عوامل تربيت: كار و تلاش
بحث ما دربارۀ عوامل تربيت بود. دربارۀ چند عامل بحث كرديم و حال
دنبالۀ بحث:
يكي از عواملي كه خيلي ساده است ولي شايد كمتر به آن توجه مي¬شود، عامل كار است ، كار از هر عامل ديگري اگر سازنده¬تر نباشد، نقشش در سازندگي كمتر نيست. انسان اين جور خيال مي¬كند كه كار اثر و معلول انسان است، پس انسان مقدم بر كار است؛ يعني چگونگي انسان مقدم بر چگونگي كار و چگونگي كار تابع چگونگي انسان است و بنابراين تربيت بر كار مقدم است، ولي اين درست نيست. هم تربيت بر كار مقدم است و هم كار بر تربيت؛ يعني ايندو، هم علت يكديگر هستند و هم معلول يكديگر. هم انسان سازنده و خالق و آفرينندۀ كار خودش است،و هم كار (و نوع كار) خالق و آفرينندۀ روح و چگونگي انسان است.
ان الله يحب المؤمن المحترف .
خداوند مؤمني را كه داراي يك حرفه است و بدان اشتغال دارد، دوست دارد.
يا اينكه گفته¬اند:
الكاكد علي عياله كالمجاهد في سبيل الله .
كسي كه خود را براي ادارۀ زندگي¬اش به مشقت مي¬اندازد، مانند كسي است كه در راه خدا جهاد مي¬كند.
يا آن حديث نبوي معروف كه فرمود:
ملعون من القي كله علي الناس .
هركسي كه بيكار بگردد و سنگيني ]معاش[ خود را بر دوش مردم بيندازد، ملعون است و لعنت خدا شامل اوست.
اين حديث در وسائل و بعضي كتب ديگر است.
يا حديث ديگري كه در بحار و برخي كتب ديگر هست كه وقتي در حضور مبارك رسول اكرم دربارۀ كسي سخن مي¬گفتند كه فلاني چنين و چنان است، حضرت مي¬پرسيد كارش چيست؟ اگر مي¬گفتند كار ندارد، مي-فرمود: سقط من عيني يعني در چشم من ديگر ارزشي ندارد. در اين زمينه متون زيادي داريم.
در همين كتاب كوچك داستان راستان، از حكايات و داستانهاي كوچكي كه از پيغمبر و اميرالمؤمنين و ساير ائمه نقل كرده¬ايم فهميده مي¬شود كه چقدر كار كردن و كار داشتن از نظر پيشوايان اسلام مقدس است، و اين درست برعكس آن چيزي است كه در ميان برخي متصوفه و زاهدمآبان و احيانا در فكر خود ما رسوخ داشته كه كار را فقط در صورت بيچارگي و ناچاري درست مي¬دانيم، يعني هركسي كه كاري دارد مي¬گوييم اين بيچاره محتاج است و مجبور است كه كار كند؛ في حد ذاته آن چيزي كه آن را توفيق و مقدس مي¬شمارند بيكاري است كه خوشا به حال كساني كه نياز ندارند كاري داشته باشند، حال كسي كه بيچاره است ديگر چكارش مي¬شود كرد؟! در صورتي كه اصلا مسئلۀ نياز و بي نيازي مطرح نيست. اولا كار يك وظيفه است. حديث ملعون من القي كله علي الناس ناظر به اين جهت است. ولي ما اكنون دربارۀ كار از اين نظر بحث نمي-كنيم كه كار يك وظيفۀ اجتماعي است و اجتماع حقي بر گردن انسان دارد و يك فرد هرچه مصرف مي¬كند محصول كار ديگران است. و اگر نظريۀ ماركسيستها را بپذيريم اساسا ثروت و ارزش و هر چيزي كه ارزشي دارد، تمام ارزشش بستگي به كاري دارد كه در راه ايجاد آن انجام گرفته است؛ يعني كالا و كالا بودن كالا درواقع تجسم كاري است كه روي آن انجام شده است. حال اگر اين نظريه صد درصد درست نباشد ، باز هر چيزي كه انسان مصرف مي¬كند لااقل مقداري از ارزش آن در برابر كاري است كه روي آن انجام گرفته است. لباسي كه مي¬پوشيم، غذايي كه مي¬خوريم، كفشي كه به پا مي¬كنيم، مسكني كه در آن زندگي مي¬كنيم، هرچه را كه نظر كنيم مي¬بينيم غرق در نتيجۀ كار ديگران هستيم. كتابي كه جلومان گذاشته و مطالعه مي¬كنيم، محصول كار ديگران است: آن كه تأليف كرده، آن كه كاغذ ساخته، آن كه چاپ كرده،آن كه جلد نموده و غيره. انسان در اجتماعي كه زندگي مي¬كند غرق است در محصول كار ديگران،و به هر بهانه¬اي بخواهد از زير بار كار شانه خالي كند همان فرمودۀ پيغمبر است كه سنگيني او روي دوش ديگران هست بدون اينكه كوچكترين سنگيني از ديگران به دوش گرفته باشد.
