن یا آگاه نبودن برای پیگیری اثرات دراز مدت آن سیاست بر همه روبه روییم.
اگر این اثرات بلند مدت بر همه افراد را پی بگیریم، به نتیجه ای دیگر – دقیقا وارونه این عقیده که قرن هاست بر تفکر بیشتر مقامات دولتی سلطه دارد می رسیم. این نتیجه، آن گونه که جان استوارت میل، این چنین روشن و آشکار بیان کرده، آن است که منفعت واقعی تجارت خارجی برای هر کشور، نه در صادرات که در واردات نهفته است. مصرف کنندگان این کشور یا می توانند کالا ها را با قیمتی کمتر از آن چه می توانند در داخل به دست آورند، از خارج بخرند، یا می توانند کالا هایی را به دست آورند که به هیچ رو، امکان تهیه آنها در داخل برایشان وجود ندارد. نمونه های برجسته و بارز این مساله در آمریکا، قهوه و چای است. همه چیز را که در نظر بگیریم، دلیل واقعی نیاز کشور ها به صادرات این است که از پس هزینه های واردات بر آیند.
پاورقی ها
۱ وقتی هازلیت به این رقم ۵۰۰۰ دلار اشاره می کند، قصد بیان عددی دقیق را در سر ندارد. امروزه قیمت یک اتومبیل نو، به طور متوسط در حدود ۲۰ هزار دلار است. («شوخی با تورم»، دیوید هندرسون، مجله فورچون، ۱۸ مارس ۱۹۹۶، ص ۳۶.)
هنری هازلیت
مترجم: نیلوفر اورعی
روزنامه دنیای اقتصاد ( www.donya e eqtesad.com )
رو در رو با اقتصاددانان
تورم یا پادتورم، کدامیک تهدید بزرگ تری برای اقتصاد جهانی است؟ سیاستگذاران باید بر تقاضای کل تمرکز کنند یا تعدیلات ساختاری؟
● ریکاردو کابالرو: اروپای قاره ای کاندید اول اصلاحات ساختاری
به طور متوسط (در نقاط مختلف جهان) تورم برای مدت ها مشکل عمده ای نخواهد بود. جهان با اضافه تقاضا برای دارایی ها روبه رو است که این طبق قانون والراس به این معنی است که مازاد عرضه کالا نیز وجود دارد. پدیده دوم، عاملی پادتورمی است. البته بدیهی است که اوضاع در کشورهای مختلف متفاوت است. به خصوص بازارهای نوظهور احتمالا باید زودتر از کشورهای توسعه یافته باید به فکر سیاست های پولی انقباضی بیفتند. این به آن معنی است که آن دسته اقتصادهای نوظهور که دربرابر افزایش ارزش پولشان مقاومت می کنند با فشار تورمی بیشتری روبه رو خواهند شد.
در حوزه اصلاحات ساختاری، اروپای قاره ای، به خصوص جنوب اروپا، در اولویت قرار دارد. به علاوه، جدا از افزایش خالص صادرات که به دنبال کاهش ارزش یورو به وجود خواهد آمد، سیاست های مالی تقاضای کل نیز معکوس خواهند شد. برای EBC بهتر است که کاهش ارزش سریع تر و آسان تر یورو را در کوتاه مدت تسهیل کند. برای این منطقه در حال حاضر دغدغه های تورمی چندان معنادار و محدودکننده نیست.
● برد دی لانگ: مثل این است که وسط توفان نوح فریاد بزنید «آتش! آتش!»
در پاسخ به این سوال می خواهم میکروفن را به سوی یکی از معلمانم بچرخانم که فکر می کنم بهترین پاسخ را برای آن داشته باشد. البته هرگز او را ندیدم، در واقع سه سال قبل از آنکه پای من به هیچ مدرسه اقتصادی برسد او درگذشته بود، اما با این حال فکر می کنم او بهترین پاسخ را به سوال داده است. منظورم اقتصاددان بریتانیایی آر.جی. هاوتری است که درباره سرایت بحران بزرگ به اروپا نوشته بود:
«دولت ملی انگلستان که در اواخر آگوست ۱۹۳۱ به قدرت رسید، تلاش های پیگیری برای متوازن نمودن بودجه کرد، اما دیگر برای جلوگیری از سقوط آزاد خیلی دیر شده بود. در ۲۱ سپتامبر تبدیل پذیری پول انگلستان به طلا معلق شد. همان روز نرخ بانکی (منظور نرخ تنزیل بانک انگلستان یا نرخ بهره بین بانکی) به شش درصد افزایش یافت.
وقتی استاندارد طلا تعلیق شده بود، جای شکی نداشت که منظور از این اقدام چیست. در برابر ریسک مبادله (که با رهاکردن برابری طلا ایجاد شده بود) نرخ بالا نمی توانست پول خارجی را جذب کند. فقط می توانست نقش حفاظی در برابر تورم را ایفا کند. ترس از تورم همه جاگیر شد. این مثل آن بود که وسط توفان نوح فریاد بزنید آتش آتش! تنها بعد از بحران و زمانی که بیکاری فروکش کرده است تورم خطرناک می شود...
می گویند اگر تاریخ را به خاطر نیاورید محکوم به تکرار کردن آن هستید. حالا به نظر کسانی که تاریخ را به یاد دارند هم، دارند آن را تکرار می کنند.»
● آرمینیو فراگا: دشواری های مالی را حل کنید
در آینده نزدیک اضافه ظرفیتی که در اکثر اقتصادهای پیشرفته ایجاد شده است قیمت ها را پایین می برد؛ اما بانک های مرکزی خوب می داند چطور با پمپ کردن پول تقاضای کل را بالابرده و مشکل را حل کنند، مساله فقط زمان است؛ بنابراین پادتورم مشکلی پایدار نیست.
پرسش جالب تر این است که چطور می توانند با این نظام های مالی نامسوولانه که حالا همه جا شایع شده تورم را طی زمان پایین نگاه دارند. این چالش برای اروپا و ژاپن حتی از دیگر کشورها بیشتر نیز هست زیرا که دارای ناکارآمدی های ساختاری هستند که به ظرفیت مولدشان آسیب می زند.
بنابراین بهترین واکنش سیاستی آن خواهد بود که سیاست های مالی معقول تری در بلندمدت اتخاذ شود، شاید از طریق یک بیلان مسوولیت پذیری مالی نظیر آنچه که سال ۲۰۰۰ در برزیل انجام شد، و به دنبال ایجاد اصلاحاتی باشند که به رشد بلندمدت کمک می کند.
به این طریق دولت ها می توانند دست بازتری برای مدیریت تقاضا پیدا کنند بی آنکه اعتبارشان دچار خدشه های جبران ناپذیر شود.
● آرویند سوبرامانیان: مشکل بازارهای نوظهور تورم است
در بازارهای نوظهور، مدیریت برافروخته شدن قیمت دارایی ها و کالاها به جای وضعیت پادتورمی در اولویت سیاست گذاران خواهد بود.
چرا؟ چون در این کشورها (چین، هند، برزیل، روسیه، اندونزی) فرآیند بلندمدت همگرایی اقتصادی – کشورهای فقیر خیلی سریع تر از کشورهای ثروتمند رشد می کنند – به نظر همچنان به حرکت مستحکم خود ادامه می دهد.
رشد نسبتا سریع ادامه خواهد داشت و اگر شوک بزرگی در بازارهای صادراتی یا شوک های دیگری پیش نیاید، وقوع پادتورم به نظر بعید می رسد. به عبارت دیگر رشد به طور عمده متکی به عوامل عرضه داخلی است. تهدیدهای چرخه ای همگرایی و رشد اقتصادی امکان وقوع دارند و اغلب دو شکل به خود می گیرند.
در جهان دوقطبی شده اختلاف زیاد میان رشد و بهره در کشورهای صنعتی و بازارهای نوظهور به این معنا خواهد بود که دسته دوم با جریان قوی ورود سرمایه روبه رو خواهند شد. در چنین شرایطی افزایش قیمت دارایی ها و بی ثباتی مالی و بحران ها تهدید های جدی خواهند بود.
اگر دوقطبی شدن جهان بیشتر شود جریان سرمایه به بازارهای نوظهور کمی تعدیل شده؛ اما تقاضای جهانی برای غذا و کالاها به قوت خود خواهد ماند، در این صورت تورم دوباره به عنوان دغدغه ای جدی توان بروز دارد، به خصوص برای کشورهایی که به طور خالص واردکننده کالا و غذا هستند. به طور خلاصه، تهدیدهای عمده برای بازارهای نوظهور نشات گرفته و مرتبط با عملکرد اقتصادی خودشان خواهد بود.
با این دیدگاه افزایش قیمت و نه پادتورم معضل اصلی خواهد بود و چگونگی بروز این افزایش قیمت – در دارایی ها یا کالاها یا ترکیبی از این دو – بستگی به عملکرد کشورهای صنعتی خواهد داشت.
● استفان روچ: با سیاست افتان و خیزان به جایی نمی توان رسید
یکی از اولین چیزها که در مکتب پیش بینی یادتان می دهند این است که از پیش بینی های چندگانه اجتناب کنید. با اینحال وقتی که به دوره پنج سال آینده نگاه می کنم، می بینم یک نوبت پادتورم که به دنبالش با تورم شتابنده توام خواهد شد به نظر محتمل می رسد. توالی این دو پدیده کلید اصلی است. نگران آنم که ترس از پادتورم منجر به اجرای سیاست های کورکورانه ای شود که در نهایت شرایط را برای زمان تورمی بدتر کند.
در چند سال آینده احتمال پادتورم معتدل بیشتر است. برای اینکه وضعیت ریسک جهان به نظر سطحی دو شیبه است. تاریخ به ما می گوید که بهبودهای پس از بحران ضعیف هستند. آنها آن نقطه اتکای چرخه ای را که با بهبودهای مستحکم کلاسیک تر به دست آمده باشد کم دارند، نقطه اتکایی که برای معکوس کردن اثر شوک های مختلف مناسب است.
بدون این نقطه اتکا، هرشوک پتانسیل بیشتری دارد برای آنکه ما را به وضعیت پادتورمی ببرد. بعد از بحران ۹ ۲۰۰۸ ریسک پس لرزه ها زیاد است. از بحران بدهی دولت های اروپایی نیز همین درس را می توان گرفت. دیگر بالقوه که می توان نگرانشان بود تشدید تنش های تجاری آمریکا و چین است، و اینکه نتوان استراتژی موثری برای توقف سیاسی شدن بانک های مرکزی پیدا کرد.
