گمبل معتقد است، مورخان اروپايي تلاش كردهاند تا تمدن سههزارسالهغربي را با ريشه دوگانهاش در تمدنهاي يونان و روم باستان از يكسو ومذاهب يهوديت و مسيحيت را از سوي ديگر نمايان كرده، بهگونهاي افراطينشان دهند كه اين فرايند تاريخ است كه بخش عظيمي از ميراث سنّت تفكراجتماعي و سياسي غرب را به ديگر نقاط منتقل كرده است. بهزعم وي «يكياز ويژگيهاي مشترك اينگونه تفاسير، تفسير تاريخي غرب به سه بخشباستان، ميانه و جديد است. تاريخ باستان، مبداء كلاسيك تاريخ اروپا تاسقوط امپراطوري روم غربي در قرن پنجم ميلادي است؛ تاريخ مياني،عصري است كه اعصار تاريك پس از سقوط روم،زمانيكه بربرها هجومآورده و ساكن مستعمرات پيشين روم شدند را در برميگيرد، به اين ترتيبتاريخ دوره مياني شامل تاريخ دولتهاي فئودالي اروپا تا پايان قرن 15 و 16ميلادي ميشود.
سپس با انقلاب علمي قرن هفدهم و روشنگري قرن هجدهمادامه مييابد، تا اينكه بالاخره با انقلاب كبير فرانسه در سال 1789 و انقلابصنعتي (كه در دهه 1780 شروع شد) به اوج خود ميرسد. اين حوادث زمينهرا براي آنچه قرن اروپايي (1914ـ1815) و قرن آزادي و پيشرفتمينامند، مهيا كرده كه طي آن تفكرات، فنون و حكومتهاي سياسي غربي درسراسر جهان گسترش يافتند»
از ديد گمبل تاريخنويسان اروپايي كمك زيادي به اين انديشه كردهاند كه«راه بيهمتاي توسعه» تنها در جهان غرب رخ داده و برتري تكنولوژيكي ومادي دولتهاي غربي در عصر حاضر، نشانگر يك نوع «برتري فرهنگي واخلاقي» تمدن غربي نسبت به ساير تمدنهاست.
اين ويژگي تاريخي كه آشكارا تحريفي غيرمعقول است، به شرقيان و همهتمدنهاي غير غربي مينماياند كه تاريخ تجربهناپذير است و آنچه در غربروي داده است، امكان تكرارش در ساير كشورها صفر بوده و نتيجه اينحوادث نيز نه تنها برتري در علوم و فنون بلكه در همه زمينههاي ارزشي واخلاقي است. پس غرب آن هويتي است كه مستقل شكل گرفته و قوام يافته وهمه راههاي مناسب تجربي را پيشه كرده و سرانجام هويتي برتر از ديگرتمدنها يافته است.
چنين ديدگاهي را كه معمولاً نظريهپردازان غربي به استناد سلسلهاي ازوقايع و حوادث منحصر به فرد در سرزمين اروپا مطرح ميكنند، با نگرشييك بُعدي، همه پيشرفتهاي مادي، تكنولوژيكي و علمي موجود در غرب رامحصول تمدنهاي باستاني خود، قلمداد كرده، همه وقايع تاريخي متأثر ازتمدن ساير ملل و اقوام غير غربي و از جمله شرق را در تكوين تمدن غربيناديده ميگيرند و بر اين باورند كه تمدنهاي باستاني در آن سرزمين، همراه بادين مسيحيت، وجود چنين تمدني را ميسر كرده است.
عدهاي از صاحبنظران غرب را از زماني بهعنوان يك تمدن ويژهميشناسند كه تحولات اساسي در نحوه تفكر و شيوه زندگي اروپاييان رخداده است و آن نيز مرهون تحولات عصر رنسانس ميباشد. در واقع غرب«آن نحوه نگاهي به هستي و عالم و آدم و مناسبات آنها با هم است كه ازرنسانس به بعد در آن ظرف جغرافيايي تكوين يافته و باليده و نوعي شيوهزندگي را به بار آورده است كه به زور سيطره تكنولوژيكي كه از آن زمان بهبعد در غرب جغرافيايي فراهم آمده است، در حال جهاني شدن است و همه جهان را يك شكل ميكند». از اين منظر نوعي از تفكر و ديدگاه نسبت به امورفلسفي، ديني و اجتماعي از دوره رنسانس به بعد با پيشرفتهاي تكنولوژيكي،پايه و اساس مفهوم غرب را تشكيل ميدهد.