باري در اينكه كار يك وظيفه است نمي¬شود شكي كرد، ولي ما دربارۀ كار از نظر تربيت بحث مي¬كنيم. آيا كار فقط وظيفه¬اي از روي ناچاري اجتماعي است؟ يا نه، اگر اين مسئله نباشد نيز لازم است و به عبارت ديگر اگر اين لابديت و ناچاري وظيفۀ اجتماعي نباشد، باز هم كار از نظر سازندگي فرد يك امر لازمي است. انسان يك موجود – به يك اعتبار – چند كانوني است. انسان جسم دارد، انسان قوۀ خيال دارد، انسان عقل دارد، انسان دل دارد، انسان . .. كار براي جسم انسان ضروري است، براي خيال انسان ضروري است، براي عقل و فكر انسان ضروري است، و براي قلب و احساس و دل انسان هم ضروري است. اما براي جسم كمتر احتياج به توضيح دارد، زيرا يك امر محسوس است. بدن انسان اگر كار نكند مريض مي¬شود؛ يعني كار يكي از عوامل حفظ الصحه است. بحث در اين باره ضرورتي ندارد. بياييم راجع به قوۀ خيال بحث كنيم.
النفس ان لم تشغله شغلك.
يعني اگر تو نفس را به كاري مشغول نكني، او تو را به خودش مشغول مي¬كند.
يك چيزهايي است كه اگر انسان آنها را به كاري نگمارد طوري نمي¬شود، مثل يك جماد است. اين انگشتر را كه من به انگشتم مي¬كنم، اگر روي طاقچه¬اي يا در جعبه¬اي بگذارم طوري نمي¬شود. ولي نفس انسان جور ديگري است، هميشه بايد او را مشغول داشت؛ يعني هميشه بايد يك كاري داشته باشد كه او را متمركز كند و وادار به آن كار نمايد و الا اگر شما به او كار نداشته باشيد، او شما را به آنچه كه دلش مي¬خواهد وادار مي¬كند و آن وقت است كه دريچۀ خيال به روي انسان باز مي¬شود؛ در رختخواب فكر مي¬كند، در بازار فكر مي¬كند، همين طور خيال خيال خيال، و همين خيالات است كه انسان را به هزاران نوع گناه مي¬كشاند اما برعكس، وقتي كه انسان يك كار و يك شغل دارد، آن كار و شغل، او را به سوي خود مي¬كشد و جذب مي¬كند و به او مجال براي فكر و خيال باطل نمي¬دهد.
دربارۀ يكي از امراي قديم خراسان مي¬گويند كه جبۀ خز خوبي پوشيده بود. براي او قلياني آوردند، قليان تكاني خورد و آتش آن روي جبۀ خزش افتاد. برخلاف شأن خودش مي¬ديد كه لباسش را تكان دهد تا آتش بيفتد. فقط گفت: «بچه¬ها» يعني بياييد. تا آنها آمدند، جبه و مقداري از تنش سوخت. اصلا برخلاف شأن و حيثيت خود مي¬دانست كه جبۀ خود را تكان دهد، و حتي شنيديم اگر مي¬خواست بيني خود را پاك كند ديگري بايد دستمال جلو دماغش مي¬گرفت .
اينكه اين اشخاص دست به هر جنايت و خيانتي مي¬زنند براي همين است كه آداب اجتماعي نمي¬گذارد كه اينها انرژيهاي خود را در راه صحيح مصرف كنند.
يك وقتي در آن انجمن ماهانه داستاني نقل كردم كه از روزنامه گرفته بودم. نوشته بود در يكي از شهرهاي كوچك ايالت فيلادلفياي آمريكا در خانواده¬ها قمار آنقدر رايج شده بود كه زنها به آن عادت كرده بودند و در خانه¬ها به صورت يك بيماري رواج يافته بود، و شكايت همه اين بود كه زنها ديگر كاري غير از قمار ندارند. اول اين را به عهدۀ واعظها گذاشتند كه آنها اين بيماري را از سر مردم بيرون ببرند. ولی آخر بیماری علت دارد ؛تا علتش از میان نرود که بیماری از بین نمی رود .واعظها شروع كردند به موعظه در زيانهاي قمار و آثار اخروي آن، ولي اثر نداشت. يك شهردار پيدا شد و گفت كه من اين بيماري را معالجه مي¬كنم. آمد كارهاي دستي از قبيل بافتني را تشويق كرد و براي زنها مسابقه¬هاي خوب گذاشت و جايزه¬هاي خوب تعيين كرد. طولي نكشيد كه زنها دست از قمار كشيده و به اين كارها پرداختند.
آن مرد علت را تشخيص داده و فهميده بود كه علت پرداختن زنها به قمار، بيكاري و احتياج آنها به سرگرمي است. كار ديگري برايشان به وجود آورد تا توانست قمار را از ميان ببرد. يعني درواقع يك خلأ روحي در ميان آنها وجود داشت و آن خلأ منشأ اين گناه بود. آن آدم فهميد كه اين خلأ را بايد پر كرد تا بشود قمار را از بين برد، و تا آن خلأ به وسيلۀ ديگري پر نشود نمي¬توان آن را از ميان برداشت.
اين است كه يكي از آثار كار، جلوگيري از گناه است. البته نمي¬گويم صد در صد اين طور است، ولي بسياري از گناهان منشأش بيكاري است. در جلسۀ پيش راجع به گناه فكري و خيالي صحبت كرديم كه گناه منحصر به گناهي كه به مرحلۀ عمل برسد نيست، گناه خيالي هم گناه است، يعني فكر گناه هم نوعي گناه است. البته فكر گناه تا به مرحلۀ عمل نرسيده، خود آن گناه نيست؛ برخلاف فكر كار نيك كه اگر به وسيلۀ مانعي به مرحلۀ عمل هم نرسد، در نزد خدا به منزلۀ همان عمل خوب شمرده مي¬شود.