با وجودی که ریسک های کوتاه مدت به سمت پادتورم متمایل است، من بیشتر نگران تجدید تورم در یک دوره ۳ تا پنج ساله هستم. دلیل عمده این باور فقدان برخورداری مقامات مالی و پولی از استراتژی های خروجی قابل اعتنا است. همان طور که حباب سهام سال ۲۰۰۰ ترکید، زمینه سیاست های تثبیت اقتصاد کلان به نظر برای مدتی دراز در موضع تطبیقی باقی خواهد ماند. و درست همان طور که سوءمدیریت استراتژی باعث ایجاد حباب های دارایی و اعتبار شد که در نهایت جهان را به بحران ۹ ۲۰۸۸ کشاند، من نگران آنم که در دوره ۱۵ ۲۰۱۳ شاهد نتایج بی ثبات کننده مشابهی باشیم.
فقدان دائمی دیسیپلین سیاستی نشانه هشداردهنده ای است که خطرات یک بازی تورمی را نمی توان نادیده گرفت. در این برهه از زمان، غیرممکن است که بتوان گفت تورم خودش را در بازار دارایی نشان خواهد داد یا شاخص جهانی قیمت مصرف کننده ها یا هردوی اینها. اما درست همان طور که پس از روز شب می آید، با سیاست های معیوب و لنگان هم تورم به نظر اجتناب ناپذیر است.
● هی فای: برای چین، انقباض پولی
شاید سرمایه گذاران بازار جهانی نگران پادتورم باشند؛ اما در چین هنوز تورم دغدغه اصلی است. برافروخته شدن قیمت ها علائم مشخصی دارد. در فصل اول ۲۰۱۰ رشد تولید ناخالص داخلی به ۹/۱۱ درصد رسید.
کشوری که اغلب با مازاد عرضه قابل توجه نیروی کار روبه رو بوده است، حالا در واقع با کمبود نیروی کار روبه رو است. فراموش نکنید که بازار کار برای کارگران مهاجر در چین یکی از لیبرال ترین بازارهای جهان است، و برای تشخیص وضعیت اقتصاد کلان این بازار از آمارهای رسمی خیلی بیشتر قابل اعتماد است.
دلیل اصلی فشار تورمی سیاست پولی شدیدا انبساطی است. چین در سال ۲۰۰۸ بسته محرک بزرگی به اقتصادش تزریق کرد، اما با وجود این، بخش زیادی از سرمایه گذاری در پروژه های عمومی از محل وام های بانکی تامین شده است. پول به پروژه های زیرساختی و همین طور بازار املاک جریان دارد.
در ماه ابتدایی امسال قیمت مسکن در پکن ۲۰ درصد بالا رفت. دولت که با فشار عمومی روزافزون مواجه شده بود برای جلوگیری از افزایش بیشتر قیمت مسکن هر کاری کرد. کمی موفقیت موقتی نیز نصیبش شد.
اما حدس بزنید چه شد؟ قیمت سیر و غذاهای چینی بالا رفت. این اواخر بازار سهام از ترس سیاست های سختگیرانه به جست وخیز افتاد. بعد مدتی سرمایه گذاران فهمیدند که بیش از حد واکنش نشان داده اند و جای دیگری برای بردن پولشان وجود ندارد. حالا همه پول ها بازخواهد گشت و احتمالا حباب بازار سهام نیز به حباب مسکن افزوده خواهد شد.
بهترین انتخاب انقباض سیاست پولی است، و افزایش نرخ بهره. دولت چین به خاطر آشفتگی هایی که در اروپا پیش آمده تردید می کند. اما اگر زیاد طولش بدهند رشد شاخص قیمت مصرف کننده ممکن است در فصل سوم ۲۰۱۰ به بالای ۴ درصد برسد و آن وقت دیگر خیلی دردناک و دیر خواهد بود که روند را معکوس کرد.
منبع: اکونومیست
مترجم: شاهین مجیدی
روزنامه دنیای اقتصاد ( www.donya e eqtesad.com )
دعوت به اقتصاد خوانی
یکی از توجیه ها و دلایلی که بتوان موضوعی را یک «رشته علمی» نامید این است که پیش فرض ها و ویژگی های معین و نیز البته سوگیری هایی وجود داشته باشد که بیشتر اهل فن در مورد آنها اشتراک نظر داشته و به آثارشان شکل و شمایل خاصی ببخشد.
در این بخش، سه ویژگی علم اقتصاد را برمی شمارم که به اعتقاد من خیلی راحت توجیه پذیر هستند. در بخش های بعدی که به ارزیابی علم اقتصادی می پردازم پاره ای از ویژگی های مورد اختلاف را مطرح خواهم کرد.
۱) تنها افراد هستند که عمل می کنند
یک پیش فرض اساسی علم اقتصاد، پافشاری آن بر واقعیت بدیهی، اما به آسانی فراموش شده ای است که تنها افراد و نه هویت های انتزاعی مثل طبقات، صنایع یا ملت ها هستند که می توانند دست به عملی بزنند به طوری که پدیده های اقتصادی را باید با انگیزه ها و فرصت های افراد و نه گروه ها تبیین کرد. این راهبرد تبیینی به آن اندازه ای که در نگاه اول بدیهی و بی اهمیت به نظر می رسد ابدا هم اینطور نیست، چون انگیزه و فرصت مردم تا حد قابل ملاحظه ای به انگیزه ها و فرصت های طبقه یا سایر گروه هایی که بدان ها تعلق دارند بستگی دارد؛ بنابراین جامعه شناسان گاهی و اقتصاددانان مارکسیست معمولا میانبر نگاه به گروه ها را ترجیح می دهند گویی که گروه ها کنشگران نهایی هستند، اما آنها باید نشان دهند، انگیزه های گروهی که درباره اش صحبت می کنند تا حدودی به انگیزه های افراد معینی که آن گروه را تشکیل می دهند بدل می شود.
این اتفاق می تواند برای گروه هایی بیفتد که ایدئولوژی یا حس تعلق مشترکی دارند. احساس تعلق و وفاداری آن چیزی است که در اینجا اهمیت دارد، چون حس سرنوشت مشترک کفایت نمی کند. فرض که من معتقدم اگر ۹۰ درصد اقتصاددان ها ۲۰۰ دلار به یک صندوق لابی کردن کمک کنند همه اقتصاددانان هر یک ۱۰۰۰ دلار دریافت خواهد کرد. اگر من خودخواه باشم سهم خودم را نخواهم پرداخت (تا در بین ۱۰ درصد باشم). با این فرض که دیگران سهم خود را خواهند داد من روی کمک مالی آنها سواری مجانی می کنم و اگر اشتباه کرده باشم و اکثریت اقتصاددانان مشارکت نکنند در حالی که من سهم خودم را بپردازم، ۲۰۰ دلار در این میان زیان کرده ام. در نظریه بازی که کاربرد زیادی در اقتصاد دارد، این قضیه به معمای زندانی معروف است. برای اینکه چنین مسائلی کمتر رخ دهد نیاز به حس انسجام، وفاداری گروهی و انصاف است به طوری که انگیزه های گروه، انگیزه های یکایک اعضا بشود.
این تفکیک بین انگیزه های فردی و انگیزه های گروهی، ارزشی بیشتر از دقت و حساسیت تئوریک دارد. نادیده گرفتن آن خیلی راحت به سردرگمی می انجامد. برای مثال اگر یک کالای معین تنها در یک کشور تولید می شود مثلا نوع خاصی قهوه که در کلمبیا کشت می شود و کسی شکایت می کند که کلمبیا انحصار این نوع قهوه را دارد. اما باید در نظر داشت که کلمبیا به تنهایی آن قهوه را تولید نمی کند، برخی شهروندان کلمبیا هستند که قهوه را تولید می کنند و اگر آنها به جای اینکه تبانی نمایند همه مستقل از هم عمل کنند، هیچ انحصاری وجود ندارد.
به همین ترتیب اگر چه صاحبخانه ها (موجرها) به صورت یک گروه همه مسکن های اجاره ای را کنترل می کنند، در صورتی که آنها نتوانند تبانی کنند قدرت بازاری بدست نمی آورند. به صورت کلی تر، هر زمان می شنوید که «آنها» کاری انجام می دهند، یا «آنها نمی خواهند شما بدانید» از خودتان بپرسید این «آنهای» مرموز چه کسانی هستند و اینکه آیا مردمی که «آنها» را تشکیل می دهند به صورت فردی انگیزه و قدرت عمل کردن به گونه ای که داستان گفته شده به شما ایجاب می کند، دارند یا خیر.
به علاوه چون فقط افراد هستند که توانایی احساس درد یا لذت دارند، بیشتر اقتصاددانان معتقدند که فقط بهزیستی افراد است که اهمیت دارد. اگر چه این به نظر حرف پیش پا افتاده ای می آید هر کسی ظاهرا آن را قبول ندارد. من به تازگی مقاله ای خواندم که نویسنده آن اظهار امیدواری می کرد یک قبیله بدوی معین در برزیل به زندگی سنتی خود ادامه دهد و مغلوب و مقهور تمدن نشود. من موافق نیستم. اگر اعضای این قبیله ترجیح می دهند در شهرها زندگی کنند چرا مخالفت کنیم؟ چرا ترجیح آنها به یک سبک زندگی معین نسبت به ترجیح شما برای تنوع بیشتر سبک های زندگی، اهمیت کمتری داشته باشد؟
۲) مدل ها
در همه تفکرات و اندیشه ورزی ها یک «مدل» دخیل است به این معنا که صریح یا ضمنی تعداد محدودی از عوامل مورد مطالعه و ملاحظه گلچین کرده و سپس به درهم کنشی آنها می پردازیم. حتی عمل ساده دیدن، نیازمند بنا نهادن یک الگو و انگاره معین، یعنی یک مدل روی محرک های عصبی چشم ها است که به مغز فرستاده می شود. برای اندیشیدن درباره هر نوع مساله پیچیده، شیوه کار مرسوم این است که ابتدا آن را ساده سازی کرده، این نسخه ساده شده را حل کنیم و سپس به سراغ پیچیدگی های اعماق آن برویم. فرآیند تا این مرحله آخر، یک ساده سازی بیش از حد به نظر خواهد رسید و اگر کسی فراموش کند (برخی اوقات اتفاق می افتد)، به سراغ پیچیدگی های درست اعماق آن برود، آن ساده سازی بیش از حد خواهد بود. وقتی کسی شکایت می کند که یک تئوری یا مدل غیرواقعی است، معمولا درباره ناتوانی همین مرحله آخر است یا باید باشد که او شکایت می کند.
