«ايام شناسي ماه محرم و صفر»
روز
بيست و يكم :
در اين روز، سنه 430، وفات يافت حافظ احمد بن عبدالله
اصفهانى
معروف به
ابو نعيم
بضم نون ، صاحب كتاب
حلة الاولياء
و
او از علم محدثين و از اكابر حفاظ ثقات است و از علماء
عامه بشمار رفته و لكن
احتمال تشيع او مى رود و او از اجداد مجلسيين است و
معلوم باشد كه حافظ در اصطلاح
محدثين كسى را گويند كه صد هزار حديث با سند آن حفظ
داشته باشند و حجه بر كسى گويند
كه سيصد هزار حديث در حفظ او باشد و اما استعمال حافظ
در
حافظ شيرازى
ظاهرا جارى بر اين استعمال نباشد بلكه مراد حافظيت او
است قرآن را، چنانچه خودش خبر
داده از حفظ داشتن قرآن را در اين شعر:
نديدم خوشتر از شعر تو
حافظ |
شب بيست و دوم :
شب
دوشنبه ، سنه 460، شيخ طايفه و رئيس اماميه فخر الاعاجم
ابو جعفر محمد بن الحسن
الطوسى نورالله ضريحه ، در نجف اشرف وفات يافت
.
و
كان الشيخ ره جليل القدر عظيم المنزله عارفا بالرجال و
الاخبار و الفقه و الاصول و الكلام و الادب و جميع
الفضائل تنسب اليه صنف فى كل فن
من فنون الاسلام و كان جامعا لكمالات النفس فى العلم و
العمل و كان مرجع فضلاء
الزمان و مربيهم حتى حكى ان فضلاء تلامذته الذين كانوا
مجتهدين يزيدون على ثلثماءه
فاضل من الخاصه و من العامة لا يحصى و الخلفاء اعطوه
كرسى الكلام و كان ذلك لمن كان
وحيد عصره و علامه دهره و كان ذلك ببغداد ثم هاجرالى
مشهد امير المؤ منين صلوات
الله عليه خوفا من الفتن التى تجددت ببغداد و احرقت
كتبه و كرسى كان يجلس للكلام
و له تاءليفات كثيره فى التفسير و الاصول و الفروع و
غيرها منها كتابا التهذيب و
الاستبصار المشهورين فى جميع الاعصار دفن ره بداره و هى
الان مسجد معروف بمسجد
الطوسى بقرب الحضره العلويه صلوات الله عليه
.
روز
بيست و دوم
در اين روز،
سنه 792، وفات كرد محقق مدقق ملاسعد تفتازانى هروى
شافعى در
سمرقند
و مدفون
گرديد به
سرخس
مصنفات او بسيار است مانند
شرح شمسيه
و
مقاصد
و شرح آن و
شرح
تصريف
و
حاشيه كشاف
و
شرح مطول
كه در سن بيست سالگى نوشته است
.
در اين روز، سنه 1140،
بامر سلطان اشرف افغانى ، شاه سلطان حسين صفوى را در
مجلس اصفهان هلاك كردند. پس ،
از اصفهان حركت كرد و بدن سلطان را بدون غسل و كفن
بگذاشت و اهل و عيالش را اسير
كرد و اموالش را بغارت برد پس از زمانى مردم نعش سلطان
را بقم حركت دادند و در جوار
حضرت فاطمه
لازالت مهبطا للفيوضات
الربانية
نزديك پدرانش بخاك
سپردند.
