به خیره برشمرد سیر خورده گرسنه را
چنان که درد کسان بر دگر کسی خوارست
چو پوست روبه ببینی به خان واتگران
بدان که: تهمت او دنبهٔ به سر کارست
ادامه مطلب
[ شنبه 15 مهر 1396 ] [ 10:38 PM ] - سید رضا هاشمی
 [ نظرات0 ]
 
 
 چهار چیز مر آزاده را زغم بخرد: تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد هر آن که ایزدش این چهار روزی کرد سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد 
 
 [ شنبه 15 مهر 1396  ]  [ 10:37 PM ] - سید رضا هاشمی
  [ نظرات0 ]
 
 
 زلف ترا جیم که کرد؟ آن که کرد خال ترا نقطهٔ آن جیم کرد وآن دهن تنگ تو گویی کسی دانگکی نار به دو نیم کرد 
 
 [ شنبه 15 مهر 1396  ]  [ 10:34 PM ] - سید رضا هاشمی
  [ نظرات0 ]
 
 
 شبی دیرند و ظلمت را مهیا چو نابینا درو دو چشم بینا درنگ آر ای سپهر چرخ وارا کیاخن ترت باید کرد کارا چراغان در شب چک آن چنان شد که گیتی رشک هفتم آسمان شد چو یاوندان به مجلس می گرفتند ز مجلس مست چون گشتند رفتند نیارم بر کسی این راز بگشود مرا از خال هندوی تو بفنود اگرچه در وفا بی شبهی و دیس نمیدانی تو قدر من ازندیس بود زودا، که آیی نیک خاموش چو مرغابی زنی در آب پاغوش الهی، از خودم بستان و گم کن به نور پاک بر من اشتلم کن سر سرو قدش شد باژگونه دو تا شد پشت او همچون درونه تو ازفرغول باید دور باشی شوی دنبال کار و جان خراشی به راه اندر همی شد شاهراهی رسید او تا به نزد پادشاهی بهشت آیین سرایی را بپرداخت زهر گونه درو تمثالها ساخت ز عود و چندن او را آستانه درش سیمین و زرین پالکانه 
 
 [ شنبه 15 مهر 1396  ]  [ 10:31 PM ] - سید رضا هاشمی
  [ نظرات0 ]
 
 
 تا سمو سر برآورید از دشت گشت زنگار گون همه لب کشت هر یکی کاردی ز خوان برداشت تا پزند از سمو طعامک چاشت نیست فکری به غیر یار مرا عشق شد در جهان فیار مرا زرع و ذرع از بهار شد چو بهشت زرع کشتست و ذرع گوشهی کشت اشتر گرسنه کسیمه برد کی شکوهد ز خار؟ چیره خورد هر کرا راهبر زغن باشد گذر او به مرغزن باشد دیوه هر چند کابرشم بکند هرچه آن بیشتر به خویش تند گاو مسکین ز کید دمنه چه دید؟ وز بد زاغ بوم را چه رسید؟ دور ماند از سرای خویش و تبار نسری ساخت بر سر کهسار گرچه نامردمست آن ناکس نشود سیر ازو دلم یرگس دخت کسری ز نسل کیکاوس درستی نام، نغز چون طاوس تبر از بس که زد به دشمن کوس سرخ شد همچو لالکای خروس آن که از این سخن شنید ارزش باز پیش آر، تا کند پژهش خویشتن پاک دار و بیپرخاش هیچ کس را مباش عاشق غاش خویشتن پاک دار بیپرخاش رو به آغاش اندرون مخراش خویش بیگانه گردد از پی دیش خواهی آن روز مزد کمتر دیش از بزرگی که هستی، ای خشنوک چاکرت بر کتف نهد دفنوک از تو خالی نگارخانهی جم فرش دیبا فگنده بر بجکم من چنین زار ازان جماش شدم همچو آتش میان داش شدم من چنان زار ازان جماش درم همچو آتش میان داش درم جان ترنجیده و شکسته دلم گویی از غم همی فرو گسلم باد بر تو مبارک و خنشان جشن نوروز و گوسپند کشان بودنی بود، می بیار اکنون رطل پرکن ، مگوی بیش سخون چون نهاد او پهند را نیکو قید شد در پهند او آهو چون به بانگ آمد از هوا بخنو می خور و بانگ رود و چنگ شنو از شبستان ببشکم آمد شاه گشت بشکم ز دلبران چون ماه ریش و سبلت همی خضاب کنی خویشتن را همی عذاب کنی آن که نشک آفرید و سرو سهی وان که بید آفرید و نار و بهی 
 