امّا در اينجا اين سؤال اساسيمطرح ميشود كه منظور از عصر رنسانس چيست؟ و چه علل و عواملي درتغييرات ايدئولوژيكي و فرهنگي غربيان مؤثر بودهاند؟ اگر نام اين حركت راخودباختگي غربي، در برابر ديگر فرهنگها و از جمله فرهنگ شرقي نامنهيم،ماهيت غرب غير از آن چيزي ميشود كه در حال حاضر و بيشترِصاحبنظران در دورانهاي اوليه رشد غرب بيان ميكردند. به بيان ديگر، ازبُعد تاريخي، تمدن غربي نميتواند از تمدن شرقي يا هر تمدن غيرغربي ديگرجدا در نظر گرفته شود.
مارتين برنال دراينباره چنين مينويسد؛«تفاوت شرق و غرب بر بنياد ديدگاهي نئوكلاسيك و نژادپرستانه استواراست كه در قرن هجدهم نضج گرفت، زيرا اروپاييهاي قرن هجدهمنميتوانستند اعتراف كنند كه فرهنگ پيشرفته اروپا در اصل ريشهاي آسيايييا آفريقايي داشته است«
بيعلاقگي به اتصال همه جانبه فرهنگي با ملل شرقي و از جمله تمدناسلامي يا آسيايي، حاصل همان خودبزرگبيني و برتري فرهنگي و اخلاقياست كه فرد غربي در برابر غيرغربيان داشته و عامل اصلي آن را ميبايست درجدايي از تمدن مسيحي و دينباوري آنان دانست نه بر عكس. به بيان ديگر،تمدن غربي بر پايه دين مسيحيت قوام نيافته، بلكه بر خلاصي و جدايي از ايندين، بنيان نهاده شده است.
دوري از امور معنوي و ورود ارزشهاي مادي درفرهنگ اروپاييان، نتيجهاش اغراق در خودباوري و حقير شمردن ديگرتمدنها بوده است. اعتراف به وجود تمدني بزرگ يعني تمدن شرقي در برابرغرب را نظريهپردازان و تاريخنگاران غربي، بيان كردهاند و حتي تكوينتمدن غربي را مرهون تمدن و فرهنگ شرق دانستهاند، اين ديدگاه را بهوضوحافرادي نظير يوهان گوتفريد هردر، فردريك نيچه، هگل و ديگران مطرحكردهاند. با وجود آنكه اين صاحبنظران حركت تاريخي فرهنگها را ازشرق به غرب و مشخصاً از آسيا به اروپا ميدانند، امّا به گونهاي ديگر و بهشيوهاي پيچيده، تمدن شرقي را تحقير ميكنند و معتقدند كه نقش فرهنگآسيا و تمدن شرق در تاريخ پايان پذيرفته است.
به نظر هردر هر فرهنگينقشي در تاريخ بازي ميكند و تاريخ در جهت خاصي حركت ميكند، از شرقبه غرب، زيرا به نظر او معتقدات و فرهنگها زمينهاي براي يكديگر ميباشند، بهنظرهگل مهد تمدن، آسيا بود. هگل در كتاب خود، تحت عنوانسخنرانيهايي درمورد فلسفه تاريخ كه در سال 1823 انتشار يافت مينويسد؛«خط كه يكي از مهمترين اجزاي يك فرهنگ است، ابتدا در آسيا ابداعگرديد».يا اينكه مينويسد؛«اگر چه زمين حالت كروي دارد،امّا حركت تاريخ دايرهوار نيست، شرقهمان آسياست، در شرق آفتاب طلوع ميكند و تاريخ نيز از آنجا آغازميشود. خورشيد در غرب غروب ميكند و تاريخ نيز در غرب به پايانميرسد»
اين نوع نگرش به تاريخ تمدنهاي شرق و غرب، نوعي ديگر از تحريفتاريخ و پوششي بر همه دغدغههاي روشنفكرانه و رهايي از بيهويتي غربياست، چرا كه حركت بدون سكون و گذار از مقاطع مختلف بيمعنا ميباشد ولذا بعيد نيست كه «آسيا را دوران جواني اروپا» ميخوانند، از اين منظر آسيا بهمثابه انساني پير و فرتوت است كه هيچ رمقي برايش باقي نمانده، هيچ شادابيخاصي ندارد و در عرصه حيات از تكاپو افتاده و آنچه برايش باقي استدوران پرخاطره جواني يا بهزعم صاحبنظران اروپايي بهتر اين است كه گفتهشود، جواني پر از نشاط و انرژي اروپايي و غربي است، چندان كه همه اقوام بهزعم هردر روزي در آسيا ميزيستند و مآلاً اقوام اروپايي امروزي نيز درگذشتههاي دور در آسيا بودهاند و هيچ مباهاتي از اين جهت براي هيچكشوري باقي نميماند؛ شايد بتوان گفت هردر نيز مانند هگل امّا به گونهايديگر به اين كلام پايبند است كه انسان در شرق متولد شده، امّا در غرب به«خودآگاهي» رسيده است.