روز بيست و سوم :
در اين روز، سنه 169، مهدى عباسى پسر منصور در ماسبذان كه از بلاد
دينور و حدود كلهر است وفات كرد. گويند وفاتش بسبب آن شد كه سوار اسب
بود، اسب او دويدن گرفت و او را بدر خرابه اى بكوفت كه از صدمت آن هلاك
شد. پس هادى پسرش بخلافت رسيد و مهدى همانستكه در صدد كشتن عيسى بن
زيد بن امام زين العابدين بود و عيسى از او در كوفه متوارى گشته بود
و نسب خود را از مردم پوشيده بود و بلباس سقائى خود را در آورده بود
و سقائى مى كرد و هيچكس حتى عيال و اولادش او را نمى شناختند. وقتى
دختر او را براى پسر مردى از سقايان خواستگارى كردند، عيالش گفت بيا
دختر خود را باو بدهيم تو مردى سقائى و او هم مردى سقا است جرئت نكرد
بعيال خود بگويد كه من از نواده امام زين العابدينم و دختر من ، خانم
است و كفو و همشاءن پسر فلان مرد سقا نيست هر چه زن او بملاحظه فقر و
افلاس او در اين باب اصرار كرد او ساكت بود و جرئت بيان نسب خود نداشت
تا از خدا كفايت امر خود را خواست . بعد از چندى دخترش مرد و از آن غصه
راحت شد لكن اين اندوه و غصه در دلش ماند كه ماداميكه دخترش زنده بود،
نتوانست خود را باو بشناساند و با او بگويد كه اى نور ديده ! تو از
فرزندان پيغمبرى و خانم ميباشى نه آنكه دختر يكمرد فعله خود را گمان
كنى و او بمرد و شان خود را ندانست و نفهميد كه كى بود و چه جلالت داشت
.
بالجمله عيسى در كوفه بمرد و چون چيزى نداشت كه خرج يتيمان او كنند،
لاجرم يتيمان او را براى مهدى عباسى بردند كه شايد بحال آنها ترحمى
كند و از او امان طلبيدند كه آن كودكان را اذيت و آزارى نرساند. مهدى
چون ايشان را ديد بگريست و گفت اطفال كوچك را چه تقصير است كه من ايشان
را آسيبى برسانم آنكه با سلطنت من معارض بود، پدر ايشان بود و اگر او
نيز با من منازعت نمى داشت و بنزد من مى آمدى مرا كارى با وى نبود تا
چه رسد بكودكان يتيم . پس آن يتيمان را بسينه چسبانيد و ايشان را
بكفالت خود در آورد.
در اين روز، حدود سنه 438، احمد بن محمد بن ابراهيم ثعلبى مفسر مشهور
وفات كرد.
شب بيست و پنج :
در سنه 198، محمد امين برادر ماءمون را در بغداد بقتل رسانيدند و سر
او را براى ماءمون بخراسان فرستادند. ماءمون دنيا پرست امر كرد كه سر
برادر را در صحن خانه بر چوبى نصب كردند و لشكر و جنود خود را طلبيد و
شروع كرد بعطا دادن و هر كدام را كه جايزه مى داد، امر مى كرد كه
ابتداء بر آن سر لعن كنند پس جائزه خويش بستانند. مردم نيز لعن كردند
و جايزه گرفتند و از اين كار ماءمون معلوم مى شود كثرت شقاوت و دنيا
دارى ماءمون كه بجهت امر خلافت بدون تقصير برادر خود را بكشد و با سر
او اين نحو عمل كند و با اين حال تا دو ماه اصرار كند بحضرت رضاع كه
من مى خواهم خلافت را بتو تفويض كنم . آيا هيچ عاقلى تصور مى كند كه جز
شيطنت و مكر چيز ديگرى مقصود ماءمون بوده است ؟
برادرش امين خوب او را مى شناخت . هنگاميكه او را دستگير كرده بودند
به احمد بن سلام گفت كه من شكى ندارم كه مرا بنزد برادرم ماءمون مى
برند، لكن نمى دانم كه مرا مى كشد يا عفو مى كند. گفت : تو را نمى كشد
بلكه علاقه رحم دل او را با تو مهربان خواهد كرد. امين گفت : هيهات
الملك عقيم لارحم له .
