
یا رب الحسین هرکه غم ات را خرید، عشرت عالم فروخت باخبرانِ غم ات، بیخبر از عالمند کرب و بلا، کرب و بلا، کرب و بلا، کربلا. کرب و بلا؛ کربلا. کرب و بلا؛ کربلا روی نیازم کجاست؟ روی حسین است و بس روی حسین است و بس قبلۀ قلبم کجاست؟ کوی حسین است و بس کوی حسین است و بس سلسلۀ عشق را، سلسله جنبان خداست سلسلۀ عشق چیست؟ بوی حسین است و بس. بوی حسین است و بس. کرب و بلا، کرب و بلا، کرب و بلا، کربلا. کرب و بلا؛ کربلا. کرب و بلا؛ کربلا رحمت و لطف و کرم، عشق و صفا در جهان بخشش و جود و وفا، خوی حسین است و بس روز جزا در امان، هرکه رود ای عزیز از برکاتِ دم و هوی حسین است و بس بوی بهشت خدا از حرماش میوزد بوی بهشت خدا، بوی بهشت است و بس کرب و بلا، کرب و بلا، کرب و بلا، کربلا. کرب و بلا؛ کربلا. کرب و بلا؛ کربلا کوثر و حوض بهشت، جنت و نهر حیات اندکی از قطرهی جوی حسین است و بس سلسلۀ عشق را، سلسله جنبان خداست... سلسلۀ عشق چیست؟ بوی حسین است و بس. بوی حسین است و بس. روز جزا میرود، خنده کنان در بهشت هرکه به دنیا کند، گریه برای حسین گریه برای حسین ای که مرا، ای که مرا، ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده، گوشه ای از کربلا، جا و مکانم بده هرکه غمت، هرکه غمت را خرید عشرت عالم فروخت باخبرانِ غمت، بیخبر از عالمند کرب و بلا، کرب و بلا، کرب و بلا، کربلا. کرب و بلا؛ کربلا. کرب و بلا؛ کربلا*

السلام عليک يا اباعبدالله الحسين
تصـــــاوير حرم حضرت امام حسين عليه الســــلام زنده و مستقيــم از طريق سـايت
امام حسين پخش مي شود .
برای مشاهده از مرورگر اکسپلورر (Internet Explorer) استفاده کنید .
پخش زنده و مستقیم حرم امام حسین علیه السلام
پخـش زنـده و مسـتقیـم حرم حضرت اباالفضل العباس علیه السلام
پخش زنده و مستقیم حرم امام رضا علیه السلام
ولادت
در روز سوم ماه شعبان سال چهارم هجرت (1) دومين فرزند برومند حضرت على وفاطمه , كه درود خدا بر ايشان باد, در خانه وحى و ولايت چشم به جهان گشود. چون خبر ولادتش به پيامبر گرامى اسلام (ص ) رسيد, به خانه حضرت على (ع ) و فاطمه (س ) آمد و اسما (2) را فرمود تا كودك را بياورد.اسما او را در پارچه اى سپيد پيچيد و خدمت رسول اكرم (ص ) برد, آن گرامى به گوش راست او اذان و به گوش چپ او اقامه گفت.(3)
به روزهاى اول يا هفتمين روز ولادت با سعادتش , امين وحى الهى , جبرئيل فرود آمد و گفت : سلام خداوند بر تو باد اى رسول خدا, اين نوزاد را به نام پسر كوچك هارون (شبير) (4) كه به عربى (حسين ) خوانده مي شود نام بگذار.(5)چون على براى تو به سان هارون براى موسى بن عمران است , جز آن كه تو خاتم پيغمبران هستى .و به اين ترتيب نام پرعظمت حسين از جانب پروردگار, براى دومين فرزند فاطمه (س ) انتخاب شد.
به روز هفتم ولادتش , فاطمه زهرا كه سلام خداوند بر او باد, گوسفندى را براى فرزندش به عنوان عقيقه (6) كشت , و سر آن حضرت را تراشيد و هم وزن موى سر او نقره صدقه داد. (7)
حسين (ع ) و پيامبر (ص )
از ولادت حسين بن على (ع ) كه در سال چهارم هجرت بود تا رحلت رسول الله (ص ) كه شش سال و چند ماه بعد اتفاق افتاد, مردم از اظهار محبت و لطفى كه پيامبر راستين اسلام (ص ) درباره حسين (ع ) ابراز ميداشت , به بزرگوارى و مقام شامخ پيشواى سوم آگاه شدند.
سلمان فارسى مي گويد: ديدم كه رسول خدا (ص ) حسين (ع ) را بر زانوى خويش نهاده او را مي بوسيد و مي فرمود: تو بزرگوار و پسر بزرگوار و پدر بزرگوارانى , تو امام و پسر امام و پدر امامان هستى , تو حجت خدا و پسر حجت خدا و پدر حجتهاى خدايى كه نُه نفرند و خاتم ايشان ,قائم ايشان (امام زمان عج ) مي باشد. (8)
انس بن مالك روايت مي كند: وقتى از پيامبر پرسيدند كدام يك از اهل بيت خود را بيشتر دوست مي دارى , فرمود: حسن و حسين را, (9) بارها رسول گرامى حسن (ع ) و حسين (ع ) را به سينه مي فشرد وآنان را مي بوييد و مي بوسيد. (10)
ابوهريره كه از مزدوران معاويه و از دشمنان خاندان امامت است , در عين حال اعتراف مي كند كه : رسول اكرم را ديدم كه حسن و حسين را بر شانه هاى خويش نشانده بود و به سوى مامي آمد, وقتى به ما رسيد فرمود هر كس اين دو فرزندم را دوست بدارد مرا دوست داشته , و هر كه با آنان دشمنى ورزد با من دشمنى نموده است.(11)عاليترين, صميميترين و گوياترين رابطه معنوى و ملكوتى بين پيامبر و حسين را ميتوان در اين جمله رسول گرامى اسلام(ص )خواند كه فرمود:حسين از من و من ازحسينم (12)
حسين (ع ) با پدر
شش سال از عمرش با پيامبر بزرگوار سپرى شد, و آن گاه كه رسول خدا (ص ) چشم از جهان فروبست و به لقاى پروردگار شتافت , مدت سى سال با پدر زيست . پدرى كه جز به انصاف حكم نكرد , و جز به طهارت و بندگى نگذرانيد , جز خدا نديد و جز خدا نخواست و جز خدا نيافت . پدرى كه در زمان حكومتش لحظه اى او را آرام نگذاشتند ,همچنان كه به هنگام غصب خلافتش جز به آزارش برنخاستند...
در تمام اين مدت , با دل و جان از اوامر پدر اطاعت مي كرد, و در چند سالى كه حضرت على (ع ) متصدى خلافت ظاهرى شد, حضرت حسين (ع ) در راه پيشبرد اهداف اسلامى , مانند يك سرباز فداكار، همچون برادر بزرگوارش مي كوشيد, و در جنگهاى جمل , صفين و نهروان شركت داشت.(13)
به اين ترتيب , از پدرش اميرالمؤمنين(ع ) و دين خدا حمايت كرد و حتى گاهى در حضور جمعيت به غاصبين خلافت اعتراض مي كرد. در زمان حكومت عمر, امام حسين (ع ) وارد مسجد شد, خليفه دوم را بر منبر رسول الله (ص ) مشاهده كرد كه سخن ميگفت. بی درنگ از منبر بالا رفت و فرياد زد: از منبرپدرم فرود آى .... (14)
امام حسين (ع ) با برادر
پس از شهادت حضرت على (ع ), به فرموده رسول خدا (ص ) و وصيت اميرالمؤمنين (ع ) امامت و رهبرى شيعيان به حسن بن على (ع ), فرزند بزرگ اميرالمؤمنين (ع ), منتقل گشت و بر همه مردم واجب و لازم آمد كه به فرامين پيشوايشان امام حسن (ع ) گوش فرادارند. امام حسين (ع ) كه دست پرورد وحى محمدى و ولايت علوى بود, همراه و همكار و همفكر برادرش بود. چنان كه وقتى بنا بر مصالح اسلام و جامعه مسلمانان و به دستور خداوند بزرگ , امام حسن (ع ) مجبور شد كه با معاويه صلح كند و آن همه ناراحتي ها را تحمل نمايد, امام حسين (ع ) شريك رنج هاى برادر بود و چون ميدانست كه اين صلح به صلاح اسلام و مسلمين است , هرگز اعتراض به برادر نداشت .
حتى يك روز كه معاويه , در حضور امام حسن (ع ) وامام حسين (ع ) دهان آلوده اش را به بدگويى نسبت به امام حسن (ع ) و پدر بزرگوارشان اميرمؤمنان (ع ) گشود, امام حسين (ع ) به دفاع برخاست تا سخن در گلوى معاويه بشكند و سزاى ناهنجاريش را به كنارش بگذارد, ولى امام حسن (ع ) او را به سكوت و خاموشى فراخواند, امام حسين (ع ) پذيرا شد و به جايش بازگشت , آن گاه امام حسن (ع ) خود به پاسخ معاويه برآمد, و با بيانى رسا و كوبنده خاموشش ساخت . (15)
امام حسين (ع ) در زمان معاويه
چون امام حسن (سلام خدا و فرشتگان خدا بر او باد) از دنيا رحلت فرمود, به گفته رسول خدا (ص ) و اميرالمؤمنين (ع ) و وصيت حسن بن على (ع ) امامت و رهبرى شيعيان به امام حسين (ع ) منتقل شد و از طرف خدا مأمور رهبرى جامعه گرديد. امام حسين (ع ) مي ديد كه معاويه با اتكا به قدرت اسلام , بر اريكه حكومت اسلام به ناحق تكيه زده , سخت مشغول تخريب اساس جامعه اسلامى و قوانين خداوند است و از اين حكومت پوشالى مخرب به سختى رنج مي برد, ولى نمي توانست دستى فراز آورد وقدرتى فراهم كند تا او را از جايگاه حكومت اسلامى پايين بكشد, چنانچه برادرش امام حسن (ع ) نيز وضعى مشابه او داشت.
امام حسين (ع ) مي دانست اگر تصميمش را آشكار سازد و به سازندگى قدرت بپردازد, پيش از هر جنبش و حركت مفيدى به قتلش مي رسانند, ناچار دندان بر جگر نهاد و صبررا پيشه ساخت كه اگر بر مي خاست , پيش از اقدام به دسيسه كشته مي شد, از اين كشته شدن هيچ نتيجه اى گرفته نمي شد. بنابراين تا معاويه زنده بود, چون برادر زيست و علم مخالفت هاى بزرگ نيفراخت , جز آن كه گاهى محيط و حركات و اعمال معاويه را به باد انتقاد مي گرفت و مردم رابه آينده نزديك اميدوار مي ساخت كه اقدام مؤثرى خواهد نمود.
در تمام طول مدتى كه معاويه از مردم براى ولايتعهدى يزيد, بيعت مي گرفت , حسين به شدت با اومخالفت كرد, و هرگز تن به بيعت يزيد نداد و وليعهدى او را نپذيرفت و حتى گاهى سخنانى تند به معاويه گفت و يا نامه اى كوبنده براى او نوشت .(16) معاويه هم در بيعت گرفتن براى يزيد, به او اصرارى نكرد و امام (ع ) همچنين بود و ماند تا معاويه درگذشت ...
قيام حسينى
يزيد پس از معاويه بر تخت حكومت اسلامى تكيه زد و خود را اميرالمؤمنين خواند و براى اين كه سلطنت ناحق و ستمگرانه اش را تثبيت كند, مصمم شد براى نامداران و شخصيتهاى اسلامى پيامى بفرستد و آنان را به بيعت با خويش بخواند. به همين منظور, نامه اى به حاكم مدينه نوشت و در آن يادآور شد كه براى من از حسين (ع )بيعت بگير و اگر مخالفت نمود بقتلش برسان .
حاكم اين خبر را به امام حسين (ع )رسانيد و جواب مطالبه نمود. امام حسين (ع ) چنين فرمود: انا لله و انا اليه راجعون و على الاسلام السلام اذا بليت الامة براع مثل يزيد.(17) آن گاه كه افرادى چون يزيد, (شرابخوار و قمارباز و بي ايمان و ناپاك كه حتى ظاهر اسلام را هم مراعات نمي كند) بر مسند حكومت اسلامى بنشيند, بايد فاتحه اسلام را خواند.(زيرا اين گونه زمامدارها با نيروى اسلام و به نام اسلام , اسلام را از بين ميبرند.)
امام حسين (ع ) مي دانست اينك كه حكومت يزيد را به رسميت نشناخته است , اگر در مدينه بماند به قتلش مي رسانندش, لذا به امر پروردگار, شبانه و مخفى از مدينه به سوى مكه حركت كرد. آمدن آن حضرت به مكه , همراه با سرباز زدن او از بيعت يزيد, در بين مردم مكه و مدينه انتشار يافت , و اين خبر تا به كوفه هم رسيد. كوفيان ازامام حسين (ع ) كه در مكه به سر مي برد دعوت كردند تا به سوى آنان آيد و زمامدار امورشان باشد. امام (ع ) مسلم بن عقيل , پسر عموى خويش را به كوفه فرستاد تا حركت و واكنش اجتماع كوفى را از نزديك ببيند و برايش بنويسد. مسلم به كوفه رسيد و با استقبال گرم و بي سابقه اى روبرو شد, هزاران نفر به عنوان نايب امام (ع ) با او بيعت كردند, و مسلم هم نامه اى به امام حسين (ع ) نگاشت و حركت فورى امام (ع ) را لازم گزارش داد.
هر چند امام حسين (ع ) كوفيان را به خوبى مي شناخت , و بي وفايى و بي دينيشان را در زمان حكومت پدر و برادر ديده بود و مي دانست به گفته ها و بيعتشان با مسلم نمي توان اعتماد كرد, و ليكن براى اتمام حجت و اجراى اوامر پروردگار تصميم گرفت كه به سوى كوفه حركت كند.با اين حال تا هشتم ذيحجه , يعنى روزى كه همه مردم مكه عازم رفتن به منى بودند (18) و هر كس در راه مكه جا مانده بود با عجله تمام مي خواست خود را به مكه برساند, آن حضرت در مكه ماند و در چنين روزى با اهل بيت و ياران خود, از مكه به طرف عراق خارج شد و با اين كار هم به وظيفه خويش عمل كرد و هم به مسلمانان جهان فهماند كه پسر پيغمبر امت , يزيد را به رسميت نشناخته و با او بيعت نكرده ,بلكه عليه او قيام كرده است .
يزيد كه حركت مسلم را به سوى كوفه دريافته و از بيعت كوفيان با او آگاه شده بود, ابن زياد را (كه از پليدترين ياران يزيد و از كثيفترين طرفداران حكومت بنى اميه بود) به كوفه فرستاد.ابن زياد از ضعف ايمان و دورويى و ترس مردم كوفه استفاده نمود و با تهديد وارعاب , آنان را از دور و بر مسلم پراكنده ساخت , و مسلم به تنهايى با عمال ابن زياد به نبرد پرداخت , و پس از جنگى دلاورانه و شگفت , با شجاعت شهيد شد.(سلام خدا بر او باد).و ابن زياد جامعه دورو و خيانتكار و بي ايمان كوفه را عليه امام حسين (ع ) برانگيخت , و كار به جايى رسيد كه عده اى از همان كسانى كه براى امام (ع ) دعوتنامه نوشته بودند, سلاح جنگ پوشيدند و منتظر ماندند تا امام حسين (ع ) از راه برسد و به قتلش برسانند.
امام حسين (ع ) از همان شبى كه از مدينه بيرون آمد, و در تمام مدتى كه در مكه اقامت گزيد, و در طول راه مكه به كربلا, تا هنگام شهادت , گاهى به اشاره , گاهى به صراحت , اعلان ميداشت كه : مقصود من از حركت , رسوا ساختن حكومت ضد اسلامى يزيد وبرپاداشتن امر به معروف و نهى از منكر و ايستادگى در برابر ظلم و ستمگرى است وجز حمايت قرآن و زنده داشتن دين محمدى هدفى ندارم . و اين مأموريتى بود كه خداوند به او واگذار نموده بود, حتى اگر به كشته شدن خود و اصحاب و فرزندان و اسيرى خانواده اش اتمام پذيرد.
رسول گرامى (ص ) و اميرمؤمنان (ع ) و حسن بن على (ع ) پيشوايان پيشين اسلام , شهادت امام حسين (ع ) را بارها بيان فرموده بودند. حتى در هنگام ولادت امام حسين (ع ),رسول گرانمايه اسلام (ص ) شهادتش را تذكر داده بود. (19) و خود امام حسين (ع ) به علم امامت ميدانست كه آخر اين سفر به شهادتش مي انجامد, ولى او كسى نبود كه در برابر دستور آسمانى و فرمان خدا براى جان خود ارزشى قائل باشد, يا از اسارت خانواده اش واهمه اى به دل راه دهد. او آن كس بود كه بلا را و شهادت را سعادت مي پنداشت . (سلام ابدى خدا بر او باد) .
خبر شهادت حسين (ع ) در كربلا به قدرى در اجتماع اسلامى مورد گفتگو واقع شده بود كه عامه مردم از پايان اين سفر مطلع بودند. چون جسته و گريخته , از رسول الله (ص ) و اميرالمؤمنين (ع ) و امام حسن بن على (ع ) و ديگر بزرگان صدر اسلام شنيده بودند. بدين سان حركت امام حسين (ع ) با آن درگيري ها و ناراحتي ها احتمال كشته شدنش را در اذهان عامه تشديد كرد. به ويژه كه خود در طول راه مي فرمود: من كان باذلا فينا مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فليرحل معنا. (20) هر كس حاضر است در راه ما از جان خويش بگذرد و به ملاقات پروردگار بشتابد,همراه ما بيايد. و لذا در بعضى از دوستان اين توهم پيش آمد كه حضرتش را از اين سفر منصرف سازند، غافل از اين كه فرزند على بن ابى طالب (ع ) امام و جانشين پيامبر, و از ديگران به وظيفه خويش آگاه تر است و هرگز از آنچه خدا بر عهده او نهاده، دست نخواهد كشيد.
بارى امام حسين (ع ) با همه اين افكار و نظريه ها كه اطرافش را گرفته بود به راه خويش ادامه داد, و كوچكترين خللى در تصميمش راه نيافت .سرانجام رفت , و شهادت را دريافت . نه خود تنها, بلكه با اصحاب و فرزندان كه هر يك ستاره اى درخشان در افق اسلام بودند, رفتند و كشته شدند, و خون هايشان شن هاى گرم دشت كربلا را لاله باران كرد تا جامعه مسلمانان بفهمد يزيد (باقيمانده بسترهاى گناه آلود خاندان اميه ) جانشين رسول خدا نيست , و اساسا اسلام از بنى اميه و بنى اميه از اسلام جداست .
راستى هرگز انديشيده ايد اگر شهادت جانگداز و حماسه آفرين حسين (ع ) به وقوع نمي پيوست و مردم يزيد را خليفه پيغمبر (ص ) مي دانستند, و آن گاه اخبار دربار يزيد و شهوت راني هاى او و عمالش را مي شنيدند, چقدر از اسلام متنفر مي شدند, زيرا اسلامى كه خليفه پيغمبرش يزيد باشد, به راستى نيز تنفرآور است ... و خاندان پاك حضرت امام حسين (ع ) نيز اسير شدند تا آخرين رسالت اين شهادت رابه گوش مردم برسانند.و شنيديم و خوانديم كه در شهرها, در بازارها, در مسجدها, در بارگاه متعفن پسر زياد و دربار نكبت بار يزيد, هماره و همه جا دهان گشودند وفرياد زدند, و پرده زيباى فريب را از چهره زشت و جنايتكار جيره خواران بنى اميه برداشتند و ثابت كردند كه يزيد سگباز وشرابخوار است , هرگز لياقت خلافت ندارد و اين اريكه اى كه او بر آن تكيه زده جايگاه او نيست . سخنانشان رسالت شهادت حسينى را تكميل كرد, طوفانى در جانها برانگيختند, چنان كه نام يزيد تا هميشه مترادف با هر پستى و رذالت و دنائت گرديد و همه آرزوهاى طلايى و شيطانيش چون نقش بر آب گشت .
نگرشى ژرف ميخواهد تا بتوان بر همه ابعاد اين شهادت عظيم و پرنتيجه دست يافت . از همان اوان شهادتش تا كنون , دوستان و شيعيانش , و همه آنان كه به شرافت و عظمت انسان ارج مي گذارند, همه ساله سالروز به خون غلتيدنش را, سالروز قيام و شهادتش را با سياهپوشى و عزادارى محترم مي شمارند, و خلوص خويش را با گريه بر مصايب آن بزرگوار ابراز ميدارند. پيشوايان معصوم ما, هماره به واقعه كربلا و به زنده داشتن آن عنايتى خاص داشتند. غير از اين كه خود به زيارت مرقدش مي شتافتند و عزايش را بر پا مي داشتند, در فضيلت عزادارى و محزون بودن براى آن بزرگوار, گفتارهاى متعددى ايراد فرموده اند.
ابوعماره گويد: روزى به حضور امام ششم صادق آل محمد (ع ) رسيدم , فرمود اشعارى درسوگوارى حسين براى ما بخوان . وقتى شروع به خواندن نمودم صداى گريه حضرت برخاست , من مي خواندم و آن عزيز مي گريست , چندان كه صداى گريه از خانه برخاست . بعد از آن كه اشعار را تمام كردم , امام (ع ) در فضليت و ثواب مرثيه و گرياندن مردم بر امام حسين (ع ) مطالبى بيان فرمود. (21)
نيز از آن جناب است كه فرمود: گريستن و بي تابى كردن در هيچ مصيبتى شايسته نيست مگر در مصيبت حسين بن على , كه ثواب و جزايى گرانمايه دارد. (22) باقرالعلوم , امام پنجم (ع ) به محمد بن مسلم كه يكى از اصحاب بزرگ او است فرمود: به شيعيان ما بگوييد كه به زيارت مرقد حسين بروند, زيرا بر هر شخص باايمانى كه به امامت ما معترف است , زيارت قبر اباعبدالله لازم ميباشد. (23)
امام صادق (ع ) مي فرمايد: ان زيارة الحسين عليه السلام افضل ما يكون من الاعمال . همانا زيارت حسين (ع ) از هر عمل پسنديده اى ارزش و فضيلتش بيشتر است . (24) زيرا كه اين زيارت در حقيقت مدرسه بزرگ و عظيم است كه به جهانيان درس ايمان و عمل صالح مي دهد و گويى روح را به سوى ملكوت خوبي ها و پاكدامني ها و فداكاري ها پرواز مي دهد. هر چند عزادارى و گريه بر مصايب حسين بن على (ع ), و مشرف شدن به زيارت قبرش و بازنماياندن تاريخ پرشكوه و حماسه ساز كربلايش ارزش و معيارى والا دارد, لكن بايد دانست كه نبايد تنها به اين زيارت ها و گريه ها و غم گساريدن اكتفا كرد, بلكه همه اين تظاهرات , فلسفه ديندارى , فداكارى و حمايت از قوانين آسمانى را به ما گوشزدمينمايد, و هدف هم جز اين نيست , و نياز بزرگ ما از درگاه حسينى آموختن انسانيت و خالى بودن دل از هر چه غير از خداست ميباشد, و گرنه اگر فقط به صورت ظاهر قضيه بپردازيم , هدف مقدس حسينى به فراموشى مي گرايد.
-----------------------------------------------------------
پي نوشتها:
(1) در سال و ماه و روز ولادت امام حسين (ع ) اقوال ديگرى هم گفته شده است , ولى ما قول مشهور بين شيعه را نقل كرديم . ر. به . ك . اعلام الورى طبرسى , ص 213.
(2) احتمال دارد منظور از اسما, دختر يزيد بن سكن انصارى باشد. ر. به . ك . اعيان الشيعه , جزء 11 , ص 167.