از اين جهت انسان غربي انسان ديگري است كهتعالي و فرهنگش بر پايه فرهنگ و تمدن يوناني بنا شده است. از ديدگاه اين نظريهپردازان تاريخنگار غربي، در جايي كه تمدنهايكهنسال شرقي نظير مصر، ايران، هند و چين به بنبست ميرسند، تاريخ غربمتولد ميشود و حتي ورود تمدن اسلامي در جرگه تمدنهاي كهنسالفوقالذكر، هيچ تغييري در اين وضعيت بهوجود نميآورَد. در واقع هنگاميكه شرق از حركت ميايستد، «ازاين جا بود كه صحنه تاريخ به غرب منتقلشد. در اروپا، عقل بشري و آزادي، رهبري فرهنگها را بهدست گرفت و بااصلاحات مذهبي و روي كار آمدن پروتستانها، پيشرفتهاي علمي و عصرمنورالفكري تاريخ به پايان خود رسيد. با انقلاب فرانسه عقل بشري و آزاديبه پيروزي ميرسيدند و از آنجا بود كه بشر سرنوشت خود را بهدست گرفت وقوانيني را كه خود ميخواست وضع نمود. از ديدگاه هگل تاريخ داراي يكهدف است و آن اروپاست. البته اين اروپا داراي حقوق بشر، عقلگرايي وآزاديهاي ديني و سياسي است«
برخلاف آنچه صاحبنظران غربي مطرح ميكنند، به لحاظ تاريخي،تكوين تمدن غربي مرهون انفكاك فرهنگي يا شيوه زندگي نويني است كهجداي از فرهنگ سنّتي ديني شكل گرفته است. دلايلي كه هگل براي رهبريفرهنگها و هدفمندي تاريخ به نفع تمدن غربي مطرح ميكند، از كفايت لازمبرخوردار نيست، چرا كه:
اولاً، نفوذ يا تسلط تمدن اروپايي بر ديگر كشورها ازبُعد فرهنگي نيست و ثانياً، فرهنگ اروپايي هرگز به آن انسجام ارزشي ياكمال فرهنگي يا عجالتاً برتري از تمدن شرقي دست نيافته است، تا بتواند منشأچنين اثري گردد، بلكه واقعيت آن است كه روگرداني از فرهنگ سنّتيعاريهاي و در واقع نوعي سنّتشكني يا شيوه امحاي فرهنگهاي سنّتي بهاضافه مازاد درآمدهاي اقتصادي حاصل از كشف و سلطه بر ديگر كشورها،در درجه نخست پيشرفتهاي تكنولوژيكي را براي اين سرزمين بهارمغانآورده و در مراتب بعدي صدور اين صنايع و تكنولوژي يا اصطلاحاً مدرنيزهكردن ديگر كشورها، گونهاي از مناسبات اقتصادي ـ اجتماعي را به وجودآورد كه گاه از آن، به عنوان «غربگرايي» يا «غربي كردن» جامعه ياد ميشود.چنين پديدهاي كه ريشههاي تاريخي آن، به وقايع و حوادث قرون هجدهم بهبعد ميرسد، هيچ داعيهاي درباره كمال و تعالي انسان و فرهنگ غربينميتواند داشته باشد و بههيچ وجه نمايانگر قدرت و پيشرفتگي فرهنگ وتمدن اروپايي و اِمريكايي نسبت به ساير تمدنها نميتواند باشد.
از نظر تاريخي، پيشرفتهاي صنعتي و تكنولوژيكي در غرب بهدستميآيد. اعتراف شرق به اين واقعيت دو جنبه خاص در نگرش به ماهيت غربفراهم آورده است؛اولاً، علم و هنر و حتي عملكردهاي فنّي در شرق ناديدهگرفته ميشود و ثانياً، فرايندهاي تاريخ را در جهان صاحبنظران غربي وبهخصوص اسلامي مكتب تكامل، در قالب اعصاري نظير دورانهاي مبتني برپيشرفتهاي تكنولوژيكي و صنعتي، دوره جمعآوري و شكار حيوانات،دوره كشاورزي و دوره صنعتي معرفي ميكنند كه هر دوره از دوره قبليپيشرفتهتر و انسانيتر است و مآلاً هر قوم و ملتي كه به عصري جلوتر تعلقدارد، ناخودآگاه، پيشرفتهتر و برتر خوانده ميشود.