اقتصاد نئوکلاسیک و سایر تئوری پردازی های اقتصادی اغلب و در کاربردهای پیشرفته آن تقریبا همیشه، مستلزم یک مدل صریح با مجموعه فروض اظهار شده و تقریبا صوری است که معمولا به شکل ریاضی بیان می شود و به استدلال با این فروض پرداخته می شود که در نتایج دقیقا تصریح شده به اوج می رسد. چنین مدل هایی شبیه سرزمین های بازی های فکری و اسباب بازی ها هستند که به اندازه کافی برای ذهن های ما ساده شده اند تا به راحتی از آنها استفاده کنیم و در عین حال حاوی همه عناصر جهان واقعی هستند که با مساله مورد بررسی مناسبت دارند. فروض در آغاز مدل تشریح می شوند (البته همه فروض که تعدادشان بسیار زیاد است را نمی توان طرح کرد) و یک اقتصاد فرضی را توصیف می کنند که تعداد محدودی اجزا دارد مثل مصرف کنندگانی که ترجیحات شناخته شده برای هر کالا دارند و تولیدکنندگانی داریم که با افزایش تولید فراتر از نقطه معین، هزینه هر واحد تولید افزایش می یابد. سپس مدل ها، پیامدهای ناشی از درهم کنشی عقلایی این مصرف کنندگان و تولیدکنندگان را پیدا می کنند.
این مدل ها بین متغیرهای درونزا و برونزا فرق می گذارند. متغیرهای برونزا آنهایی هستند که مقدارشان با عوامل بیرون از مدل تعیین می شود. مقادیر این متغیرها را در مدل استفاده می کنیم تا مقادیر متغیرهای درونزا را استخراج کنیم یعنی آن متغیرهایی که می خواهیم مقادیرشان را پیدا کنیم. برای مثال مدلی داریم که درآمد بقیه جهان را برونزا در نظر می گیرد و سپس به دنبال این است که اگر کشور چین ارزش پول خود را پایین بیاورد چه اتفاقی برای صادرات آن می افتد. اصلا اینطور نیست که یک متغیر ذاتا درونزا یا برونزا باشد. این شخص مدل ساز است که تصمیم می گیرد کدام متغیر را برونزا بگیرد. برای مثال در نسخه ای بزرگ تر از این مدل، معادلاتی داریم که اجازه می دهد تا اثرات کاهش ارزش پول چین بر درآمد بقیه جهان را ببینیم؛ به طوری که متغیر درآمد جهان به متغیری درونزا تبدیل می شود.
یک فایده مدل سازی صریح این است که اگر کسی با نتیجه گیری های مدل ساز موافق نباشد می تواند ببیند آیا دعوای وی بر سر فروض بوده یا به خاطر زنجیره منطقی است و در حالت دوم به آسانی می توان کنترل کرد که حق با چه کسی است. ایراد کار این است که احتمال دارد فرضی که نخستین بار اظهار شد و معقول به نظر می رسید بعدا به شیوه قوی تر؛ بنابراین کمتر باورکردنی تفسیر شود. برای مثال فرض اظهار شده این است که بنگاه ها قیمت کالاهای خود را تعدیل می کنند تا عرضه و تقاضای محصولات شان برابر شود. این منطقی به نظر می رسد و خواننده نیز آن را می پذیرد، اما چند صفحه بعد بی سروصدا این فرض را وارد می کند که بنگاه ها «بی درنگ» قیمت های خود را تعدیل می کنند.
اقتصاد اسباب بازی گونه را که مدل می کنیم گاهی عجیب و باورنکردنی به نظر می رسد. برای مثال مصرف کنندگانش عمر تمام نشدنی و بی انتهایی دارند، اما اگر مدل ساز عناصر مرتبط را بگنجاند و عناصر بی ربط (از این قبیل که مصرف کنندگان می میرند و جایشان را وارثان می گیرند) را کنار گذارد این مدل خیلی خوب کار می کند؛ یعنی رفتار اقتصاد جهان واقعی را با توجه به مساله مورد بررسی مثلا اثر نرخ بهره بر پس انداز بازتاب می دهد، اگر چه که به هیچ وجه مدلی خوب برای تخمین تقاضای تابوت مردگان نخواهد بود. روش های اصلی برای اینکه بفهمیم آیا مدل ها شامل عناصر مرتبط هستند این است که ببینیم آیا مدل خیلی خوب پیش بینی (پس بینی) می کند یا آیا با افزودن برخی جنبه های حذف شده جهان واقعی، قدرت پیش بینی مدل افزایش محسوسی می یابد. اگر این مدل کمک کند تا پیش بینی درستی بکنیم یا برخی پدیده های جالب مشاهده شده را تبیین کند پس حتی یک مدل «عجیب و غریب» از قبیل مدلی که مصرف کنندگان آن همیشه زنده هستند ابزار مفیدی است. یک مثل هست که می گوید «همه مدل ها به اشتباه می روند، اما برخی از آنها مفید هستند.»
۲ ۳ ۳) نتیجه باوری
اقتصاددانان (در مقام اقتصاددان، مهم نیست که در زندگی شخصی خود چه کار می کنند) نتیجه باور هستند، سیاست ها را نه بر اساس نیات خوب یا بد هواداران سیاست ها، بلکه بر اساس نتایج سیاست ها قضاوت می کنند. پس به نظر نمی آید که آنها کار شاقی می کنند. آیا همه کس سیاست ها را بر اساس نتایج آنها ارزیابی نمی کند؟ بلی و خیر؛ هر کسی کمابیش مقداری توجه به نتایج دارد، اما بسیاری از مردم، احتمالا بیشترین آنها، سایر ملاحظات را نیز در نظر می گیرند. برای مثال آنهایی که برای صداقت و صمیمیت ارزش بالایی قائل هستند حاضر به فدا کردن مقداری چیزهای خوب نتیجه دار به خاطر صداقت و صمیمیت هستند؛ برای مثال، آنها از یک نامزد ریاست جمهوری پشتیبانی می کنند، چون که فکر می کنند او فرد راستگویی است حتی اگر نسبت به سیاست های وی تردیدهایی داشته باشند و من فکر می کنم که تقریبا هر کسی نتیجه باوری را در نقطه ای کنار می گذارد. فرض کنیم در کشور تمامیت خواهی زندگی می کنید که هر کسی مخالف نظام دیکتاتوری باشد به جوخه اعدام سپرده می شود که همگی تیراندازان عالی هستند؛ به طوری که هر کدام آنها قطعا گلوله کشنده ای شلیک می کند، اما یک عضو جوخه اعدام سر کار حاضر نشده است؛ بنابراین فرمانده گروه که می خواهد همه کارها درست انجام شود، به شما معامله ای پیشنهاد می کند. اگر در مراسم شرکت کنید و قول دهید هدف گیری دقیق برای کشتن آن فرد بکنید او ۵ دلار به خیریه مورد نظر شما خواهد پرداخت. آیا این کار را خواهید کرد؟ به هر صورت شلیک شما نتایج بدی نخواهد داشت؛ چرا که به یک نهاد نیکوکاری کمک هم می شود (نگویید که من همین الان ۵ دلار کمک خواهم کرد. چون که شما می توانید ۵ دلار خودتان را به علاوه ۵ دلار به خاطر شرکت در جوخه آتش را به نهاد نیکوکاری بدهید.) یا مثال واقعی تری را در نظر بگیریم، آیا زمانی که بشنوید دوست تان به قتل رسیده است ناراحتی تان بیشتر از زمانی نخواهد بود که وی در حادثه رانندگی کشته شده باشد؟
با گفتن اینکه اقتصاددانان نتیجه باور هستند قصد ندارم بگویم هیچ اقتصاددانی هرگز به فراتر از نتایج نگاه نمی کند، بلکه امر غیرمعمولی است. همچنین منظورم این نیست که نتیجه باوری یک قضیه یا یک یافته تجربی علم اقتصاد است. بلکه یک قالب ذهنی، یک طرز برخورد بنیادی و البته مهم با مسائل است؛ چون اقتصاددانان را وادار می کند تا روی اثرات اقدامات و نه انگیزه ها تمرکز نمایند. برای مثال اقتصاددانان (دوباره در مقام اقتصاددان) از این واقعیت که بیشتر کسانی که به مناطق ویران شده مثل نیواورلئان می آیند تا آنجا را بازسازی کنند به قصد پول درآوردن است و نه به خاطر دگرخواهی اصلا ناراحت نمی شوند. آن میخی که با عالی ترین و ناب ترین انگیزه ها بر سقف کوبیده می شود از میخی که با انگیزه های مالی کوبیده شده است سقف را بهتر نگه نمی دارد. آن طور که جورج استیگلر بیان می کند: «چرا انگیزه ها اینقدر مهم هستند؟ آیا آدمی که با هدف حمایت از من با دستپاچگی و به اشتباه به من آسیب رسانده است، ستایش می کنم، آیا مردی را که با انجام خدمتی بزرگ و ماندگار به من، برای خود هم درآمد خوبی کسب می کند، خوار می شمارم؟ عجیب است، من شک دارم پاسخ این باشد که به انگیزه بستگی دارد به این ترتیب که اگر از سوی یک دوست نادان ضربه بخوریم کمتر قابل سرزنش خواهد بود تا اینکه از یک دشمن دانا نفع ببریم؛ اما من پاسخ را به شما وامی گذارم: آیا انگیزه ها به اندازه نتایج و آثار اهمیت دارند؟»
این تاکیدزدایی و اصرار نورزیدن به انگیزه ها به هیچ وجه خالی از چالش نیست. کسانی استدلال می کنند که توجه به انگیزه ها، انسان های با اخلاق و شایسته تر به وجود می آورد، چون وضعیت ذهنی فضیلت وار را تقویت می کند و این هدفی است که ما باید داشته باشیم یا دیگرانی می گویند فضیلت و نیکی کردن به تنهایی پاداش هستند. اقتصاددانان سوگیری آشکاری علیه جدی گرفتن چنین استدلالاتی دارند؛ چون اینها ارزش درک پیامدهای اقتصادی اعمال را تنزل می دهند، یعنی همان چیزی که اقتصاددانان باید عرضه دارند، اما حتی آن کسانی که نتیجه باوری را به عنوان یک فلسفه اساسی رد می کنند باید به علم اقتصاد توجه کنند چون نتایج و نتیجه باوری حتی اگر نگرشی برتر در هر مورد نباشند، هنوز اهمیت دارند.
● با فروض غیرواقعی، تئوری خوبی بسازیم
یک شیوه برای توجیه کردن فرض غیرواقعی وصف شده رفتار عقلایی، هوادار مکتبی در فلسفه علم بودن به نام ابزارگرایی (Instrumentalism) است که به دفاع از استفاده کردن فروض غیرواقعی برمی خیزد. این مکتب تئوری های علمی را نه به عنوان ادعاهایی در این باره که چه چیز درست است، بلکه صرفا به عنوان ابزارهایی می نگرد که به ما کمک می کند تا پیش بینی های درستی بکنیم و اگر یک فرض غیرواقعی معین اجازه می دهد تا چنین پیش بینی هایی بکنیم پس درنگ نکرده و آن را استفاده کنید.