(3) امالى شيخ طوسى , ج 1, ص 377.
(4) شبر بر وزن حسن , و شبير بر وزن حسين , و مبشر بر وزن محسن , نام پسران هارون بوده است و بوده است و پيغمبر اسلام (ص ) فرزندان خود حسن و حسين و محسن را به اين سه نام ناميده است - تاج العروس , ج 3 , ص 389, اين سه كلمه در زبان عبرى همان معنى رادارد كه حسن و حسين و محسن در زبان عربى دارد - لسان العرب , ج 66, ص 60.
(5) معانى الاخبار, ص 57.
(6) در منابع اسلامى درباره عقيقه سفارش فراوان شده و براى سلامتى فرزند بسيارمؤثر دانسته شده است . ر. به . ك . وسائل الشيعه , ج 15, ص 143 به بعد.
(7) كافى , ج 6, ص 33.
(8) مقتل خوارزمى , ج 1, ص 146 - كمال الدين صدوق , ص 152.
(9) سنن ترمذى , ج 5, ص 323.
(10) ذخائر العقبى , ص 122.
(11) الاصابه , ج 11, ص 30.
(12) سنن ترمذى , ج 5, ص 324 - در اين قسمت رواياتى كه در كتابهاى اهل تسنن آمده است نقل شد تا براى آنها هم سنديت داشته باشد.
(13) الاصابه , ج 1, ص 333.(14) تذكرة الخواص ابن جوزى , ص 34 - الاصابه , ج 1, ص 333, آن طور كه بعضى ازمورخين گفتهاند اين موضوع تقريبا در سن ده سالگى امام حسين (ع ) اتفاق افتاده است .
(15) ارشاد مفيد, ص 173.
(16) رجال كشى , ص 94 - كشف الغمة , ج 2, ص 206.
(17) مقتل خوارزمى , ج 1, ص 184 - لهوف , ص 20.
(18) روز هشتم ماه ذيحجه مستحب است كه حاجيها به منى بروند, و در آن زمان به اين حكم استحبابى عمل ميكردند, ولى در زمان ما مرسوم شده است كه از روز هشتم يكسره به عرفات ميروند.
(19) كامل الزيارات , ص 68 به بعد - مشير الاحزان , ص 9.
(20) لهوف , ص 53.
(21) كامل الزيارات , ص 105.
(22) كامل الزيارات , ص 101.
(23) كامل الزيارات , ص 121.
(24) كامل الزيارات , ص 147.
حـسـيـن بن على (ص ) در مدينه منوره در سال چهارم هجرى در روز سه شنبه , سوم ماه شعبان ياپنجشنبه پنجم همان ماه متولد شد بعضى از مورخان تولد آن حضرت را روز آخر ربيع الاول سال سـوم هـجرى دانسته و بعضى ديگر گفته اند در پنجم جمادى الاول سال سوم يا چهارم هجرت به دنيا آمده است بنابراين درباره تولد آن حضرت چند قول وجود دارد, ولى قول مشهور اين است كه ايشان در روزسوم شعبان سال چهارم هجرت به دنيا آمده است . هـنـگـامـى كه آن حضرت متولد شد او را نزد جد بزرگوارش رسول خدا(ص ) آوردند آن حضرت باديدن او سخت مسرور شد و در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت و روز هفتم تـولدش گوسفندى براى او عقيقه كرد و به مادرش فرمود: ((سرش را بتراشيد و به وزن موهايش نقره صدقه دهيد)). آن حـضـرت شش سال و چند ماه با جد بزرگوارش رسول خدا(ص ) و پس از آن بيست و نه سال ويـازده مـاه بـا پدرش اميرالمؤمنين (ص ) و پس از آن حدود ده سال با برادرش امام حسن (ص ) و حـدود ده سـال پـس از شـهـادت امـام حسن (ص ) زندگى كرد مدتى كه آن حضرت پس از امام حسن (ص ) زندگى كرده است , مدت امامت او محسوب مى شود. كـنـيـه امـام حسين (ع ) ((ابوعبداللّه )) بود لقب هاى فراوانى به آن حضرت داده اند و از جمله پس ازشـهـادت , ايشان را ((سيدالشهدا)) خواندند چنان كه مى دانيم تا پيش از آن , لقب سيدالشهدا بر حـمزه ,عموى پيامبر اطلاق مى شد و پس از شهادت سبط گرامى رسول اللّه , آن حضرت را به اين لقب خواندند. در روايـات آمـده اسـت كـه نـامگذارى آن حضرت و برادر بزرگوارش به حسين و حسن , توسط شـخـص پـيامبر اكرم صورت گرفته است و تصريح شده است كه اين نامگذارى به دستور خداوند متعال بوده است . از عـلى بن ابيطالب نقل كرده اند كه فرمود: آن گاه كه حسن به دنيا آمد نام عمويم ((حمزه )) را بـر او نهادم و آن گاه كه حسين متولد گشت نام عموى ديگرم ((جعفر)) را بر او گذاشتم روزى رسول خدا(ص ) مرافراخواند و فرمود: من مامور شده ام كه نام آن دو را تغيير دهم , از اين پس آنان را حسن وحسين بخوانيد [2]. ادامه در ادامه مطلبامام حسين(ع) از ديدگاه اهل سنت
مولد و ميلاد
ادامه مطلب
امام حسن(ع)در اثر توطئهاى شوم كه از سوى معاويه تدارك ديدهشد به شهادت رسيد و جلوههاى شكوهمند امامت در ديگر يادگارفاطمه و على عليهماالسلام متجلى گشت. استبداد اموى جهت هدم امامت راستين و ياران دلباخته آن عزمرا دو چندان كرد و با تهديد و ارعاب و ترفندهاى عوامفريبانه بهنابودى مكتب و راه امام على و فرزندانش عليهم السلام همتگماشت. بدين جهت، رهبرى و هدايت امتشرايط دشوار و طاقت فرسايىيافت. دوران دهساله امامت ابىعبدالله(ع) بيانگر مواضع وبرنامههاى آن حضرت در مقابل اين تحولات است كه پيامها و درسهاىارزشمندى را فرا راه عاشقانش قرار مىدهد و از سوى ديگر، سيرهاخلاقى تربيتى آن بزرگوار را ازذخائر ازرشمند جهان اسلام و ازبايستههاى پژوهشى است كه بخش مهمى از آن ظهور و درخشش هميندوران مبارك است. نوشته حاضر نگاهى است اجمالى به يكى از مواضعو ابعاد زندگى سياسى آن حضرت با عنوان «مبارزات امامحسين(ع)در دوران معاويه كه محورهاى زير بيانگر جوانب آنمىباشد. شيعيان امام على(ع)روزهاى سختى را در حكومت معاويه سپرىمىكردند. تعداد زيادى از آنان توسط معاويه به شهادت رسيده وبسيارى ديگر فرارى يا منزوى و در اضطراب و نگرانى به سرمىبردند. در منابر و اجتماعات اهانتبه امام على(ع) به صورترسمى رواج يافته بود و دلهاى عاشقان و دوستداران اميرمومنان راسخت جريحه دار كرده بود. اكنون ديدگان به سوى امام حسين(ع)دوخته شده و منتظر رهنمودهاو دستورهاى آن حضرت است تا اين سكوت مرگبار را بشكند و راهى بهسوى افقهاى حقيقتبگشايد. امام حسين(ع)همراه عبدالله ابن عباسو عبدالله ابن جعفر حج مىگذارد. در سرزمين منى فرصتى دست مىدهدتا امام(ع)از اصحاب پيامبرو شيعيان و نيك مردان انصار دعوت كندو حقايق را براى آنان بازگو كند. بيش از هفتصد تن گرد اماماجتماع مىكنند كه دويست نفر آنان از اصحاب پيامبرند. حضرت بپاخاست و پس از حمد وثناى الهى، فرمود: «اين تجاوزگر(معاويه)برما و شيعيان ما سختيها و ناملايماتىروا داشته است كه خود دانسته و ديدهايد يا به شما رسيده است. مىخواهم از شما درباره حقيقتى جويا شوم. اگر راست گفتم، آن را تصديق كنيد و در صورتى كه خلاف گفتم،مرا تكذيب كنيد. سخنم را بشنويد و گفتارم را بنويسيد. سپسهنگامى كه به سوى شهرها و قبايل خويش بازگشتيد، هر آن كس را كهمورد وثوق و اطمينان دانستيد به آنچه از حقوق ما مىدانيد، دعوتكنيد. من از آن مىترسم كه حق ولايت از بين رود و مغلوب گردد،اگرچه خدا نور خويش را به رغم خواست كافران، غالب خواهدگردانيد.» سپس آنچه از قرآن و سنت پيامبر(ص)درباره پدر و مادرش واهلبيت(عليهم السلام )بود، براى آنان قرائت كرد. همگى گفتند: «اللهم نعم قد سمعنا و شهدنا» ; همين طور است ما خود شنيديمو افراد مورد اعتماد براى ما آنچه فرموديد، نقل كردند. سپس حضرت فرمود: «شما را به خدا سوگند مىدهم آيا مىدانيد كهپيامبر(ص) على(ع)را در غدير خم به امامت منصوب كرد و مردم رابهولايت او فرا خواند و دستور داد كه اين پيام را حاضران بهغايبان برسانند؟» همگى گفتند: «بلى ما شنيديم.» (1) بدين ترتيب، امام(ع)در آن اجتماع بر حقيقت امامت تاكيدورزيده و رسالت و مسووليتخواص را براى ترويج مكتباهلبيت(عليهم السلام)و مبارزه با استبداد اموى ترسيم كرد. سخنرانى حضرت در مسجد پيامبر(ص)نيز در همين راستا است. مرحوممجلسى مىنويسد: به معاويه گفتند: ديدگان به سوى حسين(ع)است. كارى كن كه اومنبر رود و خطابه ايراد كند; از چشم مردم خواهد افتاد; زيراتوانايى خطابه ندارد. معاويه گفت: اين را درباره برادرش حسنابن على تجربه كردم، به رسوايى مامنجر شد. سرانجام اصرار زياد مردم باعثشد از امامحسين(ع)بخواهد بهمنبر رود و با مردم سخن بگويد. حضرت سخنرانى خود را با حمدوثناى الهى آغاز كرد. دراين حال مردى گفت: كيست كه خطابهمىكند؟ حضرت فرمود: ماييم حزب پيروز الهى و عترت رسول خدا كه نزديكترين فرد بهاو هستند و اهلبيت پاكيزه او ويكى از دو چيز گرانبها كه عدلقرآن قرار داده شده، همان كتاب كه باطلى از پيش رو و پشتسر اوراه نمىيابد، آگاه به تاويل قرآن و روشنگر حقايق آن هستيم. مارا اطاعت كنيد كه اطاعت ما واجب است; زيرااطاعت ما مقرون بهاطاعتخدا و رسول او گشته است. خداوند متعال مىفرمايد: «اطاعتكنيد خدا و رسول او و صاحب فرمان از خودتان را و هرگاه در چيزىنزاع داشتيد، آن را به خدا و پيامبر بازگردانيد. اگر به خدا و روز رستاخيز ايمان داريد، اين براى شما بهتر وعاقبت و پايانش نيكوتر است.» (2) و فرموده: «هنگامى كه خبرى از پيروزى يا شكستبه آنها برسد،آن را شايع مىسازند در حالى كه اگر آن را به پيامبر و پيشوايانكه قدرت تشخيص كافى دارند. بازگردانند از ريشههاى مسايلآگاه خواهند شد و اگر فضل و رحمتخدا برشما نبود، جز عده كمىهمگى از شيطان پيروى مىكرديد.» (3) شما را برحذر مىدارم ازاين كه به نداى شيطان گوش فرادهيد; زيرا شيطان دشمن آشكار شما است. و در آن صورت از دوستان شيطانخواهيد شد. دوستانى كه شيطان به آنان مىگويد: امروز هيچ كس ازمردم بر شما پيروز نمىگردد و من همسايه شما هستم اما هنگامى كهدوگروه(كافران و مومنان مورد حمايت فرشتگان در جنگ بدر)دربرابر يكديگر قرار گرفتند، به عقب برگشت و گفت: من از شما بيزارم. (4) كه در اين صورت «مثل كافران جنگ بدر»مورد ضربه شمشيرها و نيزهها «از سوى ملائكه» قرار خواهيد گرفتو در آن هنگام ايمان فردى كه از پيش ايمان نياورده استياكارنيكى را انجام نداده است نفعى به او نخواهد رساند. در اين موقع، معاويه گفت: «حسبك يا اباعبدالله فقد ابلغت»; كافى است اى اباعبدالله، حق سخن را ادا كردى. (5) معاويه تصميم به ولايتعهدى يزيد گرفت. راهى حجشد; به مدينه آمد و از مردم براى او بيعت گرفت. سپسمنبر رفت و يزيد را اين چنين ستود: يزيد دانا به سنت و قرآنشناس است و حلم و بردبارىاش برسنگهاى سخت افزون است. امامحسين(ع)برخاست و پس از ستايش خدا و درود بر پيامبر(ص)فرمود: هرگز سخنورى هرچند سخن به تفصيل گويد نتوانسته استحق اندكى ازصفات ممتاز پيامبر(ص)را ادا كند. اى معاويه! از واقعيت دورماندهاى، سپيده صبح تاريكى شب را رسوا ساخته و نور خورشيد پرتوروشنايى چراغ را بىفروغ ساخته است. در برترى برخى سخن به زيادهگفتى و در گزينش عدهاى حق ديگران را ضايع كردى و از بيان فضيلتصاحبان آن بخل ورزيدى و بيش از حد ستم رواداشتى. نشد كه اندكى از فضيلت صاحبان حق را بپردازى و در همان حالشيطان بهره فراوان و نصيب كامل خويش را برنگيرد. دانستم آنچهدرباره يزيد از سياستمدارى و كمالش گفتى، مىخواهى مردم را بااين سخنان به اشتباه اندازى. گمان مىكنى انسانى ناشناس و دوراز چشم مردم را تعريف مىكنى و از آنچه فقط خودت به آن دستيافتهاى، خبر مىدهى. «فخذ ليزيد فيما اخذبه من استقرائه الكلاب المتهادشتهعندالتحادش و الحمام السبق لاترابهن و القيناث ذوات المعازف وضروب الملاهى تجده ناصرا» ; وهمين كارهايى كه يزيد كرده، بگير; همين كه سگان را به حال پارس و گلاويزى مىخواند و كبوترانبازىرا به سوى همقطارانش و نيز كنيزكان آوازه خوان و انواع بيهودهگرى و هوس بازىهايش كافى است كه تو را در وصف خويش يارى كردهباشد. سپس فرمود: قصدى را كه براى ولايتعهدى يزيد دارى فروگذار ورهاكن، چه نيازى دارى كه افزون برهمه كارهاى بدى كه كردهاى بااين گناه نيز خدا را ملاقات كنى. (6) جهت ديگرى كه بيانگر مبارزات آن حضرت است نامهاى است كه درآن جنايات معاويه و ستمگرىهايش شمارش كرده، حكومت معاويه رافتنهاى سهمگين بر امت قلمداد مىكند. قسمتى از آن چنين است: مگرتو نبودى كه حجر و ياران عابد و خاشع حق را كشتى، همانان كه ازبدعتها نگران و بىتاب مىگشتند و امر به معروف و نهى از منكرمىكردند؟ آنان را پس از تعهدات محكم و تضمينهاى مطمئن به طرزظالمانه و تجاوزكارانه كشتى، در برابر خدا گستاخى ورزيدى و عهدو پيمان الهى را سبك شمردى. مگر تو قاتل عمرو ابن الحمق نيستى،همان كه از زيادى عبادت صورت و پيشانىاش پينه بسته بود؟ او راپس از تعهدات و تضمينهايى كشتى كه اگر به حفاظتشدگان دركوهساران داده مىشد، از قلههاى آن فرود مىآمدند. مگر تونيستىكه زياد را در دوره اسلام به خويشتن منسوب گردانيدى و او را پسرابىسفيان قلمداد كردى، با اين كه رسول خدا(ص)حكم كرده كه فرزندمتعلق به بستر(پدر و مادر)است و پاداش مرد زناكار را سنگ است. آنگاه او را برمسلمانان مسلط ساختى تا آنان را بكشد و دست وپايشان را قطع كند و بر تنه درختبه دارشان آويزاد؟ پناهبرخدا، اى معاويه! گويا تو از اين امت نيستى و ايشان از تونيستند. مگر تو آن خضرمى را نكشتى كه ابن زياد درباره او به توگزارش داده بود داراى دين على(ع)است; و دين على(ع) همان دينىاست كه پسر عمويش(ص)برآن بود; همان دينى كه تو به نامش به اينمقام نشستهاى; و اگر دين او نبود، بالاترين افتخارات تو واجدادت كوچهاى تابستانى و زمستانى آنان بود و خدا به واسطه مابراى اين كه نعمتى گران ببخشد، سختيهاى آن را از دوشتانبرداشت. به من گفتهاى كه اين امت را به فتنه مينداز. من فتنهاىسهمگينتر از حكومتتبرامت نمىيابم; و نيز گفتهاى: به مصلحتخويش و دين و امت محمد(ص)بينديش. به خدا قسم، كارى بهتر ازجهاد عليه تو نمىشناسم. بنابراين، هرگاه به انجام آن اقدام كنم، مايه تقرب بهپروردگار من است و در صورتى كه به انجامش نپردازم، از خدا براىحفظ دينم آمرزش مىطلبم و از او توفيق انجام آنچه او دوستمىدارد و مىپسندد، خواستارم. سپس حضرت در ادامه مىفرمايد: بدان كه خدا را ديوانى است كههركار كوچك و بزرگ به حساب مىكشد و شمارش مىكند. بدان كه خدافراموش نمىكند كه تو به مجرد گمان افراد را مىكشى و به محضوارد آمدن اتهامى دستگير مىسازى و پسرى را به حكومت نشاندهاىكه باده مىنوشد و سگبازى مىكند، تو را مىبينم كه خويشتن بهگناه و عذاب در انداختهاى و دينت را تباه كردهاى و رعيت راضايعساختهاى. (7) استبداد اموى جامعه اسلامى را دچار فسردگى و ركود كرده، زمينهتجاوز و ستمگريهاى بيشتر آنان گشته بود. هشدار به جامعه ويادآورى رسالتها و مسووليتهاى سنگين آنان از ضرورتهاى فورى آنبود; و چه فردى شايستهتر از ابىعبدالله الحسين(ع)و چه موقعيتىوالاتر از حج. براين اساس، حضرت در اجتماع شكوهمند مردم در سرزمين منى بهسخنرانى پرداخت و وظيفه امر به معروف ونهى از منكر را به مردمو دانشمندان يادآور شد. حضرت در آغاز درباره اهتمام به امر بهمعروف و نهى از منكر فرمود: اى مردم! از آنچه خدا بدان اولياى خود را پند داده، پندگيريد مانند بدگفتن او از دانشمندان يهود، آنجا كه مىفرمايد: چرا دانشمندان نصارى و علماى يهود آنان را از گفتار گناهآميز وخوردن مال حرام نهى نمىكنند؟ چه زشت است عملى كه انجاممىدادند. (8) و نيز فرموده است: كافران بنى اسرائيل بر زبان داود وعيسى ابن مريم، لعن و نفرين شدند. اين به خاطر آن بود كه گناهوتجاوز مىكردند. تا آنجا كه فرمود: چه بدكارى انجام مىدادند. (9) خداوند آنها را بدين خاطر نكوهش كرده كه از ستمكارانى كهميان آنها بودند، كار زشت و فساد مىديدند و آنها را نهىنمىكردند; زيرا در مال آنان طمع داشته و از قدرت آنانمىترسيدند با اين كه خداوند مىفرمايد: از مردم نترسيد و از منبترسيد. (10) سپس عالمان را مورد خطاب قرار داده، مىفرمايد: شما اى جماعتكه معروف به دانش و نامور به خوبى و معروف به خيرخواهى هستيد وبه وسيله خدا در دل مردم مهابتى داريد; شرافتمند از شما حسابمىبرد و ناتوان شما را گرامى مىدارد... من مىترسم عذابى از عذابهاى الهى برشما فرودآيد; زيرا شماهااز كرامتخدا به منزلتى رسيديد كه برديگران برترى يافتهايد. بندگان مؤمن به خدا، گرامى داشته نمىشوند ولى شما به خاطر خدادر ميان بندگان الهى ارجمنديد. اين در حالى است كه مىبينيد كهپيمانهاى خدا شكسته شده و هيچ عكس العمل و هراسى به خود راهنمىدهيد. براى يك نقض تعهد پدران خويش بىتابى مىكنيد با اين كه تعهدرسول خدا خوار و بىمقدار شده، كورها و لالها و زمينگيرها در همهشهرها بىسرپرست مانده و برآنها ترحم نمىشود، شما به اندازهمقام و در خور مسووليتخويش كار نمىكنيد و در مقابل كسى كهاقدام مىكند خضوع نمىكنيد. برعكس به سازش و مسامحه با ظالمان خود را آسوده خاطر مىداريدبا اين كه خداوند شما را فرمان داده كه از كار خلاف باز ايستيدو ديگران را نيز نهى كنيد; اما شما غافليد. مصيبتشما از همهمردم بزرگتر است; زيرا در حفظ مقام علما و دانشمندان ناتوانشديد. كاش كوشش مىكرديد. علت اين ناتوانى اين است كه جريان امور و احكام به دستدانشمندان الهى است كه امين برحلال و حرام اويند; ولى اين مقاماز شما گرفته شده است. بدين جهت، كه شما ازحق متفرق شديد و درباره روش پيغمبر باوجود دليل روشن دچار اختلاف شديد. اگر براذيت و آزارها شكيبابوديد و در راه خدا مشكلات را متحمل مىشديد، زمام امور الهى بهشما برمىگشت و از طرف شما دستور آن صادر مىگشت و به سوى شماباز مىگشت; اما برعكس شما خودتان ستمگران را به جاى خويش جاىداديد و امور الهى را به آنها واگذاشتيد تا به شبهه كاركنند وبه شهوتها و ميلهاى نفسانى خويش حركت كنند. علتسلطه ستمگرانگريز شما از مرگ و خوش بودنتان به زندگى دنيا است كه از شماجدا خواهد شد. (11) اما متاسفانه اين فريادها و خروشهاى الهى برجان و قلبهاىغافل كارگر نيفتاد و دوباره هركس به انديشه دنيايى خويش مشغولوكارهاى روزمره خويش را استمرار بخشيد و چنان شد كه بنىاميهاحكام الهى را تعطيل كردند; نيكمردان تنها مانده ميدان را بهشهادت رساندند و تاريخ را براى هميشه سوگمند از بين رفتن حق وعدالت و حاكميت امامت راستين ساختند. معاويه به مروان كه ازكارگزاران حكومتى او بود، نامه نوشت واز او خواست دختر عبدالله بن جعفر را براى يزيد خواستگارى كند. عبدالله تصميم درباره اين موضوع را به دائى فرزند خويش امامحسين(ع)واگذار كرد. امام فرمود: از خداوند خواستارم كه موردپسندى از آل محمد را براى دختر عبدالله برگزيند. همگى در مسجداجتماع كردند. مروان در حضور مردم گفت: امير مومنان معاويه بهمن دستور داده كه هرقدر از مهر را كه پدرش بگويد، قبول كنم وتمامى بدهكارى پدرش را بپردازم. افزون آن كه صلح بين دو فاميلنيز برقرار خواهد شد. امام حسين(ع)پس از حمد و ثناى الهى وبيان فضايل اهلبيت(عليهم السلام)پاسخ داد: اين كه گفتى مهرش هرقدر باشد، معاويه قبول كرده، سوگند به جان خود كه در صورتتصميم، ما برمهر السنه چيزى اضافه نمىكنيم. و اين سخن كهبدهكارى پدرش هرچه باشد، پرداخت مىكند، هيچ گاه زنان مابدهكاريهاى ما را نپرداختهاند; و اما مصالحه و سازش، ما افرادىهستيم كه به خاطر خدا با شما دشمنى كرديم و براى دنيا با شماصلح نخواهيم كرد. خويش نسبى نتوانسته است مانع از اين كار شودتا چه رسد به ازدواج و خويشى سببى. سپس حضرت دختر عبدالله را به عقد قاسم ابن محمد بن جعفردرآورد و باغى كه خود در مدينه و به نقلى در سرزمين عقيقداشت. به دختر خواهر خويش بخشيد. (12) 1- الغدير، ج 10، ص 161 و 162. 2- نساء، آيه59. 3- همان، آيه83. 4- انفال، آيه 48. 5- بحارالانوار، ج 44، ص 205 و206. 6- الغدير، ج 10، ص 161 و 162 و استفاده از ترجمه الغدير، ج19، ص 250 و 251. 7- الغدير، ج 10، ص 161 و 162 و استفاده از ترجمه الغدير، ج19، ص 250 و 251. 8- مائده، آيه63. 9- همان، آيات 78 و79. 10- همان، آيه47. 11- تحف العقول، ص 240، كلمات امامحسين(ع). 12- بحارالانوار، ج 44، ص207.مبارزات سياسى امامحسين(ع) درزمان معاويه