كارهاي اداري هم اكثر اين جور است. البته ممكن است به بعض كارها شوق داشته باشند ولي اكثر، خود كار اداري ابتكار ندارد و فقط تكرار است و شخص اجبارا براي اينكه گزارش غيبت ندهند و حقوقش كم نشود، با وجود بي ميلي شديد، آن چند ساعت را پشت ميز مي¬نشيند. اين هم خودش صدمه¬اي به فكر و روح انسان مي-زند. انسان بايد كاري را انتخاب كند كه آن كار عشق وعلاقۀ او را جذب كند، و از كاري كه علاقه ندارد بايد صرف نظر كند ولو درآمدش زياد باشد.
پس در مورد كار، اين جهت را بايد مراعات كرد و آن وقت است كه خيال و عشق انسان جذب مي¬شود و در كار ابتكاراتي به خرج مي¬دهد.
پس يكي از خواص كار اين است كه انسان با كار، خود را مي¬آزمايد و كشف مي¬كند.
اين است كه عرض كرديم كار روي عقل و فكر انسان اثر مي¬گذارد. گذشته از اينكه انسان با كار تجربه مي¬كند و علم به دست مي¬آورد و كار مادر علم است،يعني بشر علم خود را با تجربه و كار به دست آورده است و به عبارت ديگر گذشته از اينكه كار منشأ علم است، عقل و فكر انسان را نيز اصلاح و تربيت و تنظيم و تقويت مي¬كند.
در مجموع، كار در عين اينكه معلول فكر و روح و خيال و دل و جسم آدمي است، سازندۀ خيال،سازندۀ عقل و فكر، سازندۀ دل و قلب و به طور كلي سازنده و تربيت كنندۀ انسان است.
دو رباعي است منسوب به اميرالمؤمنين علي عليه¬السلام در ديوان منسوب به ايشان، در يكي مي¬فرمايند:
لنقل الصخر من قلل الجبال
احب الي من منن الرجال
يقول الناس لي في الكسب عار
فان العار في ذل السؤال
براي من سنگ كشي از قله¬هاي كوه (يعني چنين كار سختي) گواراتر و آسانتر است از اينكه منت ديگران را به دوش بكشم. به من مي¬گويند: در كار و كسب ننگ است ، و من مي¬گويم: ننگ اين است كه انسان نداشته باشد و از ديگران بخواهد.
در رباعي ديگر مي¬فرمايد:
كد كد العبد ان احببت ان تصبح حرا
اگر مي¬خواهي آزاد زندگي كني،مثل برده زحمت بكش.
و اقطع الآمال من مال بني آدم طرا
آرزويت را از مال هركس كه باشد ببر و قطع كن.
لا تقل ذا مكسب يزري فقصد الناس ازري
نگو اين كار مرا پست مي¬كند، زيرا از مردم خواستن از هر چيزي بيشتر ذلت مي¬آورد.
انت ما استغنيت عن غيرك اعلي الناس قدرا
وقتي كه از ديگران بي نياز باشي،هر كاري داشته باشي از همۀ مردم بلند قدرتر هستي.
يك وقتي بوعلي با همان كبكبه و دبدبه و دستگاه وزارتي و غلامها و نوكرها داشت از جايي عبور مي¬كرد. بك يك كناسي برخورد كرد كه داشت كناسي مي¬كرد و مستراحي را خالي مي¬نمود. بوعلي هم معروف است كه سامعۀ خيلي قوي داشته و حتي مطالب افسانه واري در اين مورد مي¬گويند. كناس با خودش شعري را زمزمه مي¬كرد. صدا به گوش بوعلي رسيد:
گرامي داشتم اي نفس از آنت
كه آسان بگذرد بر دل جهانت
بوعلي خنده¬اش گرفت كه اين مرد دارد كناسي مي¬كند و منت هم بر نفسش مي¬گذارد كه من تو را محترم داشتم براي اينكه زندگي بر تو آسان بگذرد. دهنۀ اسب را كشيد و آمد جلو گفت: انصاف اين است كه خيلي نفست را گرامي داشته¬اي!از اين بهتر ديگر نمي¬شد كه چنين شغل شريفي انتخاب كرده¬اي! مرد كناس از هيكل و اوضاع و احوال شناخت كه اين آقا وزير است. گفت: «نان از شغل خسيس خوردن، به كه بار منت رئيس بردن» (گفت: همين كار من از كار تو بهتر است.) بوعلي از خجالت عرق كرد و رفت .
خود اين يك مطلبي است و يك نيازي است براي انسان: آزاد زندگي كردن و زير بار منت احدي نرفتن. اين براي كسي كه بويي از انسانيت برده باشد باارزش ترين چيزهاست،و اين بدون اينكه انسان كاري داشته باشد كه به موجب آن متكي به نفس و متكي به خود باشد ممكن نيست.
