چون مدتي گذشت دانسته شد كه طاق روي سردابها در اثر كثرت عبور مردم آن توانائي تحمل را ندارد و ممكن است فرو ريزد و سبب زحمت و هلاكت شود.
 لذا شيخ امر فرمود: كه طاق را بردارند و از نو با استحكام بيشتري بنا كنند و چون جماعت بسياري در سردابها دفن شده بودند امر فرمود: سردابي را خراب كنند و بنا نمايند بعد سرداب ديگر و هر سردابي را خراب مي كردند يك نفر پائين مي رفت و خاك بر جسد مرده مي ريخت به مقداري كه كشف نشود هتك حرمت اموات نگردد پس مشغول شدند تا رسيدند به سردابي كه مقابل ضريح مقدس بود چون پائين رفتند براي پوشانيدن جسدها ديدند تمام جسدهائي كه در اين قسمت هست سرهايشان كه در جهت غرب بوده بجاي پايشان كه رو به قبر شريف بوده قرار گرفته و پايشان به سمت غرب است .   پاورقي منبع:پایگاه عاشورا
مردم با خبر شدند جماعت به شماري مي آمدند اين منظره عجيبه را مشاهده مي كردند و آن جسدهائي كه در اين قسمت بوده منقلب گرديده سه جسد بود كه يكي از آنها جسد آقا ميرزا اسماعيل اصفهاني نقاش بود كه در صحن مقدس مشغول نقاشي بوده . 
پسرش وقتي كه منظره جسد پدر را مي بيند گواهي مي دهد كه من هنگام دفن پدرم حاضر بودم و بدن پدرم را كه دفن كردم پاهايش رو به ضريح مقدس بود و الحال مي بينم سرش رو به ضريح است و آشكار شد بر مردم اينكه اين تغيير وضع جسد چند مرده تاءديبي از طرف خداوند است بندگانش را، كه بشناسند راه ادب و طريقه معا(عليهم السلام ) را. (1)
1- ترجمه كامل الزيارات ص 462.
اگر مردم مي دانستند كه در زيارت قبر حضرت حسين بن علي (ع ) چه فضل و ثوابي است حتما از شوق و ذوق قالب تهي مي كردند و بخاطر حسرت ها نفس هايشان به شماره افتاده و قطع خواهد شد. راوي مي گويد: عرض كردم : در زيارت آن حضرت چه اجر و ثوابي مي باشد.
  حضرت فرمودند: كسي كه از روي شوق و ذوق به زيارت آن حضرت رود خداود متعال هزار حجّ و هزار عمره قبول شده برايش مي نويسد و اجر و ثواب هزار شهيد از شهداء بدر و اجر هزار روزه دار و ثواب هزار صدقه قبول شده و ثواب آزاد نمودن هزار بنده كه در راه خدا آزاد شده باشند برايش منظور مي شود و پيوسته در طول ايام سال از هر آفتي كه كمترين آن شيطان باشد محفوظ مانده و خداوند متعال فرشته كريمي را بر او موكّل كرده كه وي را از جلو و پشت سر و راست و چپ و بالا و زير قدم نگهدارش باشد و اگر در اثناء سال فوت كرد فرشتگان رحمت الهي بسويش حاضر شده و او را غسل داده و كفن نموده و برايش استغفار و طلب آمرزش كرده و تا قبرش مشايعتش نموده و به مقدار طول شعاع چشم در قبرش وسعت و گشايش ايجاد كرده و از فشار قبر در امانش قرار داده و از خوف و ترس دو فرشته منكر و نكير بر حذرش مي دارند و برايش دربي به بهشت مي گشايند و كتابش را به دست راستش مي دهند و در روز قيامت نوري به وي اعطاء مي شود كه بين مغرب و مشرق از پرتو آن روشن مي گردد و منادي نداء مي كند:  پاورقي منبع:پایگاه عاشورا
اين كسي است كه از روي شوق و ذوق حضرت امام حسين (ع ) را زيارت كرده و پس از اين نداء احدي در قيامت باقي نمي ماند مگر آنكه تمنّا و آرزو مي كند كه كاش از زوّار حضرت اباعبداللّه الحسين (ع ) می بود. (1)
1- ترجمه كامل الزيارات ص 467.
آقاي حاج شيخ علي اسلامي ، فرزند مرحوم آيت الله آقاي حاج شيخ عباسعلي اسلامي بنيانگذار جامعه تعليمات اسلامي در تهران اظهار داشتند:
 داستاني را دوستان از جناب آية الله سيّدعبدالكريم كشميري  نقل نمودند كه مشتاق شدم آن را بدون واسطه از خود ايشان بشنوم .  
بدين منظور به محضرشان مشرف شدم آقاي كشميري ، كه در نجف مي زيستند، مورد مراجعه اقشار مختلف مردم بودند و اكثراً از ايشان طلب استخاره مي شد.