عباس كوثرى
اعلام منشور ولايت در سرزمين منا
2- اعتراض به ولايتعهدى يزيد
افشاى جنايات معاويه
يادآورى رسالتها
تاكيد براستمرار برائت
پىنوشتها:
ماهنامه كوثر شماره 38
نقطه ى بارز در زندگى حضرت امام حسين (ع ) آفرينش حادثه ى كربلا است . اين حادثه بدون شك يكى از عوامل تعيين كننده و مهمترين عامل تشكيل شيعه در تاريخ است . مبانى فكرى شيعه بويژه اساسى ترين آن كه مسئله ى امامت است , پس از حادثه ى كربلا بيشتر جان گرفت , و خط سير فكرى و سياسى اميرالمؤمنين (ع ) كه عبارت بود از دين محورى ومبارزه با انحرافات و همچنين دست يابى به سلطه ى سياسى و اداره ى بلاد پهناور اسلامى از نو زنده شد. هر چند امام حسين (ع ) در حادثه ى كربلا, شكست نظامى خورد و نيروى رزمى خود را از دست داد, و مصايب بالاتر از آن را متحمل گرديد, اما بايد اين قضيه بدور از جنبه هاى غيبى و معنوى آن , و صرف نظر از علم گسترده ى امام به وقايع و پيشگويى هايى كه پيامبر اسلام (ص ) از وقوع حادثه ى كربلا كرده بود, مورد ارزيابى قرار بگيرد و به اين سؤال پاسخ داده شود كه چرا آن حضرت به جانب عراق حركت كرد و در نتيجه خود و نيروهايش را از دست داد؟ چه اشكال داشت كه كار به كار يزيد نمى داشت و آرام و بى درد سر در مدينه مى ماند؟ بايد گفت تاريخ سياست چه كسى را به ياد دارد كه او در فعاليت هاى سياسى خود با هيچ مانعى برنخورده باشد];ك ك نا و هيچ خسارتى را متحمل نشده باشد, و بدون كوچكترين مانعى و با قاطعيت تمام به آرمان هاى سياسى خود رسيده باشد؟ كسانى كه براى دست يابى به قدرت و حاكميت سياسى و يا هر هدف مثبت يا منفى ديگر فعاليت مى كنند, چاره ى نيست كه هميشه در معرض خطراتى از قبيل : ترور, حبس , تبعيد و ... قرار بگيرند , هر چند سياستمدار پخته و موفق هم باشند. اين تصور, كه حركت سياسى تنها موقعى صحيح و جايز است كه نيل به هدف قطعى و مسلم باشد, و احتمال هيچ گونه شكست و ناكامى در آن راه نداشته باشد, يك تصور ايده آليستى است , و چنين فكرى نشانه ى سادگى بينش سياسى او است , زيرا واقعيات تاريخ هرگز چنين تصورى را تجويز نكرده , و هر كه به كار سياسى اقدام مى كند با احتمالات سروكار دارد. در اين جا نيز نبايد چنين تصور واهى داشته باشيم كه امام مى بايست به پيروزى اين سفر قطع مى داشت و كمترين احتمال شكست بخود راه نمى داد. با توجه به اين امر كه محور تفكر سياسى امام (ع ) اين بود كه به هيچ وجه نمى توانست با يزيد و حاكميت او موافقتى داشته باشد هر چند كه مخالفت , به شهادت او منجر شود. چنان كه پدر بزرگوارش على (ع ) در حاكميت خود معاويه را به عنوان والى شامات نپذيرفت و در اين راه پافشارى كرد تا آن كه شد آن چه شد. زيرا در صورت سازش على (ع ) با معاويه , ديگر على (ع ), على نبود; چون براى مردم چنين مفهوم مى گرديد كه دعوا, دعواى شخصى بخاطر رياست و مقام است , نه بخاطر آرمان و مكتب . بدينسان امام حسين (ع ) اگر در برابر يزيد, بى تفاوت مى ماند, ديگر حسينى باقى نمى ماند. نكتهء ديگر هم اين است كه امام (ع ) در صورت عدم بيعت , هر چند اگر قيام هم نمى كرد, يزيد او را مى كشت . چنان كه امام حسين (ع ) اين سخن را در مسافرت خود بارها گفته است , و شواهد تاريخى نيز آن را تاييد مى كند و از نظر مقتضيات سياسى معمول آن روز, يزيد هرگز اجازه نمى داد كه شخصى چون حسين با او بيعت نكرده و آرام به زندگى خود ادامه دهد, زيرا يزيد كاملاً مى شناخت كه حسين (ع ) كسى نيست كه كارى به كار او نداشته و غير مسئولانه به زندگى عادى خود بپردازد , بنابراين چرا امام (ع ) در پى چاره اى نباشد كه در صورت امكان , انقلابى عليه يزيد راه انداخته ,و جامعه ى اسلامى را چنگال خونين آل اميه نجات دهد؟ حالا كه بايد حركت اعتراض آميزى از خود نشان دهد, چه نقطه ى را پايگاه سياسى و نظامى خود قرار دهد؟ مكه , مدينه , يمن و كوفه از مراكز عمده ى تجمع شيعى است , اما مكه و مدينه و يمن بستر مناسب براى مقاومت و];ّّنا دفاع در برابر يزيد نبود, و آمادگى دفاع از حسين (ع ) و جلوگيرى از كشته شدن وى را نداشتند. و تنها نقطه ى كه بيشتر احتمال مقاومت و دفاع در آن وجود داشت , همان كوفه بود درست است كه كوفه , سوابقى كه بتوان به آن اطمينان كرد نداشت . اما بى تابى كوفه براى تشريف فرمايى امام به آن جا, و سرازير شدن سيل نامه هاى اشراف و سران و مردم عادى به سوى امام و قول به مقاومت در برابر بنى اميه , و پشتيبانى از آن حضرت اين ضعف را از ميان مى برد , و هر چند مردم كوفه بر اصرار خود داير برحمايت از امام مى افزودند, درصد احتمال پيروزى امام (ع ) در مقابل دستگاه يزيد افزوده مى شد, ولى احتمال خطر و شكست هم بود. حالا اگر امام اين راه را انتخاب نمى كرد, چه مى كرد؟ آيا يزيد كسى بود كه در صورت عدم بيعت امام (ع ) به زنده ماندن وى راضى مى شد؟ آيا امام كسى بود كه با يزيد بيعت كرده و در مقابل جريان هاى ضد اسلام و كفر آميز حاكم بر كشورهاى اسلامى , تنها به صورت يك تماشاگر بى تفاوت و شخصيت غير مسئولى كه فقط به جان خود و زندگى و منافع خود مى انديشد, زندگى مى كرد؟ اگر امام به كوفه نمى رفت و در همان مكه و جاهاى ديگر هدف سوء قصد قرار مى گرفت و به شهادت مى رسيد, نمى گفتند چرا امام (ع ) در مقابل آن همه نامه هاى كوفى ها و اصرار آنان در رابطه به دعوت از او, بى اعتنايى كرد و به آن جا نرفت , تا در پناه شمشير زن هاى مردم كوفه از خطر ترور درامان مى ماند, و پيروزمندانه به اهداف سياسى خود نايل مى شد؟ اما از نظر تاريخى , گفته شده كه چهل هزار نفر بعد از آن كه هلاكت معاويه , و مخالفت امام حسين (ع ) از بيعت كردن يزيد را شنيدند , براى آن حضرت نامه نوشتند بدين مضمون : <بسم الله الرحمن الرحيم . درود بر تو بعد سپاس خدا را كه دشمن غدارت را نابود كرد, كسى كه به زور بر امت مسلط شده و دارايى ها را غصب كرد , و بدون رضايت مردم بر مردم حكومت كرد, خوبان را كشت و بدان را باقى گذارد, و بيت المال را سرمايه ى شخصى و خانوادگى اش درست كرد, خداوند او را چون قوم ثمود از رحمتش دور كرد . ما امام و قيم امر نداريم , بيا به كوفه , شايد خداوند بوسيله ى تو, ما را بر محور حق گرد آورد, و اينك نعمان بن بشير والى كوفه در دارالاماره است , ما از او اطاعت نكرده و در هيچ جمعه و عيدى با او نماز نمى خوانيم , اگر بشنويم بطرف كوفه مى آيى , او را از كوفه بيرون كرده و به شام مى رسانيم >. بعد از دو روز قاصد ديگرى فرستادند كه حاصل صد و پنجاه نامه ى دعوت بود, امام به اين نامه ها وقعى نگذاشت و پاسخى نداد, بعد از آن در يك روز ششصد نامه به آن حضرت رسيد و بدين سان نامه هاى متواتر رسيد تا به دوازده هزار نامه بالغ گرديد. نامه ى ديگرى نوشتند: <بسم الله الرحمن الرحيم . از طرف شيعيان و مؤمنين مردم كوفه براى امام حسين (ع ) و بعد, اماما! هر چه سريعتر تشريف بياوريد كه مردم انتظار قدوم شما را دارند, و جز به شما به كسى رأى نمى دهند, تعجيل كن , تعجيل كن , تعجيل والسلام >. تا آن كه قيس ابن مصهر و عبدالله ابن وال به نمايندگى از مردم كوفه براى دعوت شفاهى از امام (ع ) و مذاكره پيرامون آن در مكه حضور آن حضرت رسيدند بار ديگر هانى ابن هانى از آگاهان كوفه در مكه از امام ديدار بعمل آورد, و از آمادگى اشراف و مردم كوفه اطمينان داد. آيا امام (ع ) مى توانست با اين همه دعوت نامه هاى كتبى و شفاهى بى توجهى نشان دهد؟ و چه مجوز شرعى و سياسى وجود داشت كه امام با اين همه الحاح و اصرار و اعلام آمادگى , پاسخ مثبت ندهد؟ آنان كه در هيچ جمعه و عيدى دور نعمان ابن بشير والى كوفه جمع نمى شدند و از او فرمان نمى بردند و يك ارتش مجهزى براى امام بودند, اگر امام اجابت آن ها را نمى كرد, قضاوت تاريخ چگونه بود؟ و آيا هر سياستمدار ديگرى كه خواهان تغيير اوضاع سياسى باشد, و چنين نيروى آماده اى در اختيار داشته باشد, دست به اقدام نمى زند؟ آيا صحيح بود امام (ع ) در پاسخ مى فرمود: به شما اعتماد و اطمينان ندارم ؟ و با اين اصرار و الحاح و مخالفت علنى از والى كوفه و آمادگى براى هرگونه مقابله آيا مى توان گفت كه آنان از اول قصد خيانت و بى وفايى را داشته اند؟ امام آخرين درجه ى دقت و احتياط را بكار برد, و براى كسب اطمينان بيشتر مسلم ابن عقيل را فرستاد و بدو خطاب كرد كه : <و ان رأيت الناس مجتمعين على بيعتى فعجل لى بالخبر حتى اعمل على حسب ذلك > . <اگر ديدى مردم يك پارچه بيعت مى كنند, بسرعت گزارش بده و خبر آن را به من برسان تا براساس آن عمل نمايم >. گزارش مسلم مثبت بود و نوشته بود بيش از بيست هزار نفر به تو بيعت كرده اند بيدرنگ حركت كن . نامه هاى مردم كوفه و اظهارات نمايندگان آن ها, و گزارش مسلم از اوضاع كوفه , همگى نشان مى داد كه در آن جا مقاومت و مبارزه ى سرسختانه , عليه سلطه ى اموى در حال شكل گرفتن است و نمى شود گفت مردم قصد خيانت و بى وفايى را دارند, زيرا اين قضاوت بسيار عجولانه بود, از ين رو امام براى تغيير اوضاع كوفه , تأخير در رفتن را صواب نمى ديد, و اگر حركت نمى كرد در برابر تاريخ چه جوابى داشت ؟ امام در طول راه با كاروانى از يمن برخورد كرد كه بطرف شام حركت مى كرد و هدايايى براى يزيد مى برد, امام (ع ) كاروان را توقيف و هدايا را مصادره كرد, و از افراد آن نيز دعوت كرد كه تا در صورت تمايل همراه او به عراق بيايند, و در غير اين صورت باز گردند و اين هم نشان مى دهد كه امام براى ايجاد يك تحول سياسى مصمم بوده است . آن حضرت وقتى كه خبر شهادت مسلم را شنيدظ, هر چند از اعتماد و خوشبينى آن حضرت نسبت به مردم كوفه كاسته شد, ولى هنوز احتمال نيل به پيروزى در كوفه صددرصد از بين نرفته بود, زيرا وقتى كه با ياران مشاوره كرد, آن ها گفتند شما مانند مسلم نيستيد, اگر مردم كوفه شما را ببينند شايد به سوى شما بيايند, و با توجه به نامه هاى كوفه اين احتمال بعيد نبود. اما وقتى امام (ع ) پيام شفاهى مسلم را داير بر انصراف از كوفه توسط عمر سعد شنيد, تصميم به بازگشت گرفت ولى حر از بازگشت آن حضرت ممانعت نمود. از آن به بعد امام (ع ) همواره در ديدارهاى خود با فرماندهان سپاه دشمن و فرستادگان آن ها و حتى خطاب به مردم كوفه تصميم به بازگشت خود را تكرار مى كرد و مى فرمود: <يا ايها الناس اذا كرهتمونى فدعونى انصرف عنكم الى مأمن الارض >. <اى مردم اگر مرا خوش نداريد, مرا واگذاريد تا از نزد شما به سوى امن ترين مكان يعنى مكه بروم >. ببينيم خود امام مسئله را چگونه توجيه كرد, و شواهد تاريخى اين مطلب را چگونه نشان مى دهد؟ امام حسين (ع ) در موارد متعددى فرموده است كه يزيد و عمالش اجازه ى ادامه زندگى براى آن حضرت در مكه را نداده و به هر صورت او را به قتل مى رساند: 1 در جواب اعتراض ابن عباس فرمود: <لان اقتل خارجاً من شبرين احب الى من اقتل خارجاً من شبر>. <اگر به فاصله ى دورتر از دو وجب كشته شوم , بهتر است كه به فاصله ى يك وجب كشته شوم >. 2 در جواب اعتراض ديگرى فرمود: <ان القوى لا يتركونى ... فلا يزالون حتى ابايع و انى كاره فيقتلونى >. <اين قوم پيوسته از من بيعت مى خواهند و من چنين نخواهم كرد, در نتيجه مرا مى كشند>. 3 و درجواب اعتراض ديگرى نيز فرمود: <لو كنت فى حجرهامة من هوام الارض , لا ستخرجونى و يقتلوننى > . <اگر در سوراخ حشرهء از حشرات زمين باشم , مرا بيرون كرده و به قتل مى رسانند>. 4 در مورد ديگر كه سبب عجله ى آن حضرت را پرسيدند, فرمود: <لو لم اعجل لاخذت > . <اگر عجله نكنم دستگيرم مى كنند>. اين برداشت امام (ع ) از مسئله بود, و يقين داشت كه در صورت بيعت او را مى كشند, حال وقتى كه قرار شد حضرت از مكه بيرون رود, در كدامين نقطه ى از نقاط كشور اسلامى بايد كوچ نمايد تا در امان بماند؟ در مدت اقامت امام در مكه نامه هاى كه از كوفه به آن حضرت رسيد آن قدر زياد و با قاطعيتى نوشته شده بود كه بعدها بصورت دليل عمده ى امام براى سفر به عراق درآمده بود و آن حضرت در موارد بسيارى كه از علت سفر به عراق سؤال مى شد, در جواب نامه هاى مردم كوفه را مطرح مى كرد. بالاخره قيام عاشورا, سرفصلى بود براى نهضت هايى كه بعد از آن عليه حكام ظالم بوقوع پيوست , عينيت شيعه را شفاف تر كرد, و به امتى كه حيات فكرى , سياسى و شخصيت اسلامى خود را از دست مى داد, حيات تازه و شخصيت نو آفريد, و چهره هاى تزوير و كفرهاى پنهان را كه در نقاب دين ظاهر شده بودند, بر ملا و افشاء نمود. چنان كه حكام ظالم براى دوام حاكميت و استحكام پايه هاى حكومت خود, مسئله ى جبر را پيش كش مى كرد, و لزوم حفظ جماعت و اطاعت از ائمه و حرمت نقض بيعت را دستاويز اساسى خود قرار مى دادند, و با بكارگيرى اين مفاهيم , بشكل تحريف شده ى آن , مردم را وادار به پذيرش حكومت خود مى كردند, چه آن كه حفظ جماعت , اطاعت از حاكميت و التزام به بيعت , حاوى مفاهيم اساسى دينى , سياسى و اسلامى است كه از نظر عقل نيز, دوام جامعه و حفظ نظام اجتماعى از تزلزل بر اين سه اصل استوار است . اما امام (ع ) با قيام خود ثابت كرد كه اطاعت از هر نظامى , و فرمان بردن از هر امامى لازم نيست , و اعتراض و مقاومت عليه حكومت هاى جائر, مسرف , فاسق و منحرف از دين را نبايد بحساب تفرقه افكنى و اغتشاش و مايه ى بهم خوردن جماعت گرفت , زيرا آن حضرت از زبان جدش پيامبر (ص ) روايت كرد كه : <كسى كه پادشاهى ستمگرى را ببيند كه حرام خدا را حلال مى داند, و عهد خدا را مى شكند, مال خدا را بخود اختصاص مى دهد و حدود خداوندى را محترم نمى شمارد, بر او واجب است كه قيام نمايد و با سكوت و بى تفاوتى خود بر چنين نظامى مهر تاييد نزند و بدانيد كه يزيد چنين كسى است >. و ما الامام الا القائم بالقسط و... امام و زمامدار امت كسى است كه عدالت خواه باشد, و كتاب خدا را بداند و همه ى سعى و تلاشش براى خدا باشد, و يزيد چنين كسى نيست , پس براندازى حكومت چنين كسانى يك وظيفه ى الهى است . نتيجهء روشن قيام عاشورا و درسى كه بايد از آن گرفت , پيوند ناگسستنى دين و سياست و مداخلهء قاطع دين مداران در سرنوشت سياسى جامعه و حركت دادن جامعه به سمت و سوى سياست دينى و الهى است . شبعه : جعفريان , رسول , ج 1 ص 116 چاپ اول , قم , مركز چاپ و نشر سازمان تبليغات اسلامى , 1371به نقل از تاريخ ابن اعثم كوفى : ج 5 ص 49 2 پيشين , جعفريان , ج 1 ص 117به نقل از تاريخ ابن اعثم : ج 5 ص 55ـ 53 3 همان , ج 1 ص 177به نقل از تاريخ ابن اعثم : ج 5 ص 50 4 همان , ج 1 ص 117به نقل از انساب الاشراف : ج 2 ص 164 5 همان , ج 1 ص 148به نقل از طبرى : ج 4 ص 323 6 همان , ج 1 ص 145به نقل از انساب الاشراف : ج 2 ص 164; طبرى : ج 4 ص 289 ابن اعثم : ج 5 ص 113 ابن عساكر: ص 190والمعرفة و التاريخ : ج 1 ص 141 مجمع الزوايد: ج 9 ص 192; مروج الذهب : ج 3 ص 55 7 همان , ج 1 ص 145به نقل از تاريخ ابن اعثم كوفى : ج 5 ص 116 8 همان , ج 1 ص 146به نقل از طبرى : ج 4 ص 290حكومت وسياست درسيره امام حسين(ع)
پى نوشتها:
1 شذرات سياسيه من حياة الائمه : شبر, حسن , ص 3133 چاپ اول , 1418; حيات فكرى و سياسى امامان
انديشه حكومت دينى , ج 1 , ص 503 - 511
آنچه در ذيل مىآيد متن سخنرانى دكتر علىمحمد ولوى است كه در جمع دانشجويان مؤسسه آموزش عالى باقرالعلوم(ع) ايراد فرمودهاند. گفتنى است جلسه ياد شده، به دعوت انجمن علمى تاريخ (گروه خواهران)، تشكيل شده است. موضوع بحث قيام كربلا و نهضت عاشورا است. در اين فرصت كوتاه سعى مىكنم بهطور فشرده بحثى را مطرح كنم كه براى دانشجويان و دانش پژوهان و محققان تازگىهايى داشته باشد. بناداشتم موضوع صحبتهايم را در دو موضوع ارائه دهم: يكى زمينههاى اجتماعى قيام كربلا و ديگرى زمينههاى فكرى اين حادثه كه با توجه به محدوديت وقت، بحثم را به موضوع اول اختصاص مىدهم و آن را با طرح اين سؤال شروع مىكنم كه: در گستره تحولات اجتماعى چه زمينههايى بهوجود آمده بود كه باعثشد تنها پنجاه سال پس از ارتحال پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم حادثهاى با اين ابعاد به وقوع بپيوندد؟ بالاتر از آن، چه عواملى باعثشد كه جامعه آن روز در مقابل اين حادثه بزرگ، واكنشى سرد، بىروح و كم اثر از خود بروز دهد؟ تا حدود سه سال بعد از قيام كربلا، حركتى كه مبين واكنشى جدى باشد مشاهده نمىشود، انگيزه وقايعى مثل واقعه حره و قيام كنندگان در مقابل آن چيز ديگرى بود كه ارتباط مستقيمى با واقعه كربلا نداشت، از اين رو غير از قيام توابين تا سالها بعد حركتى جدى، كه با انگيزههاى خاص و دور از انگيزههاى سياسى نسبتبه واقعه كربلا بروز كند، در جامعه انجام نگرفت، چنانچه در قيام مختار هم انگيزههاى سياسى بر انگيزههاى دينى غالب بود. حال با توجه به اين مقدمه اين سؤال به صورت جدى مطرح مىشود كه چه اتفاقى افتاد و چه شرايطى بر جامعه حاكم شد كه بعد از پنجاه سال از وفات پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم چنين واقعهاى رخ داد؟ واقعهاى كه شايد بتوان ادعا كرد هيچ نظيرى در تاريخ بشريت ندارد و حادثهاى است كه وجدان هر انسانى را متاثر مىسازد. از اين رو لازم استحادثهاى با اين اهميت، از ابعاد مختلف بررسى شود. يكى از جنبههايى كه مىتواند به پاسخگويى به اين سؤال كمك كند بررسى تحولات ساختارى جامعه است كه پس از بعثت پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله وسلم ايجاد شد. بررسى جوامع بشرى و تاريخ انبيا نشان مىدهد كه همواره ميان دين و سنت نوعى مقابله وجود داشته است. اين معارضه در آغاز راه (در شروع بعثت و آغاز نهضت هر پيامبرى) خيلى قوىتر و شديدتر است. اگر به لحاظ اجتماعى، جامعه شبه جزيره عرب در عصر مقارن با بعثت پيامبراكرمصلى الله عليه وآله وسلم بررسى شود، معلوم خواهد شد كه اين جامعه، جامعهاى استبا ساختار اجتماعى كاملا شكسته و غير متمركز و از لحاظ بافت اجتماعى در «قبيله» معنا پيدا مىكند. از نظر سياسى هم ساختارى توسعه نيافته دارد و از حد يك نظام سياسى كدخدا منشانه يا سيد سالارى، (Gentocratic) و يا در موارد نادرى از يك نظام سياسى پدرشاهانه، (Patriarchal) فراتر نمىرود. منطقه حجاز و مناطق مركزى شبه جزيره عربستان را مىتوان از جمله مناطقى به شمار آورد كه هيچ وقتيك جامعه سياسى برخوردار از نظام سياسى اجتماعى متمركز را تجربه نكرد. اين گونه جوامع، معمولا پس از گذشت دروههايى از زمان و به دليل يك سرى اتفاقات - كه در اين جا فرصتبحث آن نيست - اين شانس را پيدا مىكنند كه از رهگذر اتحاد قبيلهاى به نظامهاى سياسى پيشرفتهترى دستيابند، اما هميشه امكان رجعتبه نظام اجتماعى سياسى پيشين قوىتر است; مثلا آن نظامهاى قيلالاقيالى كه در مناطق جنوبى شبه جزيره تشكيل شد، از نمونه نظامهايى هستند كه ميل و گرايش جامعه عربى را به نوعى نظام سياسى متمركز و حتى برخوردار از ضوابط پاترىمونيالى، بيان مىكنند. در خود مكه هم تحولاتى كه بعد از حاكميت قريش بر جامعه مكه پيدا شد، به خصوص بعد از قصىبن كلاب، نوعى تحول در راستاى همين تحولات سياسى است. به لحاظ دينى هم، فهم و تفكر جوامعى كه چنين شرايط اجتماعى و ساختار سياسى دارند از حد نظام فكرى دينى رب الاربابى، (Henotheism) تجاوز نمىكند و معمولا اين گونه جوامع به لحاظ دينى در فاصله چندگانه پرستى دينى، (Polytheism) و نظام رب الاربابى (شرك) در نوساناند. تفكر دينى مردم مكه و مدينه و مناطق مركزى شبه جزيره عربى و به بيان ديگر دين زمان ظهور پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله وسلم كه قرآن از آن تعبير به شرك مىكند، چنين وضعيتى داشت. آنها با وجود اين كه الله را قبول داشتند به خدايان متعدد ديگرى هم معتقد بودند. و اين بحث در دينشناسى مطرح است كه اين گونه جوامع با آن ساختار اجتماعى و سياسى نمىتوانند به لحاظ دينى يك نظام دينى منوتئيستيك يا توحيدى را تجربه و تفكر توحيدى را هضم كنند (و اين يك واقعيتى است). در همان منطقه مركز شبه جزيره عربستان، حتى بعد از اسلام و با وجود آن همه پيامهاى توحيدى اسلام، در ميان قبايل و طوايف بخشهاى داخلى نوعى گرايشات شركآميز و چندگانه پرستى ديده مىشود. به طور كلى به جهتساختار اجتماعى، سياسى و دينى اين گونه جوامع، هم شرايط اجتماعى و هم نظام سياسى و تفكر دينى، منبعث از مناسبات سنتى موجود در جامعه است و در واقع اين سنت است كه در اين جوامع حرف اول را مىزند; به بيان ديگر سنت در ميان اعضاى اين جامعه به قدرى قوى است كه نمىگذارد تحول عظيم و عميقى به وجود بيايد و به اصطلاح يك جراحى بزرگ در جامعه صورت بگيرد. حال اين بحث مطرح است كه در چنين متنى، آيا احتمال وقوع تحول وجود دارد؟ يا اينكه هميشه راكد مىماند؟ پاسخى كه به اين سؤال داده مىشود اين است كه معمولا در جوامعى با ساختار اجتماعى، سياسى و دينى ريشهدار در سنت در دو صورت تحول امكانپذير است: حالت اول زمانى است كه سنتى قوىتر برخى از آن سنتها را بههم بريزد و شرايط را براى بروز و ظهور سنت جديدترى فراهم كند كه البته لازمه اين سنت هم اين است كه در گذشته و تاريخ جامعه و افراد ريشه داشته باشد; مثلا در زمان رسول اللهصلى الله عليه وآله وسلم واقعه «حلف الفضول» نمونهاى بر اين مدعاست (و يكى از وجوهى كه براى حلف الفضول گفتهاند اين است كه در گذشته اين جامعه، پيمانى مشابه آنچه در خانه عبداللهبن جدعان منعقد شد، وجود داشته است). به طور خلاصه در اين حالتسنت قوىتر سنتهاى قبلى را پس زده و جانشين آنها مىشود. حالت دوم اين است كه يك دين قوى با پيامبرى كه وجاهت كاريسمايى داشته باشد، ظهور كند و به دليل آن وجاهتهاى كاريسمايى يا آن قداست، تحولات عميق و وسيعى در جامعه پيدا شود. اين اتفاق در منطقه مركزى شبه جزيره عربى رخ داد و به دنبال آن، با توجه به موقعيت و كاريسمايى كه رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم از آن برخوردار بود تحولى عظيم در اين جامعه پيش آمد. اما پس از ارتحال اين شخصيت عظيم كاريسمايى، خلايى در شئون مختلف جامعه پيدا شد كه زمينه بازگشت جامعه به ارزشهاى سنتى را فراهم ساخت. معمولا با مرگ شخصيتهاى كاريسمايى، در جامعه رجعتى سريع به سمتسنتها آغاز مىشود و اين يك رجعتى است كه نمىتوان جلوى آن را گرفت. تاريخ انبياى بزرگ الهى نشان مىدهد كه آنان به عنوان اصلاحگران و انقلابيون بزرگ با بسيارى از سنتهاى جامعه به مقابله برخاستند اما تقريبا همه توفيق چندانى نداشتند (هر چند در بلنداى تاريخ، انبيا انسانهاى موفقى بودند اما در عصر خودشان موفق به نظر نمىرسند). البته بعضى از انبيا مثل حضرت موسى، حضرت داود، حضرت سليمان و پيامبراكرمصلى الله عليه وآله وسلم در دوره حيات خود موفقيتهاى نسبى داشتهاند اما بعد از مرگشان شرايط براى باز گشتبه سنت و ارزشهاى مضبوط در حافظه تاريخى و عرفى جامعه فراهم شده و جامعه با سرعت رجعتبه ضد ارزشها را شروع كرده است. اين مطلب بر زندگى همه انبياى الهى قابل تطبيق است و خاص پيامبر اسلامصلى الله عليه وآله وسلم نيست. از آن جا كه پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم تاريخىترين پيامبر عالم است و شايد بتوان گفت تنها پيامبر تاريخى در سلاله انبياستبهتر مىتوان مبناى تئوريك مطرح شده را درباره آن حضرت بحث نمود. با ظهور كاريسماتيك پردرخشش رسول اللهصلى الله عليه وآله وسلم اين سنتها براى مدتى عقب نشينى كرد و ارزشهاى جديدى كه ايشان مطرح مىكرد در سرلوحه عمل جامعه قرار گرفت و كسانى هم كه اعتقاد و باور داشتند، به اين آموزههاى رسول اللهصلى الله عليه وآله وسلم عشق ورزيدند. در پرتو همين حضور همراه با قداست و كاريسما، و به دليل مديريتبرجسته پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم و اتصال آن حضرت به مبدا وحى ظاهرا در زمان ايشان تحول خاصى پديد نيامد، اما پس از آن كه وجود رسول اللهصلى الله عليه وآله وسلم به لحاظ فيزيكى حذف شد از همان لحظه مرگ پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم مقابله سنتبا دين آغاز شد. بلافاصله پس از ارتحال آن حضرت ماجراى سقيفه بنىساعده شكل گرفت كه خود يكى از بارزترين جلوههاى بازگشت ارزشهاى سنتى است. در سقيفه سنتبرنده شد و آنان كه درد دين داشتند در اين واقعه و تحولات پس از آن، نتوانستند راه به جايى ببرند. در آن عصر سه كانون در مدينه شكل گرفت: يكى از كانونها، كانونى بود كه در خانه زهراعليها السلام شكل گرفت. كانون ديگر در سقيفه بنى ساعده و كانون سوم توسط جماعتى از مهاجرين ايجاد شد. گروه مهاجرين در فاصله اندكى به اصحاب سقيفه ملحق شدند و جناحهاى حاضر در سقيفه با تحريك احساسات سنتى جامعه موفق شدند برنامه را پيش ببرند. تعارض ميان دين و سنت را به راحتى مىتوان در خطبههاى به جاى مانده از فاطمه زهراعليها السلام و در مواضع علىبن ابىطالبعليه السلام ديد. در سخنان حضرت زهراعليها السلام دغدغه دين موج مىزند. از آن سو جناح مقابل دغدغههاى سنتگرايى داشت و مواضع اين جناح زمينهساز احياى بسيارى از سنتهاى سياسى، اجتماعى و فكرى شد. با اتكاى به همان سنتها يكى از جناحهاى حاضر در سقيفه بنى ساعده موفق شد قدرت را در اختيار بگيرد و در مقابل جناح ديگر، ظاهرا در پوشش دين به نحوى از سنتها دفاع كند. شايد اگر خوش بينانه به موضوع بنگريم در آن روزهاى آغازين و در آن سالها نيتها واقعا اين نبوده كه بخواهند با دين معارضه كنند; البته هر چند سقيفه آغاز راه بود اما هر چه از زمان تشكيل اين مجمع دور شويم ابعاد اين تعارض آشكارتر مىشود، اختلاف ميان ابوبكر و عمر بر سر سياستگذارىهاى اقتصادى، نوعى دعواى بين دين و سنت است. عمربن خطاب با اصرار از خليفه اول در خواست مىكند سياستهاى اقتصادى زمان رسول اللهصلى الله عليه وآله وسلم را كه مبتنى بر تسويه بود كنار بگذارد، اما ابوبكر بر همان سياستها اصرار مىورزد. بعد از ابوبكر عمر با طرح فضيلت مجاهدان بدر و احد بر سياستهاى تفضيلى پا فشارى مىكند و با كنار گذاشتن سياستهاى اقتصادى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم، سياستهاى جديدى را در پيش مىگيرد; سياستهايى كه به كلى با تعاليم قرآن و سنت رسول اللهصلى الله عليه وآله وسلم در تعارض است (اين موضوع بحث جدايى را مىطلبد كه بايستى درجاى خودش مورد مطالعه قرار گيرد). خليفه دوم به جز سياستهاى تبعيضى اقتصادى، سياستهاى تفضيلى قومى را نيز در دستور كار دولتش قرار داد. در مجموع مىتوان گفتخليفه دوم شخصيتى تفضيلگرا بود و اين سياست را با توجه به باورداشتهاى سنتىاش (كه ارتباطى به اسلام ندارد) بر جامعه اسلامى تحميل كرد. اين سياستها تاثيرات تعيين كنندهاى بر جامعه اسلامى گذاشت و شايد بتوان ادعا كرد كه به كلى جامعه را در مسيرى ديگر قرار داد; مسيرى كه بستر ساز احياى سنت و باز سازى نقش آن در تحولات اجتماعى شد. انحرافهايى كه در تاريخ اسلام به وجود آمد بيشتر از همين جا شروع شد. دغدغههاى علىبن ابىطالبعليه السلام هم همين گونه نگرانىها بود، اصلا حكومتبراى آن حضرت آن قدر ارزش نداشت كه بخواهد دغدغه حكومت داشته باشد. به هر حال سياستهاى تفضيلىعمر موجب احياى سنتهاى جاهلى شد و جامعه به سرعتبه سمتسازمان جديد و يك نظام طبقاتى حركت كرد. تفكر سنتگرا كه در نظامى رتبه بندى شده و طبقاتى شكل گرفته است، نمىتواند انديشه مبتنى بر تسويه را بفهمد. از اين رو، كسانى چون عمربن خطاب به واقع با استناد به سنت نمىتوانستند نظام مبتنى بر تسويه را درك كنند; آنها در جامعهاى رشد كرده بودند كه به موجب سنتهايش اين نظام تفضيلى قابل توجيه بود. اقتصاد يكى از شئون اجتماعى است كه سياستهاى تبعيضى و تفضيلى بهتر از هر جاى ديگر خود را نشان مىدهد، اما چنان كه گفته شد سياستهاى تفاوت طلبانه خليفه دوم منحصر در مسائل اقتصادى نبود. يكى ديگر از نمادهاى سنتگرايى، سياستهاى تبعيضى قوم مدارانه است. بر هر آشناى به قرآن و سيره پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم واضح است كه در اسلام برهويت و حريت انسان به عنوان انسان تاكيد مىشود و وابستگىهاى نژادى، قومى، رنگ، زبان و امثال آن تاثيرى بر اين موضوع ندارد. وقتى خليفه دوم به خلافت رسيد با توجه به همان زمينه فكرى چندين بخشنامه خيلى مهم صادر كرد كه همه اين بخشنامهها جنبه قومى و قوميت گرايى دارد. براساس بعضى از اين دستور العملها مثلا ورود اعاجم به مدينه ممنوع شد و آنان از بعضى امتيازات اجتماعى كه به موجب قرآن از آن برخوردار بودند، محروم شدند. مجموعه اين گونه سياستها زمينه را براى بازگشتبه نظام ازرشى گذشته و سنتهاى عربى قبل از اسلامى فراهم كرد. روند گرايش به سنت در زمان خلافت عثمان تشديد شد. نكته در خور توجه اين است كه جامعه، آن هم جامعه عصر صحابه، همه اين تحولات را به راحتى مىپذيرد و به جز اعتراضات بعضى از اصحاب علىبن ابىطالبعليه السلام بهطور كلى مخالفتى با اين روند در جامعه وجود ندارد. همه خوانده بودند كه: «يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عندالله اتقاكم» اما افراد اندكى معناى آيه را فهميدند و دستبه اعتراض زدند. علىبن ابىطالبعليه السلام و بعضى از اصحاب آن حضرت در مدينه با اين سياستها به مخالفتبرخاستند. شايد به همين دليل بود كه نگاه غيرعرب (اعاجم) متوجه علىعليه السلام شد. به نظر مىرسد ريشه علاقه ايرانىها يا بهطور كلى اعاجم به ايشان از همين زمان شروع شد; يعنى زمانى كه سياستهاى تفضيلى مبتنى بر سنت در مدينه شكل گرفت و گسترش يافت. موضعگيرى علىعليه السلام ريشه در تفكرات و انديشههاى دينى او داشت، در واقع او علمدار دينباورى در مقابل سنتباورى بود. در قضيه ترور خليفه دوم و ماجراى قتل هرمزان، علىعليه السلام خواستار قصاص عبيدالله بن عمر شد. از همين زمان نگاه ايرانىها متوجه امام شد و به آن حضرت تمايل زيادى پيدا كردند (به راحتى مىتوان نشانههاى گرايش ايرانيان به تشيع و علىعليه السلام را در حوادث مدينه اين عصر جستوجو كرد). البته دوره خلافت امام و بازگشتبه سياستهاى تسويهاى زمان رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم نيز طبعا توجه ايرانىها و غير عربها را به علىبن ابىطالبعليه السلام بيشتر كرد. بسيارى از صحابه هم به دليل عدم برخوردارى از بينش عميق نسبتبه تعاليم اسلام و به دليل منافعشان، همسو و هم جهتبا سياستهاى خلفاى دوم و سوم عمل كردند. در دوره خلافت عثمان بازگشتبه سنتها كاملا تشديد شد به نحوى كه مىتوان ادعا كرد اين سنتبود كه بر جامعه حكومت مىكرد نه دين; و به اين ترتيب جامعه به سرعت از آموزهها و آموزشهاى دينى فاصله گرفت و در اين جنگ و جدال ميان سنت و دين، سنتبرنده شد. اتفاقاتى هم كه بعد از كشته شدن عثمان افتاد و به خلافت علىبن ابىطالبعليه السلام منجرشد، بسيار قابل توجه است. به روشنى مىتوان جدال ميان سنت و دين را طى چهار سال و اندى در دوران خلافت علىبين ابىطالبعليه السلام مشاهده كرد; دورهاى كه در واقع عصر اوج مقابله دين و سنت است. اين جريانهاى سنتگرا كه نمىتوانستند شان و موقعيت دينى علىبن ابىطالب را تحميل كنند با همه قدرت و همتبه مقابله با امام برخاستند. به نظر من، اتفاقات عصر امام، اتفاقاتى بود كه به واسطه تعارض سنت و دين قابل پيشبينى بود. جريانهاى مختلفى كه انديشههاى سنتگرا را در قالبهاى مختلف هدايت مىكردند به مقابله و حتى مقاتله با علىبن ابىطالبعليه السلام كه انسانى دينمدار و اصول گرا بود برخاستند. با اندك دقتى در شعارها و سخنان رهبران هر يك از جريانها بهخوبى مىتوان علايق نتباورانه آنها را شناسايى كرد. جريان سنتگرايى كه در عصر پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم لطمه خورده بود پس از احياى مجدد در عصر خلفاى دوم و سوم با قوت و قدرت تمام به مقابله با دين برخاست و با توجه به وسعت و عمق علايق سنتى توانست در كوتاهمدت در ميدان مقابله با دين پيروز شود. سنت، بسترهاى مناسب و شخصيتهاى مدافع خود را به راحتى مىيابد; زمانى در قيافه عثمانبنعفان ظهور كرد، چندى بعد زبيربنعوام و طلحةبنعبدالله و اندكزمانى پس از آن معاويةبنابوسفيان و فرزندانش كه خود را شراة و جان فدايان دين معرفى مىكردند، علم سنت را بر دوش كشيدند. علىعليه السلام با همه توانمندىهاى نشئت گرفته از باورهاى دينى توانست در طرح كوتاهمدت مقابله دين و سنت، پيروز از ميدان به در آيد. وقتى معاويه به قدرت رسيد شرايط فراهم بود كه سنتبا تمام توان خودش در عرصه جامعه تركتازى بكند و شرايط را به نفع خود برگرداند. دوره خلافت معاويةبنابوسفيان كه حدود بيستسال به طول انجاميد، كوششهايى است همه جانبه از لحاظ سياسى، فرهنگى ونظامى براى احياى سنت، منتها در پوششهاى دينى (چون دين حرف اول را مىزد و همه خود را ديندار و پيرو دين مىدانستند، طبعا نمىتوانستند اين پوشش دين را بردارند). اگر كسى با تاريخ جاهليت و ارزشهاى عرب جاهلى آشنا باشد به خوبى مىداند كه همان باورها و اعتقادات عرب جاهلى دوباره در اين قيافهها ظهور كرد و يك بار ديگر، سنتبا تمام قوا به عرصه عمل اجتماعى آمد و ابولهبها، ابوجهلها و نصربنحارثها در قيافه كسانى چون معاويه، يزيد، عبدالملك و ديگران زنده شدند. در اين عصر بسيارى از نهادها و بنيادهاى تاسيس شده توسط پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم از درون تهى شد و اگر قالبى از اين نهادها باقى ماند آن را نيز از محتوا خالى كردند; مثلا اگر مسجد زمان رسولصلى الله عليه وآله وسلم محل فعاليتبود، در عصر معاويه، از سوى حاكميتحركتى خزنده و محسوس آغاز شد تا مسجد را از نقشهاى متعددى كه در زمان پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم به آن محول شده بود، خالى سازد و اگر تعدد نفس مسجد موجب حضور فعال و با نشاط توده مردم در صحنههاى سياسى مىشد، حاكميت آن را بر نمىتابيد. مسجد زمان پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم جامع همه فعاليتهايى بود كه بر عهده حكومتهاست، اما پس از حاكميتبنىاميه با اين زمينه تبليغاتى كه مسجد جاى عبادت خداست و در اين مكان مقدس فقط خدا بايد عبادت شود به تدريج نقشهاى متعدد مسجد از آن گرفته شد و با چنين توجيهات فريبندهاى، مردم صحنه حضور اجتماعى خويش را از دست دادند. مسجدى كه در زمان پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم پايگاه مشترك اجتماعى بود و مردم به دلايل مختلف خود را نيازمند آن مىديدند، به تدريجبه محلى تبديل شد كه فقط بايد در آن عبادت كرد، يعنى خالى كردن مسجد از محتواى اصلى و پركردن آن با بينشهاى سنت گرايانه. البته بنيادى را كه رسول اللهصلى الله عليه وآله وسلم ريخته بود آن قدر استوار و قوى بود كه بعضى از نقشهاى مسجد حتى تا زمان ما نيز ادامه پيدا كرد. معمولا قدرت دنبال اين است كه سنت متناسب با ايدهآلها و آرمانهاى خودش را پيدا كند، چون خيلى راحت مىتواند با سنت كنار آيد تا با دين. مجموع اين تحولات كه در برخورد سنتبا دين به وجود آمد، جامعه را به نقطهاى رساند كه ديگر برايش اهميت نداشت چه اتفاقى ممكن استبيفتد. بسيارى از قداستها از بين رفت و مرد، شرايط اجتماعى به نحوى فراهم شد كه همان اتفاقاتى كه ممكن بود در جاهليت اتفاق بيفتد و هيچ واكنشى را به دنبال نداشته باشد، در دوره اسلامى هم امكان وقوع يافت. آن قدر سيطره سنتبر جنبههاى مختلف حيات اجتماعى - سياسى جامعه زياد شد كه حتى اكثر صحابه رسول اللهصلى الله عليه وآله وسلم بيشتر متمايل به علايق سنتى شدند تا آن دغدغههاى دينى. مجموعه اين عوامل در سال 60 و 61ق كار را به جايى رساند كه بنيانهاى دين باورانه جامعه به كلى سستشد و زمينه براى وقوع هر اتفاقى فراهم گرديد. از اين رو شايد بتوان گفتحادثه كربلا، حادثهاى است كه محصول و معلول شرايط طبيعى زمانش بود. مقابله با چنين شرايطى چنان قربانيانى را مىطلبيد; در غير اين صورت در اين تقابل هولناك دين نمىتوانست از معركه پيروز بيرون آيد. صحنه كربلا كوششى بىمانند بود براى تعيين تكليف تقابل دين و سنت، و هنر حسينبن علىعليهما السلام اين بود كه توانست پس از حدود پنجاه سال ميداندارى سنت، يكبار ديگر شرايط را براى ورود دين به صحنه حيات معرفتى، اجتماعى و سياسى جامعه فراهم آورد. والسلام عليكم و رحمةالله و بركاتهزمينههاى اجتماعى واقعه عاشورا
مجله تاريخ اسلام شماره 1