نگرش تاريخي به جهانهستي از اين منظر، نتيجهاش بنبست شرق است، چرا كه خورشيد از شرقطلوع ميكند و از اين سرزمين عبور كرده، به غرب ميرسد تا تمدن غربيشكل گرفته و تمدن در جهان در عاليترين تعالياش، در غرب به غروب خودبرسد. امّا همچنانكه مارتين برنال معتقد است، هويت جامعه غربي حتي درامور مادي و علمياش، وامدار تمدن شرقي است، زيرا شكلگيري تمدنغربي را بايد در برخوردهاي اروپاييان با ديگر سرزمينها مورد مطالعه ومداقه قرار داد تا دورههاي مختلف آن، بازشناخته شود. بهزعم وي در اوليندوره، اروپاييان با فرهنگ سرزمينهاي اسلامي و مناطق شرقي آشنا شدند وبرخوردهاي اوليه براي فهم، اقتباس و نسخهبرداري و اصولاً شناخت اينحوزه تمدني انجام پذيرفت، برخوردهاي اوليه كاملاً مثبت بود؛ يعنياروپاييان شروع كردند به ترجمه و يادگيري و بهرهگيري از فرهنگ شرق، امّااندكي پس از اين دوره، با پديدهاي روبهرو ميشويم كه يك خط فاصل و مرزدر تاريخ اقتصاد و نيز فرهنگ جهاني ايجاد ميكند و آن را از قرن پانزده بهبعد ميتوان نشان داد. پيدايش كلنياليسم، سپس پيدايش سرمايهداري وامپرياليسم سرمايهداري.
در واقع از اين دوره به بعد است كه ديگر فرهنگهااز جمله تمدن و فرهنگ شرق در مقابل فرهنگ غرب مورد اهانت و تحقيرقرار ميگيرد و يك تحريف تاريخي در همه ابعاد زندگي اجتماعي انسان درجهان رخ ميدهد. ريشه اين نوع نگرش را بايد در عصر رنسانس و حاصلسركشي انسان غربي در برابر سنّتها و اعتقادات ديني ديد. «رنسانس تحوّلياساسي در زندگي مغرب زمينيان پديد آورد. اين تحولات انكار اصولمعنوي و ديني را بههمراه داشت، در اين مقام بشر خود را يك موجود طغيانكننده در برابر خداوند و عالَم معني تلقي كرد. نهضتي كه در دوره رنسانسنهضت اومانيسم يا انسانمداري تعبير شده، همان چيزي بود كه در صورتآدابداني بشريت تجلّي كرده بود. اصل و مبداء جدايي تمدن غرب ازتمدنهاي شرقي و ديني همين نهضت بود. اين تصوّر اخير غربيان از انسان،پايه تضاد اساسي و ريشهدار بين تمدن غرب و تمدنهاي ديگر جهان بهويژهتمدن شرق است«
معالوصف، آنچه به وضوح از مطالعه تاريخ غربي بهدست ميآيد، ايناست كه بزرگترين اسطورههاي فرهنگي و ديني غرب متعلق به اديان الهيشرقي است، حتي مذاهب و دين مسيحيت را نميتوان جداي از معارف دينيدر شرق دانست و اتفاقاً اتصال معارف الهي و ديني، حتي در دوره سلطه كليسابر جوامع غربي، از طريق همين دين بين اديان الهي شرقي و غربي برقراراست، هر چند هر دين شرقي در برابر مسيحيت، اعلان برتري نمايد يا برعكسمديريت كليسا و ميسيونرهاي مسيحي به دنبال فتح سرزمينهاي شرقي و سلطهكليسا باشند. بنابراين، دين ارزش معنوي و پايه روابط اجتماعي در جامعهاست، هر چند پيروان واقعياش كم و نوع بينش ديني آنها ناقص باشد، امّارويگرداني از دين و معارف الهي، پايه و اساس اعتقاد ديگري است، اعتقاديكه جداً موجبات اختلاف و برخوردهاي ايدئولوژيكي را بين دو سرزمينفراهم ميآورَد.
اين همان امري است كه زمينه لازم را براي بهوجود آمدنسازمان اجتماعي جديد و كنترل همه ابعاد زندگي اجتماعي مهيا ميكند. پسغرب را در اينجا ميتوان تا اندازهاي تافته جدا بافتهاي انگاشت كهمجموعهاي از شرايط ذهني و عيني پس از قرن هفدهم، آنرا پديد آورد. «اين مجموع شرايط هم در برگيرنده به اصطلاح عناصر زيربنايي بود و همعناصر روبنايي. در سطح زيربنا تغييرات زير به وقوع پيوست:
الف. مركزيت يافتن شهر يا بازار غير مشخصي، همراه با اَشكال ارتباط وهمبستگي ويژه حيات شهري.
