مادربزرگ کوچک شده است مثل سايه، مي ترسم اين سايه کوچک توي سجاده گم شود...
مادربزرگ بوي خدا دارد مرا ياد سجده اي بلند مي اندازد ياد نماز، ياد تربت...
خاله دستهاي کوچک مادربزرگ را حنا بسته است. مادربزرگ هنوز هم نمازش ترک نمي شود، نفس هاي بلند که مي کشد مي فهمم چقدر سخت حمد و سوره اش را تمام مي کند.
: مادربزرگ حالش بد است؟