 [ شنبه 15 مهر 1396  ]  [ 10:29 PM ] - سید رضا هاشمی
  [ نظرات0 ]
 
 
 مرد مرادی، نه همانا که مرد مرگ چنان خواجه نه کاریست خرد جان گرامی به پدر باز داد کالبد تیره به مادر سپرد آن ملک با ملکی رفت باز زنده کنون شد که تو گویی: بمرد کاه نبد او، که به بادی پرید آب نبد او، که به سرما فسرد شانه نبود او، که به مویی شکست دانه نبود او، که زمینش فشرد گنج زری بود درین خاکدان کو دو جهان را به جوی میشمرد قالب خاکی سوی خاکی فگند جان و خرد سوی سماوات برد جان دوم را، که ندانند خلق مصقلهای کرد و به جانان سپرد صاف بد آمیخته با درد می بر سر خم رفت و جدا شد زدرد در سفر افتند به هم، ای عزیز مروزی و رازی و رومی و کرد خانهی خود باز رود هر یکی اطلس کی باشد همتای برد؟ خامش کن چون نفط، ایرا ملک نام تو از دفتر گفتن سترد زلف ترا جیم که کرد؟ آن که او خال ترا نقطهی آن جیم کرد وآن دهن تنگ تو گویی کسی دانگکی نار به دو نیم کرد فرشته را ز حلاوت دهان پر آب شود چو از حرارت میدلبرم لبان لیسد روان ز دیدهی افلاکیان شود جیحون نصال تیرت اگر قبضهی کمان لیسد به خاک خفتهی تیغ تو از حلاوت زخم زبان برآورد و زخم را دهان لیسد ملکا، جشن مهرگان آمد جشن شاهان و خسروان آمد خز به جای ملحم و خرگاه بدل باغ و بوستان آمد مورد به جای سوسن آمد باز می به جای ارغوان آمد تو جوانمرد و دولت تو جوان می به بخت تو نوجوان آمد گل دگر ره به گلستان آمد وارهی باغ و بوستان آمد وار آذر گذشت و شعلهی او شعلهی لاله را زمان آمد دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند جان گرامی به جانش اندر پیوند دایم بر جان او بلرزم، زیراک مادر آزادگان کم آرد فرزند از ملکان کس چنو نبود جوانی راد و سخندان و شیرمرد و خردمند کس نشناسد همی که: کوشش او چون؟ خلق نداند همی که بخشش او چند دست و زبان زر و در پراگند او را نام به گیتی نه از گزاف پراگند در دل ما شاخ مهربانی به نشاست دل نه به بازی ز مهر خواسته برکند همچو معماست فخر و همت او شرح همچو ایستاست فضل و سیرت اوزند گر چه بکوشند شاعران زمانه مدح کسی را کسی نگوید مانند سیرت او تخم کشت و نعمت او آب خاطر مداح او زمین برومند سیرت او بود وحی نامه به کسری چون که به آیینش پندنامه بیاگند سیرت آن شاه پندنامهی اصلیست ز آنکه همی روزگار گیرد ازو پند هر که سر از پند شهریار بپیچید پای طرب را به دام کرد درافگند کیست به گیتی خمیر مایهی ادبار؟ آن که به اقبال او نباشد خرسند هر که نخواهد همی گشایش کارش گو: بشو و دست روزگار فروبند ای ملک، از حال دوستانش همی ناز ای فلک، از حال دشمنانش همی خند آخر شعر آن کنم که اول گفتم: دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند جز آن که مستی عشقست هیچ مستی نیست همین بلات بسست، ای بهر بلا خرسند خیال رزم تو گر در دل عدو گردد ز بیم تیغ تو بندش جدا شود از بند ز عدل تست به هم باز و صعوه را پرواز ز حکم تست شب و روز را به هم پیوند به خوشدلی گذران بعد ازین، که باد اجل درخت عمر بداندیش را ز پا افگند همیشه تا که بود از زمانه نام و نشان مدام تا که بود گردش سپهر بلند به بزم عیش و طرب باد نیکخواه تو شاد حسود جاه تو بادا ز غصه زار و نژند نیز ابا نیکوان نمایدت جنگ فند لشکر فریادنی، خواستهنی سودمند قند جداکن از وی، دور شو از زهر دند هر چه به آخر بهست جان ترا آن پسند صرصر هجر تو، ای سرو بلند ریشهی عمر من از بیخ بکند پس چرا بستهی اویم همه عمر؟ اگر آن زلف دوتا نیست کمند به یکی جان نتوان کرد سال: کز لب لعل تو یک بوس به چند؟ بفگند آتش اندر دل حسن آن چه هجران تو از سینه فگند مهتران جهان همه مردند مگر را سر همه فرو کردند زیر خاک اندرون شدند آنان که همه کوشکها برآوردند از هزاران هزار نعمت و ناز نه به آخر به جز کفن بردند؟ بود از نعمت آن چه پوشیدند و آن چه دادند و آن چه را خوردند مرا تو راحت جانی، معاینه، نه خبر کرا معاینه آید خبر چه سود کند؟ سپر به پیش کشیدم خدنگ قهر ترا چو تیر بر جگر آید سپر چه سود کند؟ تا کی گویی که: اهل گیتی درهستی و نیستی لیمند؟ چون تو طمع از جهان بریدی دانی که: همه جهان کریمند اگر چه عذر بسی بود روزگار نبود چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود خدای را بستودم، که کردگار منست زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود همه به تنبل و بندست بازگشتن او شرنگ نوش آمیغست و روی زراندود بنفشهای طری خیل خیل بر سرکوه چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود بیاروهان بده آن آفتاب کش بخوری ز لب فروشود و از رخان برآید زود مرابسود و فرو ریخت هرچه دندان بود نبود دندان، لابل، چراغ تابان بود سپید سیم رده بود، در و مرجان بود ستارهی سحری بود و قطره باران بود یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت چه نحس بود، همانا که نحس کیوان بود نه نحس کیوان بود و نه روزگار داز چو بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود جهان همیشه چو چشمیست گرد و گردانست همیشه تا بود آیین گرد، گردان بود همان که درمان باشد، به جای درد شو و باز درد، همان کز نخست درمان بود کهن کند به زمانی همان کجا نو بود و نو کند به زمانی همان که خلقان بود بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکین موی که حال بنده ازین پیش برچه سامان بود؟ به زلف چوگان نازش همی کنی تو بدو ندیدی آن گه او را که زلف چوگان بود شد آن زمانه که رویش بسان دیبا بود شد آن زمانه که مویش بسان قطران بود چنان که خوبی مهمان و دوست بود عزیز بشد که بازنیامد، عزیز مهمان بود بسا نگار، که حیران بدی بدو در، چشم به روی او در، چشمم همیشه حیران بود شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود نشاط او به فزون بود و بیم نقصان بود همی خرید و همی سخت، بیشمار درم به شهر هر که یکی ترک نار پستان بود بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود به روز چون که نیارست شد به دیدن او نهیب خواجهی او بود و بیم زندان بود نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود دلم خزانهی پرگنج بود و گنج سخن نشان نامهی ما مهر و شعر عنوان بود همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟ دلم نشاط وطرب را فراخ میدان بود بسا دلا، که بسان حریرکرده به شعر از آن پس که: به کردار سنگو سندان بود همیشه چشم زی زلفکان چابک بود همیشه گوش زی مردم سخندان بود عیال نه، زن و فرزند نه، معونت نه ازین همه تنم آسوده بود و آسان بود تو رودکی را، ای ماهرو، همی بینی بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی سرود گویان، گویی هزاردستان بود شد آن زمان که به او انس رادمردان بود شد آن زمانه که او پیشکار میران بود همیشه شعر ورا زی ملوک دیوانست همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود کجا به گیتی بودست نامور دهقان مرا به خانهی او سیم بود و حملان بود کرا بزرگی و نعمت زاین و آن بودی ورا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود بداد میر خراسانش چل هزار درم درو فزونی یک پنج میر ماکان بود ز اولیاش پراگنده نیز هشت هزار به من رسید، بدان وقت، حال خوب آن بود چو میر دید سخن، داد داد مردی خویش ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود می آرد شرف مردی پدید آزاده نژاد از درم خرید می آزاده پدید آرد از بداصل فراوان هنرست اندرین نبید هرآن گه که خوری می خوش آن گهست خاصه چو گل و یاسمن دمید بسا حصن بلندا، که می گشاد بسا کرهی نوزین، که بشکنید بسا دون بخیلا، که می بخورد کریمی به جهان در پراگنید کار همه راست، آن چنان که بباید حال شادیست، شاد باشی، شاید انده و اندیشه را دراز چه داری؟ دولت خود همان کند که بباید رای وزیران ترا به کار نیابد هر چه صوابست بخت خود فرماید چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق و آن که ترا زاد نیز چون تو نزاید ایزد هرگز دری نبندد بر تو تا صد دگر به بهتری نگشاید دریا دو چشم و آتش بر دل همی فزاید مردم میان دریا و آتش چگونه پاید؟ نیش نهنگ دارد، دل را همی خساید ندهم، که ناگوارد، کایدون نه خردخاید اندی که امیر ما باز آید پیروز مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید پنداشت همی حاسد: کو باز نیاید باز آمد، تا هر شفکی ژاژ نخاید هر باد، که از سوی بخارا به من آید با بوی گل و مشک و نسیم سمن آید بر هر زن و هر مرد، کجا بروزد آن باد گویی: مگر آن باد همی از ختن آید نی نی، ز ختن باد چنو خوش نوزد هیچ کان باد همی از بد معشوق من آید هر شب نگرانم به یمن تا: تو برآیی زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید کوشم که: بپوشم، صنما، نام تو از خلق تا نام تو کم در دهن انجمن آید با هر که سخن گویم، اگر خواهم وگر نی اول سخنم نام تو اندر دهن آید دریغ! مدحت چون درو آبدار غزل که چابکیش نیاید همی به لفظ پدید اساس طبع ثنایست، بل قویتر ازان ز آلت سخن آمد همی همه مانیذ کسی را که باشد بدل مهر حیدر شود سرخ رو در دو گیتی به آور ایا سر و بن، در تک و پوی آنم که: فرغند آسا بپیچم به توبر 
 