ب. بهوجود آمدن سازمان اجتماعي جديد براي كنترل و بسيج نيروهايانساني و مادي براي عمل در يك جامعهاي كه بخشها و نهادها در آن،تفكيك شده، ولي به هم مرتبطاند.
ج. تقويت و تحكيم سيستم اقتصادي، سياسي و حقوقي جديد مبتني برنظم قانون مدار منطقي (موازي آنچه علم جديد ترسيم كرده) با فاصله گرفتناز نظم شخصي و خانخاني فئودالي.
در سطح روبناي فكري و فرهنگي الگوهايي نظير عقلگرايي،تجربهگرايي، عقيده به قانون، اصالت عمل، كوشش و ديانتِ اينجهاني،شكگرايي و اقتدار و سنّت، فردگرايي و عامگرايي (جامعهگرايي) مسلطشدند». بنابراين غرب از بُعد تاريخي و از ديدگاه صاحبنظران غربي و شرقيبا هر گونه تمايل و نگرش نسبت به جامعه غرب، به مجموعهاي از كشورهاياروپايي ـ بهخصوص اروپاي غربي ـ اطلاق ميشود كه داراي مؤلفههايمشخصي ميباشد (بدون تأييد يا تكذيب). اين مؤلفهها كه ما را در تعريفبهتر مفهوم غرب ياري ميرساند، عبارتاند از:
1 غرب داراي تمدن سههزار ساله است.
2 تمدن غرب ريشه در تمدنهاي يونان و روم دارد.
3 تمدن غرب ريشه در مذاهب مسيحيت و يهوديت دارد.
4 غرب داراي دوره مشخص تاريخي باستان، ميانه و جديد است.
5 غرب داراي تجربيات ناب و مستقل تاريخي است.
6 تجربيات و حوادث ناب تاريخي، راه بيهمتاي توسعه را براي غرب بهارمغان آورده است.
7 انقلابات صنعتي و اجتماعي، غرب را از نظر مادي و معنوي خودساختهكرده است.
8 خودسازندگي و دستاوردهاي تكنولوژيكي، ذاتي زندگي غربي است.
9 به بركت انقلابات، آزادي و پيشرفت براي جامعه غربي فراهم شدهاست.
10 قوام هويت غربي بر پايه آزادي انسان از همه تعلقات مادي وغيرمادي.
11 برتري ارزشي و اخلاقي تمدن غربي نسبت به ساير تمدنها.
12 تمدن غرب ريشه در عصر رنسانس دارد.
13 تمدن غرب تا قبل از رنسانس وامدار تمدن شرق است.
14 غرب نه تنها در مذهب بلكه در همه نمودهاي عيني و ذاتفرهنگياش منبعث از شرق است.
15 استيلاي ديدگاه نژادپرستانه بر تفكر اروپاييان از قرن هجدهم به بعدپايه تمدن غربي است.
16 خودبزرگبيني و خودباوري تمدن غرب در برخورد با ملل شرق ازقرن هجدهم به بعد بهوجود آمد.
17 جداي از دين، نه اتصال، ماديگري و دنياپرستي وجه غالب تمدنغربي است.
18 آسيا و شرق مهد تمدن غربي است.
19 تمدن از شرق طلوع و در غرب غروب ميكند.
20 انسان در شرق متولد و در غرب به خودآگاهي ميرسد.
21 عناصري نظير؛ عقل بشري و آزادي موجبات رهبري فرهنگي غربيرا فراهم آورده است.
22 عدم انسجام و تعالي فرهنگي در تمدن غربي از اعصار گذشته قابلملاحظه است.
23 غرب به استناد دوره سنّتشكني، استعمار ديگر ملل و مازاداقتصادي، ماهيتي مستقل دارد.
24 غرب آن هويتي نيست كه به استناد دورههاي تاريخي، ميانه و جديديا پيشرفتهاي تكنولوژيكي معرفي ميشود، بلكه اين تقسيمبنديتحريف تاريخي در تمدن غربي است.
25 وجه افتراق دو تمدن غربي و شرقي اومانيسم يا انسان مداري غربياست.
26 هويت غربي از نظر جامعهشناختي مبتني بر مركزيت يافتن شهر وارتباطات شهري، بهوجود آمدن سازمان اجتماعي نوين، تقويت وتحكيم نظام اقتصادي سياسي و حقوقي و صورت خاصي ازويژگيهاي فرهنگي و اعتقادات غير ديني است كه از قرن هفدهم بهبعد شكل ميگيرد.