ضمنا استخاره ايشان با تسبيح صورت مي گرفت و مكنونات قلبي را نيز كه مراجعه مي كردند و استخاره مي خواستند بيان مي كردند. ايشان صبحها قريب دو ساعت به ظهر مانده در يكي از ايوانهاي صحن مطهر حضرت اميرالمؤ منين (ع ) مي نشستند و افراد مختلف در اين موقع براي گرفتن استخاره به ايشان مراجعه مي كردند. آقاي كشميري  نقل كردند كه : 
مدّتي بود مي ديدم زني با عباي سياه و حالت زنان معيدي (دهاتي ) زير ناودان طلا مي نشيند و زنها به او مراجعه مي كنند و او نيز با تسبيحي كه به دست داشت بر ايشان استخاره مي گرفت اين حالت نظرم را جلب كرد. روزي به يكي از خدّام صحن مطّهر گفتم : 
هنگام ظهر كه كار اين زن تمام مي شود او را نزد من بياور، از او سوالاتي دارم . خادم مزبور، يك روز پس از اينكه كار استخاره آن زن تمام شد، او را نزد من آورد، از او سؤ ال كردم : 
تو چه مي كني ؟ گفت : براي زنها استخاره مي گيرم . گفتم : استخاره را از كه آموختي ؟ چه ذكري مي خواني ، و چگونه مسائل را به مردم مي گويي ؟ 
گفت : من داستاني دارم ، و شروع به تعريف آن داستان كرد و گفت : من زني بودم كه با شوهر و فرزندانم زندگي عادي يي را مي گذراندم . شوهرم در اثر حادثه اي از دنيا رفت و من ماندم و چهار فرزند يتيم ، خانواده شوهرم به اين عنوان كه من بدشگون هستم و قدم من باعث مرگ پسرشان شده است ، مرا از خود طرد كردند. و خانواده خودم هم اعتناي به مشكلات مادي من نداشتند، لذا زندگي را با زحمات زياد و رنج فراوان مي گذراندم . 
ضمنا از آنجا كه زني جوان بودم ، طبعا دامهايي نيز براي انحرافم گسترده مي شد، و چندين مرتبه بر اثر تنگناهاي اقتصادي و احتياجات مادي نزديك بود به دام افتاده و به فساد كشيده شوم و تن به فحشا بدهم ولي خداوند كمك نمود و خود داري كردم تا روزي بر اثر شدت احتياج و گرفتاري ، تصميم گرفتم كه چون زندگي برايم طاقت فرسا شده وديگر چاره اي نداشتم تن به فحشا بدهم . من تصميم خود را گرفته بودم . 
اماّ اين بار نيز خدا به فريادم رسيد و مرا نجات داد. در بين ما رسم است كه اگر حاجتي داريم به حرم حضرت ابوالفضل (ع ) مي آئيم و سه روز اعتصاب غذا مي كنيم تا حاجتمان را بگيريم ، و اكثرا هم حاجت خود را مي گيرند من نيز تصميم گرفتم به ساحت مقدّس حضرت ابوالفضل العباس (ع ) متوسل شده و اعتصاب غذا كنم . رفتم و دست توسل به دامنش زدم و كنار ضريح آن حضرت اعتصاب غذا را شروع كردم . روز سوّم بود كه كنار ضريح خوابم برد و (حضرت ابوالفضل (ع ) به خوابم آمد و حاجتم را برآورد و فرمود: 
تو براي مردم استخاره بگير. عرض كردم من كه استخاره بلد نيستم فرمود: تو تسبيح را به دست بگير، ما حاضريم و به تو مي گوييم كه چه بگويي . از خواب بيدار شدم و با خو گفتم : اين چه خوابي است كه ديده ام ؟! آيا براستي حاجت من روا شده است و ديگر مشكلي نخواهم داشت ؟! مردد بودم چه كنم ؟ بالاخره تصميم گرفتم اعتصابم را شكسته و از حرم خارج شوم ببينم چه مي شود. از حرم خارج شدم و داخل صحن گرديدم . ا 
ز يكي از راهروهاي خروجي كه مي گذشتم زني به من برخورد كرد و گفت : خانم استخاره مي گيري ؟ تعجب كردم ، اين چه مي گويد؟! معمول نيست كه زن استخاره بگيرد، آن هم زني معيدي و چادر نشين و بياباني ! ارتباط اين خانم با خوابي كه ديدم و دستوري كه حضرت به من داده چيست ؟! آيا اين خانم از خواب من مطلّع است ؟! آيا از طرف حضرت مامور است ؟! بالاخره به او گفتم : من كه تسبيح ندارم فورا تسبيحي به من داد و گفت : اين تسبيح را بگير و استخاره كن : دست بردم و با توجهّي كه به حضرت ابوالفضل العباس (ع ) داشتم مشتي از دانه هاي تسبيح را گرفتم ، ديدم حضرت در مقابلم ظاهر شد و فرمود: 
   منبع:پایگاه عاشورا
افسر روسي
 پاورقي منبع:پایگاه عاشورا
مرحوم حاج ملاّ محمود زنجاني كه به حاج ملاّ آقا جان    شهرت داشت ، پس از جنگ جهاني اول با پاي پياده به عراق و زيارت عتبات عاليات شتافت . 
در مسير راه در شهر خانقين براي نماز به مسجد رفت و در آنجا با يك نفر افسر سابق بلشويك كه به صورت عجيبي هدايت يافته بود، آشنا شد و جرياني را از او شنيده كه خواندني است اين شما و اين هم داستان مورد اشاره ، او فرمود: 
در شهر خانقين براي اداي نماز به مسجد رفتم و در آنجا مرد سفيد پوست درشت و فربهي را ديدم كه مثل شيعه ها نماز مي خواند از اين موضوع تعجب كردم خدايا او كه مال شمال روسيّه است . 
نمازش تمام شد، نزديكش رفتم و پس از عرض سلام از لهجه اش يقين پيدا كردم كه او روسي است . 
با اين وصف از وطن و مذهبش پرسيدم ، گفت : دوست عزيز من اهل لنينگراد شوروي هستم و در جنگ اول جهاني افسر و فرمانده دو هزار سرباز روسي بودم و ماموريتم تسخير كربلا   بود. 
بيرون شهر اردو زده و در اوج آمادگي در انتظار دريافت فرمان يورش به كربلا بوديم كه شبي در عالم رؤ يا شخصيّت گرانقدري را ديدم كه نزدم آمد و با من به زبان روسي سخن گفت و خطاب به من فرمود: دولت روس در اين جنگ شكست خورده است و اين خبر فردا به عراق مي رسد و از پي انتشار خبر شكست روس ، همه سربازان روس كه در عراق مستقرّ هستند به دست مردم كشته مي شوند و تو براي نجات خويش از مرگ ! به دست مردم ، اسلام را برگزين .