نیازی نیست همه راه را با ابزارگرایان برویم و استدلال کنیم که اعتبار یک تئوری عمدتا نه به واقعی بودن فروض آن بلکه به پیش بینی های آن بستگی دارد. یک مثال بدیهی هر روزه را در نظر بگیرید: وقتی با یک دوش حمام قدیمی استحمام می کنید که شیرهای سرد و گرم جداگانه دارد باید آنها را تنظیم کنید تا فشار آب و درجه حرارت مناسبی داشته باشید. این نیازمند حل دو معادله همزمان است. یک طراح شیرآلات، شاید قادر به تخمین با دقت کافی هست با این فرض که مردم واقعا چنین معادلات همزمانی را حل می کنند، اما این فرض که هر کسی جبر دبیرستان خود را به یاد دارد، قطعا فرض اشتباهی است.
بنابراین ما باید فروض را طبقه بندی کنیم نه به این صورت که فروض «توصیفات واقعی از واقعیت» یا «توصیفات غیرواقعی از واقعیت» هستند، بلکه به عنوان فروض مفید یا غیرمفید. قرار نیست تئوری دوربینی باشد که هر جزئیاتی را ثبت و ضبط می کند، بلکه بیشتر شبیه عکسی است که اساس مدل عکاسی را آشکار می سازد. واقعیت چنان چندوجهی و دانه ریز است که هیچ مجموعه فروضی نمی تواند به آن اندازه گسترده و مفصل باشد که حق مطلب را ادا کند. به محض اینکه تصمیم بگیریم فروض را برحسب دقت آنها بنگریم، به جای اینکه به درست و نادرست بودن آنها به صورت مطلق فکر کنیم، لازم است بپرسیم که آیا یک فرض به حد کافی برای هدف مورد بررسی دقیق هست. هیچ راهی وجود ندارد که بتوان این را پیشاپیش دانست. آنچه ما باید انجام دهیم دیدن این نکته است که آیا یک تئوری بر اساس آن، پیش بینی و تبیین خیلی خوبی دارد. به عبارت دیگر، به جای آزمون تئوری با دیدن اینکه آیا فروضش واقعی هستند، تئوری را با دیدن درجه پیش بینی کردن و تبیین کردن آن آزمون می کنیم و به این استنتاج می رسیم که آیا فروض آن مفید هستند یا خیر. دلالت بر این دارد که آن فروضی که برای یک تئوری خوب کار می کنند، چه بسا وقتی برای یک تئوری دیگر استفاده می شوند که سعی در پیش بینی و تبیین چیز دیگری را دارد به همان خوبی عمل نکنند، اما این تعجبی ندارد؛ مهندسان عمران می توانند اثرات نسبیت را در محاسباتشان نادیده بگیرند اما ستاره شناسان نمی توانند. جراحان نمی توانند از چاقوی آشپزخانه استفاده کنند و آشپزها چاقوی جراحی استفاده نمی کنند. تردیدی نیست که هر اندازه یک تئوری کاربردپذیری بیشتری داشته؛ بنابراین کلی تر و عام تر باشد بهتر است، اما همه حرف این است که ما نیاز به قضاوت درباره تئوری ها با چیزی بیشتر از معیار واحد «درست» بودن داریم؛ به این معنا که دقیق ترین پیش بینی را ارائه کنند.
این ادعا که ما می توانیم با خاطرجمعی فروضی بسازیم که نادرست هستند منجر به جدال فراوانی شده است که منتقدین برای مثال ادعا می کنند با این کار، تفکیک بین فرضی که صرفا توصیف ناقصی از واقعیت است و نادرست بودن یکسره آن نادیده گرفته می شود. این بحث جالبی است اما جای مرور آن در اینجا نیست.
دفاع نسبتا متفاوت از فروض عقلانیت و حداکثرسازی مطلوبیت، برخورد کردن با آنها نه به عنوان عباراتی که ادعا می شود درباره جهان واقعی هستند، بلکه در عوض به عنوان روش های سازماندهی اندیشه های ما و ایجاد تئوری ها است؛ یعنی به عنوان هسته یک برنامه پژوهشی که اجازه می دهد تئوری های مشخصی را استخراج کرد که سپس می توان در برابر داده ها آزمون نمود. بدون توجه به اینکه آیا مردم واقعا به شیوه عقلایی چیزی را حداکثر می کنند، مادامی که برنامه پژوهشی با آنها چنان برخورد کند که گویی آنها این گونه رفتار می کردند، تئوری های بینش مندانه تری به وجود می آورد که بهتر از تئوری های رقیب پیش بینی می کنند. پس به پیش برویم و فرض کنیم مردم به آن روش رفتار می کنند. تصمیم گیری در این باره که تئوری های حاصله واقعا بینش مندانه تر، دقیق تر، راحت تر و ثمربخش تر هستند؛ البته امری تشخیصی است؛ اما این نوع انتخاب تئوری را نه فقط در اقتصاد بلکه در علوم طبیعی هم داریم.
نکته نهایی درباره فروض: هدف از بیشتر فروض در علم اقتصاد صرفا اینست که ابزار ساده کننده باشند. برای مثال یک مقاله درباره سیاست پولی فرض را بر این می گیرد که آمریکا اقتصادی بسته بدون تجارت خارجی یا جریان سرمایه بین الملل دارد. این فرض با یک تفاهم بین نویسنده و خواننده جنبه معقولی پیدا می کند که با توجه به مساله خاص مورد بررسی، افزودن تجارت خارجی یا جریان سرمایه بین المللی، نتایج را تغییر نخواهد داد، بلکه تنها محاسبات جبری را خسته کننده تر می سازد. خوانندگان این فرض را می پذیرند چون درک شهودی آنها می گوید چنین کاری بی ضرر است. این یک نمونه از نوع دانش سربسته مورد استفاده در هر حوزه ای است که معلوم نیست همیشه درست باشد.
● آیا بازار سهام کارآ است؟
بازار سهام یک عرصه طبیعی برای درگیری بین تئوری نئوکلاسیک سنتی و اقتصاد رفتاری است. بگومگوی طولانی، مدت ها پیش از آمدن اقتصاد رفتاری وجود داشته است بین آنهایی که فکر می کنند بازار تحت سلطه «عوامل بنیادی» سودها و نرخ های بهره انتظاری است و آنهایی که فکر می کنند «روانشناسی» بر بازار تسلط دارد. به علاوه مثل بازارهای کالا، این بازاری است که تجار حرفه ای و سرمایه گذاران باتجربه نقش زیادی ایفا می کنند؛ بنابراین اگر قرار است رفتار عقلایی در جایی مسلط باشد باید در همین بازارها باشد. ما همچنین داده های بهتر و بیشتری درباره قیمت های سهام نسبت به بیشتر قیمت های دیگر داریم.
ماجرای گفته شده با روایت سرراست تئوری نئوکلاسیک این است که سرمایه گذاران در بازار سهام، حداکثرکنندگان درآمد کاملا عقلایی هستند. هر سهمی با توجه به ارزش مناسب خود فروخته می شود؛ ارزشی که برابر با ارزش تنزیل شده درآمدهای جاری و آینده انتظاری است. سفته بازان عقلایی نمی گذارند قیمت سهم از این مقدار فاصله بگیرد، به استثنای لحظاتی کوتاه، که در آن صورت اقدام به خرید سریع هر سهمی می کنند که کمتر از آن قیمت فروخته می شود و اقدام به فروش استقراضی (short sale) هر سهمی می کنند که بیشتر از آن فروخته می شود (فروش استقراضی؛ یعنی فروش سهامی که مالک نیستید به امید خرید آن با قیمتی کمتر، قبل از تاریخی که مجبورید آن را تحویل دهید.) در چنین بازاری که «کارآ» نامیده می شود، هیچ معامله شیرین و پرسودی برای سرمایه گذاران گذرا وجود ندارد. هر سهمی، با توجه به اطلاعات در دسترس، به قیمتی که مناسب است فروخته می شود؛ بنابراین برای سرمایه گذاران کاملا منطقی خواهد بود که سهام خود را با پرتاب تیر (دارت) به صفحه بازار سهام روزنامه انتخاب کنند. تردیدی نیست برخی سود زیادی خواهند کرد، چون که اتفاقا خوش شانس بودند؛ اما گاهی هم بد می آورند.
سوداگران چون که مجبور به رقابت با همدیگر هستند، بازده میانگین نرمال بابت تلاش و سرمایه خود کسب می کنند، در حالی که سفته بازان غیرمعمول پیشگو فقط بازده نرمال برای تیزهوشی خود به دست می آورند. تنها کسانی که برحسب تصادف چیزی می دانند که بقیه بازار نمی داند یا می توانند بهتر از دیگران حدس بزنند، دائما سود غیرعادی به دست می آورند، سودی که برای سرمایه گذاران بسیار قابل، در حد بسیار زیادی است. سایر مردم، به جای خرید سهام یک شرکت یا صندوق های مشترک مدیریت شده با حق الزحمه های بالای مدیریت، بهتر است صندوق های شاخص سهام(index fund) بخرند. اینها صندوق های سرمایه گذاری مشترک (mutual fund) هستند که سعی در بهتر حدس زدن بازار ندارند، بلکه همه سهامی که در یک شاخص بازار سهام خاص از قبیل استاندارد اند پورز ۵۰۰ هست را خریداری می کنند. چون که این صندوق ها هزینه تصمیم گیری درباره اینکه کدام سهام را بخریم یا بفروشیم ندارند حق الزحمه پایین تری می گیرند.
بر اساس «تئوری بازار کارآ» جدای از روند به سمت بالا، قیمت سهام فقط زمانی تغییر می کند که اطلاعات جدید درباره عایدی آینده یا درباره نرخ بهره ای که این عایدات را باید تنزیل کرد، در دسترس عموم قرار می گیرند. اطلاعات قدیمی، مثل اینکه دیروز یک بنگاه عایدی بالاتر اعلام کرد، اطلاعات کهنه ای است. در زمانی که به کارگزار خود می گویید این سهم را بخرد، اطلاعات بیشتر، قیمت سهام را قبلا به سطح جدید مناسبش رسانده است. اینکه قیمت سهام فقط مطابق با اطلاعات جدید نوسان می کند دلالت ندارد که آنها نسبتا باثبات هستند. همان طور که اطلاعات مربوط به یک بنگاه روی سهامش تاثیر می گذارد، فجایعی مثل یازده سپتامبر، پیشرفت های مهم فناوری، تغییرات مهم سیاسی و درآمدهای تازه گزارش شده که از عایدی انتظاری بیشتر باشد تغییرات ناگهانی زیاد در قیمت سهام ایجاد می کند، اما بر اساس نظریه بازارهای کارآ، این تغییرات، هیچ گاه بزرگ تر از آنچه با تغییر شرایط عینی توجیه شده است، نخواهد بود.