منبع: «غرب در جغرافياي انديشه، دکتر مجيد کاشاني، مؤسسه فرهنگي دانش و انديشه معاصر، کانون انديشه جوان»
عدهاي دوران پايان غرب يوناني ـ رومي را سال 395 مبنا قرار ميدهند. در اين سال اتفاق بزرگي كه رخ ميدهد اين است كه امپراتوري روم تجزيه ميشود و معتقدند اين تجزيه، پايان غرب يوناني ـ رومي و آغاز قرون وسطي است.
پس بدين ترتيب آغاز قرون وسطي سال 395 ميلادي است. پايان آن را نيز 1370 ميلادي ميدانند كه سال مرگ پتراك شاعر معروف رنسانس است كه با شعر او روح جديدي در تاريخ بشر ظهور ميكند. ويل دورانت در كتاب تاريخ تمدن خود ميگويد پتراك و بوكاچيو، نخستين انسانهاي مدرن هستند.
پتراك شاعر ايتاليايي در 1374 و بوكاچيو نويسنده ايتاليايي در 1376 درگذشتند.
قرن چهارم تا چهاردهم، قرون وسطي ناميده ميشود. عدهاي نيز قرن 15 را سال پايان قرون وسطي مينامند. اين عده سال ورود سلطان محمد فاتح را به قسطنطنيه مبنا قرار ميدهند. در سال 1394 ميلادي آمريكا توسط كريستف كلمب كشف شد؛ البته خودش نميدانست كه آمريكا را كشف كرده است و فكر ميكرد وارد سرزمين هند شده است.
هزاره قرون وسطي دوره دوم تاريخ حيات غرب است. عدهاي غرب قرون وسطي را معادل ظلمت، استبداد و تباهي ميدانند. هميشه فكر ميكنند غرب قرون وسطي دوران جاهليت وحشتناكي بوده كه افراد را به بند ميكشيدند يا ميسوزانند و هيچ نقطه شكوفايي انديشه بشري وجود نداشته و اصلاً مدنيت نبوده و يك مدنيت مضمحلي بوده كه فقط در قالب خشونت كليسايي ظاهر ميشده و اين مظالم و سياهيها را به پاي دين مينويسند.
به نظر من قرون وسطي به لحاظ مظالم، تاريكيها و جنايتها چيزي بدتر از دوران باستان نبود. نميگوييم قرون وسطي دوران خوبي بود ولي مثل همه دورهها بود. قرون وسطي هم مراسم فرهنگي و هم اديبان و عارفان بزرگ داشت و مثلاً فيلسوفاني چون سنت آگوستين را داريم. بنابراين اين دوران سراسر از تاريكي و مظلمه نبود. البته خشونتهايي هم رخ ميداده كه اين خشونتها در دوران باستان هم بوده است.
تاريخنگاري فراماسونري سعي ميكند قرون وسطي را مظلمه صرف بداند و يونان را مهد تمدن. اين غرضورزي فراماسونرها و يهوديان عليه قرون وسطي است.
قرون وسطي هم عناصر مثبت و هم عناصر منفي داشت. نكته ديگر اين است كه اين پندار كه قرون وسطي ديني است خطاست. قرون وسطي به هيچ رو تمدن ديني نبود و در واقع انديشه مسخ شده يوناني و يهوديمآب و سيطره كليساي كاتوليك بود.
در قرون وسطي سه محور قدرت را شاهد هستيم: كليسا، پادشاه و اشرات فئودال. اين سه قدرت با هم ستيز داشتند و درواقع ستيز اين سه گروه يكي از عوامل زمينهساز فروپاشي قرون وسطي است. مثلاً پادشاه فرانسه آنقدر قدرت پيدا ميكند كه پاپ را از روم برميدارد و به شهر خودش ميبرد يعني پاپ دست نشانده پادشاه ميشود.
از سال 1304 ميلادي شاهد دو پاپ هستيم، يكي در آوينيون و ديگري در روم. اين دو يكديگر را لعن ميكنند و يكديگر را كافر
مينامند. تاريخ قرون وسطي سراسر كشمكش ميان سه محور قدرت است.
در پايان قرون وسطي شاهزادهها عليه كليساي كاتوليك قيام ميكنند و موفق ميشوند كليساي كاتوليك را نابود كنند. همانطور كه گفته شد قرون وسطي به هيچ وجه ديني نبوده و در واقع سيطره مسيحيت منسوخ يونانيزده است. در اين دوره كليساي كاتوليك محصول تعاليم حضرت عيسي نبوده است چرا كه انجيلي كه وجود دارد صحابه حضرت عيسي نوشتهاند و انجيلهاي متعددي وجود داشته و آنقدر با هم اختلاف داشتهاند كه چهار انجيل وجود دارد و اين چهار انجيل با هم حتي در زمان و مكان تولد حضرت عيسي اختلاف دارند.