يكي از اصحاب رسول اكرم خيلي فقير شده بود به طوري كه به نان شبش محتاج بود. يك وقت زنش به او گفت: برو خدمت پيغمبر صلي الله عليه و اله ،شايد كمكي بگيري . اين شخص مي¬گويد: من رفتم حضور پيغمبر صلي الله عليه و اله و در مجلس ايشان نشستم و منتظر بودم كه خلوت شود و فرصتي به دست آيد. ولي قبل از اينكه من حاجتم را بگويم، پيغمبر اكرم جمله¬اي گفتند و آن اين بود:
من سألنا اعطيناه و من استغني عنا اغناه الله.
كسي كه از ما چيزي بخواهد به او عنايت مي¬كنيم، اما اگر خود را از ما بي نياز بداند خدا واقعا او را بي نياز مي¬كند.
اين جمله را كه شنيد، ديگر حرفش را نزد و برگشت منزل. ولي باز همان فقر و بيچارگي گريبانگيرش بود. يك روز ديگر به تحريك زنش دوباره آمد خدمت پيغمبر. در آن روز هم پيغمبردر بين سخنانشان همين جمله را تكرار فرمودند. مي¬گويد: من سه بار اين كار را تكرار كردم و در روز سوم كه اين جمله را شنيدم فكر كردم كه اين تصادف نيست كه پيغمبر در سه نوبت اين جمله را به من مي¬گويد. معلوم است كه پيغمبر مي¬خواهد بفرمايد از اين راه نيا. اين دفعۀ سوم در قلب خودش احساس نيرو و قوت كرد،گفت: معلوم مي¬شود زندگي راه ديگري دارد و اين راه درست نيست. با خودش فكر كرد كه حالا بروم و از يك نقطه شروع كنم ببينم چه مي¬شود با خود گفت: من هيچ چيزي ندارم،ولي آيا هيزم كشي هم نمي¬توانم بكنم؟ چرا. اما هيزم كشي بالاخره الاغي، شتري و ريسمان و تيشه¬اي مي¬خواهد . اين ابزار را از همسايه¬ها عاريه گرفت. يك بار هيزم گذاشت روي حيوان و آورد و فروخت، و بعد پولي را كه تهيه كرده بود برد خانه و خرج كرد. براي اولين بار نتيجۀ كار را ديد و لذت آن را چشيد. فردا هم اين كار را تكرار كرد. يك مقدار از پول هيزم را خرج كرد و يك مقدار را ذخيره نمود. چند روز اين كار را تكرار كرد تا به تدريج تيشه و ريسمان را از خود كرد و يك حيوان هم براي خود خريد و كم كم از همين راه زندگي او تأمين شد. يك روز رفت خدمت رسول خدا. پيغمبر به او فرمودند: نگفتم من سألنا اعطيناه و من استغني عنا اغناه الله؟ اگر تو آن روز چيزي از من مي¬خواستي مي¬دادم اما تا آخر عمر گدا بودي، ولي توكل به خدا كردي و رفتي دنبال كار، خدا هم تو را بي نياز كرد.
چو مرد باشد پركار و بخت باشد يار
ز خاك تيره نمايد به خلق زر عيار
فلك به چشم بزرگي كند نگاه در آنك
بهانه هيچ نيارد ز بهر خردي كار
بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردي كار
كه سال تا سال آرد گلي زمانه ز خار
بزرگ حصني دان دولت و درش محكم
به عون كوشش بر درش مرد يابد بار
ز هر كه آيد كاري در او پديد بود
چنان كز آينه پيدا بود تو را ديدار
مي¬خواهد بگويد هركسي هنرش از چهره¬اش پيداست. بعد در مذمت بيكاري و بيعاري شعر خوبي دارد، مي-گويد:
شراب و خوا و كباب و رباب تره و نان
هزار كاخ فزون،كرد با زمي هموار
بهداشت رواني انسان در لابراتوار و كتابخانه است.
مقصودش اين است كه بهداشت رواني انسان به كار بستگي دارد و انسان بيكار، خود به خود بيمار مي¬شود. من اينجا نوشته¬ام كه اختصاص به لابراتوار و كتابخانه ندارد، كليۀ كارهايي كه مي¬تواند انسان را عميقا جذب كند و فكر را بسازد خوب هستند.
در همان مجله از ولتر نقل کرده بود که می گفته است :
هر وقت احساس مي¬كنم كه درد و رنج بيماري مي¬خواهد مرا از پاي درآورد، به كار پناه مي¬برم. كار بهترين درمان دردهاي دروني من است.
در همان كتاب اخلاق ساموئل اسمايلز يادم است كه نوشته بود:
بعد از ديانت ، مدرسه¬اي براي تربيت انسان بهتر از مدرسۀ كار ساخته نشده است.
و از بنيامين فرانكلين نقل كرده بود كه :
عروس زندگي «كار» نام دارد. اگر شما بخواهيد داماد اين عروس بشويد (يعني شوهر اين عروس بشويد) فرزند شما «سعادت» نام خواهد داشت.
پاسكال گفته است:
مصدر كليۀ مفاسد فكري و اخلاقي ، بيكاري است. هر كشوري كه بخواهد اين عيب بزرگ اجتماعي را رفع كند، بايد مردم را به كار وادارد تا آن آرامش عميق روحي كه عدۀ معدودي از آن آگاهند در عرصۀ وجود افراد برقرار شود.