آیا اینها واقعا می گوید که بازار سهام چگونه رفتار می کند؟ تا حد قابل ملاحظه ای بلی. وقتی اطلاعات جدید در دسترس قرار می گیرد قیمت سهام تغییر می کند، اما برخی اوقات قیمت ها بسیار بیشتر از آنچه بتوان به آسانی با تغییر انتظاری عایدی یا نرخ تنزیل تبیین کرد نوسان می کنند. در روز ۱۹ اکتبر ۱۹۸۷، روزی که هیچ خبر تکان دهنده ای وجود نداشت، قیمت سهام ۶/۲۲ درصد سقوط کرد در زمان جدیدتر، رونق دات کام انتهای دهه ۱۹۹۰ آسان تر توضیح داده می شود که در نتیجه جنب و جوش غیرعقلایی و روانشناسی توده ها بود تا اینکه نتیجه محاسبات عقلایی عینی باشد. به علاوه با نگاه به فراسوی میانگین های بازار، نابهنجاری در قیمت هر سهم نیز پیدا می کنیم.
یک نمونه برجسته اتفاقی است که در زمانی افتاد که شرکت تری کام بخشی تنها بخشی از سهام خود در شرکت تابعه پالم را فروخت. مبلغی که سرمایه داران بابت این مقدار از سهام پالم پرداختند چنان بالا بود که وقتی سهام پالم که تری کام نگهداشته بود با آن قیمت ارزش گذاری شد، از ارزش سهام بدهکار شده خود تری کام بیشتر بود. دست کم در نگاه نخست به نظر می رسد که گویا بقیه تری کام ارزش منفی داشت! به علاوه به طور میانگین، طی ژانویه، سهام شرکت های کوچک بیش از سهام شرکت های بزرگ افزایش می یابد. اگر چه این تفاوت اکنون کمتر از آنی است که در گذشته وجود داشت؛ یعنی قبل از اینکه «اثر ژانویه» به آگاهی عمومی برسد، اما بر اساس تئوری بازار کارآ، آن اثر اکنون اساسا باید از بین می رفت.
اقتصاددانان نئوکلاسیک سنتی می توانند به دو روش پاسخ دهند. یکی اینکه بگویند رفتاری که منتقدان رفتارگرای آنها ذکر می کنند با رفتار عقلایی سازگار است؛ بنابراین تری کام کمتر از ارزش بازار سهام باقیمانده پالم ارزش گذاری شده بود، چون اگر تری کام سعی در فروش این سهام داشت، پس قیمت بازار آن در حد قابل توجهی سقوط می کرد و با هنرمندی کافی، می توان به یک نوع تبیین برای کاهش ناگهانی قیمت سهام در ۱۹۸۷ و ۲۰۰۰ رسید، اما اینکه آیا این تبیین ها به طور کلی قابل قبول هستند بحث دیگری است.
دیگر تبیین باورکردنی دست کم برای من و گمان می کنم برای بیشتر اقتصاددانان این است که بازار سهام نمونه یک بازار کارآی هموار نیست که معتقدان پرشوق و شور به نظریه بازار کارآ ادعا می کنند. بیشتر کسانی که سهم یک شرکت را نگه می دارند وقتی مشاهده می گردد که اضافه ارزش یافته است میلی به فروش آن ندارند یا به این خاطر که مشمول مالیات بر سود سرمایه می شوند یا چون که ارزشش را ندارد دائما اخبار را دنبال کنند تا بدانند سهامشان اضافه ارزش یافته است؛ بنابراین بازاری که کارآ و هموار است نیاز به سفته بازانی دارد که بتوانند در مقیاس کاملا بزرگی فعالیت کنند، به نحوی که به زحمتش بیارزد تا چنین اطلاعات و اخباری را به دست آورند و باید پول کافی داشته باشند؛ به طوری که وقتی یک سهم را می خرند یا به شکل استقراضی می فروشند، قیمت را تمام مدت به سطح مناسبش هدایت می کند، اما اغلب محدودیت های جدی بر خریدهای سفته بازان و فروش های استقراضی آنها وجود دارد. سفته بازان برای اینکه خریدهای بزرگ مقیاس یا فروش استقراضی انجام دهند نیاز به استقراض مبالغ بالایی دارند که شاید قادر به این کار نباشند و حتی اگر بتوانند وام کافی بگیرند این خطر هست که در زمان بازپرداخت وام، قیمت سهام در جهتی که آنها پیش بینی کرده بودند حرکت نکرده باشد، بلکه در جهت عکس تغییر کرده باشد. پس حتی اگر در بلندمدت حق با آنها باشد با ریسک قابل توجهی مواجه هستند که برای بازپرداخت وام باید متحمل زیان شوند. گریز از چنین ریسکی، نقشی که سفته بازان می توانند در «زیرنظر داشتن» بازار داشته باشند را محدود می سازد و قیمت سهام را در سطحی نگه می دارد که با بنیان های بازار قابل توجیه است. اینکه اگر زمان کافی در اختیار یک راهبرد معین بگذارید بی تردید نتیجه می دهد به کسانی که میزان زمان نامحدود ندارند آرامش خاطری نمی دهد.
به علاوه وقتی سرمایه گذاران مجرب، سرمایه گذاران تازه کاری را می بینند که قیمت یک سهم را دائم بالا و بالاتر می برند، بالاتر از میزانی که با بنیان های اقتصادی قابل توجیه است، این سرمایه گذاران هم تصمیم به خرید سهام می گیرند با انتظار اینکه سرمایه گذاران تازه کار قیمت ها را حتی بالاتر خواهند برد؛ بنابراین آنها هم اجازه می یابند تا سهام را بعدا با قیمتی بالاتر بفروشند. اگر سرمایه گذاران مجرب به این شیوه رفتار کنند نوسانات قیمت را به جای اینکه کاهش دهند تشدید می کنند.
بنابراین اقتصاددان های نئوکلاسیک سنتی می توانند به انتقادات اقتصاددانان رفتارگرا از تئوری بازار کارآ که برای بازار سهام به کار می رود اینگونه پاسخ دهند که آنها می پذیرند بازار سهام همیشه کاملا کارآ نیست، اما در عین حال، مدعی باشند که در «بیشتر» موارد، تئوری بازار کارا پاسخ صحیح را عرضه می دارد؛ بنابراین در مورد بیشتر مردم کار بچه گانه ای است که بخواهند از روند بازار جلو بزنند: پس صندوق های سهام شاخص، سرمایه گذاری منطقی تری برای آنها است تا صندوق های مدیریت شده که به خاطر خرید و فروش خیلی زیاد هزینه های بالایی دارند. جدای این، اقتصاددان های نئوکلاسیک می توانند استدلال کنند که ناکارآیی های معین در بازار سهام به علت مشکلات فروش استقراضی هستند و بیانگر نواقص بنیادی در مدل حداکثرسازی عقلایی اساسی اقتصاد نئوکلاسیک نیست. از همه اینها گذشته، در حالی که افراط کردن غیرعقلایی و بدبینی غیرعقلایی شاید نوسانات افراطی بازار سهام را تبیین کند، احتمال بسیار کمتری دارد که خود را در بازار کالاهای روزمره نشان دهند.
● ریاضیدانان و مهندسان
جرارد دبرو اقتصاد ریاضیدان سرشناس برنده جابزه نوبل در ۱۹۹۱ نوشت:
«در دو دهه گذشته، تئوری اقتصادی تحت تاثیر بسیار زیاد یک جریان ظاهرا مقاومت ناپذیر قرار گرفته است که فقط بخشی از آن با موفقیت های فکری ریاضی سازی آن قابل تبیین است. در تلاش به تبیین کاملتر، نیاز به ارزش های حک شده در اقتصاددان با مطالعات ریاضی وی داریم. وقتی یک نظریه پرداز که از قماش وی است کار علمی او را قضاوت می کند، آن ارزش ها ساکت ننشسته اند و نقش تعیین کننده ای دارند. انتخاب پرسش هایی که سعی در جواب دادن داریم تحت تاثیر پیشینه ریاضی وی است؛ بنابراین همیشه این خطر هست که در قضاوت های وی بخش اقتصادی موضوع اگر نگوییم به حاشیه رود نقش فرعی پیدا کند.»
در برابر دیدگاه بالا، یک مهندس به نام وارن گیبسون وجود دارد که چگونگی محاسبه نتیجه تصادفات خودرو را توضیح می دهد:
«مهندسان هر جا که امکانش باشد دوست دارند معادلات را به شکل خطی درآورند چون که جواب های معادله خطی بسیار آسان تر و ارزان تر از معادلات غیرخطی است، اما تصادفات خودرو رویدادهای کاملا غیرخطی بوده و باید بر آن اساس تحلیل شوند. قضایایی که ما در حالت خطی استفاده می کنیم، با اطلاع از غیرخطی بودن، بی خاصیت می شوند، به طوری که هیچ اطمینانی به جواب یکتا نخواهیم داشت. با توجه به چنین بدبختی چگونه می توان کار را ادامه داد؟ ما به هر صورت پیش می رویم. اگر طی زمان، اعمال و تمرینات معینی توانست نتایج باثبات و اثبات شده بدهد از تجربه درس گرفته و آن اعمال را برمی گزینیم. ریاضیدانان در برابر چنین نگرشی چهره درهم می کشند، اما مهندسان فقط شانه بالا می اندازند. به قضایا اهمیتی ندهید؛ ما کاری برای انجام دادن داریم.»
در حالی که بسیاری از اقتصاددانان به سمت موضع دبرو گرایش دارند سایرین (شامل خود من) موضع گیبسون را ترجیح می دهیم.
● مثالی از نیاز به دقت در کاربرد تئوری رایج
این نکته بدیهی به نظر می رسد که وقتی رقبا با قیمت پایین تر وارد یک صنعت می شوند، بنگاه مسلط در آن صنعت نیز قیمت محصول خود را پایین می آورد و واقعا قیمت را افزایش نخواهد داد، اما برخی اوقات آنچه در نگاه اول بدیهی به نظر می رسد با یک بار دیگر نگاه کردن کمتر بدیهی تلقی می شود.