در اين دوره از فرامين حضرت عيسي خبري نيست. بعضي از صحابه ايشان حتي حضرت مسيح را نديدهاند. پولس يهودي و دشمن حضرت عيسي بود و قصد كشتن او را داشت ولي بعد از اينكه مسيحيان عضرت عيسي را به صليب كشيدند (كه ما چنين اعتقادي نداريم) پولس مكاشفهاي ميكند و بعد از اين مكاشفه ميگويد به حضرت عيسي ايمان آوردم و ميآيد مسيحيت را ترويج ميكند. او يكي از عناصر سازنده انديشه مسيحي است.
ما از قرن اول تا قرن 5 ميلادي مجموعهاي داريم كه پدران كليسا و كساني هستند كه انديشه مسيحيت كاتوليك را ميسازند. در يك كلام ميتوان گفت كه روح قرون وسطي عبارت است از مسيحيت تحريف شده و ميراث يوناني ـ رومي.
قرون وسطي هيچ انقطاعي از جهان باستان ندارد و تداوم همان ساختار است. زيرساختهاي غرب مدرن در قرون وسطي شكل ميگيرد. در مجموعهي آباء كليسا چند نفر معروف هستند. پولس كه يهودي و ضد مسيحي بود و به ويژه روح يوناني را وارد مسيحيت كرد و اولين انجيل را به زبان يوناني نوشت. شريعتي ميگويد تصويري كه اينها از حضرت عيسي ميكشند با موي بلند است در صورتي كه حضرت عيسي خاورميانهاي و با موهاي مشكي بوده است.
پس ميبينيم همه چيز تحريف شده است. .
نكته ديگر درباره قرون وسطي اين است كه دوران ركود مطلق نبوده است تا هيچ تحولي در آن صورت نگرفته باشد. تاريخ قرون وسطي به سه دوره متمايز تقسيم ميشود:
اولين دوره از حدود قرن 4 ميلادي شروع ميشود كه دوره آبا كليسا است و ميتوان گفت اين دوران از قرن چهار تا نهم ميلادي است.
ويژگي اين دوران اين است كه انديشه كليسايي در حال شكلگيري است و عنصر يهودي و يوناني به كثرت با هم در ستيزند و البته عناصر غيريهودي و يوناني هم در اين دوره وارد انديشه مسيحي ميشوند. اين دوران، دوراني است كه نظامات اجتماعي قرون وسطي چندان شكل نگرفته است و در واقع قرون وسطي شكل تمدني و منسجم خود را پيدا نكرده است. اين دوران، دوران فروپاشي نظام بردهداري و آغاز شكلگيري فئوداليسم است.
دوران دوم از 800 ميلادي تا 1342 ميلادي است. سال 800 ميلادي، اولين نظام سلطنتي منسجم گسترده در غرب قرون وسطي شكل ميگيرد. در سال 800 ميلادي فردي به نام شارلماني، تاج امپراتوري بر سر ميگذارد و در واقع مملكت پهناوري را كه شامل آلمان، بلژيك، لوكزامبورگ و هلند امروزي ميشود را تحت سلطنت خود شكل ميدهد. 1342 ميلادي، سال مرگ سنت آبلار، يكي از دانشمندان بزرگ قرون وسطي است. اين دوران، دوران شكوفايي انديشه فئودالي است، دوران اوجگيري ساختارهاي اجتماعي فئوداليسم كه در واقع قرون وسطي كاملاً صورت نهادينه و منسجم پيدا ميكند و شواليهگري گسترش و رواج مييابد. دوراني است كه تمامي آنچه را كه به عنوان فئوداليسم اروپايي و قرون وسطي ميشناسيم، تمامي مؤلفهها و عناصر خود را به عموميت درميآورد.
در واقع در اين دوره، قرون وسطي به طور كلي مستقر ميشود و انديشه خاصي شكل ميگيرد كه آن انديشه، مظهر فلسفه قرون وسطي ميشود. انديشه اسكولاستيك در اين دوره شكل ميگيرد. اسكولاستيك از اسكولار به معناي مدرسه گرفته شده كه به انديشه مدرسهگرايانه معروف است و در واقع صورت فلسفي تفكر قرون وسطي است. يكي از چهرههاي برجسته انديشه مدرسه، سنت آبلار است كه سال 1242 ميلادي درگذشته است.
دوران سوم (1374 ـ 1342)، دوران آغاز انحطاط قرون وسطي است كه فئوداليسم به انحطاط ميافتد و نظام اقتصادي پولي رواج پيدا ميكند.