در سال 61ق، پنجاه سال بعد از رحلت پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله وسلم، جامعه اسلامى شاهد سانحهاى بسيار اسفبار بود; نوه پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم به طرز فجيعى به همراه ياران اندك خود به شهادت رسيد و اهل بيت او به اسارت رفتند. چرا عاشورا اتفاق افتاد؟ اين پرسشى است كه نوشته حاضر به منظور يافتن پاسخى قانعكننده به آن، بر آمده است. بر همين اساس مباحث ذيل را در اين مقاله مورد توجه و مداقه قرار دادهايم: بافت اجتماعى جزيرةالعرب قبل از بعثتبه عنوان مرده ريگ جاهليت، رخداد سقيفه به عنوان اولين انحراف بنيادين در حركت اسلامى كه در آن عقيده، فداى قبيله شد و نتايجى كه از اين اجتماع شتابآلود برآمد، سياست مالى خلفاى نخستين; به ويژه دوره عمر و عثمان و بدعتها و انحرافاتى كه در اين زمينه به وقوع پيوست، انحرافات فكرى كه معاويه و جانشين او يزيد ابداع كردند (همانند: جعل حديث، تبديل خلافتبه سلطنت، احياى عروبت و فروداشت موالى) و بالاخره تقويت جريانهاى فكرى انحرافى همانند مرجئه كه مشروعيتبخش رفتار غير دينى امويان بودند. مكتبى كه مىرفتبا كجروىهاى تفاله جاهليت ... با شعار «لا خبر جاء و لا وحى نزل» محو و نابود شود ... ناگهان شخصيت عظيمى . .. قيام كرد و با فداكارى بىنظير و نهضت الهى خود، واقعه بزرگى را به وجود آورد. (امام خمينى، صحيفهنور، ج 12، ص 181) سانحه عاشورا و ابعاد مختلف آن، تحقيقات علمى فراوانى را به خود اختصاص داده است، اما به نظر مىرسد به يكى از وجوه اين پديده تاريخى كه در حوزه «تاريخ اسلام» - بهطور اخص - و در «تاريخ انسانى » - بهطور اعم - اهميتبهسزايى دارد، كمتر توجه شده است و آن بررسى تاريخى «چرايى» رخداد كربلاست. چرا پس از گذشت پنجاه سال از رحلت پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله وسلم حاكمان جامعه اسلامى به آسانى به قتل و عام و اسارت خاندان او اقدام مىكنند و چنين مصيبت عظيمى را بر آل محمد روا مىدارند؟ چرايى اين واقعه را در كجا بايد جستوجو كرد؟ در نوشتار حاضر در حد توان به اين پرسش پاسخ داده شدهاست. بىترديد بخشى از علل و عوامل رخداد حادثه كربلا را بايد در عصر جاهليت جزيرة العرب و مناسبات فرهنگى، اقتصادى و سياسى حاكم بر زندگى اعراب و قبايل ساكن در آن جستوجو كرد. اطلاق واژه جاهليتبراى دوره مورد نظر، خود گوياى واقعيتهاى غير قابل انكارى است. به جز عده معدودى از صاحبنظران كه نكات برجسته فكرى و مدنى براى عرب عصر جاهلى قائلاند، (1) بيشترين آنها كاربرد واژه جاهليت را براى اين دوره بسيار با مسما مىدانند. بىشك استعمال اين مفهوم داراى محدوديت زمانى و مكانى خاصى است; به اين معنا كه از نظر زمانى، مفهوم جاهليت دوران دويستساله قبل از بعثت را شامل مىشود، چرا كه در قرون پيشتر، آن سرزمين مهد تمدنهاى مختلف بشرى بودهاست كه ما به وسيله قرآن از وجود آنها آگاه شدهايم. از نظر جغرافيايى نيز بايد اطلاق مفهوم جاهليت را محدود ساخت ، زيرا بخشهايى از شبه جزيره عربستان، بهويژه جنوب آن (يمن يا عربستان خوشبخت) به دلايل اقليمى و جغرافيايى كه بسيار حاصلخيز و مناسب براى كار كشاورزى بود و همچنين به دليل ارتباط نزديكى كه با كشورهاى همجوار بهويژه ايران داشت و تاثيرى كه از فرهنگهاى پيرامونى گرفته بود، نسبتبه منطقه حجاز از وضعيت مناسبترى برخوردار بود . بنابراين با توجه به قراين و شواهد موجود، اطلاق مفهوم جاهليتبر اين قسمت از جزيرة العرب قابل قبول نيست. شايد كاملترين توصيف از جامعه عرب پيش از بعثت، سخن علىعليه السلام است كه مىفرمايد: همانا خدا محمد را برانگيخت تا مردمان را بترساند و فرمان خدا را چنانكه بايد رساند. آن هنگام شما اى مردم عرب! بهترين آيين را برگزيده بوديد و در بدترين سراى خزيده. منزلگاهتان سنگستانهاى ناهموار، همنشينتان گرزههايى زهردار، آبتان تيره و ناگوار، خوراكتان گلو آزار، خون يكديگر را ريزان، از خويشاوند بريده و گريزان، بتهاتانهمه جا بر پا، پاى تا سر آلوده به خطا. (2) طبرى نيز در گزارش خود از زندگى عرب آن زمان مىنويسد: قوم عرب خوارترين، بدبختترين و گمراهترين قوم بود كه در لانهاى محقر و كوچك ميان دو بيشه شير(ايران و روم) زندگى مىكرد. سوگند به خدا، در سرزمين عرب چيزى موجود نبود كه مورد طمع و يا حسد بيگانگان قرار گيرد. هر آن كس از اعراب كه مىمرد يكسره به دوزخ مىرفت و هر آن كه زندگى مىكرد و حيات داشت، گرفتار خوارى و مشقتبود و ديگران لگدمالش مىكردند. سوگند به خدا كه در سراسر سرزمين قومى را نمىشناسم كه خوارتر و تيره بختتر از عرب باشد. وقتى اسلام در ميان ايشان ظاهر شد آنان را صاحب كتاب، قادر بر جهان، داراى روزى و مالكالرقاب كرد. (3) شاخصههاى فرهنگى عرب جاهلى در «شعر و شاعرى»، «علم الانساب»، «علم الايام» و آشنايى به «علوم انواء» خلاصه مىشود. شعرى كه عرب مىسرود داراى قالبى دلنشين و آراسته اما خالى از محتوا بود و صرفا در وصف گل و گياه و سبزه يا شب و شراب و شمشير محدود مىماند. رويكرد اين قوم به علم الانساب و علم الايام براى ارضاى تمايلات فخرطلبانه فردى و قبيلهاى بود، نه به عنوان علمى از علوم، چنانكه احمد امين درباره وضعيت علوم در بين اعراب جاهلى مىنويسد: آنها از علم و فلسفه بهره نداشتند، زيرا زندگانى اجتماعى آنها در خور علم و فلسفه نبود. علم آنها منحصر به معرفت انساب يا شناختن اوضاع جوى بود. بنابر بعضى از اخبار هم، اطلاع اندكى از علم طب داشتند ولى آنچه را كه مىدانستند كافى نبود و علم محسوب نمىشد. بسى خطاست كه مانند آلوسى آنها را عالم و دانشمند بدانيم كه مىگويد: «اعراب علم طب و معرفت احوال جوى و اخترشمارى را كاملا مىدانستند. (4) در حوزه سياست، تنها واحد سياسى موجود و مطرح در جامعه عرب جاهلى «قبيله» بود كه نه تنها شالوده حيات و بقاى تمام پيوستگىهاى فردى و اجتماعى به شمار مىرفت، بلكه تمام اركان شخصيت و مظاهر فكرى و عقلى او را نيز شكل مىداد. (5) قبيله تنها جغرافياى سياسىاى بود كه عرب آن را مىشناخت و براى آن تلاش مىكرد و بيرون از آن براى او حكم سرزمين «غير» را داشت. نظام سياسى قبيله بر شيخوخيت و ريش سفيدى مبتنى بود و در آن، عرف به عنوان قانون نانوشته، تعيين كننده نوع و چگونگى روابط اجتماعى افراد در درون و بيرون از قبيله بود. «جنگهاى فجار» و «حلف الفضول» به عنوان دو پديده مهم در عصر جاهلى مىتواند مثبت نبود قانون عام و فراگير در آن دوره باشد. در نظام ارزشى عصر جاهلى، نسب و ثروت تعيين كننده پايگاه اجتماعى افراد بود; آنكه از نسب بالاتر و ثروت و مكنتبيشترى برخوردار بود در جرگه اشراف قرار مىگرفت و در تمامى تصميمهاى قبيلهاى و امور مختلف اجتماعى تاثيرگذار بود. كار مهمى كه پيامبر اسلامصلى الله عليه وآله وسلم انجام داد تغيير همين نظام ارزشى غلط بود. برخلاف جامعه جاهلى در جامعه اسلامى، تقوا و پرهيزكارى افراد بود كه آنها را در پايگاه انسانى بالايى قرار مىداد. گرچه پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله وسلم بيستوسهسال بى وقفه در اين راستا تلاش كردند اما آنچه مسلم استيك دوره بيستوسه ساله براى منسوخ كردن يك فرهنگ جاهلى ديربنياد، دوره بسيار اندكى است. لذا بعد از رحلت پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم جامعه اسلامى آرام آرام به سوى تفكرات جاهلى بازگشت، تا آنجا كه در سال 61 ق منظومه فكرى دشمنان امام حسينعليه السلام كاملا در چهارچوب عصبيت قبيلهاى منحصر بود و همه چيز را از دريچه شعب و منافع شعبى خود مىديدند. مسئله ديگرى كه به عنوان ميراثى شوم از عصر جاهليتبه دوره اسلامى منتقل شده بود و در جريانهاى سياسى و اجتماعى بسيار تاثيرگذار بود، منازعات درون قبيلهاى تيرههاى قريش بود كه با مرگ عبدمناف و آغاز رياستيكى از فرزندان او به نام عمرو(هاشم) شروع شده بود. عبدمناف، فرزند سرشناس قصىبنكلاب بود كه نسل رسول اكرمصلى الله عليه وآله وسلم به قصى از طريق او منتقل مىشود. غير از عمرو (هاشم)، عبد شمس، مطلب، ابوعمرو و ابوعبيد پسران ديگر او بودند. با فوت عبدمناف، مناصب اجتماعى او بين هاشم و عبدشمس تقسيم شد; بدين صورت كه منصب رفادت (اطعام حجاج) و سقايتبه هاشم و منصب قيادت (فرماندهى جنگها و شاخه نظامى قريش) برعهده عبدشمس گذاشته شد. علاوه بر اين، بهطور كلى رياست قريش بعد از عبدمناف به هاشم واگذار شد. ابن اسحاق در بيان علت اين تصدى نوشته است: علىرغم آنكه عبدشمس برزگتر از هاشم بود، ولى چون وى همواره سفر مىكرد و كمتر در مكه اقامت داشت و علاوه بر اين مردى عيالمند و تنگدستبود، هاشم متصدى اين امر شد. (6) از همين زمان قبيله قريش به دو شاخه مهم بنىهاشم و بنىعبدشمس تقسيم مىشود كه در عرصههاى مختلف سياسى، اقتصادى و اجتماعى، رقابت فشردهاى را با هم شروع مىكنند. در زمان هاشم، تيره او در دو زمينه، نسبتبه تيره عبدشمس برترى قابل توجهى داشت: نخست اينكه شخص هاشم نسبتبه عبدشمس داراى مال و منال زيادى بود و علاوه بر آن در عرصه اقتصاد و تجارت مكه با اقوام همجوار، منشا تحولات مهمى شده بود. راهاندازى سفرهاى تجارى زمستانى و تابستانى از مكه به مدينه و شام و به عكس، از ابتكارات او به شمار مىرود. دومين برترى هاشم به كرامت نفس و بذل و بخششهاى زياد او برمىگردد كه حسادت رقباى او را به همراه داشت. در اين ميان اميه - فرزند متمول عبد شمس - بيش از هر كس به موقعيت اجتماعى هاشم حسادت مىورزيد. كينهورزىهاى او نسبتبه عمويش منشا افسانه پردازىهاى بسيارى شده بود كه صد البته در درون خود واقعيتهايى را نهفته دارند. چنانكه در گزارش ابن هشام آمدهاست: اميه كه مردى ثروتمند بود كوشيد تا خود را در نيكوكارى به هاشم برساند ولى موفق نشد. بنابراين گروهى از قريش او را شماتت كردند و به حسد اميه افزودند. اميه از هاشم خواست تا حكمى تعيين كنند تا در باب آن دو راى بدهد. هاشم اين پيشنهاد را به اين شرط پذيرفت كه بازنده محكوم به پرداخت پنجاه ماده شتر براى كشتن در مكه و ده سال تبعيد از مكه گردد. اميه شروط هاشم را پذيرفت و هر دو براى حكميت نزد كاهن بنىخزاعه رفتند. كاهن به شرافت هاشم راى داد و اميه به ناگزير شترها را كشت و خود نيز براى ده سال تبعيد به شام رفت. اين حكميت آغاز دشمنى ميان بنىهاشم و بنىاميه بود. (7) بعد از فوت هاشم، تيره بنىاميه بر اقتدار اقتصادى خود افزود و روز به روز تفوق مالى خود را نسبتبه تيرهها و قبايل ديگر افزايش مىداد، در حالى كه تيره بنى هاشم بعد از فوت رئيس خود از نظر اقتصادى در سراشيبى افول و نزول قرار گرفت، چرا كه فوت هاشم در خارج از مكه و ماندن شيبه، تنها فرزندش در غربت، و سپس تحتسرپرستى مطلب قرار گرفتن وى و فقدان نبوغ اقتصادى نزد جانشينان هاشم و بهويژه عبدالمطلب، از عواملى بودند كه دست در دست هم دادند تا بنىهاشم فقط به خوشنامى خود ببالد و ديگر توان رقابت اقتصادى با بنىاميه را نداشته باشد. تنگدستى ابوطالب - سرشناسترين پسر عبدالمطلب - نيز مىتواند از افول اقتصادى عبدالمطلب حكايت كند. از آنچه گفته شد دو نتيجه به دست مىآيد : 1- عبدالمطلب پس از مرگ هاشم (پدر) تمام اقتدار اقتصادى او را پيدا نكرد; 2- بنى اميه با حفظ مقام قيادت و نفوذ فوقالعاده در دارالندوه، منزلت اجتماعى روز افزونى در مكه يافتند تا آنكه در زمان ظهور اسلام، به خصوص پس از جنگ بدر به رياست و سرورى قريش و مكيان رسيدند. (8) رقابت اين دو تيره سرشناس قريش با بعثت پيامبر كه خود نيز از تيره بنى هاشم بود، نه تنها به پايان نرسيد، بلكه صورت جدىترى به خود گرفت، چرا كه بنىاميه حتى ادعاى نبوت حضرت رسول صلى الله عليه وآله وسلم را هم در راستاى رقابت تيرهاى تفسير مىكرد و در صدد خنثا كردن آن بود. نه تنها ابوسفيان - رئيس تيره بنىاميه - در زمان بعثت پيامبر اين نگرش را داشت، بلكه يزيدبنمعاويه، نوه او نيز در سال 61ق دراين منظومه فكرى سير مىكرد تا جايى كه يزيد آنگاه كه اهلبيت عصمت را در شام بر وى وارد كردند با چوب بردندانهاى مطهر امام حسينعليه السلام مىزد و اين شعر را برزبان مىراند: لعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء و لا وحى نزل (9) قبيله بنىهاشم با سلطنتبازى كردند پس نه خبرى آمد و نه وحىاى نازل شد.بنمايهها و درونمايههاى رخداد عاشورا
حسن حضرتى
مقدمه
1) مرده ريگ جاهليت
ادامه مطلب
عزت و سربلندى از صفات انسانهاى بزرگ، با شخصيت و آزاده استو خوارى از رذايل اخلاقى و صفات ناپسند انسانى به شمار مىآيد. تعاليم اسلام همگى در جهت عزت بخشيدن به انسان و رهايى ساختنوى از دل بستن به امورى است كه با مقام شامخ انسانيتسازگارنيست. اسلام انسان را از عبادت، خشوع و هرگونه سرسپردگى بهمعبودهاى دروغين كه با عزت انسان سازگار نيست. رهانيده استو از او مىخواهد جز در مقابل خدا در برابر هيچ كس سرتسليم فرودنياورد و فقط خداوند در نظر او بزرگ و با عظمتباشد. هرچند همه رهبران الهى از همه صفات كمال به طور كاملبرخوردارند و در همه ابعاد كاملند; ولى اختلاف موقعيتها سبب شدتا يكى از ابعاد شخصيت انسانى در هريك از آن بزرگواران به طوركامل تجلى يابد و آن امام به عنوان اسوه و مظهر آن صفت مطرحگردد. براى مثال زمينه بروز شجاعت در حضرت على(ع)بيش از سايرامامان(عليهم السلام )به وجود آمد. بدين سبب، آن امام(ع)مظهركامل اين صفتبه شمار مىآيد. زمينه بروز عزت، سربلندى و آزادگىدر امام حسين(ع)بيش از ديگر امامان(عليهم السلام) بروز كرد، بهگونهاى كه آن حضرت «سرور آزادگان جهان» لقب گرفته است. آنحضرت حتى در دشوارترين موقعيتها حاضر نشد در مقابل دشمنسرتسليم فرودآورد و براى حفظ جان خويش كمترين نرمشى كهبرخاسته از ذلتباشد. نشان دهد. حماسه عاشورا سراسر آزادى،آزادگى، عزت، مردانگى و سربلندى است. اعمال و سخنان سالار شهيدان(ع)سرمشق تمامى آزادگان جهان درهمه زمانهاست. آن حضرت مىفرمايد: «من مرگ(در راه خدا)را جزشهادت و زندگى با ستمگران را جز ذلت و فرومايگى نمىدانم.» (1) ونيز مىفرمايد: «مردن با عزت و شرافت از زندگى با ذلتبهتراست.» (2) سرورآزادگان جهان در پاسخ گروهى كه او را از رفتن به كربلانهى مىكردند، اين اشعار را خواند: «من به كربلا خواهم رفت، مرگ برجوانمرد ننگ نيست...» (3) يكى از رجزهاى آن امام در عاشورا چنين است: «مرگ بهتر ازننگ و عار است و ننگ بهتر از داخل شدن در آتش است...» (4) وقتى شب تاسوعا براى آخرين بار تسليم و بيعتيا جنگ و شهادتبه او عرضه شد، پاسخ داد: «به خدا سوگند نه هرگز دست ذلتبهشما مىدهم و نه مثل بردگان فرار مىكنم.» (5) و نيز در روز عاشورافرمود: «زنازاده فرزند زنازاده مرا به انجام دادن يكى از دوكار مجبور كرده، شمشير و كشته شدن يا ذلت، ذلت از ما خانوادهبسيار دور است. خداوند و پيامبرش(ص) و مومنان و دامنهاى پاكى كهدر آنها پرورش يافتهايم، آن را براى ما نمىپسندند. (6) آن حضرت در واپسين لحظات زندگى انسانها را به آزادگى دعوتكرد و فرمود: «اگر دين نداريد و از معاد نمىترسيد، در دنياىخود آزادمرد و جوانمرد باشيد.» (7) نظرى هرچند سطحى و گذرا به حادثه عاشورا انسان را به اينباور مىرساند كه سراسر وجود امام حسين(ع)عزت، شرافت، مردانگى وآزادگى است. با اين حال، نكاتى در تاريخ كربلا به چشم مىخورد كه در ظاهرممكن استبا عزت و شرافت انسانى سازگار ننمايد. اين اعمالعبارت است از: 1- تقاضاى كمك از اشخاص گوناگون، نظير خواست كمك ازعبيدالله بن الحرالجعفى با كيفيت مخصوص. پس از امتناع عبيداللهاز پاسخ به دعوت امام(ع)و نيامدن به حضور وى، آن حضرت شخصا بهخيمه او رفت و به يارى دعوتش كرد. در اين ملاقات امامحسين(ع)براى تحريك احساسات عبيدالله كودكان خود را نيز همراهبرد. (8) 2- تكرار تقاضاى كمك در روزعاشورا با جمله «هل من ناصرينصرنى و هل من معين يعيننى» و جملاتى به اين مضمون. 3- استفاده از هروسيله ممكن در روزعاشورا براى تحريكاحساسات سپاه عمربنسعد و اندرز دادن آنان و در خواست مكرر براىآزاد گذاشتن آن حضرت. 4- درخواست آب از دشمن. برخى از بزرگان، به دليل سازگار ندانستن اين كار با روح عزتو شرافت، اصل آن را انكار فرمودهاند; ولى به نظر مىرسد اين امرتحقق يافته است. هلال بن نافع گويد: «من در ميان ياران عمربنسعد ايستاده بودم كه شخصى نزد عمربن سعد آمد و گفت: «بشارتباد به تو اى امير! شمر(ملعون)امام حسين(ع)را شهيد كرد.» هلال گويد: از ميان دو لشكر بيرون رفتم تا ببينم چه خبر است. وقتى بالاى سرآن حضرت رسيدم، مشاهده كردم امام(ع)با مرگ دست وپنجه نرم مىكند. به خدا سوگند، تا آن زمان كشتهاى آغشته به خونزيباتر و نورانىتر از او نديده بودم. نور چهره، زيبايى و هيبتشمرا از پرداختن به فكر كشته شدنش باز داشت و در همان حال، آنحضرت درخواست آب مىكرد... . پس از اين كه همه ياران و اصحاب امام حسين(ع)در روز عاشورابه شهادت رسيدند، امام(ع)به عمربنسعد ملعون فرمود: «يكى ازاين سه پيشنهاد را در باره من بپذير!» ابن سعد پرسيد: «چيست؟»امام حسين(ع)فرمود: «مرا آزادگذارى تا به مدينه،حرم جدم رسول خدا(ص)، باز گردم.» ابن سعد: «اين خواسته غير قابل قبول است.» امام حسين(ع): «شربت آبى به من بياشامان، جگرم از تشنگىخشكيده است.» عمربن سعد: «اين نيز غير ممكن است.» امام حسين(ع): «اگر راهى جز كشتن من نيست، پس تك تك با منمبارزه كنيد.» (9) و نيز عبدالحميد گويد: «در همان حال كه امامحسين درروزعاشورا در ميدان جنگ ايستاده بود، احساسات و عواطف دشمن رابرمى انگيخت تا شربتى آب به او دهند و مىفرمود: «آيا كسى هستكه به آل رسول(ص)رحم و عطوفت و مهربانى كند؟...» (10) در پاسخ بايد گفت: پيشوايان معصوم:به دو دليل به چنينكارهايىاقدام مىكنند: الف)اتمام حجت و بستن هرگونه راه عذر و بهانه برگمراهان ومنحرفان. خداوند متعال پيامبران را براى راهنمايى بشر فرستاد تا افرادمستعد و حقجو از راهنمايى آنان بهره برده، به خوشبختى نايلآيند و راه هرگونه عذرتراشى و بهانه جويى بر گمراهان بسته شود. قرآن كريم در باره پيروزى مسلمانان در جنگ بدر مىفرمايد: «(شما در بدر در مقابل هم قرار گرفتيد.)