گفتم : سرورم شما كيستيد؟ فرمود: من عباس قمربني هاشم هستم . شيفته جمال پرفروغ و كمال وصف ناپذير و بيان گرم و گيراي او شدم و همانجا به راهنمايي او اسلام آوردم . 
آنگاه فرمود: برخيز و از نيروهاي ارتش روس فاصله بگير. 
گفتم : آقا كجا بروم ؟ فرمود: 
نزديك مقرّ فرماندهي ات اسبي است بر آن سوار شو كه تو را به نجف مي رساند و آنجا پيش وكيل و شخصيت مورد اعتماد خاندان ما سيدابوالحسن برو.   
گفتم : سرورم : من تنها ده نفر مامورمراقب دارم چگونه بروم ؟ فرمود: 
آنها همه مست افتاده اند و متوجّه رفتن تو نخواهند شد. 
از خواب بيدار شدم و خيمه خويش را عطر آگين و نوراني احساس كردم ، با عجله لباس خود را پوشيدم و حركت كردم ، مراقبين و پاسداران من مست بودند. 
من از ميان آنها گذشتم امّا گويي متوجّه نشدند. 
در نزديك قرارگاه خويش اسبي آماده بود سوار شدم و آن مركب با شتاب پس از مدّتي كوتاه مرا در شهري پياده كرد. 
در بهت و حيرت بودم كه ديدم در خانه اي باز شد و مرد كهنسال و منوّري بيرون آمد و به همراه او يك شيخ بود كه با من به زبان روسي سخن گفت : 
مرا به منزل دعوت كرد، از او پرسيدم : 
دوست عزيز آقا كيست ؟ 
پاسخ داد: همان مرد فرزانه و بزرگي كه حضرت عباس (ع)  شما را به سوي او فرستاده و پيش از رسيدن شما، سفارشتان را به او نموده . 
بار ديگر اسلام آوردم و آن مرد بزرگ ، به شيخ دستور داد كه دستورات اسلام را به من بياموزد و شگفت انگيزتر اينكه روز بعد هم خبر شكست دولت بلشوي روس در عراق انتشار يافت و عربهاي خشمگين و به جان آمده ، به سربازان روسي يورش بردند و همه را قتل عام كردند. 
پرسيدم : شما اينك اينجا چه مي كنيد؟ 
گفت : هواي نجف بسيار گرم است به همين جهت آيت الله اصفهاني در تابستان ها كه هواي اينجا بهتر است مرا به اينجا مي فرستد. 
پرسيدم : آيا باز هم حضرت عباس (ع )   را زيارت كرده اي ؟ 
گفت : گاهي ما را هم مورد عنايت قرار مي دهد. (1)
1- كرامات الصالحين ، 231
مقدس اردبيلي مي فرمايد: آمدم كربلا زيارت اربعين بود از بسكه ديدم زائر آمده و شلوغ است ، گفتم : داخل حرم نروم با اين طلبه ها مزاحم زوار از راه دور آمده نشويم .
 گفتم : همين گوشه صحن مي ايستم زيارت مي خوانم ، طلبه ها را دور خودم جمع كردم يك وقت گفتم : طلبه ها اين آقا طلبه اي كه در راه براي ما روضه مي خواند كجا است ، گفتند: آقا در بين اين جمعيت نمي دانيم كجا رفته است . پاورقي منبع:پایگاه عاشورا
در اين اثناء ديدم يك عربي مردم را مي شكافت و بطرف من آمد و صدا زد ملا احمد مقدس اردبيلي مي خواهي چه كني ؟ گفتم مي خواهم زيارت اربعين بخوانم ، فرمود: بلندتر بخوان من هم گوش كنم . 
زيارت را بلندتر خواندم يكي دو جا توجه ام را به نكاتي ادبي داد وقتي كه زيارت تمام شد به طلبه ها، گفتم : اين آقا طلبه پيدايش نشد؟ گفتند: آقا نمي دانيم كجا رفته است يك وقت اين عرب بمن فرمود مقدس اردبيلي چه مي خواهي ، گفتم : يكي از اين طلبه ها در راه براي ما گاهي روضه مي خواند، نمي دانم كجا رفته ، مي خواستم اينجا بيايد و براي ما روضه بخواند. 
آقاي عرب بمن فرمود مقدس اردبيلي مي خواهي من برايت روضه بخوانم ؟ گفتم : آري آيا به روضه خواندن واردي ؟ فرمود: آري كه در اين اثناء ديدم عرب رويش را به طرف ضريح اباعبداللّه الحسين (ع ) كرد و از همان طرز نگاه كردن ما را منقلب كرد يكوقت صدا زد يا اباعبداللّه نه من و نه اين مقدس اردبيلي و نه اين طلبه ها هيچ كدام يادمان نمي رود از آن ساعتي كه مي خواستي از خواهرت زينب (عليهاالسلام ) جدا شوي در اين هنگام ديدم كسي نيست فهميدم اين عرب مهدي زهرا(عليهاالسلام ) بوده واقعا ساعت عجيبي بود. (1)
1- ترجمه كامل الزيارات ص 416.
زاهد عابد و واعظ متعظ، مرحوم حاج شيخ غلامرضا طبسي قدس سره فرمود:
 با چند نفر از دوستان با قافله به عتبات عاليات مشرف شديم. هنگام مراجعت براي ايران، شب آخري که در سحر آن بايد حرکت مي کرديم، به ياد آوردم که در اين سفر، مشاهده مشرفه و مواضع متبرکه را زيارت کردم جز مسجد براثا که آن را فراموش کرده ام و حيف است از درک فيض آن مکان مقدس محروم باشيم. پاورقي منبع:پایگاه عاشورا
سپس به رفقا گفتم: بياييد به مسجد براثا برويم.
آنها گفتند: وقت نيست! خلاصه آنها نيامدند و خودم تنها، از کاظمين بيرون آمدم.
وقتي به مسجد رسيدم، در را بسته ديدم و معلوم شد که در را از داخل بسته و رفته اند و کسي هم در آنجا نيست. حيران شدم که چه کنم؟ اين همه راه را به اميدي آمده ام! سپس به ديوار مسجد نگريستم، ديدم مي توانم از آن ديوار بالا بروم! 
بالاخره هر طوري بود از ديوار مسجد براثا بالا رفتم و داخل مسجد شدم و با فراغت مشغول نماز و دعا شدم! به گمان اينکه در مسجد را از داخل بسته اند و باز کردنش آسان است.
در داخل مسجد هم کسي نبود. پس از فراغت از نماز و دعا، آمدم تا در را باز کنم ولي ديدم که قفل محکمي بر در زده اند و به وسيله ي نردبان يا چيز ديگري رفته اند!
حيران شدم که چه کنم؟ ديوار داخل مسجد هر طوري بود که اصلا نمي شد از آن بالا رفت! با خود گفتم: عمري است دم از امام حسين عليه السلام مي زنم و اميدوارم که به برکت آن بزرگوار، در بهشت برايم باز شود، با اينکه درب بهشت يقينا مهمتر است! باز شدن اين در هم به برکت حضرت ابي عبدالله عليه السلام سهل است.
پس با يقين تمام، دست به قفل گذاشتم و گفتم: «يا حسين عليه السلام» و سپس آن را کشيدم و فورا در باز گرديد! در را باز کردم و از مسجد بيرون آمدم و شکر خدا را بجاي آوردم و به قافله هم رسيدم. (1) .
(1) داستانهاي شگفت ص 50، کرامات الحسينيه ج 1، ص 37.
مرحوم شيخ احمد كافى اين شهيد گمنام و سرباز واقعى امام زمان و عاشق ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف و واعظ شهير و شهيد در راه دين رضوان اللّه تعالى عليه فرمود: مرحوم سيد هاشم رضوان اللّه تعالى عليه يكى از علماء بزرگ شيعه شام بود كه سه دخترداشته ، مى گويد يكى از دخترهايم خواب رفت يك شب بيدار شد صدا زد: بابا در شب بى بى رقيه را خواب ديدم . بى بى به من فرمود: دختر به بابات سيدهاشم بگو آب آمده در قبر من و بدن من نارحت است قبر مرا تعمير كنيد. بابا اعتنائى نكرد، مگر مى شود با يك خواب دست به قبر دختر امام حسين ع زد.
 فردا شب دختر و سطى همين خواب را ديد: باز بابا اعتنايى نكرد. شب سوم دختر كوچولوى سيد اين خواب را ديد شب چهارم خود سيد هاشم مى گويد خوابيده بودم يك وقت ديدم يك دختر كوچولو دارد مى آيد اين دختر از نظر سِنّى كوچك است اما آنقدر با اُبهت است باصولت و جلالت دارد مى آيد رسيد جلوى من به من فرمود سيد هاشم مگر بچه هايت به تو نگفتند كه من ناراحتم قبر مرا تعمير كن ؟ پاورقي منبع:پایگاه عاشورا
  گفت : من با وحشت از خواب پريدم رفتم والى شام را ديدم جريان را گفتم والى نامه نوشت به سلطان عبد الحميد، سلطان جواب نوشت براى والى كه ما جراءت نمى كنيم اجازه نبش قبر بدهيم به همين آقاى سيد هاشم بگوئيد خودش اگر جراءت مى كند قبر را نبش كند و بشكافد پائين برود قبر را تعمير كند مادست نمى زنيم سيد هاشم چند تا از علماى شيعه را ديد، اينها حرم را قُرُقْ كردند، ضريح را كنار گذاشتند كلنگ به قبرزدند، مقدار كمى كه قبر را كندند آثار رطوبت پيدا شد، پائين تر رفتند، ديدند آب آمده در قبر بدن بى بى در كفن لاى آب افتاده ، سيد هاشم رفت پائين دستهايش را برد زير بدن اين سه ساله ، بدن را با كفن از توى آبها آورد بيرون ، روى زانويش  گذاشت ، آب قبر را كشيدند، نزديك ظهر شد، بدن را گذاشتند در يك پارچه سفيد نماز خواندند، غذا خوردند، دو مرتبه آمد بدن را گرفت روى دستش ، تا غروب اينها مشغول بودند، تا سه روز قبر را تعمير كردند، و به جاى آب گُلاب مصرف مى كردند، و گِل درست مى كردند و قبر را مى ساختند، جلوگيرى از آن آبها شد و قبر ساخته شد، يك تكه پارچه ديگر سيدهاشم از خودش آورد، روى كفن انداخت ، بدن را برداشت ، در قبر گذارد. علماى شيعه مى گويند در اين چند روز همه گريه مى كردند سيد هاشم هم همينطور، اما روز سوم وقتى سيد هاشم بدن را در قبر گذاشت و آمد بيرون ديگر داد مى زد گفتم سيد هاشم چى شده چرا فرياد مى زنى ؟ گفت به خدا ديدم آنچه شنيده بودم ، اين كلمه را بگويم امروز آتشت بزنم هِى داد مى زد رفقا به خدا ديدم آنچه شنيده بودم . گفتيم سيد هاشم چه ديدى ؟ گفت به خدا وقتى اين بدن را بردم در قبر دستم را از زير بدن بيرون كشيدم يك مقدار گوشه كفن عقب رفت ديدم هنوز بدنش  كبود و سياه است ، هنوز جاى آن تازيانه ها روى بدن اين سه ساله باقى است . 
نغمه هائى از بلبل بوستان حضرت مهدى عج ، ج 1، ص 29
يکي از مسلمانان در بستر بيماري افتاده بود و از شدت آتش تب مي سوخت. امام حسين عليه السلام به عيادت او رفت، همين که آن حضرت از در خانه، وارد منزل بيمار شد، تب در بدن بيمار خارج شد.
 امام عليه السلام کنار بستر بيمار نشست و از او احوال پرسي فرمود. پاورقي منبع:پایگاه عاشورا  
بيمار گفت: «به برکت قدوم مبارک شما، تب از بدنم خارج شد و اکنون بسيار خشنودم.» 
امام حسين عليه السلام فرمود:
«والله ما خلق الله شيئا إلا و قد امره بالطاعة لنا.»
«به خداوند سوگند که چيزي آفريده نشده مگر آنکه خداوند او را به اطاعت از امر ما ملزم نموده است.»
سپس فرمود: «اي تب!»
راوي گويد ما صدايي شنيديم ولي صاحب آن صدا را نديديم که گفت: «لبيک يا أباعبدالله!»
«فرمانبردارم يا اباعبدالله!»
امام عليه السلام فرمود: «مگر اميرمؤمنان علي به تو امر نکرده بود که نزد کسي نروي مگر آنکه، آن کس از دشمنان ما اهلبيت باشد و يا گناهکاري باشد که تو کفاره ي گناهان او باشي؟!» (1) .
(1) مناقب آلابيطالب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 51.
جمال الدين الخليعي موصلي پدر او حاكم موصل و ناصبي و يكي از دشمنان اهل بيت (عليهم السلام ) بود، مادرش هم ناصبيه بود چون پسري برايش متولد نمي شد به مقتضاي عقيده فاسد خودش نذر كرد كه اگر خداي تعالي به او پسري عطا كند به شكرانه او پسر را سر راه زوارهاي حضرت اباعبداللّه (ع) بفرستد تا زوارها از شام و جبل عامل كه مي آيند و عبور آنها به موصل مي شود آنها را به قتل برساند.
 پاورقي منبع:پایگاه عاشورا  
بعد از مدتي جمال الدين متولد مي شود چون به حدّ جواني رسيد مادرش او را از نذر خود با خبر مي كند لاجرم با مادرش از عقب زواريكه از موصل عبور كرده بودند رفت . 
چون به مسيب رسيد، ديد زوار از جسر عبور كرده اند همان جا توقف كرد تا هنگامي كه مراجعت كردند آنها را به قتل برساند. در كناري كمين كرده بود كه در همين حال خوابش برد در عالم رؤ يا ديد قيامت شده ملائكه آمدند او را گرفتند و در آتش انداختند آتش او را نسوزاند وبه او اثر نكرد. 
ملك جهنم خطاب كرد به آتش ، چرا او را نمي سوزاني ؟ 
آتش گفت : غبار (زوّار) كربلا به او نشسته است ، او را بيرون آوردند، شستشويش دادند دو باره او را در آتش انداختند باز آتش او را نسوزاند. ملك گفت : چرا ديگر او را نمي سوزاني ؟ آتش گفت : شما ظاهر او را شستيد اما غبار داخل درجوف او شده ! از خواب بيدار شد و از آن عقيده فاسد برگشت و مذهب تشيع را اختيار كرد و مشغول مداحي حضرت اميرالمؤ منين (ع) شد و بعضي مي نويسند آمد كربلا و بعضي شعراء به او اين شعر را نسبت داده اند. 
اِذا شِئْتَ النَّجاةَ فَزُرْ حُسَيْنا لِكَيْ تَلْقي اِلا لَه قَريرَ عَيْنِ فَاِنَّ النّارَ لَيْسَ تَمُسُّ جِسْما عَلَيْهِ غُبارُ زُوّارِ الْحُسَيْنِ 
يعني اگر نجات از آتش مي خواهي پس زيارت كن آقا امام حسين (ع) را زيرا غبار زوار حسين (ع) بر او نشسته باشد. (1) 
1- دين ما علماي ما، 154
اوقاتي كه در سامراء مشغول تحصيل علوم ديني بودم اهالي سامراء به بيماري وباء و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده اي مي مردند روزي در منزل استادم مرحوم سيّد محمّد فشاركي اعلي اللّه مقامه و جمعي از اهل علم بودند، ناگاه مرحوم آقا ميرزا محمّد تقي شيرازي تشريف آوردند و صحبت از بيماري وباء شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند.
   از فردا تلف شدن شيعه موقوف شد و همه روزه عده اي از سني ها مي مردند به طوريكه بر همه آشكار گرديده برخي از سني ها از آشناهاي خود از شيعه ها پرسيدند: سبب اينكه ديگر از شما تلف نميشوند چيست ؟  پاورقي منبع:پایگاه عاشورا
مرحوم ميرزا فرمود: اگر من حكمي بدهم آيا لازم است انجام شود يا نه ؟ همه اهل مجلس تصديق نمودند كه بلي . سپس فرمود: من حكم مي كنم كه شيعيان ساكن سامراء از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زيارت عاشوراء شوند و ثواب آنرا هديه روح شريف نرجس خانم والده ماجده حضرت حجة بن الحسن (ع ) نمايند تا اين بلاء از آنها دور شود اهل مجلس اين حكم را به تمام شيعيان رساندند و همه مشغول زيارت عاشوراء شدند.
به آنها گفته بودند: 
زيارت عاشوراء، آنها هم مشغول شدند و بلاء از آنها هم بر طرف گرديد. 