منبع: تاريخ غرب ماقبل مدرن؛شهريار زرشناس ، كانون فرهنگي رهپويان وصال شيراز.چهارشنبه 7/2/1384
دوره هاي مختلف تفكر غرب
تاريخ تفكر غرب به سه دوره تقسيم مي شود: دوره اول، از قرن ششم قبل از ميلاد تا قرن پنجم بعد از ميلاد مي باشد. دوره دوم، از قرن پنجم تا حدود قرن پانزدهم كه اين مدت را قرون وسطي مي نامند، شروع دوره سوم از رنسانس به بعد است كه تقريباً از قرن چهاردهم تا عصر حاضر ادامه دارد.
دوره اول، دوره اي است كه در آن تمدن يونان و روم با تفاوت هاي خاص خود ظهور كرده اند و دوره رنسانس از قرن پانزدهم به بعد بازگشت به همان تمدن يونان و روم مي باشد. قرون وسطي دوره هزار ساله اي كه در آن مسيحيت گسترش مي يابد و در سرتاسر اروپا حاكميت دارد.
بحث اصلي ما دوره رنسانس به بعد و آن تحولاتي است كه غرب را به شكل امروزي درآورده است. در اين دوره غربي ها با بازگشت به دوره اول و دوره تمدن يونان و روم آنچه كه در دوره قرون وسطي گذشته را بي ارزش قلمداد مي كنند. بنابراين بايد ديد بعد از رنسانس چه مسائلي ايجاد شده و آن مسائل را با آنچه كه در قرون وسطي در يونان و روم مي گذشته مقايسه كرد.
مباني تفكر فعلي غرب دنباله رو تفكر دوره اول است. اين دو موضوع كاملاً از هم متمايز است، يعني ما بايد از يك جهت يونان و از جهت ديگر به تمدن روم توجه كنيم. يوناني ها همگي داراي تفكر نظري يا حكمت نظري و رومي ها تفكر عملي يا حكمت عملي بودند. حكمت نظري، تفكر در چگونگي خلقت و عناصر تشكيل دهنده آن و جايگاه انسان در جهان مي باشد و حكمت عملي در زمينه مسائل اجرائي مانند اداره كشور و اخلاق مي باشد.
وجه بارز روم باستان اين بود كه از نظر كشورداري و اداره حكومت و وضع قوانين حقوقي پيشرفته بود، مثلاً جمهوريت ريشه در عهد باستان دارد ولي يونان عمدتاً به مسائل تفكر نظري مي پرداخت.
آنچه كه از لحاظ انديشه و تفكر در يونان قرن ششم قبل از ميلاد شروع شد را مي توان به سه دوره تقسيم بندي نمود: دوره اول با هومر شاعر بزرگ يونان و صاحب كتاب ايلياد و اديسه آغاز مي شود. اين كتاب حاوي مجموعه اشعاري است كه مبناي آموزش جوانان در يونان بوده است. اين تفكر به رب النوع ها يعني خدايان 12 گانه قائل بودند، يكي خداي رعد، يكي زيبايي و... در اين زمينه مجسمه هايي از دوران باستان كشف شده و در موزه ها نگهداري مي شود. دوره دوم متعلق به دانشمنداني چون آشيل مي باشد كه تفكر اسطوره اي را تبليغ مي كنند. اما محوراصلي كلام ما در دوره سوم است كه از قرن پنجم قبل از ميلاد شروع مي شود و دوره اي كه فلاسفه و انديشمندان يونان پا به عرصه مي گذارند.
عمده ترين مسأله آنها در ابتدا ارائه تفسيري از جهان بوده است، مثلاً طالس در اين زمينه بحث نموده. به دنبال اين مباحث مكاتب فلسفي به وجود آمد. مثلاً مكتب فيثاغورثيان كه پيروان مكتب فيثاغورث هستند. سوفسطائيان يعني كساني كه در همه چيز شك مي كردند و معتقد بودند حقيقت، خود انسان است و امري به عنوان حقيقت ثابت براي انسان قائل نبودند. اما اوج دوران شكوفايي تفكر با سقراط، افلاطون و ارسطو (هر كدام شاگرد و استاد ديگري بودند) آغاز شد. به طور كلي در تاريخ تفكر غرب و شرق افلاطون يك نوع تفكر نزديك به عرفان و ارسطو يك نوع تفكري كه بيشتر جنبه عقلاني دارد را مطرح كرده است. به عنوان نمونه افلاطون قائل است هر چيزي در عالم يك رب النوع به عنوان حمل كلي در عالم خارج وجود دارد. اما ارسطو اين را نمي پذيرد و امور كلي را كلاً يك امر ذهني مي داند، مثلاً مفهوم انسان يك مفهوم كلي است.
منبع: مباني انديشه غرب؛ دكتر اصغر واعظي، روزنامه كيهان ، (25/4/1383)