و سقراط گفته است:
كار، سرمايۀ سعادت و نيكبختي است.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
منبع:راسخون
يكي از عواملي كه خيلي ساده است ولي شايد كمتر به آن توجه مي¬شود، عامل كار است ، كار از هر عامل ديگري اگر سازنده¬تر نباشد، نقشش در سازندگي كمتر نيست. انسان اين جور خيال مي¬كند كه كار اثر و معلول انسان است، پس انسان مقدم بر كار است؛ يعني چگونگي انسان مقدم بر چگونگي كار و چگونگي كار تابع چگونگي انسان است و بنابراين تربيت بر كار مقدم است، ولي اين درست نيست. هم تربيت بر كار مقدم است و هم كار بر تربيت؛ يعني ايندو، هم علت يكديگر هستند و هم معلول يكديگر. هم انسان سازنده و خالق و آفرينندۀ كار خودش است،و هم كار (و نوع كار) خالق و آفرينندۀ روح و چگونگي انسان است.
كار از نظر اسلام
ان الله يحب المؤمن المحترف .
خداوند مؤمني را كه داراي يك حرفه است و بدان اشتغال دارد، دوست دارد.
يا اينكه گفته¬اند:
الكاكد علي عياله كالمجاهد في سبيل الله .
كسي كه خود را براي ادارۀ زندگي¬اش به مشقت مي¬اندازد، مانند كسي است كه در راه خدا جهاد مي¬كند.
يا آن حديث نبوي معروف كه فرمود:
ملعون من القي كله علي الناس .
هركسي كه بيكار بگردد و سنگيني ]معاش[ خود را بر دوش مردم بيندازد، ملعون است و لعنت خدا شامل اوست.
اين حديث در وسائل و بعضي كتب ديگر است.
يا حديث ديگري كه در بحار و برخي كتب ديگر هست كه وقتي در حضور مبارك رسول اكرم دربارۀ كسي سخن مي¬گفتند كه فلاني چنين و چنان است، حضرت مي¬پرسيد كارش چيست؟ اگر مي¬گفتند كار ندارد، مي-فرمود: سقط من عيني يعني در چشم من ديگر ارزشي ندارد. در اين زمينه متون زيادي داريم.
در همين كتاب كوچك داستان راستان، از حكايات و داستانهاي كوچكي كه از پيغمبر و اميرالمؤمنين و ساير ائمه نقل كرده¬ايم فهميده مي¬شود كه چقدر كار كردن و كار داشتن از نظر پيشوايان اسلام مقدس است، و اين درست برعكس آن چيزي است كه در ميان برخي متصوفه و زاهدمآبان و احيانا در فكر خود ما رسوخ داشته كه كار را فقط در صورت بيچارگي و ناچاري درست مي¬دانيم، يعني هركسي كه كاري دارد مي¬گوييم اين بيچاره محتاج است و مجبور است كه كار كند؛ في حد ذاته آن چيزي كه آن را توفيق و مقدس مي¬شمارند بيكاري است كه خوشا به حال كساني كه نياز ندارند كاري داشته باشند، حال كسي كه بيچاره است ديگر چكارش مي¬شود كرد؟! در صورتي كه اصلا مسئلۀ نياز و بي نيازي مطرح نيست. اولا كار يك وظيفه است. حديث ملعون من القي كله علي الناس ناظر به اين جهت است. ولي ما اكنون دربارۀ كار از اين نظر بحث نمي-كنيم كه كار يك وظيفۀ اجتماعي است و اجتماع حقي بر گردن انسان دارد و يك فرد هرچه مصرف مي¬كند محصول كار ديگران است. و اگر نظريۀ ماركسيستها را بپذيريم اساسا ثروت و ارزش و هر چيزي كه ارزشي دارد، تمام ارزشش بستگي به كاري دارد كه در راه ايجاد آن انجام گرفته است؛ يعني كالا و كالا بودن كالا درواقع تجسم كاري است كه روي آن انجام شده است. حال اگر اين نظريه صد درصد درست نباشد ، باز هر چيزي كه انسان مصرف مي¬كند لااقل مقداري از ارزش آن در برابر كاري است كه روي آن انجام گرفته است. لباسي كه مي¬پوشيم، غذايي كه مي¬خوريم، كفشي كه به پا مي¬كنيم، مسكني كه در آن زندگي مي¬كنيم، هرچه را كه نظر كنيم مي¬بينيم غرق در نتيجۀ كار ديگران هستيم. كتابي كه جلومان گذاشته و مطالعه مي¬كنيم، محصول كار ديگران است: آن كه تأليف كرده، آن كه كاغذ ساخته، آن كه چاپ كرده،آن كه جلد نموده و غيره. انسان در اجتماعي كه زندگي مي¬كند غرق است در محصول كار ديگران،و به هر بهانه¬اي بخواهد از زير بار كار شانه خالي كند همان فرمودۀ پيغمبر است كه سنگيني او روي دوش ديگران هست بدون اينكه كوچكترين سنگيني از ديگران به دوش گرفته باشد.