روز بيست و پنج :
سال نود و پنجم كه آن سال را
سنة الفقهاء
ميگفتند از كثرت مردن فقهاء و علماء، حضرت على بن
الحسين
عليه السلام از دنيا رحلت كرد و قاتل آنحضرت را
وليد بن عبدالملك
گفته اند. روايت شده كه در شب وفاتش آب وضو طلبيد، چون
آب
برايش آوردند فرمود: در اين آب ميته است چون نزديك چراغ
بردند، موش مرده اى در آن
بود، آنرا ريختند و آب ديگر برايش آوردند پس خبر فوت
خود را داد و هم در آن شب
مدهوش شد، چون بهوش آمد سوره
واقعه
و
انا فتحنا
خواند
و گفت
:
الحمدلله الذى صدقنا وعده و
اورثنا الارض نتبوء من الجنه حيث نشآء فنعم اجر
العاملين
آن حضرت در وقت وفات حضرت باقر را بسينه چسبانيد و اين
وصيت را كه پدر در وقت شهادت باو كرده بود، به پسر كرد
كه زنهار، ستم مكنيد بر كسى
كه ياورى بر تو بغير از خدا نداشته باشد.
پس بروايت
راوندى
اين
كلمات را مكرر نمود تا وفات فرمود:
اللهم
ارحمنى فانك كريم اللهم ارحمنى فانك رحيم
بعد از وفات تمامى مردم بجز
سعيد بن المسيب
بر جنازه آنجناب حاضر شدند و آنحضرت را ببقيع بردند و
در نزد عمش
حضرت مجتبى
عليه السلام دفن نمودند.
روايت شده كه چون جسد مباركش را
از براى عسل برهنه كردند و بر مغسل نهادند بر پشت
مباكرش از آن انبانهاى طعام و
ساير چيزها كه بر دوش كشيده بود براى فقراء وارامل و
ايتام ، اثرها ديدند كه مانند
زانوى شتر پينه بسته بود و آنجناب را ناقه اى بود كه
بيست و دو حج بر آن گذارده بود
و يك تازيانه بر او نزده بود.
بعد از دفن آنحضرت ، آن ناقه از خطيره خود بيرون
آمد و بنزديك قبر آنجناب رفت بى آنكه آن قبر را ديده
باشد و سينه خود را بر آن قبر
گذاشت و فريا و ناله كرد و آب از ديدگان خود ريخت . خبر
بحضرت باقرع دادند.
تشريف آورد و بناقه فرمود: ساكت شو و بر گرد، خدا بركت
دهد براى تو. ناقه بجاى خو
برگشت و بعد از اندك زمانى بنزد قبر آمد و باز شروع
بناله و اضطراب كرد و تا سه
روز، چنين بود تا هلاك شد. بالجمله ، حضرت سيد سجاد بسن
پنجاه و هفت بود كه وفات
كرد و بعد از واقعه كربلا قريب و سى و پنجسال زندگى كرد
و اين قطعه از زمان شدت
استيلاء بنى اميه بوده كه اهل بيت نبوت را تمكن ارشاد و
دعوت و هدايت عباد نبود،
باين ملاحظه ، از معاشرت مردم ، بزهد و عبادت پرداخته و
عبادات شاقه براى خود مقرر
فرموده بود.
بعد از شهادت پدرش ، چند سالى در باديه اقامت كرد و
خانه اى از موى
كه سياه چادر باشد از براى خود اتخاذ كرد و در آن اوقات
گاه گاهى بزيارت جد و پدرش
بجانب عراق ميرفت و از صدمات و مشقتهاى سفر كربلا، خيلى
ضعيف و ناتوان شده بود
بنحوى كه باندك سردى هوا متاءثر ميشد و بايد پوستين و
لباسهاى پشمينه بپوشد و با
اين ضعف بدن در شبانه روزى هزار ركعت نماز ميگذاشت و
كفالت مينمود اهل بيت صد خانه
از فقراى مدينه را و يكى از عبادت موظفه آنمظلوم گريستن
بر پدر بزرگوارش بود. كثرت
گريستن آنحضرت بر پدر، خصوص در وقت ديدن طعام و آب و
كلمات غلام آنجناب با وى و
بيان كردن آنحضرت حال
يعقوب
را در فراق
يوسف
و بيان حال
خود، معروف است
.
در اين روز، سنه 354،
محسن بن على قاضى تنوخى امامى
وفات كرد و او همان كس است كه قصيده
ابن معتز
را در
مفاخر بنى عباس رد كرده
.