جناب آقاي فريد سلمه اللّه تعالي فرمودند: وقتي گرفتاري سختي برايم پيش آمد فرمايش آن مرحوم بيادم آمد از اول محرم سرگرم زيارت عاشوراء شدم روز هشتم بطور خارق العاده برفرج شد. (1)
1- ترجمه كامل الزيارات ص 461.
مرحوم محدث نوري رحمة اللّه عليه در دار السلام جلد دوم صفحه سيصدو سي وسه نقل نموده از علي بن عبدالحميد در كتاب انوار المضيئة كه سيد جعفر بن علي از عمويش نقل كرده كه باجماعتي به خانه خدا رفتيم در اين بين فقيه بن ثويره سوراوي متولي و معلم و راهنماي حج واحرام مابود، در آنجا با مردي كه از اهل يمن بود با ما دوست شد و پيشنهاد كرد كه به منزل او در مكه برويم ما هم پذيرفتيم و با او حركت كرديم و به منزلش رفتيم او غلامها وتجملات و ثروت زيادي داشت و براي ما غذائي حاضر كرد وپذيرائي گرمي از ما شد بعد از صرف غذا آماده مراجعة شديم ، فقيه را نگه داشت و گفت با تو كاري دارم ما حركت كرديم قبل از اينكه به منزل خود برسيم فقيه بما ملحق شد سپس همگي باهم بطرف ابطح براه افتاديم چون شب از نيمه گذشت ناگهان ديديم فقيه از خواب بيدار شده و گريه مي كند و كلمه لااله الااللّه ميگويد ما را قسم مي داد كه برگرديم و در همان نيمه شب خود را به خانه اسعد بن اسد برسانيم هر چه عذر آورديم كه خطر جاني داردزيرا دزدان وراهزنان در آنجا زياد هستند قبول نكرد و به اصرار و التماس ماهم با او همراهي كرديم تا به در سراي اسعد بن اسد رسيده و دق الباب كرديم پشت در آمد خود را معرفي كرديم گفت در اين وقت ساعت از شب ميترسم در را بروي شما بازكنم زياد مبالغه نموديم تا در را باز كرد و فقيه محرمانه با او به گفتگو پرداخت و او را قسم ميداد و او هم ميگفت هرگز اينكار را نخواهم كرد.
 پاورقي منبع:پایگاه عاشورا  
  پرسيدم قضيه چيست ؟  اسعد گفت روز قبل من به ايشان گفتم تو بكربلا نزديكي و زياد بزيارت حضرت سيد الشهداء ع مي روي ولي من از كربلا دور هستم و توفيق زيارت آن حضرت را ندارم ولي من بزيارت بيت اللّه الحرام و حج زياد رفتم ، از تو يك تقاضا و خواهشي دارم و آن اينكه يكي از زيارتهائي كه كربلا رفتي بمن بفروشي بيك حج ، قبول نكرد تا بالاخره راضي شدم نه حج و چهار مثقال طلاي سرخ باو بدهم و او هم يك زيارت كربلا در مقابل بمن واگذارد راضي شد و الحال بمن ميگويد معامله را فسخ كن سبب فسخ را هم نمي گويد و من هم حاضر نيستم اين معامله را بهم بزنم . ما به فقيه گفتيم چرا قبول نمي كني ؟ جوابي نداد تا اينكه اصرار زياد كرديم تاجريان را به اين نحو نقل كرد، كه امشب در عالم رؤ يا ديدم قيامت برپاشده و مردم بطرف بهشت و جهنم روانه هستند منهم روانه بهشت شدم تا بحوض كوثر رسيدم و از مولا حضرت اميرالمؤ منين ع تقاضاي آب كردم حضرت فرمود برو از حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام آب بگير متوجه شدم كه حضرت زهرا سلام اللّه عليها لب حوض كوثر نشسته سلام كردم صورت مبارك را از من برگردانيد و اعتنايي بمن نفرمود، عرضكردم بي بي من يكي از مواليان و دوستان و از شيعيان شما وفرزندان شما هستم 
فرمود: تو به ساحت مقدس فرزندم اهانت كردي و ارزش زيارت فرزندم حسين ع را پائين آوردي و در آنچه گرفته اي خداوند بتو بركت ندهد، با كمال ترس و وحشت از خواب برخاستم حالا هرچه الحاح ميكنم اين شخص نمي پذيرد اسعد تا اين قضيه را شنيد گفت حالا كه اينطور است اگر تمام كوههاي مكه را طلا كني و به من بدهي معامله را فسخ نخواهم كرد... بعد برگشتيم . 
دوسال از اين داستان گذشت كه فقر و بيچارسگي فقيه را در بر گرفت و كارش بگدائي كشيد و ميگفت همه اين بلاها بواسزهرا سلام اللّه عليها مي باشد. (1)
1- زندگاني عشق
حاج شيخ مهدي كرمانشاهي از پدر بزرگوارش نقل مي كرد:
 در حرم حضرت اباالفضل العباس (ع) مشرف بودم اياّم ، اياّم زيارتي و حرم مملو از جمعيت بود، در اين اثناء مرد و زن عربي با هم مشغول زيارت خواندن شدند و دور ضريح طواف مي كردند تا اينكه به بالاي سر حضرت اباالفضل (ع) رسيدند. پاورقي منبع:پایگاه عاشورا
يك وقت ديدم همسر آن مرد عرب به ضريح چسبيد به طوري كه تمام اعضايش از سر و صورت و پيشاني و بيني و شكم و دست و پا همه به ضريح ميخ كوب شد. از هول اين حادثه صداي ناله و شيون مردم بلند شد و هر چه خواستند او را از ضريح جدا كنند نمي شد تا اينكه صداي فرياد شوهرش بلند شد و گفت : يا عباس  زن من پيش شما گرو باشد من الان مي روم گاوميش را مي آورم و بعد رفت . معلوم شد اينها گاوميشي را نذر حضرت كرده بودند ولي بعد پشيمان شده و به نذرشان عمل نكرده بودند. 