باري در اينكه كار يك وظيفه است نمي¬شود شكي كرد، ولي ما دربارۀ كار از نظر تربيت بحث مي¬كنيم. آيا كار فقط وظيفه¬اي از روي ناچاري اجتماعي است؟ يا نه، اگر اين مسئله نباشد نيز لازم است و به عبارت ديگر اگر اين لابديت و ناچاري وظيفۀ اجتماعي نباشد، باز هم كار از نظر سازندگي فرد يك امر لازمي است. انسان يك موجود – به يك اعتبار – چند كانوني است. انسان جسم دارد، انسان قوۀ خيال دارد، انسان عقل دارد، انسان دل دارد، انسان . .. كار براي جسم انسان ضروري است، براي خيال انسان ضروري است، براي عقل و فكر انسان ضروري است، و براي قلب و احساس و دل انسان هم ضروري است. اما براي جسم كمتر احتياج به توضيح دارد، زيرا يك امر محسوس است. بدن انسان اگر كار نكند مريض مي¬شود؛ يعني كار يكي از عوامل حفظ الصحه است. بحث در اين باره ضرورتي ندارد. بياييم راجع به قوۀ خيال بحث كنيم.
كار و تمركز قوۀ خيال
النفس ان لم تشغله شغلك.
يعني اگر تو نفس را به كاري مشغول نكني، او تو را به خودش مشغول مي¬كند.
يك چيزهايي است كه اگر انسان آنها را به كاري نگمارد طوري نمي¬شود، مثل يك جماد است. اين انگشتر را كه من به انگشتم مي¬كنم، اگر روي طاقچه¬اي يا در جعبه¬اي بگذارم طوري نمي¬شود. ولي نفس انسان جور ديگري است، هميشه بايد او را مشغول داشت؛ يعني هميشه بايد يك كاري داشته باشد كه او را متمركز كند و وادار به آن كار نمايد و الا اگر شما به او كار نداشته باشيد، او شما را به آنچه كه دلش مي¬خواهد وادار مي¬كند و آن وقت است كه دريچۀ خيال به روي انسان باز مي¬شود؛ در رختخواب فكر مي¬كند، در بازار فكر مي¬كند، همين طور خيال خيال خيال، و همين خيالات است كه انسان را به هزاران نوع گناه مي¬كشاند اما برعكس، وقتي كه انسان يك كار و يك شغل دارد، آن كار و شغل، او را به سوي خود مي¬كشد و جذب مي¬كند و به او مجال براي فكر و خيال باطل نمي¬دهد.
كار و جلوگيري از گناه
دربارۀ يكي از امراي قديم خراسان مي¬گويند كه جبۀ خز خوبي پوشيده بود. براي او قلياني آوردند، قليان تكاني خورد و آتش آن روي جبۀ خزش افتاد. برخلاف شأن خودش مي¬ديد كه لباسش را تكان دهد تا آتش بيفتد. فقط گفت: «بچه¬ها» يعني بياييد. تا آنها آمدند، جبه و مقداري از تنش سوخت. اصلا برخلاف شأن و حيثيت خود مي¬دانست كه جبۀ خود را تكان دهد، و حتي شنيديم اگر مي¬خواست بيني خود را پاك كند ديگري بايد دستمال جلو دماغش مي¬گرفت .
اينكه اين اشخاص دست به هر جنايت و خيانتي مي¬زنند براي همين است كه آداب اجتماعي نمي¬گذارد كه اينها انرژيهاي خود را در راه صحيح مصرف كنند.
زن و غيبت
يك وقتي در آن انجمن ماهانه داستاني نقل كردم كه از روزنامه گرفته بودم. نوشته بود در يكي از شهرهاي كوچك ايالت فيلادلفياي آمريكا در خانواده¬ها قمار آنقدر رايج شده بود كه زنها به آن عادت كرده بودند و در خانه¬ها به صورت يك بيماري رواج يافته بود، و شكايت همه اين بود كه زنها ديگر كاري غير از قمار ندارند. اول اين را به عهدۀ واعظها گذاشتند كه آنها اين بيماري را از سر مردم بيرون ببرند. ولی آخر بیماری علت دارد ؛تا علتش از میان نرود که بیماری از بین نمی رود .واعظها شروع كردند به موعظه در زيانهاي قمار و آثار اخروي آن، ولي اثر نداشت. يك شهردار پيدا شد و گفت كه من اين بيماري را معالجه مي¬كنم. آمد كارهاي دستي از قبيل بافتني را تشويق كرد و براي زنها مسابقه¬هاي خوب گذاشت و جايزه¬هاي خوب تعيين كرد. طولي نكشيد كه زنها دست از قمار كشيده و به اين كارها پرداختند.
آن مرد علت را تشخيص داده و فهميده بود كه علت پرداختن زنها به قمار، بيكاري و احتياج آنها به سرگرمي است. كار ديگري برايشان به وجود آورد تا توانست قمار را از ميان ببرد. يعني درواقع يك خلأ روحي در ميان آنها وجود داشت و آن خلأ منشأ اين گناه بود. آن آدم فهميد كه اين خلأ را بايد پر كرد تا بشود قمار را از بين برد، و تا آن خلأ به وسيلۀ ديگري پر نشود نمي¬توان آن را از ميان برداشت.
اين است كه يكي از آثار كار، جلوگيري از گناه است. البته نمي¬گويم صد در صد اين طور است، ولي بسياري از گناهان منشأش بيكاري است. در جلسۀ پيش راجع به گناه فكري و خيالي صحبت كرديم كه گناه منحصر به گناهي كه به مرحلۀ عمل برسد نيست، گناه خيالي هم گناه است، يعني فكر گناه هم نوعي گناه است. البته فكر گناه تا به مرحلۀ عمل نرسيده، خود آن گناه نيست؛ برخلاف فكر كار نيك كه اگر به وسيلۀ مانعي به مرحلۀ عمل هم نرسد، در نزد خدا به منزلۀ همان عمل خوب شمرده مي¬شود.
