نامه‌ات‌ که‌ به‌ دستم‌ رسيد   ،   من‌ خواب‌ بودم   ؛ نامه‌ات‌ بيدارم‌ کرد .



نامه‌ات‌ ستاره‌اي‌ بود که‌ نيمه‌شب‌ در خوابم‌ چکيد و ناگهان‌ ديدم‌ که‌   بالشم‌ ،


خيس‌ هزار قطره‌ نور است.


دانستم‌ که‌ تو اينجا بوده‌اي‌ و نامه‌ را   خودت‌ آورده‌اي . رد‌ پاي‌ تو روشن‌ است .
هر جا که‌ نور هست ، تو هستي ، خودت‌ گفته‌اي‌ که‌ نام‌ تو نور است .
نامه‌ات‌ پر از نام‌ بود.


پر از نشان‌ و نشاني .


نامت‌ رزاق‌ بود و نشانت‌   روزي‌ و روز .
گفتي‌ که‌ مهماني‌ است‌ و گفتي‌ هر که‌ هنوز دلي‌ در سينه‌ دارد دعوت‌   است .


گفتي‌ که‌ سفره‌ آسمان‌ پهن‌ است‌ و منتظري‌ تا کسي‌ بيايد و از ظرف‌   داغ‌ خورشيد


لقمه‌اي‌ برگيرد .
و گفتي‌ هر کس‌ بيايد و جرعه‌اي‌ نور بنوشد،


عاشق‌ مي‌شود .
گفتي‌ همين‌ است، آن‌ اکسير، آن‌ معجون‌ آتشين‌ که‌ خاک‌ را به‌ بهشت‌   مي‌برد.


و گفتي‌ که‌ از دل‌ کوچک‌ من‌ تا آخرين‌ کوچه‌ کهکشان‌ راهي‌ نيست،


  اما دم‌ غنيمت‌ است‌ و فرصت‌ کوتاه‌ و گفتي‌ اگر دير برسيم‌ شايد سفره‌ات‌   را برچيده‌


باشي، آن‌ وقت‌ شايد تا ابد گرسنه‌ بمانيم ...
آي‌ فرشته،


آي‌ فرشته‌ که‌ روزي‌ دوستم‌ بودي،


بلند شو دستم‌ را بگير و   راه‌ را نشانم‌ بده، که‌ سفره‌ پهن‌ است‌ و مهماني‌ است.


مبادا که‌ دير   شود،


بيا برويم،


من‌ تشنه‌ام،


خورشيد مي‌خواهم





 
 نگاشته شده توسط حسین ترکی در پنج شنبه 30 اردیبهشت 1389  ساعت 9:04 AM نظرات 0 | لينک مطلب


Powered By Rasekhoon.net