فرض کنید پروانه بهره برداری انحصاری یک شرکت دارویی به نام «درمان می کنیم» به پایان رسد و داروخانه ها اکنون انواع مشابه (ژنریک) آن دارو را در معرض فروش می گذارند که قیمت پایین تری دارد. چه اتفاقی برای قیمت داروی قبلا انحصاری می افتد؟ فرض کنید اکنون تعداد زیادی بنگاه وجود دارد که داروی مشابه را تولید می کنند؛ به طوری که رقابت بین آنها قیمت را به نقطه ای پایین آورد که فقط هزینه تولید به علاوه سود معمولی را پوشش می دهد و نیز فرض کنید هزینه تولید شرکت های جدید تفاوتی با شرکت «درمان می کنیم» نداشته باشد. این را هم فرض کنید که اگر چه داروهای مشابه دقیقا به همان خوبی داروی «درمان می کنیم» است، برخی بیماران هنوز داروی «درمان می کنیم» را ترجیح می دهند زیرا آنها مطمئن نیستند داروهای مشابه واقعا به همان خوبی داروی «درمان می کنیم» باشند. چون که اکنون با فروش دارو به قیمت یکسان با داروهای مشابه هیچ سود ویژه ای عاید نمی گردد.
شرکت «درمان می کنیم» انگیزه ای ندارد سهم زیادی از بازار را در دست گیرد. برای این شرکت بهتر است که دارو را در قیمت بالاتر به آن دسته از بیماران بفروشد که مایل به پرداخت قیمت بالاتر هستند. نتیجه این می شود که بیماران حساس به قیمت (پرکشش) را از دست می دهد. چون بیماران باقیمانده آن کسانی هستند که تقاضایشان حساسیتی به قیمت ندارد (کم کشش هستند) پس در اصل به نفع شرکت خواهد بود که قیمت خود را افزایش بدهد. اینکه آیا شرکت چنین کاری را بکند یا نه تا حدودی به درجه حساسیت پذیری قیمتی تقاضای بیماران باقیمانده بستگی دارد.
● رفتار نفع شخصی خواه، رذیلت است یا فضیلت؟
ما، انسان های پارسا و پرهیزکاری که به رفاه و آسایش سایر مردم دقیقا به اندازه رفاه خویش اهمیت می دهند را ستایش می کنیم، اما آیا ما می خواهیم همه مردم شبیه آنها شوند؟ شاید؛ اما شاید هم نه. اقتصادهایی که عرصه و میدان عمل بیشتری نه فقط برای نفع شخصی بلکه هم چنین برای خودخواهی بی پرده پوشی انسان ها فراهم کرده اند خیلی خوب عمل کرده اند و زمانی که دریا دچار مد می شود همه کشتی ها، تقریبا همه را، بالا می برد. به علاوه دغدغه بسیار زیاد درباره رفاه سایرین داشتن، همراه با خود این اشتیاق را می آورد که به آنها بگوییم بهتر است چگونه زندگی کنند؛ بنابراین «باید» چگونه زندگی کنند. جدای اینها، نظام نفع شخصی به این معنا نیست که ما را از همه استانداردهای اخلاقی و معنوی محروم می سازد. این نظام مستلزم فضائل بورژوازی سخت کوشی، پس انداز، جدیت و میانه روی است؛ بنابراین توکویل آنچه را که او نفع شخصی «به درستی فهم شده» نامیده و برخی اوقات «نفع شخصی روشنگرانه» نامیده می شود چنین توصیف کرد:
«دکترینی که نه خیلی فخیم و نخوت آمیز، بلکه روشن و قطعی است. این دکترین سعی ندارد تا به اهداف بزرگ برسد بلکه به همه آن اهدافی که دارد بدون کوششی خیلی زیاد می رسد ... این دکترین فداکاری و اخلاص زیادی به وجود نمی آورد؛ بلکه اندکی مایه گذاشتن در هر روز را پیشنهاد می دهد؛ این دکترین به تنهایی نمی تواند انسان را با فضیلت سازد، اما جمع کثیری از شهروندان را تشکیل می دهد که اربابان منضبط، خویشتن دار، میانه رو و دوراندیش خویش هستند و اگر مستقیما آنها را به فضیلت هدایت نکند از طریق اراده، از طریق عادات و به تدریج آنها را به فضیلت نزدیک می سازد ... شاید جلوی مردم را از رفتن به سطحی بالاتر از سطح معمولی انسانیت بگیرد، اما بسیاری از مردم دیگر که از جنبه انسانیت سقوط کرده اند را موفق می کند به آن سطح برسند و در آنجا باقی بمانند. برخی افراد را که نگاه کنید پایین تر هستند، اما به گونه های انسانی که بنگرید ارتقای درجه یافته اند و در جایگاه بالاتری ایستاده اند.»
● ویژگی های عجیب و غریب ذهنی همه جا گسترده
داین کویل ویژگی های فردی عجیب و غریب مهمی که اقتصاددانان رفتاری تاکید کرده اند را به شش دسته زیر طبقه بندی می کند:
۱) قانون اعداد کوچک: مردم از اینکه جای کافی برای تصادفی بودن در نظر بگیرند ناتوان هستند؛ بنابراین میل دارند از تعداد اندک موارد و حالت ها، به نتیجه گیری های ناموجه برسند.
۲) سوگیری گواهی دهنده: پس از شکل گرفتن یک باور محکم در ذهن افراد، آنها دوست دارند شواهد متضاد و نقیض را نادیده بگیرند یا حتی آنها را به عنوان شواهد گواهی دهنده و تاییدکننده تفسیرکنند. (اقتصاددانان آکادمیک هم از این قاعده مستثنا نیستند)
۳) تکیه گاه یافتن: وقتی می خواهیم مقدار چیزی را تخمین بزنیم، اغلب میل داریم یک عدد آماده و دم دست را انتخاب کنیم حتی اگر کاملا بی ارتباط با بحث باشد. در یک آزمایش از دانشجویان خواسته شد حدس بزنند چند کشور عضو سازمان ملل هستند، دقیقا پس از اینکه آنها چرخ اعداد بخت آزمایی را گردانده بودند. جایی که عدد چرخ ایستاده بود بر انتخاب آنها برای تعداد کشورها تاثیر گذاشت.
۴) سوگیری بازاندیشی: ما درباره میزان پیش بینی درست آنچه اتفاق افتاده است تمایل به بزرگنمایی کردن داریم.
۵) سوگیری خاطره: آدم ها، ارتباط و اهمیت داشتن تجربیات به یادماندنی و روشن را زیادی تاکید می کنند. ما همه می دانیم که تصادفات خودرو رخ می دهد، اما پس از اینکه صحنه تصادف را به چشم می بینیم خیلی با احتیاط تر رانندگی می کنیم.
۶) اطمینان زیادی داشتن: بیشتر از نصف رانندگان فکر می کنند که آنها بهتر از میانگین جامعه رانندگی می کنند. مردم نقش توانایی خود را زیادی تخمین زده و نقش بخت و اقبال را در موفقیت های خود کمتر از واقع برآورد می کنند.
و این یکی را هم به فهرست داین کویل بیفزاییم.
۷) زیان گریزی: ما اهمیت بیشتری به گریختن از زیان نسبت به کسب همان اندازه سود بیشتر می دهیم در یک بررسی این نسبت ۲ به ۱ به دست آمد. این مساله حتی در مورد سود و زیان های اندک هم معتبر است.
توماس مایر
مترجم: جعفر خیرخواهان
روزنامه دنیای اقتصاد ( www.donya e eqtesad.com )
نگاهی علمی به مفهوم کارآفرینی
کارآفرینان در ایران با مشکلات بسیاری دست و پنجه نرم می کنند
کارآفرینی مفهومی است که تاکنون از دیدگاههای مختلف مورد بررسی قرار گرفته است و همه بر این باورند که کارآفرینی(Entrepreneurship ) موتور محرکه توسعه اقتصادی کشورهای توسعه یافته و در حال توسعه است. سه دلیل مهم کشورها برای توجه به مقوله کارآفرینی، تولید ثروت، توسعه تکنولوژی و اشتغال مولد است.درحالی که در کشور ما به اشتباه این مفهوم صرفا با اشتغال زایی مترادف شده است. لذا در این گزارش کوشیده شده تا به تعریف واقعی کارآفرین و جایگاه کارآفرینی در ایران پرداخته شود.
واژه کار آفرینی از کلمه فرانسوی Entreprenbre به معنای متعهد شدن نشات گرفته است. بنا به تعریف واژه نامه دانشگاهی: کارآفرین کسی است که متعهد می شود مخاطره های یک فعالیت اقتصادی را سازماندهی، اداره و تقبل کند. واژه کارآفرینی دیرزمانی پیش از آنکه مفهوم کلی کارآفرینی به زبان امروزی پدید آید، در زبان فرانسه ابداع شد. در اوایل سده شانزدهم میلادی کسانی را که در امر هدایت ماموریت های نظامی بودند ، کار آفرین می خواندند. از آن پس درباره دیگر انواع مخاطرات نیز همین واژه با محدودیت هایی مورد استفاده قرار می گرفت. از حدود سال ۱۷۰۰ میلادی به بعد، فرانسویان درباره پیمانکاران دولت که دست اندر کار ساخت جاده، پل، بندر و تاسیسات بودند، به کرات لفظ کارآفرین را به کار برده اند.
بدین ترتیب در اواخر دهه۷۰ در بسیاری از کشورهای پیشرفته به علت تغییر در ارزشها و گرایشهای جامعه و البته تغییرات جمعیت شناختی، موجی از کسب و کارهای کوچک و افراد خود اشتغال به وجود آمد. به علت تاثیرات عمیق این پدیده مطالعات زیادی از چهار دیدگاه اقتصاد، مدیریت، جامعه شناسی و روان شناسی انجام شده است.
کارآفرینی فرآیند یا مفهومی است که طی آن فرد کارآفرین با ایده های نو و خلاق و شناسایی فرصتهای جدید، با بسیج منابع به ایجاد کسب و شرکت های نو، سازمانهای جدید و نوآور رشد یابنده مبادرت می ورزد. این امر توام با پذیرش خطرات است ولی اغلب منجر به معرفی محصول یا ارائه خدمت به جامعه می شود. بنابراین "کارآفرینان" عوامل تغییر هستند که گاهی موجب پیشرفت های حیرت انگیز نیز شده اند.
در مورد تعریف کارآفرینی دیدگاه های مختلفی وجود دارد و درک کامل مفهوم و موضوع "کارآفرینی " نیازمند اطلاع از دیدگاه های بین رشته ای می باشد. کارآفرینی برحسب ماهیت خود و توجه محققان رشته های مختلف از نظر روانشناسی، جامعه شناسی، اقتصاد، صنعت و حتی تاریخی تعریف شده است.