استعداديابي در انتخاب كار
كارهاي اداري هم اكثر اين جور است. البته ممكن است به بعض كارها شوق داشته باشند ولي اكثر، خود كار اداري ابتكار ندارد و فقط تكرار است و شخص اجبارا براي اينكه گزارش غيبت ندهند و حقوقش كم نشود، با وجود بي ميلي شديد، آن چند ساعت را پشت ميز مي¬نشيند. اين هم خودش صدمه¬اي به فكر و روح انسان مي-زند. انسان بايد كاري را انتخاب كند كه آن كار عشق وعلاقۀ او را جذب كند، و از كاري كه علاقه ندارد بايد صرف نظر كند ولو درآمدش زياد باشد.
پس در مورد كار، اين جهت را بايد مراعات كرد و آن وقت است كه خيال و عشق انسان جذب مي¬شود و در كار ابتكاراتي به خرج مي¬دهد.
كار و آزمودن خود
پس يكي از خواص كار اين است كه انسان با كار، خود را مي¬آزمايد و كشف مي¬كند.
كار و فكر منطقي
اين است كه عرض كرديم كار روي عقل و فكر انسان اثر مي¬گذارد. گذشته از اينكه انسان با كار تجربه مي¬كند و علم به دست مي¬آورد و كار مادر علم است،يعني بشر علم خود را با تجربه و كار به دست آورده است و به عبارت ديگر گذشته از اينكه كار منشأ علم است، عقل و فكر انسان را نيز اصلاح و تربيت و تنظيم و تقويت مي¬كند.
تأثير كار بر احساس انسان
در مجموع، كار در عين اينكه معلول فكر و روح و خيال و دل و جسم آدمي است، سازندۀ خيال،سازندۀ عقل و فكر، سازندۀ دل و قلب و به طور كلي سازنده و تربيت كنندۀ انسان است.
كار و احساس شخصيت
دو رباعي است منسوب به اميرالمؤمنين علي عليه¬السلام در ديوان منسوب به ايشان، در يكي مي¬فرمايند:
لنقل الصخر من قلل الجبال
احب الي من منن الرجال
يقول الناس لي في الكسب عار
فان العار في ذل السؤال
براي من سنگ كشي از قله¬هاي كوه (يعني چنين كار سختي) گواراتر و آسانتر است از اينكه منت ديگران را به دوش بكشم. به من مي¬گويند: در كار و كسب ننگ است ، و من مي¬گويم: ننگ اين است كه انسان نداشته باشد و از ديگران بخواهد.
در رباعي ديگر مي¬فرمايد:
كد كد العبد ان احببت ان تصبح حرا
اگر مي¬خواهي آزاد زندگي كني،مثل برده زحمت بكش.
و اقطع الآمال من مال بني آدم طرا
آرزويت را از مال هركس كه باشد ببر و قطع كن.
لا تقل ذا مكسب يزري فقصد الناس ازري
نگو اين كار مرا پست مي¬كند، زيرا از مردم خواستن از هر چيزي بيشتر ذلت مي¬آورد.
انت ما استغنيت عن غيرك اعلي الناس قدرا
وقتي كه از ديگران بي نياز باشي،هر كاري داشته باشي از همۀ مردم بلند قدرتر هستي.
بوعلي سينا و مرد كناس
يك وقتي بوعلي با همان كبكبه و دبدبه و دستگاه وزارتي و غلامها و نوكرها داشت از جايي عبور مي¬كرد. بك يك كناسي برخورد كرد كه داشت كناسي مي¬كرد و مستراحي را خالي مي¬نمود. بوعلي هم معروف است كه سامعۀ خيلي قوي داشته و حتي مطالب افسانه واري در اين مورد مي¬گويند. كناس با خودش شعري را زمزمه مي¬كرد. صدا به گوش بوعلي رسيد:
گرامي داشتم اي نفس از آنت
كه آسان بگذرد بر دل جهانت
بوعلي خنده¬اش گرفت كه اين مرد دارد كناسي مي¬كند و منت هم بر نفسش مي¬گذارد كه من تو را محترم داشتم براي اينكه زندگي بر تو آسان بگذرد. دهنۀ اسب را كشيد و آمد جلو گفت: انصاف اين است كه خيلي نفست را گرامي داشته¬اي!از اين بهتر ديگر نمي¬شد كه چنين شغل شريفي انتخاب كرده¬اي! مرد كناس از هيكل و اوضاع و احوال شناخت كه اين آقا وزير است. گفت: «نان از شغل خسيس خوردن، به كه بار منت رئيس بردن» (گفت: همين كار من از كار تو بهتر است.) بوعلي از خجالت عرق كرد و رفت .
خود اين يك مطلبي است و يك نيازي است براي انسان: آزاد زندگي كردن و زير بار منت احدي نرفتن. اين براي كسي كه بويي از انسانيت برده باشد باارزش ترين چيزهاست،و اين بدون اينكه انسان كاري داشته باشد كه به موجب آن متكي به نفس و متكي به خود باشد ممكن نيست.