روز بيست و شش :
در اين روز،
سنه 146، وفات كرد
على بن الحسن المثلث
در زندان
.
بدانكه يك پسر
امام حسن مجتبى
عليه السلام را
حسن مثنى
ميگفتند و او داماد
حضرت
سيدالشهداءع بود و آنحضرت
فاطمه
دختر خود را كه شبيه به
فاطمه زهراع
بود باو تزويج فرموده بود.
حسن مثنى
ده اولاد داشت كه پنج تن از آنها از
فاطمه
بودند:
عبدالله
،
ابراهيم
،
حسن مثلث
،
زينب
و
ام كلثوم
.
عبدالله ابن
حسن
را
عبدالله محض
ميناميدند و او شيخ بنى هاشم و اجمل و اكرم و اسخاى ناس
بود و او را شش پسر
بود:
1- محمد
معروف به
نفس
زكيه
.
2- ابراهيم
قتيل با
خمرى و اين هر دو را
منصور
در جنگ بكشت
.
3-
موسى
الجون
.
4- يحيى
صاحب ديلم كه در واقعه
فخ
حضور داشت و بعد از آن واقعه ببلاد ديلم گريخت و بود تا
زمان
رشيد
كه شهيد گرديد.
5- سليمان
كه در
فخ
شهيد شد.
6- ادريس
كه در
فخ
حضور داشت و بعد از آن واقعه در زمان
رشيد
مسموم
شد.
و اما
ابراهيم بن الحسن
را يازده فرزند بوده كه از جمله
اسماعيل طباطبا
است و من شرح حالات بنى الحسن را در
منتهى الامال
نگاشتم
.
و اما
حسن بن الحسن
كه او را
حسن مثلث
گويند
بواسطه آنكه پسر شوم است كه بلاواسطه
حسن
نام دارد.
او را شش پسر بو از جمله
على
است كه او را
على الخير
و
على العابد
ميگفتند و او پدر
حسين بى على
شهيد
فخ
معروف است و بالجمه در زمان
منصور
با امر و
على
را با پدرش
حسن
و عموهايش
:
عبدالله
و
ابراهيم
و
ابوبكر
با
عباس
برادرش و
محمد
و
اسحق
پسران عمش
ابراهيم
و
سليمان
و
عبدالله
و
على
و
عباس
پسران عمر ديگرش
داود بن الحسن
با بعضى ديگر كه قريب بيست نفر باشند، اين جمله را در
سنه 140 بگرفتند و در مدينه ،
در زندان و قيد و بند كردند تا سه سال در محبس مدينه
بودند تا سنه 144،
منصور
حج كرد و در مراجعت از مكه داخل مدينه نشد و به
ربذه
رفت
.
منصور
فرستاد كه
بنى الحسن
را حركت دهند. ايشان را با
محمد ديباج
برادر مادرى
عبدالله محض
در سلاسل واغلال كرده بكمال شدت و سختى ايشان
را به
ربذه
حركت دادند و در وقت حركت ايشان حضرت صادق عليه السلام
از
وراء سترى اياشن را نگريست و سخت بگريست و بر طايفه
انصار نفرين كرد كه وفا نكردند
به شرايط بيعت با رسولخداص در حفظ و حمايت فرزندان او.
پس داخل خانه شد و تب كرد
بيست شب در تب و تاب بود.
چون ايشان را به
ربذه
وارد
كردند،
منصور
امر كرد:
محمد
ديباج
را چندان تازيانه زدند كه صورتش
مانند زنگيان شد و يك چشمش نيز را كاسه بيرون شد و از
بدنش خون بسيار آمد. پس امر
كرد كه جامه درشتى بر او پوشانيدند و بسختى آن جامه را
از تن او بيرون كردند، آن
جامه ، با پوست تن او از بدن كنده شد. پس ايشان از با
لب تشنه و شكم گرسنه باغل و
زنجير بر شتران برهنه سوار كردند و در ركاب
منصور
بجانب كوفه
حركت دادند.
