نوبت محرم

خیز و جامه نیلی کن، روزگار ماتم شد
دور عاشقان آمد نوبت محرم شد
نبض جاده بیدار از بوی خون خورشیدست
کوفه رفتن مسلم گوئیا مسلم شد
ماه خون گواه آمد جوش اشک و آه آمد
رایت سیاه آمد کربلا مجسم شد
پای خون دل واکن دست موج پیدا کن
رو به سوی دریا کن ساحلی فراهم شد
گریه کن! گلاب افشان! گل به خاک میافتد
باد مهرگان آمد، قامت علی خم شد
قاسم و تپیدنها، لاله و دمیدنها
مجتبی و چیدنها، گل دوباره خرّم شد
تشنه اضطراب آورد، آب میشود عباس
گو فرات، خیبر شو! مرتضی مصمم شد
خادم برادر بود از ره پرستاری
در قدم مؤخر بود، از وفا مقدم شد
نوبت حسین آمد کآورد به میدان رو
نُه فلک به جوش آمد، منقلب دو عالم شد
چرخ در خروش آمد، خاک شعلهپوش آمد
آسمان به جوش آمد، کشته اسم اعظم شد
بر سر از غم زهرا خاک میکند مریم
با مصیبت خاتم تازه داغ آدم شد
گرچه عقدهی دل بود آبروی بیدل بود
کز هجوم فرصتها این فغان فراهم شد
<یوسفعلی میرشکاک>سالها گفتیم ما از کربلا

سالها گفتیم ما از کربلا
از شهید عشق و میدان بلا
از غمش بر سینه و بر سر زدیم
بوسه بر گهواره اصغر زدیم
باز هم گفتیم: مظلوما حسین!
بی کس و بی بال و پر، تنها حسین!
او ولی اینگونه در آنجا نبود
با خدایش بود، او تنها نبود
بود سیمرغی، نه سیمرغ خیال
داشت آن سیمرغ هفتاد و دو بال
کربلا پیچیده مثل راز بود
بهترین، غمگینترین آواز بود
ما نفهمیدیم عمق راز را
معنی زیباترین آواز را !
کربلا محدود شد بر سر زدن
گل به سر مالیدن و پرپر زدن
تشنه لب گفتیم و هی خوردیم آب
گریه کردن شد برای ما ثواب
کربلا یعنی دو نیرو خوب و بد
یک طرف ایمان و یک سو دیو و دد
یک طرف علم و خدا و روشنی
یک طرف جهل و سیاهی، دشمنی
کربلا یعنی که فردا باز هم
این حقیقت هست و این آواز هم
باز فردا کربلاها میرسد
عشق میآید، بلاها میرسد!
بعد از آن هم کربلا تکرار شد
کربلاها در زمین بسیار شد
گرچه نامش بود نام دیگری
نام دیگر داشت هر خون پیکری
باز هم از جغدهای خشمگین
ریخت فوجی از کبوتر بر زمین
ما فقط در نینوا جا ماندهایم
غافل از این کربلاها ماندهایم
گروه دین و اندیشه تبیان، هدهدی
دل میتپد برای حسین

محرم آمد و دل میتپد برای حسیـن
شعار بزم سخن نام دلگشای حسین
عروج پاک حسیــن است افتخار زمان
و جادوانهترین عشق با ندای حسین
نمــاز عشــق چه شیــریــن و باشکــوه بود
اگر چه غرق به خون است دستهای حسین
شنید نغمهی تکبیـــر جبرئیــــل حزیــــــن
به سجدهگاه ادب گشت همصدای حسین
ز بردباری خورشید بسی عجیب باشد
که ذره، ذره نگردیــــد در عزای حسین
صدای شبنم مهتاب با نسیـم سحر
ز شوق بوسه ببارید بر لقای حسین
ستارهها همه خاموش در حریم سپهر
ز آه نالهی طفلان و اقـــربای حسیـــن
مرام راه حسین است درس مکتب ما
به عاشقان وفـــادار بر ولای حسیــن
درود بر همــهی شاهــــدان و جانبازان
علی الخصوص بر سقای با وفای حسین
بهانه شمـــع بود صـــادقـــانه پـــــروانه
کند به شیوه عشاق جان فدای حسین
حسین سرچشمه مهر و وفا بود
و نــور دیـــدگان مصــطفـــی بود
و آن گنجینه شهر مدیـنه
نصیب خاک پاک کربلا بود
گروه دین و اندیشه تبیان، هدهدی
در پاسخ محتشم كاشانى

