اشک را زمزمه می کنم
در این پهنه سیاهی ها
به دور از دستانی که بازیچه نفس شد اند
باران را می طلبم
تا اینبار طلوع به دور از هر غبار چشمانم را نوازش کند
قلب را می شکنم
قلبی را که ترانه سوزناک دوست داشتنم را می شنود ندانسته می شکنم
مقصد نزدیک است
تنها چند قدمی باید
اما... پا را تازیانه می زنم
تا دردهایم در لذت با تو بودن فنا شود
تنها تازیانه ای بیشتر
تنها لحظه ای بیشتر
و تنها واژه ای بیشتر