شتر
محمد
را در پيش شتر برادرش
عبدالله
قرار
دادند
عبدالله
پيوسته نگاهش به پشت
محمد
مى افتاد و
آثار تازيانه را ميديد و جزع ميكرد و
منصور
در ميان
محملى بود كه رو پوش آن از حرير و ديباج بود وقتى از
نزد ايشان عبور كرد،
عبدالله
فرياد كشيد كه اى
ابوجعفر!
آيا ما
با اسيران شما در
بدر
چنين كرديم و از اين سخن اشارتى بود با سيرى
عباس
جد
منصور
در
بدر
و ترحم
پيغمبر بر او و فرمودن آنكه
عباس
نگذاشت امشب خواب كنم
.
پس ايشان را با
سوء حال بكوفه بردند و در محبس هاشميه در سردابى حبس
نمودند كه سخت تاريك بود
بحديكه شب و روز معلوم نبود.
مسعودى
فرموده كه محبس ايشان بر شاطى فرات
رقرت قنطره كوفه بود و الحال مواضع ايشان در كوفه در
زمان ما كه سنه 332 است معلوم
و زيارتگاه است و تمامى در آن موضع ميباشند و قبور
ايشان همان زندان است كه سقف
آنرا بر روى ايشان خراب كردند و گاهيكه ايشان در زندان
بودند، ايشان را از براى
قضاء جت بيرون نميكردند. لاجرم در همان محبس قضاء حاجت
مى نمودد و بتدريج رائحه آن
منتشر گشت و بر ايشان از اين جهت سخت ميگذشت . بعضى از
موالى ايشان مقدارى غاليه بر
ايشان ببردند تا ببوى خوش او، دفع بوهاى كريهه كنند.
بالجمله بسبب آن رائحه
كريهه و بودن در حبس و بند، ورم در پاهايشان پديد گشت و
بتدريج ببالا سرايت ميكرد
تا به دل ايشان ميرسيد و صاحبس را هلاك ميكرد و چون
محبس ايشان مظلم و تاريك بود،
اوقات نماز را نمى توانستند تعيين كنند. لاجرم قرآن را
پنج جزء كرده بودند و بنوبت
در هر شبانه روزى يك ختم قرآن قرائت ميكردند و هر خمسى
كه تمام ميگشت يا نماز از
نماز پنج گانه بجا ميآوردند.
هرگاه يكى از ايشان مى مرد، جسدش پيوسته در بند و
زنجير بود تا گاهى كه بو بر ميداشت و پوسيده ميگشت و
آنها كه زنده بودند او را
بدينحال ميديدند و اذيت ميكشيدند و
سبط
ابن جوزى
نيز شرحى از محبس ايشان بدون
ذكر غاليه نقل نموده و ما نيز در كتاب
منتهى
در ذكر
حال
حسن مثلث
و تعداد فرزندان او اشاره بدين محبس نموديم
.
در ميان
ايشان
على بن الحسن العابد
در عبادت و ذكر و صبر بر شدائد ممتاز بود و
در روايتى وارد شده كه
بنوالحسن
اوقات نماز را نميدانستند مگر به تسبيخ و او
راد او، چه او پيوسته مشغول ذكر بود و بحسب او را در
خود كه موظف بود بر شبانه روز،
ميفهميد دخول اوقات نماز را. وقتى عمويش
عبدالله
از ضجرت
حبس و ثقالت قيد و بند
على
را گفت كه مى بينى ابتلاء و گرفتارى ما را،
از خدا نميخواهى كه ما را از اين زندان و بلا نجات دهد.
على
زمان طويلى
پاسخ نداد، آنگاه گفت : اى عم ! همانا از براى ما در
بهشت درجه ايست كه نميرسيم بآن
درجه مگر به اين بليه يا بچيزيكه اعظم از اين باشد. و
هم از براى
منصور
در كه ايست در جهنم كه نميرسد بآن مگر آنكه بجا آورد
بما
آنچه را كه مى بينى از بلايا. پس اگر ميخواهى صبر
ميكنيم بر اين بلايا و شدائد و
بزودى راحت ميشويم چه آنكه مرگ نزديك شده است و اگر
ميخواهى دعا ميكنيم بجهت خلاصى
، لكن
منصور
بآن در كه ، كه در جهنم دارد نخواهد رسيد.