کارآفرینی از مباحثی است که در تمامی ابعاد توسعه اقتصادی و اجتماعی از حدود ۲۰ سال به این طرف عملا در دنیای تجارت و کسب و کار مطرح شده است. از جمله تعاریف کارآفرینی می توان به موارد زیر اشاره کرد:
ژوزف شومپیتر( ۱۹۳۴) فرآیند کارآفرینی را انجام کارهای جدید و یا ابداع روش های نوین در امور جاری می داند. از نظر وی نوآوری در هر یک از زمینه های ذیل کارآفرینی محسوب می شود:
۱) ارائه کالای جدید.
۲) ارائه روش جدید در فرآیند تولید.
۳) گشایش بازاری جدید.
۴) یافتن منابع جدید.
۵) ایجاد هر گونه تشکیلات جدید در صنعت.
کارآفرینی کیفیتی است که افراد را قادر می سازد یک فعالیت جدید را شروع کنند یا با قدرت و به طور ناباورانه فعالیت موجود را توسعه دهند.
ریچارد کانتیلون (۱۷۳۰) اولین کسی بود که این واژه را در علم اقتصاد ابداع و آن را اینچنین تعریف کرد: کارآفرین فردی است که ابزار تولید را به منظور ترکیب به صورت محصولاتی قابل عرضه به بازار خریداری می کند. کارآفرین در هنگام خرید از قیمت نهایی محصولات اطلاع ندارد.
جان باپتیست سی (۱۸۰۳) کار آفرین را فردی می داند که مسوولیت تولید و توزیع فعالیت اقتصادی خود را بر عهده دارد.
فرانک نایت (۱۹۲۱) کار آفرینان را کسانی می شناسد که در شرایط عدم قطعیت به اتخاذ تصمیم می پردازند و پیامدهای کامل آن تصمیمات را نیز شخصا می پذ یرند.
طبق نظر کاسون (۱۹۸۲) کار آفرین فردی است که تخصص وی "تصمیم گیری عقلایی و منطقی در مورد ایجاد هماهنگی در منابع کمیاب" می باشد. وی "داشتن توان داوری و قضاوت" را عنصری مشترک در تمامی کارآفرینان تشخیص داده است. از دیدگاه کارلند (۱۹۸۴) کار آفرین فردی است که شرکتی را به منظور سود و رشد تاسیس می نماید و آنرا مدیریت کرده و از آن برای پیشبرد اهداف شخصی استفاده می کند.
همچنین به تعاریف زیر نیز می توان اشاره کرد: کارآفرین کسی است که توانایی آن را دارد تا فرصتهای کسب و کار را ببیند و آنها را ارزیابی کند، منابع لازم را جمع آوری و از آنها بهره برداری و سپس عملیات مناسبی را برای رسیدن به موفقیت پی ریزی کند.
کارآفرینان کسانی هستند که با ایجاد محصولات وخدمات نوین مورد نیاز مردم، درآمد خوبی کسب می کنند. معمولا گمان می رود که کارآفرینان در راه اندازی شرکتها تبهر دارند در هر حال، آنها، از هیچ، کسب و کارجدید خلق می کنند. آنها به رغم مخاطرات بسیار، پیشگام کارهای جدید می شوند.
● تحمل ریسک
دکتر محمد اقبالی، در خصوص تعریف کارآفرین و جایگاه آن در اقتصاد کشور می گوید : بطور ساده کارآفرین به شخص حقیقی یا حقوقی ای گفته می شود که توانایی تحمل ریسک اغلب مالی را دارد و می تواند یک ایده اولیه را به یک فعالیت اقتصادی تبدیل کند. همه ما می توانیم یک کارآفرین باشیم، چه کارمند، چه کشاورز و... در هر پست و مقامی که باشیم در راه انجام فعالیت های خود می توانیم کارآفرین بوده و ایده های خود برای بهبود انجام کارها را به واقعیت تبدیل کنیم.
این عضو هیات علمی دانشگاه افزود: یک کشاورز می تواند با راه اندازی روش های جدید کاشت، آبیاری، نگهداری و... کمیت یا کیفیت محصولات خود را بالا ببرد. یک کارمند می تواند برای انجام فعالیت های روزانه و البته در چارچوب اختیارات خود روشهای جدیدی را اختیار کند تا انجام کارها برای خود و ارباب رجوع سریع تر و با کیفیت بالاتری صورت پذیرد. یک مهندس یا شرکت می تواند با قبول هزینه های تولید آزمایشگاهی، نمونه ای از یک محصول را تولید کرده و در صورت مفید بودن آنرا تولید انبوه نماید و به جامعه خود خدمت کند. یک مربی تیم فوتبال می تواند با اتخاذ روشهای مدیریتی وarrange یک تیم به موفقیت های بسیار دست پیدا کند و ....
وی گفت: همانطور که مشاهده می کنید در تمام مثالهایی که آورده شد نوعی ریسک وجود دارد. این ریسک ممکن است باعث از بین رفتن محصول کشاورز شود یا باعث شود تا کارمند توبیخ یا اخراج شود و یا سرمایه گذاری آن مهندس یا شرکت به هدر رود و دست آخر آنکه آن مربی تیم ممکن است سمت یا اعتبار خود را از دست دهد. بنابراین مشاهده می کنید که بسادگی می توان این نتیجه را گرفت که "کارآفرینی بدون ریسک امکان پذیر نمی باشد." شاید از همین جمله بتوان فهمید که چرا در کشور ما در میان جوانان کارآفرینی جایگاه والایی ندارد، فعلا" اجازه دهید بحث فنی را ادامه دهیم.
اقبالی در خصوص اینکه کارآفرین چه ویژگی هایی دارد، گفت: خود اتکایی از اولین خصوصیات یک کارآفرین است. با کمک این نیرو کارآفرین می تواند به مبارزه با سختی ها بپردازد. بنابراین اگر می خواهید کار آفرین باشید باید این توانایی را در خود تقویت کنید.
وی افزود: استفاده از نهایت بهره وری از دیگر ویژگی های یک کارآفرین هست. یک کارآفرین همواره می خواهد از وقت خود بهترین استفاده را کند.
اقبالی گفت: آنها همواره به هدف نگاه می کنند و شب و روز فکرشان رسیدن به هدف می باشد. دقت کنید که تمرکز بر هدف برای بسیاری از مردم دشوار است اغلب به کاری که در حال انجام دادن آن هستند فکر می کنند نه هدف.
از دکتر اقبالی در خصوص نقش دانشگاه ها در پرورش کارآفرین سوال شد و وی در پاسخ گفت: افراد از ویژگی های شخصیتی خاص و گوناگونی برخوردار هستند. طبیعی است که برخی از ویژگی های کارآفرینان متمایز و برجسته از سایر افراد است به طور مثال داشتن خلاقیت و نوآوری، دارا بودن قدرت تحمل ابهام، داشتن اعتماد بنفس و عزت نفس، آینده نگر و عمل گرا بودن، و فرصت شناس بودن. شیوه های پرورش این ویژگیها متفاوت است. مطالعه و بررسی در زمینه اقدامات بعمل آمده در مورد موضوع کارآفرینی در کشورهای مختلف بیانگر آن است که دانشگاه ها در زمینه های آموزشی و پژوهشی پیشقدم بوده اند ولی فارغ التحصیلان بدون توجه و قصد بکارگیری آموخته ها و قدرت ابتکار خود در راستای شروع کار و ارائه محصول و خدمت در بازار کار، چندان موفق نبوده اند.
وی در ادامه درباره راه های ترویج روحیه کارآفرینی از طریق ایجاد و حمایت از خلاقیت ها توسط اساتید، گفت: چند راهکار می تواند مفید واقع گردد; طرح سوالات و گاهی ایجاد محیط معماگونه در تدریس، آموزش نحوه تفکر علمی و چگونگی آزمون فرضیه ها، تشویق دانشجویان به مشارکت و ذهن انگیزی در تدریس،محترم شمردن سوالات اصیل،اجازه دادن برای برقراری ارتباط جهت گفتگو در مورد تجاربی که کسب کرده اند، تشویق به احساس عزت نفس و اعتماد به نفس و تشویق دانشجویان مقاطع تحصیلات تکمیلی به اخذ پایان نامه های مرتبط با مفاهیم کارآفرینی. از جمله مسائلی است که اساتید می توانند به آنها توجه کنند.
● موانع پیش روی کارآفرینی
مهندس مریم دارابی، که در حوزه تدوین طرح های توجیهی برای کارآفرینی فعالیت می کند در خصوص موانع کارآفرینی می گوید: در بعد عوامل ضدانگیزشی مواردی مانند خطرپذیری مالی وجود دارد، در این شرایط افراد به گمان اینکه در صورت خطرپذیری مالی احتمال بازگشت سرمایه ضعیف است در نتیجه گرایش به سمت کارآفرینی کم می شود. عامل بعدی در این زمینه عدم تامین مالی کارآفرینان است، فرد کارآفرین ایده دارد اما سرمایه لازم برای ارزش آفرینی را ندارد، در نتیجه آنان که سرمایه دارند، ریسک نمی کنند و افرادی که می خواهند ریسک کنند و کارآفرینی انجام دهند، سرمایه ندارند. بوروکراسی حاکم بر ادارات به عنوان یکی دیگر از عوامل ضدانگیزشی مطرح است. بحث فقدان امنیت اجتماعی از نظر کارآفرینانه هم مساله بعدی است. از دیگر عوامل ضدانگیزشی می توان به عوامل فرهنگی هم اشاره کرد، که شرایط و محیط خیلی مشوق کارآفرینی نیست. متاسفانه در فرهنگ ما جایی برای تشویق خلاقیت، ایده پروری و ریسک پذیری نیست.
وی افزود: در دسته بندی مربوط به قوانین و مقررات بیشترین موارد موانع قانونی ناشی از مقررات بانکی است. کارآفرینان اعلام می کنند که با مقررات بانکی مشکل دارند و این قوانین و مقررات را مانع توسعه کارآفرینی می دانند.
مهندس دارابی اظهار داشت :از نارسایی های محیط کسب و کار برای شرکت های جدید و در حال رشد، می توان به فقدان زیرساخت های تجاری، تخصصی و حرفه ای مورد نیاز، عدم حمایت هنجارهای اجتماعی و فرهنگی از کارآفرینی و فقدان یا ناکافی بودن برنامه های دولتی برای کمک به شرکت های جدید اشاره کرد. همچنین عدم تاکید نظام تعلیم و تربیت (آموزش و پرورش و آموزش عالی) بر توسعه کارآفرینی، نبود فضای آزاد بازار و فقدان یا ناکافی بودن سیاست های دولتی برای شرکت های جدید از دیگر مسائل پیش روی کارآفرینی در ایران است.