 [ شنبه 15 مهر 1396  ]  [ 10:20 PM ] - سید رضا هاشمی
  [ نظرات0 ]
 
 
 بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آید همی ریگ آموی و درشتی راه او زیر پایم پرنیان آید همی آب جیحون از نشاط روی دوست خنگ ما را تا میان آید همی ای بخارا! شاد باش و دیر زی میر زی تو شادمان آید همی میر ماه است و بخارا آسمان ماه سوی آسمان آید همی میر سرو است و بخارا بوستان سرو سوی بوستان آید همی آفرین و مدح سود آید همی گر به گنج اندر زیان آید همی 
 
 [ شنبه 15 مهر 1396  ]  [ 10:17 PM ] - سید رضا هاشمی
  [ نظرات0 ]
 
 
 اگر چه عذر بسی بود روزگار نبود چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود خدای را بستودم، که کردگار من است زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود همه به تنبل و بند است بازگشتن او شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود بنفشههای طری خیل خیل بر سر کرد چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود بیار و هان بده آن آفتاب کش بخوری ز لب فرو شود و از رخان برآید زود 
 
 [ شنبه 15 مهر 1396  ]  [ 10:13 PM ] - سید رضا هاشمی
  [ نظرات0 ]
 
 
 گر شود بحر کف همت تو موج زنان ور شود ابر سر رایت تو توفان بار بر موالیت بپاشد همه در و گوهر بر اعادیت ببارد همه شخکاسه و خار 
 
 [ شنبه 15 مهر 1396  ]  [ 10:11 PM ] - سید رضا هاشمی
  [ نظرات0 ]
 
 
 ای عاشق دل داده بدین جای سپنجی همچون شمنی شیفته بر صورت فرخار امروز به اقبال تو، ای میر خراسان هم نعمت و هم روی نکو دارم و سیار درواز و دریواز فرو گشت و بر آمد بیمست که: یک بار فرود آید دیوار دیوار کهن گشته بپرداز بادیز یک روز همه پست شود، رنجش بگذار آن خجش ز گردنش در آویخته گویی خیکیست پراز باد، درو ریخته از بار آن کن که درین وقت همی کردی هر سال خز پوش و به کاشانه رو از صفه و فروار یاد آری و دانی که: تویی زیرک و نادان ور یاد نداری تو سگالش کن و یادآر 
 
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب