> نما - کربلائى محمد کاظم

                                                          https://s18.picofile.com/file/8431564776/kazem.jpg

          داستان كربلايى كاظم و حافظ قرآن شدنِ او در يك لحظه 

 بخش های منتخب                

داستان كربلايى كاظم از زبان خودش   :

سالها قبل، در ايام مُحَرّم واعظى به قريه ما آمد. شبها منبر مى رفت. من هم در آن روزها جوان بودم و بر خود لازم مى دانستم مسائل شرعى كه به آن نياز دارم ياد بگيرم.

يك شب بر منبر گفت: «كسانى كه گندمشان به حَدّ نِصاب برسد و زكات و حق فقرا را ندهند، مالشان با حرام مخلوط مى شود و اگر با عينِ پولِ آن گندمهاى زكات نداده خانه يا لباس تهيه كنند، با آن لباس و در آن خانه نمازشان باطل است و همين طور اگر كسى خُمس ندهد، نمازش درست نيست. چون يك پنجم مال خُمس نداده، متعلّق به سادات و امام زمان(عليه السلام) است. ممكن است شما لباس و يا مَسكنتان را از اموال خمس نداده خريده باشيد. چون يك پنجم آن متعلق به شما نيست شما آنها را غصب كرده ايد... .» خلاصه مطالبى از اين قبيل را بر منبر گفت. اين حرف در من اثر كرد، من تصميم داشتم پاى منبر هرچه مى شنوم يا ياد مى گيرم، به آن عمل كنم.

چون مى دانستم مالك دِه اهل خُمس و زكات نيست، به پدرم گفتم: من كه رعيت اين مالك هستم، ديگر نمى توانم در اين زمين بمانم. من نماز مى خوانم. بنابراين از اين ده مى روم. پدرم اصرار كرد كه بمانم و گفت: تو از كجا مى دانى كه او زكات نمى دهد؟ من كه به مالك دِه درباره خمس و زكات تذكر داده بودم و او اعتنا نكرده بود، ديگر اصرار پدرم را قبول نكردم و شبانه از ده بيرون آمدم.

براى گذران زندگى خود بين راه قم ـ اراك عَمَلِگى مى كردم، در كار جاده سازى. مدتى هم در دهات اطراف مشغول خاركنى بودم. روزى سى شاهى به من مُزد مى دادند و من با اين مبلغ ناچيز زندگى را مى گذراندم.

سه سال به اين ترتيب گذشت. روزى مالك ده، كسى را نزد من فرستاد و پيغام داد: من توبه كرده ام و اكنون خمس و زكات مى دهم. بيا و در همان ملك مشغول كار باش. اگر نمى خواهى براى من كار كنى، به تو زمين و بذر مى دهم و براى خودت كشت كن. دوست دارم به ده برگردى و نزد ما بمانى.

من به ده برگشتم. مالك به من زمين و يك «بار» گندم داد. من دَه «من» گندم براى بذر برداشتم و بقيه گندم ها را دو نيم كردم. نيمى را براى معاش خود و نيمى ديگر را براى ارحام و فقيران ده كنار گذاشتم. در نتيجه خداوند به زراعت من بركت داد.

پنجاه و پنج «بارِ» گندم از زراعت عايدم شد. باز مثل سابق عمل كردم. يعنى دَه «مَن» را براى بذر كنار گذاشتم و بقيه را به دو قسمت كردم. نيمى براى خود و نيمى براى انفاق به فقرا. اين شيوه هميشه ادامه داشت.

يكى از روزهايى كه حاصل مزرعه را برداشته و خرمن كرده بودم، منتظر شدم نسيمى بيايد تا گندم ها را باد بدهم و گندم را از كاه جدا كنم، از قضا در آن روز اصلا از باد خبرى نبود. به ناچار با دست خالى به سوى خانه برگشتم.

در بين راه يكى از فقرا را ديدم. جلو آمد و گفت: امسال ما را فراموش كردى؟

گفتم: خدا نكند كه من فقرا را فراموش كنم. مطمئن باش حق تو محفوظ است.

گفت : من و زن و بچه ام امشب چيزى براى خوردن نداريم.