این کارشناس در خصوص پیامدهای توسعه کارآفرینی در جامعه می گوید :کارآفرینی به معنی فرآیند کشف و بهره برداری از فرصت ها به منظور ارزش آفرینی در حوزه های مختلف اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی بوده و پایه و اساس توسعه پایدار و همه جانبه تلقی می شود. توسعه کارآفرینی فرآیندی پیچیده، بلندمدت و فراگیر است که البته نقش بسزایی در رشد و توسعه اقتصادی کشورها دارد، به طوری که امروزه کارآفرینی به مهمترین ابزار توسعه اقتصادی جوامع پیشرفته تبدیل شده است. از این رو افزایش فعالیت های کارآفرینانه همراه با افزایش تولید ناخالص ملی و در نتیجه افزایش درآمد ملی، رفاه و آسایش در جامعه است. بدین ترتیب توسعه کارآفرینی نقش شایسته ای برای حضور فعال در بازارهای جهانی، اشتغالزایی پایدار، توسعه عدالت، کاهش فقر و حل مشکلات جامعه، دولت و بخش عمومی دارد.
● گلایه های یک کار آفرین
مهندس مهدی فلاح که در سال جاری به عنوان کارآفرین نمونه انتخاب شده، در خصوص مشکلات کارآفرینی در ایران می گوید: فقدان فرهنگ حمایت از کارآفرین در سطوح مختلف سبب شده، تا یک کارآفرین همواره با مشکلات اساسی در اجرا روبرو باشد.
وی افزود: در ایران ، کارآفرین با سرمایه گذار یکسان محسوب می شود که در کشورهای توسعه یافته چنین نیست.
مهندس فلاح گفت: در کشورهای توسعه یافته، موسساتی هستند که سرمایه را از سرمایه گذار می گیرد و با حمایت بیمه ها و تخصصی که دارند، کاری را طراحی و ایجاد می کنند و بعد از رسیدن به تولید به سرمایه گذار برای ادامه مدیریت تحویل می دهند.
وی گفت: اما در ایران تقریبا همه چیز برعهده سرمایه گذار است و اگر متخصصی یافت شود که توانایی کارآفرینی داشته باشد، اگر سرمایه گذاری پیدا نکند، تخصصش بی فایده خواهد ماند. برای تسهیلات بانکی نیز آن میزان اسناد طلب می کنند که کارآفرین با مشکلات عدیده روبرو می شود.
این کارآفرین نمونه افزود: باید سیاست های حمایتی برای کارآفرین ها صورت گیرد تا کشور با تولید و ایجاد شغل، گامی جدی در رفع بیکاری و تولید منابع جدید برای کشور بردارد.
● GEM چیست؟
کارآفرینی در کشور ما تا چند سال پیش جایگاهی نداشت، اما امروز با اجرای پروژه های پژوهشی چونGEM که با اندازه گیری شاخص های استاندارد امکان شناخت دقیق از وضعیت کارآفرینی را فراهم می کند به عنوان راهبردی اثربخش برای توسعه اقتصادی و اجتماعی شناخته شده است.
دکتر محمدرضا زالی استاد دانشگاه تهران، در این خصوص می گویدEntrepreneurshipMonitor Glodal اGEM) یک کنسرسیوم دانشگاهی مرکب از تیم های علمی و پژوهشی است که سالانه روند فعالیت های کارآفرینانه را در جهان رصد می کند. دیده بان جهانی کارآفرینی در سال ۱۹۹۷ با حمایت و پشتیبانی دانشگاه بابسون ، دانشکده کسب و کار لندن و همچنین بنیاد کارآفرینی کافمن آغاز به کار کرد. در اولین گزارش سالانهGEM که در سال ۱۹۹۹ منتشر شد، تنها ۱۴ کشور همکاری داشتند، اما اعضای آن طی این سال ها تا سال ۲۰۰۶ میلادی به ۴۲ کشور رسید. در۱۰ اکتبر سال ۲۰۰۷ ایران نیز به عضویتGEM درآمد و از اوایل سال ۱۳۷۸ دفتر دیده بان جهانی در دانشکده کارآفرینی تاسیس شد.
وی در خصوص اینکه GEM چه اهدافی را دنبال می کند و چه چشم اندازهایی را برای خود ترسیم کرده است، می گوید: به طور کلی برنامه پژوهشی GEM سه هدف را دنبال می کند;
۱) هدف اول سنجش سطح فعالیت کارآفرینانه درمیان کشورهای عضو است. با اندازه گیری شاخص های استانداردGEM می توانیم بگوییم که در یک جامعه چقدر فعالیت های کارآفرینانه شکل گرفته و رواج دارد.
۲) هدف دوم کشف رابطه نظام مند میان کارآفرینی و رشد اقتصاد ملی است. براساس این هدف هر سال بررسی می شود که چه میزان از رشد و توسعه اقتصادی در یک کشور تحت تاثیر فعالیت های کارآفرینی است.
۲) هدف سوم شناسایی عوامل موثر در ارتقای سطح فعالیت کارآفرینانه است که بر مبنای این هدف عوامل موثر بر توسعه کارآفرینی در کشورهای عضو بررسی می شود.
وی افزود: دیده بان جهانی کارآفرینی براساس چشم اندازی که برای خود ترسیم کرده به دنبال این است که نسبت بیشتری از کشورهای عضو سازمان همکاری های توسعه اقتصادی(OECD) و غیرOECD را با هدف دستیابی به شناختی دقیق تر از کارآفرینان و نقش آنها در توسعه اقتصادی پوشش دهد. ماموریت دیده بان جهانی کارآفرینی ارائه استاندارد های بین المللی بر مبنای روش شناسی پژوهشی در کارآفرینی است.
● تفاوت کارآفرین با نوآور
همانطور که مطرح شد، بین کارآفرین و مقوله هایی مثل خلاق ، مخترع، نو آور و سرمایه گذار تفاوت وجود دارد و قطعا حرکت به سمتی که از کارآفرینی برای توسعه کشور بهره بگیریم، داشتن تعریفی دقیق از کارآفرینی و دانستن تفوت های آن با مسائل دیگر است. خلاق: خلاقیت یک پدیده ذهنی است و فرد خلاق کسی است که فکر و ایده جدیدی دارد و به دنبال روش جدیدی برای هر موضوع است. به عنوان مثال،هر کدام از افراد عادی در مواجه شدن با شیشه کثیف خودرو، به این فکر می افتند که شیشه را تمیز کنند. ولی فرد خلاق احتمالا به این فکر می افتد که چگونه می توان شیشه ای تولید کرد که کثیف نشود. در اینجا فرد خلاق به دنبال راه تازه برای یک مشکل است.
▪ مخترع: خلاقیت و اختراع به هم نزدیک اند. گفته شد که فرد خلاق، به دنبال راه و روش تازه برای حل مشکل است اما او هنوز این راه و روش را پیدانکرده است. ایجاد کننده راه و روش تازه، همان مخترع است. پس مخترع کسی است که روش یا محصولی را برای اولین بار تولید می کند. در مثال فوق،کسی که شیشه ای تولید کند که کثیف نشود و نیاز به شستن نداشته باشد،مخترع است.
▪ نوآور: نوآور کسی است که قابلیت استفاده و مقرون به صرفه بودن محصول اختراع شده را بررسی و در صورت امکان، آن را تجاری می کند.در مثال بالا، پس از اختراع شیشه توسط مخترع، فرد نوآور بررسی می کند که شیشه تولید شده در مقایسه با شیشه های قبلی، چقدر مقرون به صرفه و اقتصادی است؟
▪ سرمایه گذار: سرمایه گذار کسی است که سرمایه (مالی) را در اختیار افراد (در اینجا منظور کارآفرینان است) می گذارد ودر برابر آن در سود و منفعت به دست آمده نیز شریک می شود. در مثال فوق،کار آفرین برای تجاری کردن محصول تازه اختراع شده(شیشه)، احتمالا به سرمایه زیادی نیاز دارد. به همین خاطر،با سرمایه گذاری صحبت می کند تا از سرمایه او برای انتقال محصول به بازار استفاده کنند.سرمایه گذار نیز قبول می کند و سرمایه خود را در اختیار کارآفرین می گذارد و در پی آن، در سودی که از این راه به دست می آید، شریک شود.
▪ کارآفرین: کارآفرین فردی است دارای ایده و فکر جدید که از طریق ایجاد یک کسب و کار با بسیج منابع که همراه با مخاطره مالی، اجتماعی و حیثیتی است محصول یا خدمت جدید به بازار ارائه می دهد.
● تجربه در کارآفرینی
آنجه که تقویت کننده و جهت دهنده به سمت انتخاب آگاهانه و فرصت گرایانه می باشد استفاده از تجربیاتی است که در دیگران در شکار فرصتها بدست آورده اند و تجربه آنها بعنوان الگو برای کارآفرینان آتی می تواند موثر و مفید باشد. آنچه که مسلم می باشد این است که در تعیین مسیر موفقیت همه چیز از بازار و بازارگردی و کنجکاوی و سماجت و اصرار شروع می شود.
کارآفرین بالقوه بدنبال لحظه تاریخی شکار فرصت ها است تا پس از تشخیص فرصت اقدام آگاهانه خود را شروع کند.
به این مسئله به دو صورت می توان نگاه کرد.
۱) افرادی که دید کارآفرینانه داشته اند چگونه مبادرت به اقدام کارآفرینی نموده اند.
۲) افراد عادی که پتانسیل و آرزوی کارآفرینی دارند، چگونه نگاه کارآفرینانه در آنها تقویت گردد و آیا اساسا این دید و تجربه انتقال پذیر می باشد.
خیلی اوقات کارآفرینان بدون پشتوانه و آگاهی از تئوری و تجربیات و ادبیات کارآفرینی و اقدام کارآفرینانه، این بدین معنا است که عمل گرایی و تشخیص فرصتها در بسیاری از موارد الزاما داشتن آگاهی قبلی و اطلاع از مبانی تئوری، شناخت صنعت یا خدمات خاص یا... را از یک موضوع نمی خواهد، اما فرد در اثر سوابق خود و انرژی ذخیره شده درونی که انگیزش فرد را تشکیل می دهد بر اثر یک تصادف و برخورد تشخیص فرصت و شکار فرصت می کند و این جرقه و تصمیم منجر به اقدام کارآفرینانه می شود و خیلی اوقات نیز منجر به موفقیت خواهد شود.
نویسنده : مهری نقدیان
روزنامه مردم سالاری ( www.mardomsalari.com )