تا خدا كارى را كردنىبود، به انجام رساند تا آن كه هركه هلاك مىشود با حجتى روشن هلاكشود و آن كه(به هدايت)زنده مىماند، به حجتى روشن زنده بماند; وهر آينه خدا شنوا و دانا است. » (11) ب)نكته ديگر در حل اين مشكل، اين است كه كمالات انسانى هيچگونه منافاتى با يكديگر ندارند و همه قابل جمعند. برخوردارى ازيك كمال انسانى به گونهاى نيست كه سبب از بين رفتن ديگر كمالاتگردد. اگر وجود يكى از فضايل در انسان به حدى رسيد كه كمالديگرى را از بين برد، آن صفت از كمال بودن خارج شده است و ديگرنمىتوان آن را از فضايل انسانى به شمار آورد. براى مثال اگرعزت نفس سبب از بين رفتن تواضع و فروتنى در انسان گردد، آن صفتديگر عزت نفس نيستبلكه غرور، تكبر و خودخواهى است. از اين رو،عمل به تعهدات انسانى، وفاى به عهد و پيمان و... را نبايد دليلبرذلت و ترس و زبونى دانست. همان گونه كه پيامبراكرم(ص)در عملبه پيمان صلح حديبيه مسلمانان پناهنده را به مشركان تحويلمىداد و امامحسن مجتبى(ع)به خاطر عمل به مفاد صلح با معاويهحركت مسلحانه نكرد. باتوجه به مطلب فوق، بايد گفت: پيشوايان معصوم(عليهمالسلام)در عين برخوردارى از عزت و شرافت از رحمت، عطوفت،مهربانى و خيرخواهى نيز در حد اعلا برخوردار بودند. براساسجمله: «يامن سبقت رحمته غضبه» هدايت الهى مبتنى بر رحمت،عطوفت، مهربانى و خيرخواهى است; خشونتخلاف اصل است و حالتاستثنايى دارد. دستور به آغاز هركار با نام «خداوند رحمن ورحيم» دليل بردرستى اين مطلب است. پيشوايان معصوم(عليهمالسلام)نهايت تلاش خود را براى هدايت گمراهان به كار مىگرفتند ودر اين راه از هيچ كوششى فروگذار نمىكردند. آنان در برخورد باگمراهان چنان رفتار مىكردند كه تا حد امكان آنان را جذب كنند واز هرگونه برخورد تند و خشن كه ممكن بود حسى لجاجت و انتقامآنان را تحريك كند و به واكنش منفى انجامد. دورى مىكردند. برخورد پيامبر بزرگوار اسلام(ص)و امامان معصوم(عليهم السلام)بامخالفان بسان برخورد پدرى دلسوز و مهربان با فرزند سركش وبريده از خانواده است كه هرچه فرزند بيشتر طغيان و سركشى كند،پدر بيشتر نرمش نشان مىدهد تا مبادا برخورد تند او فرزند رافرارى داده، به دامن دشمنان و شيادان بيندازد. اين گونه رمشبرخاسته از رحمت، عطوفت، مهربانى و خيرخواهى به ظاهر بدونتوجه به فلسفه آن خلاف عزت و شرافت مىنمايد; ولى با توجه بهفلسفه آن، دليل بربزرگى، عظمت و... پيشوايان معصوم(عليهمالسلام)است و با شرافت و عزت آن بزرگواران هيچ گونه منافاتىندارد. چنين برخوردى كه كسى با دشمن خود تا اين حد خيرخواهى، محبتو عطوفت داشته باشد. از توان و قدرت انسانهاى عادى خارج است واز معجزات امامان(عليهم السلام )به شمار مىآيد. با روشن شدن مطلب فوق، در مىيابيم تمام اعمال و سخنان امامحسين(ع) كه ممكن استبرخى آنها را با عزت و رافتسازگارندانند. از روح مهربانى، عطوفت، خيرخواه و مشتاق هدايت مردمآن حضرت است. امام حسين(ع)حتى براى نجات دشمنان خود كه كمربه قتلش بسته بودند. نهايت تلاش خود را به كار بست. اگر سالار شهيدان از اشخاصى مانند عبيدالله بن حر تقاضاى كمككرد، براى ترس از شهادت و كشته شدن نبود; زيرا حضرت نيكمىدانست كمك اين افراد نمىتواند سرنوشتحادثه كربلا را تغييردهد. اين يارى جويى به خاطر اين بود كه مردم با كمك به وى وشهادت در ركاب حضرتش به سعادت ابدى نايل گردند. اگر سرور آزادگان در روزعاشورا به طور مكرر جمله «آياكسىهست مرا يارى كند؟ » را تكرار كرد و به موعظه لشكر عمربنسعدپرداخت و از هر وسيله ممكن براى تحريك احساسات آنان استفادهكرد، همه به اين دليل بود كه بتواند تعدادى از يزيديان را ازگمراهى نجات داده، وارد بهشتبا صفاى حسينى كند. گواه درستى اين سخن، آن است كه امام(ع)از كسانى كه حاضر بهيارىاش نمىشدند، تقاضا مىكرد كربلا را ترك گويند و دست كم بهسپاه دشمن نپيوندند تا به گناه شركت در قتل امام(ع)يا ترك يارىوى آلوده نگشته، به شقاوت ابدى گرفتار نيايند. اين كه امام حسين(ع)در شب عاشورا بيعت را از يارانش برداشت وآنان را آزاد گذاشت تا به ميل خود راهشان را انتخاب كنند، يكىاز اسرارش اين است كه به ياران خود بگويد: من به شما نيازندارم و در هرحال كشته خواهم شد. اين شما هستيد كه بايد بينسعادت جاودانى و شقاوت ابدى يكى را انتخاب كنيد. بنابرآنچه گفته شد، نداى «هل من ناصرينصرنى» امام حسين(ع)،به ظاهر درخواست كمك و تقاضاى يارى از ديگران و در باطن تقاضاىيارى رساندن و كمك كردن به انسانهاى ناتوان و درمانده از رسيدنبه كمال و سعادت. معناى واقعى آن چنين است: «آيا كسى هست منيارىاش كرده، به سعادت رسانم؟ آيا كسى هست دستش را گرفته، ازورطه هلاكت نجاتش دهم؟ آيا كسى هست او را از ظلمتيزيدى خارجكرده، به نور حسينى وارد كنم؟»همان گونه كه خداوند در اين آيه: «اگر مرا يارى كنيد، شمارا يارى مىكنم.» درظاهر از بندگان خود تقاضاى كمك مىكند، ولىباتوجه به اين كه خداوند غنى مطلق است و به كسى نياز ندارد، درواقع دعوت براى يارى بندگان و نجات آنهاست. بنابر آنچه گذشت، مشكل درخواست آب از جانب امام حسين(ع)نيزحل مىشود. امام حسين(ع)مىخواستبا تحريك احساسات و به رحمآوردن دشمن، آنان را به خود جذب كرده، به سعادت رساند; زيرابسيار اتفاق افتاده كسانى به خاطر خدمتى ناچيز به امام(ع)موفقبه توبه شدند. مگر نه اين است كه حر به خاطر ادب و احترام بهامام حسين(ع)موفق به توبه شد. امام(ع)با در خواست آب مىخواستزمينه توبه و بازگشت را در افراد قابل فراهم سازد. 1- فانى لا ارى الموت الا سعاده و لا الحيوة مع الظالمين الا برها. (بحار الانوار، ج 44، ص 381.) 2- موت فى عز خير من حيوة فى ذل(همان، ج 1، ص 150. 3- سامضى و ما بالموت عار على الفتى. (حماسه حسين، ج 1، ص 152.) 4- الموت اولى من ركوب العار و العار اولى من دخول النار (بحار الانوار، ج 45، ص 50.) 5- و الله لا اعطيكم بيدى اعطاء الذليل و لا افر فرار العبيد. (الارشاد، ج 2، صص 98.) 6- الا و ان الدعى ابن الدعى قد ركز بين اثنتين بين السلسة و الذلة و هيهات منا الذلة يابى الله ذلك لنا و رسوله و المؤمنون و حجور طابت و طهرت. (بحار الانوار، ج 45، ص 9) 7- و يحكم يا شيعة آل ابىسفيان، ان لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا احرارا فى دنياكم. (همان، ج 45، ص 51.) 8- منتهى الآمال، ج 1، ص 711. 9- نفس المهموم، ص 366، اللهوف، ص 55. 10- موسوع- كلمات الامام الحسين(ع)، ص 495. 11- همان ، ص 506. 12- «ليهلك من هلك عن بينه و يحيى من حى عن بينه و ان الله لسميع عليم.»( الانفال، آيه 42) 13- مفاتيح الجنان، دعاى جوشن كبير.حسين بن على(ع) مظهر عزت
محمدحسين مهورى
راز استمدادها
پىنوشتها:
ماهنامه كوثر شماره38
زائر در سفر معنوى زيارت به ديدار آمران به معروف و الگوهاى نهى از منكر مىرود و گامهاى بلند آنان در جهت پاسدارى از ارزشها را يادآور مىشود. از اين مقال به نمونههايى از «معروفگرايى» و «منكرستيزى» از درسهاى «مكتب زيارت» آشنا مىشويم. امام حسين(ع) در بيان هدف خودش از نهضت الهى و عظيم عاشورا از امر به معروف و نهى از منكر ياد مىكند و مىفرمايد: و انما خرجت لطلب الاصلاح فى امة جدى اريد ان آمر بالمعروف و انهى عن المنكر: من بدين هدف (از مدينه) بيرون آمدم كه امت جد خويش را اصلاح نمايم و تصميم دارم امر به معروف و نهى از منكر كنم. جهت معرفى امر به معروف و نهى از منكر به نمونههايى از آن اشاره مىكنيم. 1. امام صادق(ع) به يكى از شيعيان خود به نام «عذافر» فرمود: بلغنى انك تعامل «ابا ايوب» و «ابا الربيع» فما حالك اذا نودى بك فى اعوان الظلمة: به من اينگونه خبر رسيده كه با «ابى ايوب» و «ابا الربيع» همكارى مىكنى! حالت چگونه خواهد بود اگر تو را در قيامت در رديف همكاران ظالمان صدا بزنند. چون «عذافر» چهره در هم كشيد. حضرت فرمود: من تو را به چيزى ترساندم كه خداوند مرا به او ترسانده است. ب. صفوان جمال از ياوران و اصحاب امام موسى بنجعفر(عليهماالسلام) شترهاى خويش را به هارون اجاره مىدهد و پس از اينكه خدمتحضرت مىرسد با اين كلمات مورد عتاب قرار مىگيرد كه «كل شىء منك حسن جميل ما خلا شيئا واحدا» همه كارهاى تو نيكوست مگر يكى از آنها. از حضرت مىپرسد: فدايتشوم، كداميك از كارها؟ امام مىفرمايد: كرايه دادن شترهايتبه هارونالرشيد! عرضه مىدارد به خدا قسم كه من فقط آنها را براى رفتن او به مكه دادهام بدون اينكه حتى خودم به همراه او باشم. حضرت مىفرمايد: آيا دوست دارى آنها تا هنگام پرداخت كرايه شترانت زنده بمانند؟ مىگويد: بلى! امام مىفرمايد: «من احب بقائهم فهو منهم و من كان منهم كان وروده على النار» هر كس زنده بودن آنها را دوستبدارد از آنها خواهد بود و همراه آنها به آتش وارد خواهد شد. پس از فرمايش امام(ع) بود كه صفوان به بهانه اينكه پير شده است و توان اداره شتران خويش را ندارد تمامى آنها رافروخت. نزد متوكل خليفه عباسى از امام على النقى(ع) سعايت كردند كه قصد شورش عليه حكومت تو را دارد. از اين رو دستور داد شبانه امام(ع) را نزد او بياورند. متوكل چون امام را ديد احترام كرد و آن حضرت را در كنار خود نشاند، سپس جام شرابى را به امام تعارف كرد! حضرت سوگند ياد كرد كه گوشت و خون من با چنين چيزى آميخته نشده است، مرا معاف دار. او دستبرداشت و گفتشعرى بخوان. حضرت فرمود: من چندان از شعر بهرهاى ندارم. متوكل گفت: چارهاى از آن نيست. امام اشعارى خواند كه ترجمه آن چنين است: زمامداران جهانخوار و مقتدر بر قله كوهسارها شب را به روز درآوردند درحالى كه مردان نيرومند از آنان پاسدارى مىكردند ولى قلهها نتوانستند آنان را از خطر مرگ برهانند. آنان پس از مدتها عزت از جايگاههاى امن به زير كشيده شدند و در گودالها و گورها جايشان دادند. چه منزل و آرامگاه ناپسندى! پس از آنكه به خاك سپرده شدند فريادگرى فرياد برآورد كجاست آن دستبندها و تاجها و لباسهاى فاخر؟ كجاست آن چهرهاى در ناز و نعمت پرورش يافته كه به احترامشان پردهها مىآويختند؟ گور به جاى آن پاسخ دهد: اكنون كرمها بر سر خوردن آن چهرهها با هم مىستيزند. آنان مدت درازى در دنيا خوردند و آشاميدند ولى امروز آنان كه خورنده همه چيز بودند خود خوراك حشرات و كرمهاى گور شدهاند. چهخانههايى ساختند تا آنان را از گزند روزگار حفظ كنند ولى سرانجام پس از مدتى اين خانهها و خانوادهها را ترك گفته به خانه گور شتافتند. چه اموال و ذخايرى انبار كردند ولى همه آنها را ترك گفته رفتند و آنها را براى دشمنان خود واگذاشتند خانهها و كاخهاى آباد آنان به ويرانه تبديل شد و ساكنان آنها به سوى گورهاى تاريك شتافتند. متوكل از شنيدن اين اشعار گريستبه اندازهاى كه از اشك چشمش ريشش تر شد و جام شراب را بر زمين زد و بساط عياشى و هرزگىاش برچيده شد. اسحاق كندى كه از فلاسفه عراق به شمار مىآمد در زمان خود تاليف كتابى به نام «تناقضات قرآن» را آغاز كرد. او مدتهاى زيادى در منزل نشسته و خود را به نوشتن آن كتاب مشغول ساخته بود. تا آنكه يكى از شاگردان او به دمتحضرت امام حسن عسكرى(ع) رسيد. حضرت به او فرمود: آيا در ميان شما مردى رشيد وجود ندارد كه استادتان كندى را از كارش باز داشته برگرداند. شاگرد گفت: ما شاگرد او هستيم و نمىتوانيم به اشتباه او اعتراض كنيم. امام فرمود: اگر مطالبى به تو تفهيم شود مىتوانى به او برسانى؟ گفت: آرى. امام فرمود: از اينجا كه برگشتى با او به لطف و مدارا رفتار كن و هنگامى كهكاملا با او انس گرفتى به او بگو مسالهاى به نظرم رسيده مىخواهم آن را از تو بپرسم و آن اين است كه: آيا ممكن است گوينده قرآن از گفتار خود، معنايى غير از آنچه تو گمان كردهاى اراده كرده باشد؟ او در پاسخ خواهد گفت: بلى ممكن است زيرا كه او مرد باهوشى است. پس به او بگو شما چه مىدانيد شايد گوينده قرآن معانى ديگرى غير از آنچه تو براى آن حدس زدهاى اراده كرده باشد. شاگرد به نزد كندى رفت و طبق دستور امام سؤال را مطرح كرد. فيلسوف با كمال دقتبه سؤال شاگرد گوش داد و فتسؤال خود را تكرار كن. او سؤال را تكرار نمود. استاد فكرى كرد و گفت: بلى امكان دارد كه چيزى در ذهن گوينده سخن باشد كه شنونده، خلاف آن را فهميده باشد. استاد كه سؤال فوق را دقيق يافت رو به شاگرد كرد و گفت: قسم مىدهم تو را كه بگويى اين سؤال را از كجا آموختى؟ شاگرد گفت: همين طور به ذهنم خطور كرد. كندى گفت: اين كلامى نيست كه از مانند تو صادر شود. به من بگو از كجا آن را ياد گرفتى؟ شاگرد گفت: امام حسن عسكرى(ع) مرا به آن امر فرمود. كندى گفت: آرى اين مطالب فقط بر قامت اين خاندان زيبندگى دارد. سپس دستور داد آتشى روشن كنند و تمام آنچه در اين باره تاليف كرده بود سوزانيد. در زيارتنامههاى معصومين (عليهم السلام) امر به معروف و نهى از منكر يكى از شاخصهاى اساسى و مهم زندگى آنها به شمار آمده است. چنانكه در زيارت جامعه آمده است «وامرتم بالمعروف و نهيتم عن المنكر و جاهدتم فى الله حق جهاده حتى اعلنتم و بينتم فرائضه»: امر به معروف و نهى از منكر نموديد و حق جهاد را در دين خدا بجا آورديد تا آنكه دعوت الهى را آشكار ساخته، واجباتش را بيان نموديد. نيز در زيارت امام حسين(ع) در حرم اميرالمؤمنين(ع) مىخوانيم: «و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و تلوت الكتاب حق تلاوته»: امر به معروف و نهى از منكر نمودى و قرآن را چنانكه شايسته استخواندى. اما آنچه در اين مساله اهميت ويژه دارد شناختشيوههايى است كه معصومين(عليهم السلام) به منظور به كار بستن اين دو فريضه مهم يعنى امر به معروف و نهى از منكر انجام مىدادند، كه باختصار به چند مورد آن اشاره مىكنيم. زمانى كه حضرت موسى به همراهى برادرش هارون ماموريت مىيابد كه به سوى فرعون حركت كند و او را به توحيدفرا خواند شيوه و دستورالعمل الهى براى آنها اين گونه مقرر مىشود: «و قولا له قولا لينا لعله يتذكر او يخشى»: با فرعون به نرمى سخن گوييد شايد به ياد خدا افتد و ترس خدا را پيشه كند. يكى از عوامل مهم موفقيت رسول گرامى اسلام نيز محبت و نرمخويى آن حضرت به شمار آمده است. قرآن كريم در اين زمينه مىفرمايد: «و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك»: اگر تندخو و سختدل بودى مردم از گرد تو متفرق مىشدند. و در باره آن حضرت نقل شده است: به هنگامى كه يكى از كافران با تندى به آن بزرگوار پرخاش كرد اصحاب تصميم گرفتند با او به ستيز و نزاع برخيزند و حضرت آنها را نهى كرد و خود نسبتبه آن مرد كافر محبت فراوان نمود و با خوشرويى از او استقبال كرد به حدى كه آن فرد تحت تاثير الطاف آن حضرت قرار گرفت و اسلام آورد. سپس حضرت رو به اصحاب خود فرمود: مثل من و شما همانند فردى است كه شترش سركش شده باشد و هر يك از مردم به آن شتر نهيبى زنند و آن شتر وحشىتر شود. اما صاحب شتر مىگويد من خود آشناترم، اجازه دهيد خودم او را رام مىكنم. و سپس صاحب آن او را رام مىكند. چنانكه ديديد كه اين فرد رام شد و اسلام را انتخاب نمود. نمونه دوم: فردى از اهل شام كه نسبتبه اهل بيت عصمت و طهارت دشمنى ديرينه داشتبه مدينه مىآيد و به امام حسن و پدرش(عليهما السلام) اهانت مىكند. امام حسن(ع) با خوشرويى و كلمات ملاطفتآميز با او برخورد مىكند. شامى كه خود را در مقابل اقيانوسى از بزرگوارى و فضيلت مشاهده مىكند، مىگويد: پيش از آنكه تو را ملاقات كنم تو و پدرت دشمنترين مردم نزد من بوديد و اكنون محبوبترين فرد نزد من هستيد. و بدين ترتيب در رديف دوستداران و معتقدان خاندان پيامبر قرار گرفت. نمونه چهارم: زهير بنقين از افرادى بود كه دوست نمىداشتبا امام حسين(ع) روبرو شود. همراهان او مىگويند ما جمعى بوديم كه به هنگام مراجعت از مكه وقتى در بين راه به امام حسين مىرسيديم از او كناره مىگرفتيم زيرا كه حركتبه همراهى حضرت ناخوشايندمان بود. در يكى از منازل بين راه مجبور به ماندن در محلى شديم كه امام حسين(ع) نيز در آنجا بود. امام قاصدى را به سوى زهير روانه كرد و از او خواست كه با حضرت ملاقات كند. زهير به خدمتحضرت رفت و زمانى نگذشت كه شاد و خرم با چهرهاى برافروخته برگشت و دستور داد كه خيمه او را نزديك سراپرده حضرت نصب كنند. بدين گونه بود كه با برخورد نيك امام حسين(ع) در رديف شهداى كربلا قرار گرفت. نمونه پنجم: وقتى كه مردى نصرانى به امام باقر(ع) جسارت فراوان مىكند حضرت به او مىفرمايد: «ان كنت صدقت غفر الله لها و ان كنت كذبت غفر الله لك»: اگر آنچه گفتى راست استخداوند از كرده مادر من درگذرد و اگر دروغ مىگويى خداى تو را بيامرزد. راوى اضافه مىكند: چون مرد نصرانى اين بردبارى و بزرگوارى را كه از حوصله بشر بيرون است ديد و پشيمان شد و مسلمانى اختيار كرد. قرآن، كلام زيباى حق است و پيروان خويش را دعوت كرده است كه با مردم به نيكى سخن بگويند «و قولوا للناس حسنا» و از اينكه حتى به كافران دشنام داده شود نهى كرده است. چنانكه مىفرمايد: «و لا تسبوا الذين يدعون من دون الله فيسبوا الله عدوابغير علم»: به آنان كه غير خدا را مىخوانند دشنام ندهيد تا مبادا آنها از روى جهالتخدا را دشنام دهند. گويا اميرمؤمنان(ع) به هنگامى كه مشاهده مىكند يكى از اصحابش به سپاه معاويه دشنام مىدهد، مىفرمايد: «انى اكره ان تكونوا سبابين»: من دوست ندارم كه شما دشنام دهنده باشيد. و در يكى از نقلها آمده است كه به حجر بنعدى و عمرو بنحمق فرمود: «كرهت ان تكونوا لعانين شتامين، ... و لكن لو وصفتم مساوى اعمالهم فقلتم من سيرتهم كذا و كذا و من اعمالهم كذا و كذا كان اصوب فى القول». ناخوشايند استبراى من كه شما را دشنامگر ببينم ولى اگر اعمال بد و سيره ناپسند آنها را بيان كنيدبهتر خواهد بود. آن دو گفتند: اى اميرمؤمنان، ما موعظهات را به جان و دل پذيراييم و خود را با آدابى كه به ما مىآموزى مؤدب خواهيم ساخت. به همين سبب بود كه امام صادق(ع) دوستى چندين ساله خويش را با فردى كه به غلام و خدمتگزارش فحش و ناسزا گفت، قطع نمود. اساس دعوت پيامبران الهى را حكمت تشكيل مىدهد. آن بزرگواران به هنگام برخورد با كافران و ملحدان محكمترين استدلالها را بيان مىكردند نمونههايى از آن را قرآن كريم در داستان ابراهيم(ع) و برخورد آن حضرت با ستارهپرستان و معتقدان به الوهيتخورشيد و ماه بيان نموده است. و بر اين اساس است كه تعليم وآموزش حكمتيكى از فلسفههاى بعثت پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله به شمار آمده است چنانكه در سوره جمعه مىخوانيم: «هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة»: اوستخدايى كه ميان مردمان درس نياموخته پيغمبرى از خود آنها برانگيخت تا بر آنان آيات وحى خدا را تلاوت كند و آنها را پاكيزه سازد و به آنها كتاب و حكمت آموزش دهد. و در پى همين هدف است كه پيامبر گرامى اسلام(ص) از سوى خداوند ماموريت مىيابد كه: «ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة»: مردم را به راه پروردگارت بر اساس حكمت و پندهاى نيك دعوت كن. تاريخ زندگى آن حضرت تجسم صفحات زرينى از اينگونه رفتارهاستبه طورى كه اين امر مورد اعتراف مخاطبان آن حضرت قرار مىگرفت و بر همين اساس به اسلام مىگرويدند. در يكى از نقلها آمده است هر موقع پيامبر اكرم متوجه مىشد كه شخصيتى از عرب وارد مكه شده استبا او تماس مىگرفت و آيين خود را به وى عرضه مىداشت. روزى شنيد كه «سويد بنصامت» وارد مكه شده است. فورا با او ملاقات نمود و حقايق نورانى آيين خود را براى او تشريح كرد. وى فتشايد اين حقايق همان حكمت لقمان است كه البته من هم مىدانم. حضرت فرمود: گفتههاى لقمان نيكوست ولى آنچه خدا بر من نازل فرموده استبهتر و بالاتر است زيرا آن مشعل هدايت و نورافكن فروزانى است. سپس حضرت آياتى چند براى او خواند و وى نيز آيين اسلام را پذيرفت. اصولا احتجاجات و استدلالهاى معصومين(عليهم اسلام) با مذاهب و مكاتب مختلف نمونه خوبى از برخوردهاى حكمتآميز مىباشد كه كتاب «احتجاج مرحوم طبرسى» و كتابهايى از اين قبيل، آيينهاى از اين نوع برخوردهاست. اينكه امام رضا(ع) به (عالم آل محمد«ص») لقب يافته است همين احتجاجات و برخوردهاى استدلالى و كلامى آن حضرت يا اديان و مكاتب گوناگون بوده است زيرا اين زمينه براى آن بزرگوار بيش از معصومين ديگر فراهم بوده است. در خاتمه به اعتراف يكى از منكران توحيد به نام ابن ابىالعوجاء كه در باره برخوردهاى حكمتآميز امام صادق(ع) ذكر نموده است مىپردازيم. مفضل در مقدمه كتاب خود (توحيد) مىگويد در يكى از روزها در مسجد پيامبر(ص) به ابن ابىالعوجاء برخوردم در حالى كه سخنان كفرآميزى بر زبان مىراند. از شدت خشم نتوانستم خوددارى كنم و گفتم اى دشمن خدا، ملحد شدى و پروردگارى كه تو را به نيكوترين تركيب آفريده و از حالات گوناگون گذرانده انكار كردى ...! ابن ابىالعوجاء گفت: اى مرد اگر تو از متكلمانى با تو به روش آنان سخن بگويم. و اگر از ياران جعفر بنمحمد صادق هستى او خود با ما چنين سخن نمىگويد. او از سخنان ما بيش از آنچه تو شنيدى بارها شنيده ولى دشنام نداده است و در بحثبين ما و او از حد و ادب بيرون نرفته است. او بردبار و آرام و متين و خردمند است و هرگز خشم و سفاهتبر او چيره نمىشود. سخنان و دلايل ما را مىشنود تا آنكه هر چه در دل داريم به زبان مىآوريم. گمان مىكنيم بر او پيروز شدهايم آنگاه با كمترين سخن دلايل ما را باطل مىسازد و با كوتاهترين كلام حجت را بر ما تمام مىكند چنان كه نمىتوانيم پاسخ دهيم. اينك اگر تو از پيروان او هستى چنانكه شايسته اوستبا ما سخن بگو. و بر اين مبناست كه در زيارتنامه معصومين(عليهم السلام) مىخوانيم: «و نصحتم له فى السر و العلانية و دعوتم الى سبيله بالحكمة و الموعظة الحسنة و بذلتم انفسكم فى مرضاته»: به خاطر خدا مردم را در پنهان و آشكار نصيحت كرديد و به راه حق يا برهان و حكمت و پند و موعظه نيكو دعوت كرديد و در راه خشنودى خدا از جان خود گذشتيد.امر به معروف در نهضت حسينى