كم كم مردم جمع شدند به نحوي كه حرم و رواق و ايوان طلا پر از جمعيت شد و جلوي رفت و آمد بسته شد. 
همه منتظر نتيجه بودند كه آخرش چه مي شود. 
ما گمان كرديم منزل اين عرب دو سه فرسخي شهر است و رفتن و آمدنش چند ساعت طول مي كشد ولي مثل اينكه نزديك بود، چون بعد از ساعتي ديدم افسار يك گاوميش چاق را گرفته و دارد مي آيد. 
به مجرد وارد شدمردم هلهله و شادي كردند و صلوات فرستادند. (1)
1- الوقايع و الحوادث ، 3/44، معجزات وكرامات ، 44
متقي صالح، مرحوم محمد رحيم اسماعيل بيگ، که در توسل به اهل بيت عليهم السلام و علاقه قلبي به حضرت سيدالشهداء عليه السلام کم نظير بود و از اين جهت، رحمت و برکات صوري و معنوي نصيبش شده بود و در ماه رمضان 1387 به رحمت ايزدي واصل شد، اين قضيه را نقل فرمود:
 من در سن شش سالگي به درد چشم مبتلا شدم و تا سه سال گرفتار آن بودم و عاقبت از هر دو چشم، کور گشتم.
در ماه محرم و ايام عاشورا، در منزل دايي بزرگوارم - مرحوم حاج محمد تقي اسماعيل بيگ - روضه خواني بود و من هم به آنجا رفته بودم. چون هوا گرم بود و مردم شربت مي دانند. 
من از دايي خواهش کردم که اجازه دهد تا به مردم شربت دهم! گفت: تو چشم نداري و نمي تواني. گفتم: يک نفر چشم دار با من همراه کنيد، تا مرا ياري کند. دايي قبول نمود و من با کمک خودش به مردم شربت دادم... در اين اثناء مرحوم معين الشريعة اصطهباناتي منبر رفته بود و روضه ي حضرت زينب عليهاالسلام را مي خواند و من سخت متأثر و گريان شدم تا اينکه از خود بي خود شدم، در آن حال، زن مجلله اي که دانستم حضرت زينب عليهاالسلام هستند، دست مبارک بر دو چشم من کشيدند و فرمودند: «خوب شدي و ديگر چشم درد نمي گيري!»
پس چشم گشودم و اهل مجلس را ديدم! شاد و فرحناک به خدمت دايي خود دويدم. تمام اهل مجلس منقلب شدند و اطراف مرا گرفتند. سپس به امر دايي ام مرا در اطاقي بردند و مردم را متفرق نمودند.
مرحوم اسماعيل بيگ نقل مي کند که: چند سال قبل مشغول آزمايش بودم و غافل بودم از اينکه در نزديکم ظرف پر از الکل است و کبريت را روشن نمودم! ناگاه الکل مشتعل شد و تمام بدنم را از سر تا پا آتش زد. فقط چشمانم نسوخته بود! چند ماه در مريضخانه مشغول معالجه بودم. در آنجا از من پرسيدند چه شده که چشمت سالم مانده است؟!
من مي گفتم: اين عطاي خانم حضرت زينب عليهاالسلام و برکت مجلس روضه ي حضرت امام حسين عليه السلام است و حضرت زينب عليهاالسلام به من وعده فرمودند که تاآخر عمر
چشم درد نگيرم. (1) .
(1) کرامات الحسينيه ج 1، ص 40، داستانهاي شگفت ص 58.
عالم پرهيزگار حاج شيخ علي تاکي شهرضايي در دهه ي محرم سال 1322 اين قضيه را نقل فرمودند:
 سالي بنده در فصل زمستان، در مشهد مقدس بودم و به حضرت امام رضا عليه السلام عرض کردم که من خيلي به زيارت امام حسين عليه السلام مشتاق شده ام و فکر مي کنم اگر به کربلا نروم مريض مي شوم و از شما تقاضاي گذرنامه دارم! در آن زمان فقد يکصد و هفده تومان پول داشتم و گذرنامه نيز نداشتم. و نمي دانستم چگونه بايد به کربلا بروم. 
بالاخره به خرمشهر آمدم، سيد رضا رضواني برايم يک مکان در کشتي به مبلغ پانزده تومان کرايه کرد و نمي دانست که من مي خواهم بدون گذرنامه و به صورت قاچاق به کربلا بروم! عده ي ديگري در کشتي بودند همه داراي گذرنامه بودند. جايي در وسط آب يک شرطي آمد و ما يک فلس در دست او گذاشتيم و رد شديم. 
وقتي به بصره رسيديم. براي گرفتن بليط قطار اقدام کردم، اما چون نزديک اربعين و موقع ازدحام زوار بود، نتوانستم بليط تهيه کنم و مجبور شدم به مسافرخانه ي سيد علي حکاک بروم. در مسافرخانه اتاقي گرفتم و در اتاق رفتم و خوابيدم.
همين که به خواب رفتم، ناگاهان بيدار شدم و ديدم شخصي بالاي سرم ايستاده است و مي گويد: شما بليط مي خواستيد! بلند شويد و اثاثيه را جمع کنيد. در اين هنگام يک بليط قطار به من داد و ظاهرا پول آن را هم نگرفت و گفت: زود جمع کن و برو!
من اثاثيه را جمع کردم و به دوش گرفتم، لحاف و وسائل را در چادر خوابي پيچيده بودم و بر دوش گرفته بودم و يقينا هر کس مرا مي ديد، مي فهميد که ايراني هستم.