توصيۀ رسول اكرم
يكي از اصحاب رسول اكرم خيلي فقير شده بود به طوري كه به نان شبش محتاج بود. يك وقت زنش به او گفت: برو خدمت پيغمبر صلي الله عليه و اله ،شايد كمكي بگيري . اين شخص مي¬گويد: من رفتم حضور پيغمبر صلي الله عليه و اله و در مجلس ايشان نشستم و منتظر بودم كه خلوت شود و فرصتي به دست آيد. ولي قبل از اينكه من حاجتم را بگويم، پيغمبر اكرم جمله¬اي گفتند و آن اين بود:
من سألنا اعطيناه و من استغني عنا اغناه الله.
كسي كه از ما چيزي بخواهد به او عنايت مي¬كنيم، اما اگر خود را از ما بي نياز بداند خدا واقعا او را بي نياز مي¬كند.
اين جمله را كه شنيد، ديگر حرفش را نزد و برگشت منزل. ولي باز همان فقر و بيچارگي گريبانگيرش بود. يك روز ديگر به تحريك زنش دوباره آمد خدمت پيغمبر. در آن روز هم پيغمبردر بين سخنانشان همين جمله را تكرار فرمودند. مي¬گويد: من سه بار اين كار را تكرار كردم و در روز سوم كه اين جمله را شنيدم فكر كردم كه اين تصادف نيست كه پيغمبر در سه نوبت اين جمله را به من مي¬گويد. معلوم است كه پيغمبر مي¬خواهد بفرمايد از اين راه نيا. اين دفعۀ سوم در قلب خودش احساس نيرو و قوت كرد،گفت: معلوم مي¬شود زندگي راه ديگري دارد و اين راه درست نيست. با خودش فكر كرد كه حالا بروم و از يك نقطه شروع كنم ببينم چه مي¬شود با خود گفت: من هيچ چيزي ندارم،ولي آيا هيزم كشي هم نمي¬توانم بكنم؟ چرا. اما هيزم كشي بالاخره الاغي، شتري و ريسمان و تيشه¬اي مي¬خواهد . اين ابزار را از همسايه¬ها عاريه گرفت. يك بار هيزم گذاشت روي حيوان و آورد و فروخت، و بعد پولي را كه تهيه كرده بود برد خانه و خرج كرد. براي اولين بار نتيجۀ كار را ديد و لذت آن را چشيد. فردا هم اين كار را تكرار كرد. يك مقدار از پول هيزم را خرج كرد و يك مقدار را ذخيره نمود. چند روز اين كار را تكرار كرد تا به تدريج تيشه و ريسمان را از خود كرد و يك حيوان هم براي خود خريد و كم كم از همين راه زندگي او تأمين شد. يك روز رفت خدمت رسول خدا. پيغمبر به او فرمودند: نگفتم من سألنا اعطيناه و من استغني عنا اغناه الله؟ اگر تو آن روز چيزي از من مي¬خواستي مي¬دادم اما تا آخر عمر گدا بودي، ولي توكل به خدا كردي و رفتي دنبال كار، خدا هم تو را بي نياز كرد.
كار از نظر ناصر خسرو
چو مرد باشد پركار و بخت باشد يار
ز خاك تيره نمايد به خلق زر عيار
فلك به چشم بزرگي كند نگاه در آنك
بهانه هيچ نيارد ز بهر خردي كار
بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردي كار
كه سال تا سال آرد گلي زمانه ز خار
بزرگ حصني دان دولت و درش محكم
به عون كوشش بر درش مرد يابد بار
ز هر كه آيد كاري در او پديد بود
چنان كز آينه پيدا بود تو را ديدار
مي¬خواهد بگويد هركسي هنرش از چهره¬اش پيداست. بعد در مذمت بيكاري و بيعاري شعر خوبي دارد، مي-گويد:
شراب و خوا و كباب و رباب تره و نان
هزار كاخ فزون،كرد با زمي هموار
كار از ديدگاه بزرگان
بهداشت رواني انسان در لابراتوار و كتابخانه است.
مقصودش اين است كه بهداشت رواني انسان به كار بستگي دارد و انسان بيكار، خود به خود بيمار مي¬شود. من اينجا نوشته¬ام كه اختصاص به لابراتوار و كتابخانه ندارد، كليۀ كارهايي كه مي¬تواند انسان را عميقا جذب كند و فكر را بسازد خوب هستند.
در همان مجله از ولتر نقل کرده بود که می گفته است :
هر وقت احساس مي¬كنم كه درد و رنج بيماري مي¬خواهد مرا از پاي درآورد، به كار پناه مي¬برم. كار بهترين درمان دردهاي دروني من است.
در همان كتاب اخلاق ساموئل اسمايلز يادم است كه نوشته بود:
بعد از ديانت ، مدرسه¬اي براي تربيت انسان بهتر از مدرسۀ كار ساخته نشده است.
و از بنيامين فرانكلين نقل كرده بود كه :
عروس زندگي «كار» نام دارد. اگر شما بخواهيد داماد اين عروس بشويد (يعني شوهر اين عروس بشويد) فرزند شما «سعادت» نام خواهد داشت.
پاسكال گفته است:
مصدر كليۀ مفاسد فكري و اخلاقي ، بيكاري است. هر كشوري كه بخواهد اين عيب بزرگ اجتماعي را رفع كند، بايد مردم را به كار وادارد تا آن آرامش عميق روحي كه عدۀ معدودي از آن آگاهند در عرصۀ وجود افراد برقرار شود.
و سقراط گفته است:
كار، سرمايۀ سعادت و نيكبختي است.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
منبع:راسخون