همه می پرسند...
چيست در زمزمه مبهم آب؟!
چيست در همهمه دلكش برگ؟!
چيست در بازي آن ابر سپيد
روي اين آبي آرام بلند؟
كه تو را مي برد اين گونه به ژرفاي خيال!
چيست در خلوت خاموش كبوترها؟
چيست در كوشش بي حاصل موج؟
چيست در خنده جام؟
كه تو چندين ساعت
مات و مبهوت به آن مي نگري؟!!
نه به ابر، نه به آب، نه به برگ
نه به اين خلوت خاموش كبوترها
نه به اين آتش سوزنده كه لغزيده به جام
من به اين جمله نمي انديشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل يخ را با باد
نفس پاك شقايق را در سينه كوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاينده هستي را در گندمزار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را مي بينم
مي شنوم
من به اين جمله نمي انديشم
به تو مي انديشم
اي سراپا همه خوبي
تك و تنها
به تو مي انديشم
همه وقت
هم جا
من به هر حال كه باشم
به تو مي انديشم
تو بدان
تنها اين را تو بدان
تو بيا
تو بمان با من
تنها تو بمان
جاي مهتاب به تاريكي شبها
تو بتاب
من فداي تو به جاي همه گلها
تو بخند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را
تو بگو
قصه ابرو هوا را
تو بخوان
تو بمان با من
تنها تو بمان
در دل ساغر هستي
تو بجوش
من همين يك نفس از جرعه جانم باقي است
آخرين جرعه اين جام تهي را
تو بنوش!
تو بمان با من
تنها تو بمان
تو بخوان با من
تنها تو بخوان
 
 نگاشته شده توسط حسین ترکی در جمعه 4 دی 1388  ساعت 2:05 AM نظرات 0 | لينک مطلب


Powered By Rasekhoon.net