هنگامي که مي خواستيم به قطار وارد بشويم بايد تک تک به اتاقي که مأمور کنترل گذرنامه در آن بود وارد مي شديم و از طرف ديگر اتاق خارج مي شديم و به طرف قطار مي رفتيم. هنگامي که به اتاق رسيدم، متوجه شدم که هيچ مسافري در اتاق نيست و من بايد به تنهايي وارد اتاق شوم و گذرنامه را به شرطه نشان دهم و سپس از اتاق خارج شوم. اما من چون گذرنامه نداشتم، متحير شدم. ناگهان ملهم شدم که «يا امام حسين عليه السلام» و «يا اباالفضل عليه السلام» بگويم و رد شوم.
پس اين دو اسم مبارک را پيوسته بر زبان مي آوردم و در حالي که اثاثيه را بر دوش گرفته بودم، وارد اتاق شدم و از طرف ديگر خارج شدم! اما گويا در مقابل چشم آن مأمور پرده اي کشيده شده بود و مرا نمي ديد! هيچ واکنشي نسبت به من نشان نداد و من رد شدم. تا کربلا نيز کسي از ما گذرنامه نخواست.
   منبع:پایگاه عاشورا
حضرت حاج آقاسيد وليّ الله طبسي رضوان الله تعالي عليه فرمودند:
 در اواخر دولت عثماني كربلا غرق در بلا و ابتلا و گرفتاري بود و اهالي آن با حكومت (در واقعه حمزه بيك كه معروف بود) در مجادله بودند.    غنيمت است تاينجا كه آمديم يك زيارتي هم بكنم . بعد از اينكه از حرم بيرون آمدم ، با ازدحام مردم كه از طرف خيمه گاه به طرف صحن بود. مواجه شدم ، چون منزل آسيدعلي مسئله گو از توپ صدمه ديده بود، متزلزل شده . و از صداي تخريب آن مردم خيال كردند توپ ديگري زده شده لذا ازدحام به درون دالان صحن فشار ميآوردند. 
من با چند سر عائله در نهايت فقر و سختي بسر مي برديم . ضمناً هر هفته عصرهاي جمعه روضه مان ترك نمي شد و هر چه كه مي توانستم و اقتضاي حال بود و لو خرما به مجلس مي آوردم . يك هفته اي قدري خرماي زاهدي براي مجلس ذخيره كرده بودم ، از قضاء چند نفر از اعراب توابع كربلا كه از ترس جنگ به  آقا حضرت عباس (ع) پناهنده شده بودند، مهماني به منزل ما آمدند. (چون خانه ما در جوار آن حضرت بود). در خانه چيزي نبود مجبور شدم با خرماهاي زاهدي از آنها پذيرائي كنم .
چند روز از اين ماجرا گذشت ، صبح جمعه شد، رفتم توي فكر روضه و تهيه وسائل آن ، به خانه يكي از رفقاء رفتم كه دو قران از او قرض بگيرم ، ولي متاسفانه نداشت ، وقت برگشتن وارد صحن حضرت سيدالشهداء (ع) شدم ، با خودم گفتم :
در اين شلوغي پوست ساق پايم خراش برداشت كه ناچاراً از طرف كوچه و بازار به خانه برگشتم ، همينطوري كه داشتم ميرفتم دلم شكست ، گفتم : بهتر است كه به حرم  حضرت ابوالفضل (ع) مشرف شوم ، و عرض حال كنم . 
آمدم محل خراشيدگي را شستم و بعد بحرم حضرت پناهنده شدم ، توي حرم كسي جز دو كبوتر نبود. گفتم : مولاي من ، پايم مجروح شده ، تا مخارج خودم را از شما نگيرم دست برنمي دارم ، مجلس روضه دارم و وسائل آن مهيا نيست ، تا فرجي نرساني بيرون نمي روم . 
با خودم گفتم : يك دو كلمه روضه بخوانم شايد فرجي برسد، ايستادم و شروع به روضه خواندن كردم ، يك وقت متوجه شدم كه اگر كسي بيايد و بگويد براي كه روضه مي خواني ؟ چه بگويم ؟! روضه نخواندم و مشغول نماز هديه شدم . 
از نماز كه فارغ شدم ، ديدم كنار ديواري كه متصل به من بود يك دسته دوقراني گذاشته شده مثل صرّافها كه روي ميز و صندوق هايشان مرتب و دسته بندي شده مي چينند بود. گفتم : 
بَه بَه مولاي خودم  ابوالفضل (ع) مرحمت فرموده چون اگر از جيب كسي ريخته شده بود پخش مي شد و به اين خوبي دسته كرده و مرتب روي زمين قرار نمي گرفت ، به هر حال آنها را برداشتم و به منزل بردم و توي صندوق گذاشتم و از اين ماجرا به كسي چيزي نگفتم . 
تا يك سال هر وقت پول مي خواستم از آن پولها برمي داشتم و خرج مي كردم  و روزهاي جمعه هم مجلس روضه ام از صبح تا ظهر طول مي كشيد و غير چاي و نان و سيگار و قليان يك حقه شير مصرف مي شد. 
پرسيده شد: روزي چقدر مصرف خانه است ؟ 
گفتم : نمي دانم ، ليكن بعضي اوقات مي شد كه سه چهار عدد دوقراني برمي داشتم و زندگيم را مي چرخانيدم و چون خيلي كم از جايي به من پول مي رسيد مدت يك سال هيچ التفاتي نداشتم ، تا اينكه يك روز گفتم : 
خوب است كه پولها را بشمارم ببينم چقدر است ؟! وقتي شمردم ديدم هفتاد و دوقراني بود. بعد از آن پولها از آن پولها خبري نشد. (1)
 1- معجزات و كرامات ، 51
منبع:پایگاه عاشورا