عباس كوثرى
الف) نهى از همكارى با ستمگران
ج - نهى از منكر در كاخ خليفه ستمگر عباسى
د - جلوگيرى از شبههپراكنى
شيوههايى از معصومين(عليهم السلام)
1. محبت و نرمخويى
2. دورى از دشنام
3. برخورد استدلالى و حكمتآميز
ماهنامه كوثر شماره 6
ايرانيان همچون ديگر ملتها دين اسلام را به اين دليل پذيرفتند كه دينى آسمانى است و فرامين آن خدايى و پيام آن با پيام فطرت سازگار است. در اين مكتب است كه ارزشهايى نظير شهادت و جهاد معنى مىدهد و شهيد قداست و ظمتخاصى مىيابد و شهادت به كام مجاهد شيرينتر از عسل مىگردد. و به كوششكنندگان راه حق مژده هدايت داده مىشود: «الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا» (بقره /132) و مظاهر اين مكتب ارج مىيابند و شايستهترين خويهاى آسمانى: ايثار، بيداردلى، ثبات بر طريق حق، فداكارى، مروت، وظيفهشناسى تجلى مىنمايد. نظر به اين كه در اين مقال سخن از اسوههاى تربيتى و اخلاقى است. نخست تربيت و اخلاق را به اجمال تعريف مىكنيم سپس به معرفى مظاهر و نمونههاى تربيت و اخلاق در نهضتحسينى مىپردازيم: تربيت عبارت است از پرورش و تقويت استعدادهاى مثبت و كاهش استعدادهاى منفى و ايجاد هماهنگى لازم بين آنها. «اخلاق جايگزينى عادتهاى شايسته به جاى ناشايسته است عادتهايى كه شرع مقدس اسلام جزئيات آن را مشخص كرده است» (1) اخلاق بخشى از حكمت عملى است كه در حوزه فرهنگ اسلامى عبارت از اين است كه امور مربوط به خود و خانواده و جامعه و سياستبرنامهريزى شود و چنين اخلاقى را كتاب و سنت مىسازد. و در رفتار بزرگان تبلور پيدا مىكند.» (2) در زندگى امامان شواهد بسيارى داريم كه آنان در عين حال كه تعاليم انسان دوستانه را ياد مىدادند «خود نيز در مقاطع مختلف: در گرماى ظهر و سرماى سخت نيمهشب، دستبه عمل زده در هر مقياس كه ممكن بوده استخوراك و وسيله زندگى براى بينوايان حمل مىكردهاند.» (3) و پيروان خود را عملا تعليم مىدادهاند. خاندان ولايت و ياران باوفاى حسينعليهالسلام در قضيه كربلا نيز همانطور كه در رعايت آداب و دستورات اخلاقى و انجام امور شايسته مظاهر اخلاق بودند و در تدبير و سياست و اجراى احكام عبادى و تربيتى نيز بهترين سرمشق بهشمار مىآمدند. آنان به جهانيان آموختند كه فرامين قرآنى تنها براى گفتن و نوشتن و شنيدن نيستبلكه براى اجرا و عمل است.» (4) آنان در صحنه پيكار حضور يافتند و با آفريدن حماسهاى عظيم تعهد خود را به انجام رسانيدند. نهضت عاشورا هنگامى آغاز شد كه مردم كوفه از ناروايىها، نامردمىها و خودسرىهاى دستگاه بنىاميه به ستوه آمده بودند و حمايتخود را با هزاران نامه اعلام داشتند. امام با اين كه بىوفايى و سستعنصرى مردم عصر خلافت پدر و امامتبرادر خود را تجربه كرده بود، اما «وى براى تعليم امت جدش رسول الله و اتمام حجت و حاكميت فرمان الهى امر به معروف و نهى از منكر، دعوت آنان را پذيرفت و مسلم بن عقيل را با نامهاى روانه كوفه كرد.» (5) اسوههاى تربيتى و اخلاقى در نهضتحسينى
سيد حسن مدرسى
ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
آداب و عادات و انديشهها و اوضاعى كه گروهى در آن شركت دارند، فرهنگ ناميده مىشود كه از نسلى به نسل ديگر انتقال مىيابد. زبان و وسيلههاى نمادين ديگر عوامل اصلى انتقال فرهنگ است; در عين حال ممكن استبسيارى از رفتارها و عادات و رسوم تنها از طريق تجربه حاصل گردد. اصولا هر جامعهاى براى خود روش و اسوه ويژهاى از كليات فرهنگى و رفتارى دارد كه امور ضرور انسانى مانند سازمان اجتماعى، دين، حقيقتجويى، ساختمان سياسى، نحوه تفكر، مؤسسات اقتصادى و فرهنگ مادى آن را به وجود مىآورد. از آغاز پيدايش بشر فرهنگ مايه تمايز هر گروه از گروه ديگر بوده است درجه پيچيدگى سازمانهاى فرهنگى يكى از ابزارهاى تشخيص جامعههاى متمدن از جامعههاى ابتدايى است. «فرهنگ» به معنى تعليم و تربيت، نيز به كار رفته چنانچه در شعر فردوسى آمده است: تو دادى مرا فر و فرهنگ و راى تو باشى به هر نيك و بد رهنماى در كتابهاى لغت چنين آمده است: عاشورا با (الف مقصوره) و عاشوراء با (الف ممدوده) را روز دهم و بعضى روز نهم دانستهاند. زهرى گفته است جز در چند مورد، اسمى كه بر وزن فاعولاء باشد شنيده نشده. (1) از ابنبزرج نقل است كه: «ضاروراء» به معنى «ضرا» (سختى) و «ساروراء» به معنى «سرا» (گشايش و شادمانى) و «دالولا» به معنى «دلال» به كار رفته است. صاحب مجمعالبحرين در اينباره گفته است: «عاشورا يك نام اسلامى است و آن روز دهم محرم است و گاهى الف بعد از عين حذف مىگردد و «عشورا» تلفظ مىشود». (2) و نيز گفتهاند كه عاشورا كلمهاى است عبرى و معرب «عاشور» كه دهم تشرى يهود باشد كه روزه آن روز «گپور» [كفاره] است و چون آن روز را به ماههاى عربى انتقال دادند، روز دهم اولين ماه تازيان شد. چنانچه در ماههاى يهود هم در اولين ماه و روز دهم است. (3) از امور مسلم ترديدناپذير و مورد اتفاق تمام فرق اسلامى اين است كه حضرت امام حسينعليهالسلام بىنهايت مورد علاقه و محبتخاص جد بزرگوارش پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله بوده است و اظهار اين موضوع از روايات فراوانى كه تواتر معنوى دارد ثابت مى شود. (4) گروه كثيرى از محدثان اسلامى نقل كردهاند كه پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «حسين از من و من از حسينم. خداوند دوست دارد كسى را كه حسين را دوستبدارد». (5) در محاوره عربها اين چنين است كه وقتى مىخواهند بين خود و ديگرى كمال الفت و يگانگى و شدت ارتباط و دوستى را بفهمانند آن تعبير را به كار مىبرند و مىگويند: «فلان كس از من و من از اويم» چنانچه وقتى مىخواهند نفرت و بيزارى خود را نسبتبه ديگرى اظهار كنند، مىگويند: «من از او نيستم و او از من نيست» شاعر گفته است: ايها السائل عنهم و عنى لست من قيس و لاقيس منى پس تعبير «حسين منى و انا من حسين» يا شبه آن تعبير مانند «حسين منى و انا منه» بر محبتشديد و اتصال و علاقه تام بين پيامبرصلى الله عليه وآله و فرزند گرامىاش دلالت مىكند. و نيز قسمت اول حديث «حسين منى» ارتباط و اتصال جسمى و قسمت دوم آن «و انا من حسين» ارتباط معنوى را مىرساند. توضيح آن كه «حسين منى» مىفهماند كه امام، پاره تن پيامبر است و به لحاظ مادى به آن حضرت انتساب دارد و «انا من حسين» مىفهماند كه اگر فداكارى و ايثار و از خودگذشتگى آن جناب نبود، زحمات پيامبرصلى الله عليه وآله به هدر مىرفت و اثرى از اسلام باقى نمىماند. در روايات فراوانى آمده است كه پيامبرصلى الله عليه وآله آن حضرت را مىبوسيد و هر وقت او و برادرش امام حسنعليهماالسلام را مىديد و مناسبت اقتضا مىكرد، با آنان به مداعبه و ملاعبه مىپرداخت. عدهاى از راويان نقل كردهاند كه رسول خدا يك دست را بر قفا و دست ديگر را بر زنخ فرزندش حسينعليهالسلام قرار مىداد و دهان بر دهانش مىگذاشت. (6) و در برخى از روايات است كه پيامبرصلى الله عليه وآله درباره امام حسينعليهالسلام فرمود: «فداى كسى بشوم كه فرزندم ابراهيم را فداى او كردم». (7) از آنچه به اختصار در عظمت و فضيلتسرور شهيدان حسين بن علىعليهالسلام بيان داشتيم و نيز از آنچه رسول اكرمصلى الله عليه وآله در شدت علاقه و محبتبه فرزند بزرگوارش ابراز داشته، به خوبى درمىيابيم كه اخبار حاكى از عيد بودن روز عاشورا و تبرك جستن در آن روز از قول پيامبرصلى الله عليه وآله دروغ و افتراى محض است. چگونه ممكن است قبول كرد كه رسول خداصلى الله عليه وآله روز شهادت ريحانهاش (8) را كه مكرر بر مكرر از آن خبر داده (9) روز جشن و عيد اعلام كند. در صورتى كه آن حضرت به ياد آن روز گريه مىكرد. روايات صحيح كه در كتب اهل سنت نيز نقل شده بر گريستن رسول خداصلى الله عليه وآله به خاطر شهادت فرزند فداكارش دلالت دارد. از امالفضل بنتحارث روايت كردهاند كه او گفت: ... من حسينعليهالسلام را در دامن پيامبرصلى الله عليه وآله گذاشتم. لحظهاى گذشت كه ناگهان اشك از چشمانش فرو ريخت. گفتم يا نبىالله پدر و مادرم قربانت گردد چه شده؟! فرمود: جبرئيل آمد و خبر داد كه امتم اين پسرم را به زودى مىكشند! گفتم همين پسر را؟! گفت: آرى. (10) لازم است مسلمين از دسايس بنىاميه برحذر باشند، و به رسول خداصلى الله عليه وآله اقتدا كنند (11) و او را اسوه و مقتداى خويش قرار دهند. از اعمال و رفتار و گفتار آن پيشواى عظيمالشان پيروى نمايند و بر اثر رواياتى كه در زمان سلطنتبنىاميه درباريان جعل نموده بودند (12) نبايد از روش آن حضرت منحرف شوند كه سالروز شهادت فرزند دلبندش را جشن بگيرند و آن روز را روز عيد و شادى و مبارك قرار دهند. (13) بر مسلمانان است كه بخود آيند، بيدار شوند، به حقيقت اسلام توجه كنند و بينديشند تا آنچه را كه دشمنان پيامبر و اسلام داخل دين كردهاند كنار بزنند و بفهمند كه اسلام واقعى كدام است و بر چه محور دور مىزند. در هر امرى از امور به ديده انتقاد و تحقيق بنگرند و سرسرى و تقليدى آن را نپذيرند. (14) بنىاميه با بنىهاشم كينه ديرينه داشتند. (15) از طرف ديگر چون منصب شامخ نبوت در خاندان بنىهاشم بود و آنان اين موهبت و افتخار را برنمىتافتند، تا توانستند با اسلام به ضديت و معاندت پرداختند. آنها در اصل به اسلام هيچگونه اعتقادى نداشتند. عقاد نويسنده و متفكر شهير مصرى مىگويد: ابوسفيان پس از آن كه اسلام آورد غلبه اسلام را غلبه بر خود تلقى مىكرد. (16) هند، مادر معاويه پس از اسلام آوردنش فرياد مىزد: چرا جنگ نكرديد و از خود و سرزمينتان دفاع ننموديد؟! ابوسفيان و پسرش معاويه پس از فتح مكه اسلام آوردند. ابوسفيان و خانوادهاش با دشوارى تمام اسلام را گردن نهادند. بدين معنى كه در ظاهر اسلام آوردند و در واقع اسلام را قبول نداشتند. (17) ابوسفيان بر قبر حضرت حمزهعليهالسلام ايستاد و گفت: اى اباعماره بر امارت و فرمانروايى با ما جنگيدى كه آن به ما انتقال يافت. (18) به نظر مىرسد معاويه به نبوت پيامبر اسلامصلى الله عليه وآله اعتقاد نداشتبه دليل آن كه عدهاى از مصريان بر وى وارد شدند و گفتند: «السلام عليك يا رسولالله» او آنان را از اين گفتار منع نكرد. (19) محققان اهل سنتبه سندهاى متعدد در تفسير آيه شريفه «الم تر الى الذين بدلوا نعمتالله كفرا»، (20) ذكر نمودهاند كه مقصود دو طايفه تبهكار بنىاميه و بنىالمغيرة است. (21) فرهنگ عاشورا در سيره معصومين(ع)
دكتر سيد مهدى صانعى
معنى فرهنگ:
عاشورا كدام روز است؟
روايات جعلى در مورد عاشورا
ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
«حرم سيدالشهدا(ع) مزار انبيا و ملائكه است». «زيارت سيدالشهدا(ع) موجب برآورده شدن حوايج دنيوى و به دست آوردن ثوابهاى اخروى و استكمالات معنوى مىشود». راه انداختن دستههاى سينهزن و زنجير زن، پوشيدن لباس سياه، حمل پرچمهاى رنگارنگ، علم، علامت و مانند اينها، همه براى زنده نگهداشتن فرهنگ عاشورا، امر ضرورى است و مبارزه با اينها يا ناشى از اغراض سوء است و يا از كمال بىخبرى و بىسليقگى. «كنش اجتماعى» را مىتوان به عنوان سادهترين عنصر زندگى اجتماعى انسان در نظر گرفت. از «كنش اجتماعى» چنين تعبير كردهاند: «حركتبارزى كه از يك انسان براى حصول هدفى نسبتبه انسان ديگر، صادر مىشود.» وقتى «كنش اجتماعى» استمرار يابد «تحريك متقابل اجتماعى» روى مىدهد و اين تحريك به «ارتباط متقابل اجتماعى» منجر مىشود. براثر «ارتباط متقابل اجتماعى» كنشهاى اجتماعى يك انسان با كنشهاى اجتماعى انسانهاى ديگرى كه در پيرامون او هستند، مىآميزند و از اين آميزش، «كنشهاى متقابل اجتماعى» به وجود مىآيند. از «كنشهاى متقابل اجتماعى»، كه يكى از مفاهيم محورى در جامعهشناسى است، مىتوان چنين تعبير كرد: كنشهايى هستند كه بين دو يا چند انسان واقع مىشوند و در ميان آنان نوعى هماهنگى به وجود مىآورند. كنشهاى متقابل اجتماعى در تقسيم نخستين، بر دو قسماند: پيوسته و گسسته. كنشهاى متقابل اجتماعى پيوسته آنهايى است كه در جهتيگانهاى صورت مىگيرند; مانند گفتگو براى كشف يك حقيقت و يا تعاون براى تحقق يك امر خير. كنشهاى متقابل اجتماعى گسسته آنهايى است كه جهتيگانهاى ندارند; مانند رقابت و ستيز. دوام و استحكام زندگى اجتماعى به آميختن كنشهاى متقابل پيوسته و گسسته بستگى دارد و بدينگونه است كه مفهوم «همسازى» مطرح مىشود. «همسازى» كوششى براى رفع اختلاف كنشهاى متقابل پيوسته و گسسته است. صورت كامل همسازى «سازگارى» مىباشد كه نه «سازش» است و نه «توافق»; زيرا در اين دو، تنزل از مواضع مطرح مىباشد، در حالى كه در سازگارى اصلا سخن از تنزل نيست، هر چند ممكن است در مواردى هم تنزلى رخ دهد، بلكه سخن در اين است كه مىدانند به هم نزديك مىشوند و مىخواهند كه به هم نزديك شوند. بدين دليل، از «سازگارى» به همسازىاى كه با خواست و آگاهى شخصى صورت مىگيرد، تعبير شده است. از همسازى كنشهاى متقابل پيوسته و گسسته، «گروه اجتماعى» پديد مىآيد. «گروه اجتماعى» نيز يكى ديگر از مفاهيم محورى جامعهشناسى است و از آن به دو يا عده بيشترى از انسانها تعبير مىشود كه كنشهاى متقابلى بين آنان روى مىدهد و از همسازى برخوردارند. كنشهاى متقابل اعضاى گروه و خردهگروهها موجب «پويايى گروهى» مىشود و بر اثر آن، اعضاى گروه در زندگى يكديگر رخنه مىكنند و به يكديگر وابسته مىشوند و در نتيجه، به اتحاد بيشترى دست مىيابند. «نفوذ متقابل گروهى» و «اتكاى متقابل گروهى» از اين طريق حاصل مىشود. از هماهنگى و سنخيتى كه بدين منظور در رفتار اعضاى گروه پديد مىآيد «رفتار گروهى» ظاهر مىشود. گونهاى از «رفتار گروهى»، كه جنبه عاطفى شديد دارد و بر كنشها و يا واكنشهاى متقابل دورانى استوار است، «رفتار جمعى» ناميده مىشود. كنشها يا واكنشهاى مزبور به «واگيرى اجتماعى» مىانجامد; يعنى بر اثر آنها، اعضاى گروه به سرعت و با شدتى فزاينده، رفتار عاطفى يكديگر را فرامىگيرند و در نتيجه، از نوعى مسانخت عاطفى برخوردار مىشوند. گروه برخوردار از «رفتار جمعى» را «جمع» مىنامند. جامعهشناسان معمولا از مفهوم «جمع»، خود را به مفهوم «جماعت»، كه مهمترين نوع جمع است، مىرسانند و آنگاه تحقيق خود را روى «جماعت» متمركز مىكنند. «جماعت» جمعى است پرمسانخت، مركب از اشخاصى كه معمولا در يكجا گرد نمىآيند، با يكديگر «ربط» مىيابند و به «جنب و جوش» مىافتند. «ربط» رابطه عاطفى عميقى است كه دو يا چند تن را به يكديگر پيوند مىدهد، به طورى كه آنان به راحتى و خودبه خود با يكديگر هماهنگ مىشوند. «جنب و جوش» رفتار عاطفى آشكارى است كه بر اثر ربط اشخاص روى مىدهد; مانند كف زدن و يا تكبير گفتن. يكى از انواع جماعت، كه با ساير انواع آن فرق بسيار دارد و از اينرو، مىتوان آن را جمعى مستقل از جماعتبه شمار آورد، «جماعت نامجاور» يا «عامه» است. «عامه» جمعى است كم تشابه و تسانخ، مركب از افرادى كه معمولا در يك جا گرد نمىآيند، ولى به سبب مصالح مشترك خود با يكديگر ارتباط پيدا مىكنند و موجد «عقيده عمومى» و «وفاق عمومى» مىشوند. مقصود از «عقيده عمومى» قضاوتى است كه مورد قبول عامه باشد; مانند قضاوت عامه كتابخوان كه «كتاب در وضع فعلى از عرضه و تقاضاى متناسبى برخوردار نيست» و يا قضاوت عامه ورزشكار كه «مسؤول امور ورزشى كشور، درايت كافى ندارد.» منظور از «وفاق عمومى» نيز عقيدهاى استسخت دامنهدار و ريشهدار مانند عقيده عامه كتابخوان كه «كتاب، ناصح مشفق و انيس كنج تنهايى است» و يا مانند عقيده عامه ورزشكار كه «تواضع و جوانمردى دو ويژگى جدايىناپذير ورزشكار واقعى است.» اكنون نوبت آن است كه بحث را به گونهاى هدايت كنيم تا مناسبت طرح اين مفاهيم جامعهشناختى را با آنچه قصد اداى آن را داريم، روشن سازد: هر جامعه انسانى (1) را مورد مداقه قرار دهيم، متوجه مىشويم به طور عمده از چندين «عامه» تشكيل شده است و هر «عامه»اى را مورد بررسى قرار دهيم، متوجه مىشويم كه بر اساس «عقيده عمومى» و «وفاق عمومى» از خويش، عمل و عكسالعمل بروز مىدهد. بنابراين، مىتوانيم بگوييم: هر جامعهاى بر اساس عقايد و وفاقهاى عمومى به حيات اجتماعىاش ادامه مىدهد. از سخن فوق، مىتوان چنين استفاده كرد كه: نفوذ در عقايد و وفاقهاى عمومى و تغيير آنها مساوى با نفوذ و تغيير حيات اجتماعى است. به همين دليل، «عقيده عمومى» و «وفاق عمومى» به شدت مورد توجه جامعهشناسان و علماى سياست قرار دارد. اگر بخواهيم جامعهاى را در راستاى يك مكتب قرار دهيم بايد چارهاى بينديشيم تا عقيده عمومى در اين راستا قرار گيرد. براى اين كار، به طور كلى، از چهار شيوه بهره گرفته مىشود: الف - تطميع; ب - تهديد; ج - تخريب; د - تبليغ; در ميان اين چهار شيوه، تقريبا همه محققان قبول دارند كه چهارمين شيوه از همه كارسازتر و مؤثرتر و بنابراين، مهمتر است. (2) و باز به همين دليل، جامعهشناسان و علماى سياست، تحقيقات وسيعى در اين زمينه انجام دادهاند كه هنوز هم اين تحقيقات به گونههايى ادامه دارد. متاسفانه به سبب گستردگى آن تحقيقات و عدم مجال، در اينجا، ذكر گزارشى - هرچند اجمالى - از آنها مقدور نيست. بنابراين، فقط به چند مطلب، كه با اين بحث تناسب بيشترى دارد، اشاره مىكنيم: يكى از شيوههاى بسيار مؤثر تبليغى، تشكيل جلسات «تذكر» درباره امرى است كه ترويج آن مورد نظر است. در اين جلسات به طور عمده، از مكانيسم «كنش و يا واكنش متقابل دورانى» استفاده مىشود; بدين صورت كه افراد گرد آمده، به وسيله «ذاكر» تحريك مىشوند. اين تحريك، واكنشى در افراد به وجود مىآورد. اين واكنش در «ذاكر» مؤثر مىافتد و واكنش شديدترى را موجب مىشود. اين واكنش شديدتر، خود تحريكى مجدد نسبتبه آن افراد خواهد بود و باز واكنش و تحريكى ديگر. به اين طريق، همواره بر شدت واكنش متناسخ آن افراد افزوده مىشود و اين همان است كه از آن اينچنين تعبير مىشود: كنشهاى متقابل و واكنشهاى درونى اينچنين، به واگيرى اجتماعى مىانجامد. جلسات عزادارى امام حسينعليهالسلام را در اين ارتباط مىتوان مورد مداقه قرار داد. عزادارى امام حسينعليهالسلام از ابعاد گوناگون قابل بحث و بررسى است. بحمدالله، بسيارى از اين ابعاد، توسط علماى دين تا حدودى مورد بررسى قرار گرفته است، اما در اين بحث، بعدى كه ذكر شد، مد نظر است. وقتى از اين زاويه نيز در توصيههاى ائمه اطهارعليهمالسلام به تشكيل جلسات عزادارى امام حسينعليهالسلام نگاه كنيم اين كار را بسيار حكيمانه مىيابيم، به گونهاى كه موجب مىشود بيش از پيش به اين انوار طيبهعليهمالسلام ارادت ورزيم. يكى ديگر از شيوههاى مؤثر تبليغى، تعيين «اسوه» براى مردم است. لازم استبينديشيم كه در عين اسوه بودن و هادى بودن همه ائمه اطهارعليهمالسلام چرا امام حسينعليهالسلام به عنوان مصباح هدايت و كشتى نجات، مطرح مىشود؟ چرا تربت مرقد او از ويژگى وحرمتبرخورداراست؟آيا غير از اين است كه دقيقترين ابعاد يك اسوه، در امام حسينعليهالسلام تجلى تام يافته است. از ديگر شيوههاى مؤثر، در مرحله نخست، جعل شعاير و در مرحله بعد، تثبيت و ترويج آن شعاير مىباشد; زيرا در صورت انجام گرفتن اين كار، آن ايده مطلوب، تثبيت و ترويجشدهاست. راه انداختن دستههاى سينهزن و زنجير زن، پوشيدن لباس سياه، حمل پرچمهاى رنگارنگ، علم، علامت و مانند اينها، همه براى زنده نگهداشتنفرهنگ عاشورا، امر ضرورى است و مبارزه با اينها يا ناشى از اغراض سوء است و يا از كمال بىخبرى و بىسليقگى. آرى، برخورد اصلاحى و تكميلى و تحسينى از سوى فرزانگان آشنا با مذاق شرع، نه تنها صحيح است، بلكه لازم هم مىباشد و اعتراض به مغرضان يا بىخبرانى است كه با اين شعاير بر خورد حذفى مىكنند. از جمله شيوههاى قابل ملاحظه، تعيين مكانهايى براى انجام دادن مناسك ويژه مىباشد تا افراد با رو آوردن به آن مكانها و انجام آن مناسك، تجديد عهدى با اعتقاد و ايده مطلوب كرده باشند و با اين كار، دلها هرچه بيشتر با آن ايده گره بخورد. در اين ارتباط، توجه به رواياتى كه حاوى مضامين ذيل است، مفيد به نظر مىرسد: «حرم سيدالشهداعليهالسلام مزار انبيا و ملائكه است». (3) «زيارت سيدالشهداعليهالسلام را ترك نكنيد». (4) «زيارت سيدالشهدا عليهالسلام موجب برآورده شدن حوايج دنيوى و به دست آوردن ثوابهاى اخروى و استكمالات معنوى مىشود». (5) براى تكميل اين بحثبه نظر مىرسد تذكر دو مطلب ضرورى باشد: 1- ممكن است تصور شود نفوذ در عقيده عمومى عملى ناپسند است و تغيير آن را بايد نوعى خيانتبه مردم تلقى كرد; اما اين تصور هيچ اساسى ندارد و حقيقت، آن است كه صرف نفوذ در عقيده عمومى و تغيير آن را نه مىتوان خوب شمرد و نه بد. اين بدان بستگى دارد كه ببينيم نفوذ به چه قصدى و تغيير از چه چيز به چه چيزى است.(دقتشود.) 2- بعضى عقيده دارند كه اصلا برخورد تبليغاتى امر پسنديدهاى نيست، بلكه بايد فقط با روشهاى برهانى، مردم را به تشخيص حق از باطل موفق ساخت. هرچند بررسى انتقادى اين سخن مجال ديگرى مىطلبد، اما اجمالا در حد اعلان موضع بايد يادآور شويم كه: اولا، هرگز روشهاى برهانى در سطح عمومى جامعه، ما را از برخوردهاى تبليغاتى مستغنى نمىكند و بايد گفت: هريك به جاى خويش نيكوست. ثانيا، حتى فرزانگان و خواص جامعه نيز نيازمند تبليغات حساب شده و فنىاند تا علاوه بر تشخيص حق، انگيزه كافى براى عمل بر طبق آن داشته باشند اين مطلب دقيق و لطيف، مربوط به فلسفه اخلاق و روانشناسى تربيتى است و بايد همانجا مورد بحث قرار گيرد كه صرف اقناع عقلى نمىتواند محرك انسان به سوى عمل باشد; اگرچه ظاهر راى افلاطون مقابل اين است. اين بحث را با ذكر فرازهايى از بيانات رهبر كبير انقلاب، حضرت امام خمينىقدس سره به پايان مىبريم: «در آن وقت، يكى از حرفها كه هى رايجبود مىگفتند: ملت گريه; براى اينكه مجالس روضه را از دستشان بگيرند. اين كه همه مجالس روضه را آن وقت تعطيل كردند، آن هم به دست كسى كه خودش در مجالس روضه مىرفت و آن بازىها را در مىآورد، قضيه مجلس روضه بود يا از مجلس روضه آنها يك چيز ديگر مىفهميدند و آن را مىخواستند از بين ببرند؟» (6) «امروز ما به مجالس تعزيه و روضه بيشتر از سابق احتياج داريم.» (7) «زنده نگهداشتن عاشورا يك مساله بسيار مهم سياسى - عبادى است. عزادارى كردن براى شهيدى كه همه چيز را در راه اسلام داد يك مساله سياسى است. يك مسالهاى است كه در پيشبرد انقلاب اثر بسزا دارد. ما از اين اجتماعات استفاده مىكنيم. (8) » «مجالس عزا را با همان شكوهى كه پيشتر انجام مىگرفت و بيشتر از آن، حفظ كنيد و اهل منبر - ايدهمالله تعالى - كوشش كنند در اين كه مردم را سوق بدهند به مسائل اسلامى و مسائل سياسى اسلامى، مسائل اجتماعى اسلامى و از روضه دستبرنداريد كه ما با روضه زنده هستيم.» (9) 2- هر چند در بينش اسلامى، تقديم و تاخير اين شيوهها وابسته به يك سلسله معيارهاى ارزشى ويژه اين فرهنگ الهى است و از اين حيث، بايد در فرصت مناسبت ديگرى به بحث پرداخت، لكن در اين مقال، اين بررسى از حيث تحليل جامعهشناسانه مدنظر است. 3- ر. ك. به: محمد تقى مجلسى، بحارالانوار، ابواب ما يختص بتاريخ الحسينبنعلى عليهماالسلام، باب34، بابثوابالبكاء على مصيبته و مصائب سائر الائمة عليهمالسلام و فيه ادب الماتم يوم عاشوراء، ج 44، ص 278 -296 4- ر. ك. به: كامل الزيارات، باب 38، روايت 1 و 4 و نيز باب 10 روايت 1 5- پيشين، باب 41، روايت3 6- پيشين، باب46، روايت 1 و 2 ; باب49 و روايت 1، 2 و 5 ، باب 51 ; روايت 1 باب56 ; روايت3 ، باب59 ; روايت 2، باب49 ; روايت6 ، باب 22 ; روايت 1 و 2 ، باب 44 ; روايت 1 ، باب 50 ; روايت 1 و 2 ، باب 52 ; روايت 1 و 2، باب 54 ; روايت17 و بابها و روايات ديگرى در همان كتاب تحليلى جامعهشناختى از سنت عزادارى امام (ع)
اكبر ميرسپاه
پىنوشتها:
1- غير از جوامع ابتدايى; زيرا در آنها عامه وجود ندارد.
7- و 8- و 9- روح الله موسوى (رهبر كبير انقلابقدس سره)، صحيفه نور، ج 8، بيانات در جمع وعاظ و خطباى مذهبى به مناسبتحلول ماه محرم
فصلنامه معرفت شماره 20
امام حسين(ع) گوهر تابناك و چراغ درخشانى است كه هماره بر تارك تاريخ درخشيده و خواهد درخشيد. طالبان هدايت و انسانهاى خسته از ظلم و تبعيض و ذلت و ستيزه، نامردمى و ناجوانمردى را به حق رهنمون ساخته و بيدار نموده است. عنصر جاودانهاى كه به يقين رمز ماندگاريش را در الهى بودنش بايد جُست. سيرهى ارجمندش را در قرآن بايد نگريست تا به حقيقتش يا شمهاى از حقيقتش دست يافت. امام حسين(ع) نه تنها شاگرد مكتب قرآن كه عِدْل و شريك قرآن است از اينروست كه در فرازى از زيارتنامهى شريفش مىخوانيم: «السَّلامُ عَلَيكَ يا شريكَ القُران؛(1) سلام بر تو اى شريك قرآن» و در حديث «ثقلين» نيز همدوشى امام به عنوان قرآن ناطق و قرآن به عنوان امام صامت گرديده است. رسولُ اللَّه(ص) فرمودند: «انى تاركٌ فيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كتابَ اللَّه و عترَتى اهلَ بَيْتى فَأِنَّهُمَا لَنْ يَفتَرِقا حتَّى يَردِا عَلَىّ الحوض»(2) حال كه ائمه(ع) بطور عام و امام حسين(ع) به طور خاص چنين نسبت و خويشاوندى محكمى با قرآن دارند بايد تفسير قرآن را در آنان جُست كه در «وجود آنها كرامتها و فضيلتهاى قرآن و گنجهاى الهى نهفته است.» «فيِهْم كوائِمُ القرآن و هُمْ كُنوُز الرَّحمان»(3) در اين نوشتار بر آنيم كه فرازهايى از آيات نورانى قرآن را در سيرهى علمى و عملى آن امام همام جستجو كنيم و آيات اين كتاب صامت را با نور وجود اين پرتو درخشنده به نطق آوريم. اگر چه ما را هرگز ياراى آن نيست كه عمق شخصيت آن درياى علم و معرفت و اخلاق و معنويت را بپيمايد ولى از باب عرض ارادات به پيشگاه آن شفيع روز محشر چند جملهاى را به تحرير در مىآوريم. انس آدمى با هر چيز ريشه در ارج و اهميتى دارد كه انسان براى آن چيز قائل است رهپويان راه يقين و سالكان وادى علم و معرفت از آنجا كه محبوبترين محبوب را ذات اقدس خداوند مىدانند و فقط دل در گرو او دارند، كتاب او را كه پرتوى از ذات او و واسطه سخن خداوند با بندگان است - پر منزلت و تنها طريق هدايت مىدانند از اينرو با آن انس ويژهاى داشته و قلب و جان و اعمال خويش را با آن گوهر حياتبخش خدايى مىكنند. قرآن كريم به لزوم اين انس اشاره كرده است. از مؤمنان مىخواهد با تلاوت آيات آن، اولين مرحلهى انس را بپيمايند. «فَاقْرَءُواْ مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْءَان؛(4) هر آنچه برايتان امكان دارد قرآن بخوانيد». در آيهى ديگر آنانكه در قرآن انديشه نمىكنند مورد نكوهش قرار داده، مىفرمايد: «أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْءَانَ أَمْ عَلَى قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا؛(5) آيا به آيات قرآن نمىانديشند؟ يا بر دلهايشان قفلهايى نهاده شده است؟» امام حسين(ع) انس ويژهاى با قرآن داشت چون منزلتى بزرگ براى آن قائل بود. نمونهاى از اين منزلت را مىتوان در حكايت زير مشاهده كرد: «عبدالرحمان» به فرزند امام حسين(ع) «الحمدللَّه رب العالمين» را آموخت، وقتى كه آن را بر پدر خواند، حضرت هزار دينار را به او بخشيد و دهان او را پر از طلا كرد. از آن حضرت دليل آن سؤال شد. حضرت پاسخ دادند: «چگونه مىتوان كار او را [تعليم قرآن ]با اين پاداش مقايسه كرد؟!»(6) انس امام حسين با قرآن را مىتوان در تمام زواياى زندگيش ملاحظه كرد، نصايح و مواعظش، سيرهى علمى و عملىاش و حماسه خونينش همه و همه در قرآن و الهام گرفته از آن بود. بنابراين كوتهبينانى كه شخصيت حماسى و قيام مردانهاش را زير سؤال مىبرند و گاه بر چسب خشونتطلبى، عدم توجه به مصالح، بىسياستى، انتقامجويى و... را به آن حضرت نسبت مىدهند اگر ريشههاى قرآنى عمل آن بزرگوار را بدانند و واقعاً در پى حق و يقين باشند نه بهانهجويى، به حقيقت رهنمون خواهند شد. آرى، اهلبيت و بويژه امام حسين(ع) فرزندان پيامبر و شاگرد مكتب قرآنند پس چگونه گفتار و مواعظشان متكى به قرآن نباشد حركت و قيام حسينى از همان آغاز بر مبناى قرآن همراه بود. نه تنها ريشههاى اين حماسه را مىتوان با قرآن بدست آورد بلكه امام(ع) خود با استناد به آيات قرآن حركت خود را الهام گرفته از آن مىدانست كه نمونههايى از آن را ذكر مىكنيم. الف) در نخستين برخورد با والى مدينه، خود و اهلبيت را معدن رسالت و... معرفى مىكند و مىفرمايد: «در حالىكه يزيد مردى فاسق و شرابخوار و... است پس چگونه امام را شايسته است كه با او بيعت كند.»(7) ب) هنگامى كه مروان اصرار مىكند كه والى مدينه از امام حسين(ع) بيعت بگيرد امام(ع) او را پليد و خود را با استناد به قرآن «مُطهّر» بيان مىدارد: «اِلَيك عَنّى، أَنا مِنْ بَيْتِ الطَّهارةِ الّذين أنْزلَ اللَّهُ فيهم عَلى نَبيّه: «إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا»(8) ج) آنگاه كه با كاروان خود از مدينه بيرون آمد اين آيه را تلاوت فرمود: «رَبِّ نَجِّنِى مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِين»(9) و اين همان دعايى است كه حضرت موسى(ع) به هنگام خروجش با بنىاسرائيل آن را بر زبان جارى ساخت. د) آنگاه كه به مكه رسيد اين آيه را تلاوت نمود: «وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسَى رَبِّى أَن يَهْدِيَنِى سَوَاءَ السَّبِيل»(10) به اين ترتيب هجرت خود را به هجرت موسى كه هر دو در جهت كوبيدن بيداد و ظلم بود تشبيه مىكند. ه) پس از ورود به مكه نامهاى براى سران قبايل بصره نوشت و آنان را به كتاب خدا دعوت كرد: «وَ اَنا ادعوكم اِلى كتابِ اللَّه و سُنة نبيّهِ»(11) و) وقتى كه عصر پنجشنبه نهم محرّم عمر بن سعد فرمان حمله داد و لشكر به حركت در آمد از برادرش اباالفضل(ع) درخواست مىكند كه يك شب از امويان مهلت بگيريد تا در آن شب فقط دعا، نماز، تلاوت قرآن، استغفار و راز و نياز با خدا داشته باشد: «فَهُوَ يَعْلَمُ أنّى كُنتُ قَدْ اُحِبُّ الصَّلوة و تلاوة كتابِهِ و كثرة الدَّعاء و الاستغفار» و خداوند مىداند كه من نماز براى خدا و تلاوت قرآن و بسيارى دعا و استغفار را دوست مىداشتم» امام آن شب به خيمه باز مىگردد و تمام شب را چنين مىكند.(12) اُنس امام با قرآن به دوران حيات جسمى محدود نمىشود بلكه بعد از شهادت نيز ادامه دارد: «منهال بن عمرو» گويد، چون سر مطهّر امام(ع) را به دمشق آورده بر نى حمل مىكردند، من پيش روى او بودم. شخصى سورهى كهف را مىخواند تا رسيد به آيهى شريفهى «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كَانُواْ مِنْ ءَايَتِنَا عَجَبًا؛(13) آيا پنداشتى كه داستان اصحاب كهف و رقيم از آيات شگفت ماست؟!» به خدا سوگند ناگاه آن سر مطهر به سخن آمد و با زبان فصيح فرمود: «شگفتتر از اصحاب كهف، واقعهى شهادت و بردن من بر نى است»(14) «سلمة بن كهيل» گويد: سر مطهّر را ديدم كه بر نى اين آيه را مىخواند «فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللَّهُ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيم؛(15) خداوند شما را از شر ايشان نگه خواهد داشت و او شنواى داناست».(16)در آمدى بر سيره قرآنى امام حسين(عليه السلام)
على اسعدى
اشاره
1. انس با قرآن
ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
روزى يك نفر از اعراب بيابان محضر حضرت حسين (ع) آمد و گفت: يابن رسول الله به يك خونبهاى كامل ضامن شده و از پرداخت آن عاجز شدهام، پيش خود گفتم: بروم مشكل خود را پيش بزرگوارترين مردم مطرح كنم و از او كمك بطلبم و از اهل بيت رسول الله، اصيلتر و بزرگوارتر نيافتم، لذا مشكل خودم را محضر شما آوردهام. امام (ع) فرمود: اى برادر عرب سه مسأله از تو خواهم پرسيد اگر از يكى جواب بدهى يك سوم مال را به تو خواهم داد و اگر از دو مسأله جواب دادى دو سوم مال و در صورت جواب به هر سه مسأله، همه خونبها را به تو خواهم داد. اعرابى گفت: يابن رسول الله (ص) آيا مثل تو از مثل من مىپرسد حال آنكه تو از اهل علم و شرف هستى؟ امام (ع) فرمود: بلى از جدم رسول خدا (ص) شنيدم، مىفرمود: «المعروف بقدر المعرفة» احسان به اندازه معرفت بايد باشد. اعرابى گفت: حالا كه اين طور است بپرسيد اگر توانستم جواب مىدهم وگرنه از شما مىآموزم و لاقوة الا بالله. امام (ع) فرمود: «أَىّ الاعمالِ أفضل؟»كدام عمل از همه اعمال افضل است؟ اعرابى جواب داد: «الايمان بالله» ايمان به خدا، امام فرمود: «فما النجاة من المهلكة؟»نجات از هلاكت كدام است؟ جواب داد: «الثقة بالله» اعتماد به خدا. امام (ع) فرمود: كدام چيز مرد را زينت مىدهد؟ «فما يزيّن الرجل» گفت: علم كه توأم با حلم باشد. فرمود: اگر آن نباشد كدام چيز زينت است؟ گفت: مال كه توأم با مروت و مردانگى باشد. فرمود: اگر آن هم نباشد، كدام چيز زينت مرد است؟ جواب داد: فقر توأم با صبر و خويشتن دارى. فرمود: اگر آن هم نباشد، ديگر چه چيز زينت انسان است ؟ جواب داد: صاعقهاى كه از آسمان بيافتد و او را بسوزاند، كه او به اين صاعقه اهل است . حضرت خنديد و كيسهاى به اعرابى داد كه هزار دينار در آن بود، و انگشتر مباركش را نيز به او داد كه نگين آن به دويست درهم مىارزيد، فرمود: دينارها را به طلبكاران خود بده، انگشتر را نيز صرف مخارج خودت بكن. اعرابى آنها را گرفت و اين آيه را خواند: «الله اعلم حيث يجعل رسالته» 1 يك نفر عرب بيابانى داخل مدينه شد و گفت: بزرگوارترين كس در اين شهر كيست؟ او را به امام حسين صلوات الله عليه دلالت كردند، عرب داخل مسجد شد، ديد ابا عبدالله (ع) نماز مىخواند، او در مقابل حضرت ايستاد و چنين گفت: هر كه امروز تو را اميد دارد و حلقه در تو را حركت دهد، نااميد نمىشود، تو اهل بخشش و اهل اعتمادى، پدرت على (ع) قاتل فاسقان بود اگر دين اسلام توسط گذشتگان شما عرضه نمىشد، جهنم ما را احاطه مىكرد. امام (ع) با شنيدن اشعار او دانست كه انتظار كمك و مساعدت دارد، لذا به قنبر فرمودند: از مال حجاز چيزى مانده است؟ گفت: چهارهزار دينار مانده، فرمود: آنها را بياور كسى كه از ما سزاوارتر است آمده است آنگاه دو تا برد (لباس) خود را بيرون آورد، پولها را در آن پيچيد و از لاى دو آنها را بيرون آورد و به اعرابى داد، زيرا كه از او شرم مىكرد و چنين فرمود: بگير اين پولها را، من از تو اعتذار مىكنم، بدان كه من به تو دلسوز و مهربانم، اگر در زندگى امروز، عصاى حكومت در دست ما بود، آسمان بخشش ما بر تو بسيار مىباريد، ليكن حوادث روزگار كارها را عوض مىكند، دست من از احسان كوتاه است . اعرابى پولها را گرفت و گريست، امام فرمود: گويا عطاى ما را كم حساب كردى؟ گفت: نه، علت گريهام آنست كه چگونه مرگ اين بخششگر را از بين خواهد برد.2 عبدالرحمن خزاعى نقل مىكند روز عاشورا در پشت جناره پاك امام حسين (ع) زخمى ديده شد كه زخم سلاح نبود، از امام زينالعابدين (ع) از علت آن پرسيدند، فرمود: «هذا مما كان يحمل الجراب على ظهره الى منازل الارامل و اليتامى و المساكين» 3 يعنى اين زخم اثر انبانهاست كه پدرم صلوات الله عليه بر دوش مىگرفت و به خانه بيوه زنان، يتيمان و فقرا، طعام مىبرد، آرى انسانها كامل و برگزيدگان خدا چنين بودهاند. 2- بحار ج 44 ص 196. 3- مناقب ابن شهر آشوب ج 4 ص .66 بحار ج 44 ص 190. 4- بحار ج 44 ص 190.نمونه هايى ازفضائل وسيره فردى امام حسين (عليه السلام)
احسان به قدر معرفت و بينش
دست بخشش گر
در خانه فقراء
پى نوشتها:
1- ناگفته نماند: شيخ مفيد در ارشاد امام سجاد (ع) را على اكبر فرموده و على بن الحسين (على اكبر مشهور) را كه در كربلا شهيد شد على بن الحسين الاصغر گفته است، مرحوم سيد محسن امين صاحب اعيان الشيعه براى آن حضرت شش پسر و سه دختر گفته است و نيز گويد: مشهور آن است كه: شهيد كربلا على اكبر بود. و امام سجاد (ع) على اصغر، سيره ائمه ج 3 ص 49.
خاندان وحى، سيد على اكبر قريشى، ص 334 - 337