من ديگر نتوانستم داستان آن روز خود را برايش تعريف كنم. به او گفتم كه همانجا منتظرم بماند. دوباره به خرمن برگشتم. ولى چه فايده، باد كه نمى وزيد. براى آنكه نان شب آن خانواده فقير فراهم شود به زحمت زياد با دست مقدارى از گندم ها را از كاه جدا كردم. مقدارى هم علوفه براى گوسفندانم برداشتم. برگشتم و گندم ها را به آن مرد دادم و بعد به طرف ده راه افتادم. قبل از اينكه وارد ده بشوم به باغ امامزاده «هفتاد و دو تن» رسيدم. داخل باغ، مرقد مطهر امامزاده جعفر و امامزاده صالح و چند امامزاده ديگر بود، به يك قسمت هم چهل دختران مى گفتند. هر سال براى زيارت، افراد زيادى به آنجا مى آمدند.

خيلى خسته بودم; براى رفع خستگى روى سكّوى كنار در امامزاده نشستم و علوفه را به كنارى گذاشتم.

در همين حال ديدم دو جوان زيبا به طرفم مى آيند هر كدام عَمّامه سبزى به سر داشتند. گمان كردم زوّار هستند. وقتى به من رسيدند يكى از آنها گفت: محمدكاظم نمى آيى برويم داخل امامزاده فاتحه اى بخوانيم؟

گفتم: مى خواهم به منزل بروم و اين علوفه را برسانم.

اصلا نمى دانستم اسم مرا از كجا مى داند؟! قبل از اينكه بخواهم چيزى بپرسم يكى از آنها گفت: خيلى خوب، حالا تو با ما بيا.

آنها از جلو راه افتادند و من هم به دنبالشان روانه امامزاده شدم. وقتى آن دو سيد جوان وارد امامزاده جعفر شدند مؤدبانه جلو در ايستادم و مشغول خواندن فاتحه شدم. آن دو بزرگوار مُرتّب صلوات مى فرستادند. كمى كه گذشت ديدم كتيبه اى دور تا دور حرم ظاهر شد كه بر روى زمينه اى سبز، خطوط درشت طلايى نقش بسته بود. اين كتيبه را قبلا نديده بودم. حالا هم چنين كتيبه اى نيست. فقط در آن لحظه من آن كتيبه را ديدم!

آن دو سيد جلو آمدند. يكى سمت راست و ديگرى سمت چپم ايستاد. يكى از آنها به من گفت: اين كتيبه را بخوان.

گفتم: من سواد ندارم.

گفت: بخوان و نترس.

گفتم: عرض كردم كه خواندن بلد نيستم.

در اين وقت سيدى كه طرف راستم ايستاده بود هفت مرتبه سوره حمد و هفت مرتبه سوره قل هوالله احد را خواند.

سيد ديگر كه سمت چپم ايستاده بود هفت مرتبه صلوات فرستاد و ديگرى دست بر سينه ام نهاد و محكم فشار داد. طورى كه سينه ام درد گرفت. بعد گفت: حالا بخوان.

نگاهم كه به كتيبه افتاد ناگهان متوجه شدم كه مى توانم آن را بخوانم. شروع به خواندم كردم:

ان ربكم الله الذى خلق السموات و الارض فى ستة ايام ثم استوى على العرش يغشى الليل النهار يطلبه حثيثا والشمس و القمر والنجوم مسخرات بامره الا له الخلق والامر تبارك الله رب العالمين * ادعو ربكم تضرعا و خفية انه لا يحب المعتدين * و لا تفسدوا فى الارض بعد اصلاحها و ادعوه خوفا و طمعا ان رحمت الله قريب من المحسنين * و هوالذى يرسل الرياح بشرا بين يدى رحمته حتى اذا اقلت سحابا ثقالا سقناه لبلدميت فانزلنا به الماء فاخرجنا به من كل الثمرات كذلك نخرج الموتى لعلكم تذكرون * والبلد الطيب يخرج نباته بإذن ربه والذى خبث لا يخرج الانكدا كذلك نصرف الايات لقوم يشكرون * لقد ارسلنا نوحا الى قومه فقال يا قوم اعبدوالله مالكم من اله غيره انى اخاف عليكم عذاب يوم عظيم * قال الملأ من قومه انا لنريك فى ضلال مبين * قال يا قوم ليس بى ضلالة ولكنى رسول من رب العالمين*[38]

مشغول تلاوت اين آيات بودم كه از هوش رفتم. وقتى به هوش آمدم گمان كردم از خواب بيدار شده ام. همه جا تاريك بود و من در يك اتاق تاريك افتاده بودم روى زمين.

تعجب كردم، با خود گفتم: من اينجا چه كار مى كنم؟ به كف اتاق دست كشيدم. متوجه شدم كف اتاق حصير پهن شده. تازه فهميدم كه آنجا امامزاده است. هيچ چراغى روشن نبود. با خودم فكر مى كردم: «چطور شده من به اينجا آمده ام؟» ناگهان همه چيز يادم آمد. نمى دانستم روز است يا شب. درست يادم نيست چطور شد ولى حس كردم علاوه بر آن هشت آيه كه خواندم، همه قرآن را از بَر هستم. بلند شدم به حياط امامزاده آمدم. روز بود و هوا روشن.

از صحن امامزاده بيرون آمدم. علوفه را از جلوى در امامزاده برداشتم و روانه ده شدم. شديداً احساس گرسنگى مى كردم. وقتى به ده رسيدم، ديدم اهالى مرا به يكديگر نشان مى دهند. به يك نفر از اهالى گفتم: چرا همه به من اشاره مى كنند؟

گفت: تو گُم شده بودى، الان سه ـ چهار روز است كه از تو بى خبريم. خويشانت هم به دنبالت مى گردند تا شايد تو را پيدا كنند.

تازه متوجه شدم كه بى هوشى من چند روز طول كشيده. گفتم: والله! من الان به واسطه حادثه اى كه برايم اتفاق افتاده مى توانم تمام قرآن را بخوانم.

اهالى كه همه مى دانستند من اصلا سواد ندارم براى امتحانِ من، مُلاّى ده ـ حاج مُلاّ صابر اراكى ـ را آوردند.

ملاّ صابر ماجرا را كه شنيد گفت: شايد خواب ديده اى. گناه دارد، از اين حرف ها نزن. تو خيال مى كنى!

گفتم: خير. بيدار بودم و با پاى خودم به امامزاده رفتم، همراه آن دو سيّد بزرگوار. حالا هم قرآن را از حفظ دارم.

مُلاّ صابر قرآن آورد و آيات مختلف قرآن و چند سوره بزرگ را از من پرسيد. همه را از بَر خواندم. ملا صابر بعد از امتحانهاى فراوان گفت: كارش درست شده. مسأله مهمى برايش پيش آمده و نظر كرده شده.

اهالى همگى در حضور ملا صابر شهادت دادند كه من هيچ وقت به مكتب نرفته ام و كاملا بى سواد هستم.

فرداى آن روز به اراك رفتم. پس از چند روز دومرتبه به ساروق برگشتم تا بعد از رسيدگى به وضع خانه براى انجام كارى به تويسركان بروم. دو روز در دِه ماندم. در همين دو روز كه در ساروق بودم يك شب بالاى بام خانه خوابيده بودم كه در خواب ديدم، اطاق تازه اى از خشت بالاى بام ساخته شده. دو نفر داخل آن اتاق نشسته بودند و با هم صحبت مى كردند. من تعجب كردم. با خودم گفتم: «اين دو نفر كه هستند و با هم چه مى گويند؟» نزديك شدم. يكى از آنها كه لباسى نو بر تن داشت و عمّامه سبزى بر سر پيچيده بود به نفر دوم كه لباسش كمى كهنه بود، درس مى داد. وقتى من نزديك شدم همان آقاى عمامه سبز مرا صدا زد و گفت: «محمدكاظم ايشان كه اينجا نشسته، حواسِ درس خواندن ندارد، انگار هيچ چيز نمى فهمد; اما تو لياقت دارى. مرحبا به تو. نزديك بيا و اين درس هايى كه مى دهم ياد بگير.» نزديك رفتم و در حضور آقا نشستم. با انگشتش به سقف اشاره كرد طورى كه انگار مى خواست مرا متوجه سقف كند. من هم به سقف نگاه كردم. ديدم در هر گوشه سقف خطهايى كشيده شده. آقا، من را متوجه يك گوشه سقف كرد و گفت: من هر طورى مى خوانم تو هم همانطور بخوان.

آقا مى خواند و من هم تكرار مى كردم. 

در آن گوشه سقف ـ كه درس را از آنجا شروع كرديم ـ اين معانى نقش بسته  بود:

سر قرآن ; بسم الله الرحمن الرحيم.

مادر قرآن ; سوره فاتحة الكتاب.

سيّد قرآن ; سوره بقره.

حصار قرآن ; آية الكرسى.

دل قرآن ; سوره يس.

چراغ قرآن ; سوره تبارك.

عروس قرآن ; سوره الرحمن.

نُقل قرآن ; سوره قل هوالله احد.

بار قرآن ; تشديد.

جان قرآن ; آدم.

...

آقا مى خواند; من هم تكرار مى كردم. بعد آقا به گوشه هاى ديگر سقف اشاره كرد و گفت: «اينها را هم با من بخوان.» در آن قسمت هم دعاها و معانى ديگرى برايم خواند. من هم آنها را خواندم.

از خواب كه بيدار شدم متوجه شدم روى بام هستم و همه آنها را خواب ديده ام. سعى كردم مطالبى كه يادم دادند به خاطر بياورم اما هرچه به ذهنم فشار آوردم فايده اى نداشت و چيزى به خاطر نياوردم. وضو گرفتم، نماز صبح را خواندم. خيلى غمگين بودم. افسوس مى خوردم كه چرا آن «معانى» را فراموش كرده ام. با همان حالت افسردگى در حالى كه نشسته بودم، سرم را روى زانو گذاشتم و به فكر فرو رفتم. ساعتى همانطور نشستم. خيلى پريشان بودم. آفتاب طلوع كرد. ميلى به صبحانه نداشتم. خانواده ام وقتى مرا آن طور مُضطرب و پريشان ديدند، علت را جويا شدند. من هم خواب را تعريف كردم.

تا حدود دو ساعت به ظهر همانطور پريشان روى بام نشسته بودم; ناگهان قسمت اول آن خطوط كه آقا در عالم خواب مى گفت يادم آمد : بسم الله الرحمن الرحيم، سر قرآن... . همينطور تمام درس اول بخاطرم آمد. خوشحالى فوق العاده اى به من دست داد. همان خطوط را در ذهنم دنبال كردم تا اينكه قسمت هاى بعدى هم به تدريج در نظرم مُجسّم شد.[39]

             https://s19.picofile.com/file/8431564784/kazem2.jpg

 گروهى از مراجع تقليد و علما و اساتيد که در باره كربلايى كاظم اظهار نظر کرده اند:

آيت الله العظمى حاج سيد محمدهادى ميلانى(قدس سره)
آيت الله العظمى بروجردى(قدس سره)
آية الله العظمى صدر(قدس سره)
آية الله العظمى حجّت كوهكمرى(قدس سره)
آية الله العظمى حاج سيد محمد تقى خوانسارى(قدس سره)
آية الله العظمى حاج ميرزا مهدى شيرازى(قدس سره)
آية الله علامه طباطبائى(قدس سره)
آية الله العظمى مرعشى نجفى(قدس سره)
آية الله العظمى حاج سيد احمد زنجانى(قدس سره)
آية الله العظمى سيد عبدالله شيرازى(قدس سره)
آية الله حاج سيد هبة الدين شهرستانى(قدس سره)
آية الله كاشانى(قدس سره)
آية الله خالصى زاده(قدس سره)
شهيد نواب صفوى(قدس سره)
آية الله صدرالدين حائرى شيرازى
شهيد حجة الاسلام سيد عبدالحسين واحدى(قدس سره)
شهيد خليل طهماسبى(قدس سره)
حجة الاسلام والمسلمين حاج شيخ محمد رازى(قدس سره)
حجة الاسلام والمسلمين ميرابوالفتح دعوتى
حجة الاسلام شيخ صدرالدين محلاتى
شهيد محراب آية الله دستغيب(قدس سره)
حجة الاسلام والمسلمين حاج ميرزا حسن مصطفوى
آية الله العظمى مكارم شيرازى
آية الله سبحانى
حجة الاسلام حاج صابر اراكى
....
....
.....
34...
برخى از خصوصيات كربلايى كاظم :
https://s3.picofile.com/file/7383362575/90131215192234749005.gifسادگى و بى آلايشى، به طورى كه تا پايان عمر همان قيافه دهاتى و روستايى ساده را داشت.

https://s3.picofile.com/file/7383362575/90131215192234749005.gifكم حافضگى و كم استعدادى، با وجود حفظ قرآن راجع به مسائل ديگر حافظه اش كم بود و اگر بيست بار هم فردى را مى ديد، اظهار نا آشنايى مى كرد.