گفتند: صير
ميكنيم . پس سه روز بيشتر نگذشت كه در زندان جان دادند
و راحت شدند و
على ين الحسن
بحالت سجده از دنيا رخت كشيد.
عبدالله
گمان
آنكه او را خواب ربوده ، گفت : فرزند برادرم را بيدار
كنيد، چون او را حركت دادند،
ديدند بيدار نميشود. دانستد كه وفات كرده و سنين عمرش
در آنوقت بچهل و پنج رسيده
بود.
در اين روز، سنه 1021، وفات يافت در اصفهان عالم زاهد
كامل
ملا عبدالله بن حسين تسترى
ساكن در اصفهان و صاحب مدرسه كبيره خود در
جنب مسجد
نقش جهان
.
گويند قريب صد هزار نفر در تشييع جنازه او جمع شده
بودند و مثل روز عاشواء مردم نوحه و گريه ميكردند و در
جوار
اسماعيل بن زيد بن الحسن او را بخاك سپردند و بعد از
يكسال او را بكربلا حمل
كردند.
او شاگرد
مقدس اردبيلى
و استاد
مجلسى اول
است و
از تاءليفات او است كتاب شرح قواعد و از زهد آن بزرگوار
نقل شده كه هيچگاه مرتكب
مباحات نگشت بلكه هر علمى كه ميكرد با واجب وبده يا
مستحب و گفته اند كه عمامه اى
بچهارده شاهى خريده بود و چهارده سال بر سر داشت
.
مجلسى اول
گفته
كه من با استادم
ملا عبدالله
روزى رفتيم خدمت
شيخ ابوالبركات
واعظ، در جامع عتيق اصفهان و او مردى معمر بود و قريب
صد سال عمر كرده بود چون بر
او وارد شديم ، تكلم كرد از جمال حرفهاى او آن بود كه
گفت : من از
شيخ على محقق
بغير واسطه روايت ميكنم . آنگاه اجازه داد بجناب مولانا.
بعد امر كرد يك كاسه شربت قند آوردند و در نزد مولانا
نهادند، چون نظر مولى بر آنان
افتاد، فرمود: منكه مريض نيستم و اين شربت هم مال مريض
است
.
ابوالبركات
آيه
قل من حرم الله خواند پس عرض كرد شما رئيس مومنين
ميباشيد و اينها بجهت مؤ منين خلق
شده است . مولانا عذر خواست و فرمود من هنوز خيال
نميكردم كه آب قند را غير از مريض
هم ميخورد.
اين
ملا عبدالله
غير از
ملا عبدالله بن محمود تسترى
خراسانى ، عالم زمان
شاه طهماسب صفوى
است كه درس سنه 997، طايفه او زبكيه بمشهد ريختند او را
گرفتند و به بخارا و ماوراء
النهر بردند و با علماى آنجا مباحثه كرد و بر همه غالب
شد آنگاه فرمود: من شافعى
ميباشم ، قبول نكردم ، و او را شهيد كردند و بدنش را
آتش زدند. رحمة الله عليه
.
روز بيست و هفت :
در اين روز، سنه 64، لشكر شام بسر
كردگى
حصين بن نمير
وارد مكه شدند بجهت محاربه با
ابن زبير
و كردند
و آنچه كردند از احراق بيت و هدم آن چنانچه در روز سوم
ربيع الاول خواهد آمد.
انشاءالله تعالى
.
روز بيست و هشت :
در اين روز، سنه ،
656، واقعه
هلاكو
و قتل
مستعصم
روى داد و دولت بنى عباس در عراق منقرش
شد. گويند كه لشكر
هلاكو
زياده از دو هزار هزار و سيصد هزار از مردم
بغداد بكشتند و نهرها از خون مردم جارى شد و در دجله ريخت
.
دمرى
گفته كه
امر چندان سخت بود مردمان كه كسى فرصت نوشتن تاريخ مرگ
مستعصم
و دفن
كردن جسد او را نداشت
.