مثلاً راه مدرسه حجتيه، در قم، را هر روز گم مى كرد و به ندرت ميزبان خود را مى شناخت. اين از آن جهت بود كه خداوند متعال مى خواست روشن سازد كه حفظ قرآن ايشان امرى موهبتى است و عادى نيست.

https://s3.picofile.com/file/7383362575/90131215192234749005.gifاو به كسى توجه نداشت و مقام، رياست و شخصيت ديگران اثرى در او نمى گذاشت. با بزرگان مى رفت، با مراجع مى نشست; ولى اين نشست و برخاست تأثيرى در ايشان نداشت و همه را به يك چشم نگاه مى كرد.

https://s3.picofile.com/file/7383362575/90131215192234749005.gifاينكه آن اعجاز درباره او انجام شده بود، كوچكترين ادعايى نداشت و خود را هيچ مى ديد و خود را برتر نمى انگاشت و امتيازى براى خود قائل نبود. متواضع بود و غالباً روى زمين و يا روى زيلو مى نشست

https://s3.picofile.com/file/7383362575/90131215192234749005.gifاو بيشتر مهمان طلبه ها مى شد و هر غذايى جلويش مى گذاشتند مى خورد و مى گفت: خانه غير اهل علم نمى روم; چون هر وقت غذاى شبهه ناك بخورم يك پرده اى روى سينه ام و قرآن حفظى ام مى افتد و آنقدر بايد انگشت در حَلقَم فرو بَرَم تا آن غذا بيرون بيايد و دوباره صفحه دلم پاك گردد.
.....
.....

https://s3.picofile.com/file/7383362575/90131215192234749005.gifاز خصوصيات او مداومت در تلاوت قرآن بود:
   از زمانى كه موهبت حفظ قرآن به كربلايى رسيد، در هر شبانه روز حداقل يك بار قرآن را ختم مى كرد و نه تنها كارهاى بدنى، بلكه كارهاى فكرى نيز مانع قرآن خواندن او نمى شد. يعنى حتى وقتى كه مشغول انجام كار فكرى بود و توجه و دقت در آن كار ضرورى مى بود، زبان كربلايى به تلاوت قرآن مجيد ـ آن هم بدون لكنت و ترديد و حتى بدون يك اشتباه كوچك در عبارات، كلمات، حروف و يا حركات ـ مشغول بود. مسلماً اين امتياز با تحصيل و تلاش علمى به دست نمى آيد و هيچ يك از كسانى كه از طريق درس خواندن حافظ قرآن مى شدند، نمى توانند چنين خصوصياتى را دارا شوند.

https://s3.picofile.com/file/7383362575/90131215192234749005.gifبه گونه اى ايشان بر ختم قرآن مواظبت داشت، كه اگر او را با سخنان متنوع سرگرم مى كردند، تا آن ساعتى كه فرصت براى ختم قرآن باقى مى ماند با كمال ميل جواب مى داد; همين كه فرصت مى خواست از دست برود كربلايى بى اختيار مضطرب و پريشان مى شد. وقتى از او مى پرسيدند كه چه مى شود يك روز قرآن را ختم نكنى؟ مى گفت: ما را وادارمان مى كنند و اضافه مى كرد كه همان دو سيد كه در امامزاده جعفر، در ظرف چند لحظه به طور خارق العاده، موهبت حفظ قرآن را به او رساندند، گاهى بر او ظاهر مى شوند و به او سفارش مى كنند كه بر ختم روزانه قرآن مواظبت داشته باشد.
https://s3.picofile.com/file/7383362575/90131215192234749005.gifكربلايى كاظم فكر مى كرد كه اگر از ناحيه حفظ قرآن استفاده مالى ببرد از ثوابش كم مى شود و مى گفت: من نمى خواهم اين معجزه خدايى را به هيچ چيز ديگر بفروشم. اين بود كه افراد اندكى از آن معجزه باخبر شدند، تا اينكه مرحوم آية اللّه خالصى زاده او را در دهكده سيد شهاب، از توابع ملاير، و نزديك تويسركان ديد و مدت زيادى او را نزد خود نگاه داشت و آقاى سيد اسماعيل علوى بروجردى او را با اصرار فراوان و با اجازه آقاى خالصى زاده به ملاير و از آنجا به كرمانشاه و از آنجا به نجف اشرف و از آنجا به قم و مشهد برد تا همه از اين معجزه الهى بهره مند شوند.

 برخى از خصوصيات ایشان در حفظ قرآن

جا دارد كه به برخى از خصوصيات حفظ قرآن، كه در كربلايى كاظم وجود داشت و از طريق تحصيل و درس خواندن و حفظ كردن عادى قرآن نمى توان به آنها دست يافت، اشاره كنيم:

 1ـ هرگاه يك كلمه عربى يا غير عربى براى او خوانده مى شد، بى درنگ مى گفت كه در قرآن هست يا نيست.

2ـ اگر يك كلمه قرآنى از او پرسيده مى شد، بى معطلى مى گفت كه آن كلمه در چه سوره و چه جزوى از قرآن آمده است و چند بار تكرار شده است.

3ـ اگر كلمه اى در چند جاى قرآن ذكر شده بود، همه آن موارد را بدون وقفه بر مى شمرد و دنباله هر كدام را مى خواند.

4ـ هرگاه در يك آيه يك كلمه، يا يك حرف و يا يك حركت غلط خوانده مى شد يا زياد و كم مى شد، بى درنگ متوجه مى شد و خبر مى داد.

5ـ هرگاه چند كلمه از چند سوره به دنبال هم خوانده مى شد، محل هر كلمه را بدون اشتباه بيان مى كرد.

6ـ هرگاه يك كلمه قرآنى را از هر قرآنى مى خواستند پيدا كند، بى درنگ بخشى از صفحات را برمى گرفت و صفحه مورد نظر را مى گشود و كلمه را نشان مى داد. يا اگر از او مى خواستند آيه اى را از قرآن نشان دهد، فوراً آيه را نشان مى داد.

7ـ هر گاه در يك صفحه نوشتار عربى و يا غير عربى يك آيه مطابق با ساير كلمات نوشته مى شد، آيه را تميز مى داد كه تشخيص آن براى اهل فضل نيز دشوار بود.

8ـ احاطه او به قرآن تا به حدى بود كه مرحوم آية اللّه سيد احمد زنجانى وى را كشف الآيات متحرك ناميدند.

9ـ گاهى برخى از طلاب چند جمله از آيات گوناگون قرآن را بر مى گرفتند و با هم تلفيق مى كردند ـ البته تلفيقى مناسب نه زننده و معلوم البطلان ـ و مى گفتند كل كاظم! اين آيه در كدام سوره است؟ او خنده مليحى مى كرد و مى فرمود: ناقلاگرى مى كنى! جمله اول در فلان سوره و قبل و بعدش اين است و جمله دوم در فلان سوره است و همچنين جمله هاى ديگر.

10ـ وقتى از كربلايى مى پرسيدند كه چطور شما بدون معطلى در بين يك صفحه از عبارت مفصل، آيه اى را فوراً تشخيص مى دهى؟ در جواب مى گفت: آيه قرآن براى من روشنايى و برجستگى مخصوصى دارد كه بقيه كلمات آن روشنى را ندارد. در جواب از اينكه چطور مى توانى قرآن را بخوانى، مى گفت: قرآن به خط سبز در سينه من نوشته شده است.

ايشان گله مند بود كه چرا طلبه ها از وى سؤالات ريشه اى نمى كنند. از شأن نزول و بواطن و خواص آيات و سوره هاى قرآن سؤال نمى كنند و فقط از تعداد حروف سؤال مى كنند. مى فرمود آنها از مسائل ابتدايى مى پرسند.

                https://s18.picofile.com/file/8431564976/kazem3.jpg

كربلايى كاظم را هزاران نفر از مردم ايران و غير ايران ديدند و امتحان كردند و صدها نفر از علما و دانشمندان و فرهنگيان نيز با دقت او را مورد آزمايش و امتحان دقيق قرار دادند كه گزارش قسمتى از آنها در روزنامه ها و مجلات سالهاى بين 1332 ـ 1335 هجرى شمسى ياد شده است.

مطالعه کامل مطالب در لینک زیر:

http://www.darrahehaq.com/index.php/2016-06-02-03-07-42/1140-2013-07-11-08-17-41?showall=1&limitstart








Powered By Rasekhoon.net