ذهبى
گفته كه گمان نميكنم خليفه را كسى دفن كرده
باشد و بليه چندان عظيم وبده كه هيچگاه مثال آن ديده نشده بود.
سيد
در
اقبال
فرموده كه اين واقعه در دوشنبه 28 محرم بود و
من نيز در بغداد در خانه خودم بمفيديه بودم و ظاهر شد در اين واقعه
تصديق اخبار
نبويه
و معجزات باهره محمديه ص و ما آن شب را كه شب
خوف و وحشت بود، بيتوته كرديم و خداوند ما را سالم نگاه داشت از آن
هولها و پيوسته
در حمايت الهى بوديم تا آنكه پادشاه زمين در ماه صفر مرا طلبيد و مرا
والى گردانيد
بر علويين و علما و زهاد و با من هزار نفر از جانب خود همراه كرد كه ما
را نگاهدارى
كنند تا به
حله
برسيم . پس شما را بسلامتى به
حله
رسانيدند و
من قرار دادم با خودم كه در هر سال مثل چنين روز، دو ركعت نماز شكر بجا
آورم بجهت
سلامتيم از اين محذور و بجهت تصديق جد ما محمد صلى الله عليه وآله در
اخبار خود از
متجددات دهور دعا و كنم براى ملك ارض بدعاء مبرور. پس فرموده كه در اين
روز، زائل
شد، دولت بنى عباس همچنانكه مولاى ما على عليه السلام خبر داده و از
زوال آن در
اخباريكه شايع است ما بين مردم
روز سي :
در اين روز، سنه 189،
جعفر بن
يحيى برمكى
با هر
هارون رشيد بقتل رسيد و بقتل
او، دولت برامكه رائل شد و رشيد
و يحيى بن
خالد و
فضل بن
يحيى
را
در حبس كرد و پيوسته در حبس بودند تا هلاك شدند و مدت
دولت برامكه در زمان رشيد
هفده سال و هفت ماه و پانزده روز بوده و در اين
مدت امر
وزارت و امور مملكت و رعيت و سياست تمام با ايشان بود
و رياست ايشان بمرتبه اى بود كه در حق ايشان
گفتند:
ان ايامهم
عروس و سرور دائم لايزول .
حكايات
عطايا و بخششهاى اشيان و اشعار و شعراء در مدحشان
معروف و مشهور است و ابن خلكان برمكى
ببرخى از حال ايشان اشاره كرده و
كيفيت بدبختى ايشان و نكبت
روزگار با ايشان طويل است و من در اينجا اكتفا ميكنم
بذكر يك حكايت مشهور كه در آن پند و عبرتى است
براى
دانايان غير مغرور.
از
محمد بن عبدالرحمن هاشمى
منقول است كه گفت : روز عيد قربانى بود
كه داخل شدم بر مادرم .
ديدم زنى با جامه هاى بسيار كهنه نزد او
است و تكلم ميكند.
مادرم بمن
گفت اين زن را مى شناسى . گفتم : نه . گفت : اين
عباده
مادر جعفر برمكى
است . پس من رو بجانب
عباده
كردم و با او مقدارى
تكلم نمودم و پيوسته از حال
او تعجب مى نمودم تا آنكه از او پرسيدم كه اى
مادر! از اعاجيب دنيا چه ديدى . گفت اى پسر جان ! روز عيدى مثل
چنين روز بر من گذشت
در حاليكه چهار صد كنيز بخدمت من ايستاده بودند و من
ميگفتم پسرم جعفر حق
مرا ادا نكرده و بايد كنيزان و خدمتكاران
من بيشتر از
اينها باشد و امروز هم يك عيد است بر من ميگذرد كه
منتهى آرزوى من دو پوست گوسفند است كه يكى را
فرش خود كنم و ديگر يرا
لحاف خود نمايم .
محمد
گفت من پانصد درهم باو دادم ،
چنان خوشحال شد كه نزديك بود قالب تهى كند و گاه گاهى
عباده
نزد ما ميآمد تا از
دنيا برفت .
بس است از براى عاقل
دانا، همين يك حكايت در بيوفائى دنيا.
|