باز این چه آتش است كه بر جان عالم است؟
باز این چه شعله غم و اندوه ماتم است؟
باز این حدیث حادثه جانگذار چیست؟
باز این چه قصهایست كه با غصه توام است؟
این آه جانگزاست كه در ملك دل بپاست
یا لشكر عزاست كه در كشور غم است
آفاق پر ز شعله برق و خروش رعد
یا ناله پیاپى و آه دمادم است؟
چون چشمه چشم مادر گیتى ز طفل اشك
روى جهان چو موى پدر كشته در هم است
زین قصه سر به چاك گریبان كروبیان
در زیر بار غصه قد قدسیان خم است
گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر
گویا ربیع ماتم و ماه محرم است
ماه تجلى مه خوبان بود به عشق
روز بروز جذبه جانباز عالم است
مشكوة نور و كوكب درى نشأتین
مصباح سالكان طریق وفا حسین
«دیوان كمیانى»
خون پاکان

روزی که در جام شفق مل کرد خورشید بر
خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
شید و شفق را چون صدف در آب دیدم
خورشید را بر نیزه گویی خواب دیدم
خورشید را بر نیزه آری این چنین است
خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است
بر سخره از سیب زنخ بر میتوان دید
خورشید را بر نیزه کمتر میتوان دید
در جام من می بیشتر کن ساق امشب
با من مدارا بیشتر کن ساقی امشب
بر آب خورد آخر مقدم تشنگانند
می ده حریفانم صبوری میتوانند
این تازه رویان کهنه رندان زمینند
با نا شکیبایان صبوری را قرینند
من صحبت شب تا سحوری کی توانم
من زخم دارم من صبوری کی توانم
تسکین ظلمت شهر کوران را مبارک
ساقی سلامت این صبوران را مبارک
من زخمهای کهنه دارم بی شکیبم
من گرچه اینجا آشیان دارم غریبم
من با صبوری کینه دیرینه دارم
من زخم داغ آدم اندر سینه دارم
من زخمدار تیغ قابلیم برادر
میراث خوار رنج هابیلیم برادر
یوسف مرا فرزند مادر بود در چاه یحیی!
مرا یحیی برادر بود در چاه
از نیل با موسی بیابانگرد بودم
برادر با عیسی شریک درد بودم
من با محمد از یتیمی عهد کردم
با عاشقی میثاق خون در مهد کردم
بر ثور شب با عنکبوتان میتنیدم
در چاه کوفه وای حیدر میشنیدم
بر ریگ صحرا با اباذر پویه کردم
عمّار وش چون ابر و دریا مویه کردم
تاوان مستی همچون اشتر باز راندم
با میثم از معراج دار آواز خواندم
من تلخی صبر خدا در جام دارم
صفرای رنج مجتبی در کام دارم
من زخم خوردم صبر کردم دیر کردم
من با حسین از کربلا شبگیر کردم
آن روز در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
فریادهای خسته سر بر اوج میزد
وادی به وادی خون پاکان موج میزد
بی داد مردم ما خدا، بی درد مردم
نامرد مردم ما خدا، نامرد مردم
از پا حسین افتاد و ما بر پای بودیم
زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم
از دست ما بر ریگ صحرا نطع کردند
دست علمدار خدا را قطع کردند
نو باوهگان مصطفی را سر بریدند
مرغان بستان خدا را سر بریدند
در برگ ریز باغ زهرا برگ کردیم
زنجیر خائیدیم و صبر مرگ کردیم
چون بیوهگان ننگ سلامت ماند بر ما
تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
«علی معلم دامغانی»
خرج عزای تو میشوند

آنان که خرج عزای تو میشوند
از زائران کرب و بلای تو میشوند
جاری کوثرند و مباهات فاطمه
این چشمها که نذر ولای تو میشوند
تنها تو قابلی که شهید خدا شوی
هفتاد و دو نفر شهدای تو میشوند
خوشه به خوشه گندم ری بعد کشتنت
اطعام سفرههای عزای تو میشوند
مردم به روز حشر که غوغای بی کسی است
دست تهی دخیل گدای تو میشوند
گیرم که خیمههای تو را زیر و رو کنند
این خانهها حسینیههای تو میشوند
«جواد حیدری
بهشت سرخ

اینجا بهشت سرخ بدنهای بی سر است
اینجا نگارخانهی گلهای پرپر است
اینجا منا و مشعر و بیت الحرام ماست
اینجا حریم قرب شهیدان داور است
اینجاست قتلگاه شهیدان راه حق
اینجا مزار قاسم و عباس و اکبر است
اینجا به جای جامهی احرام ما به تن
زخم هزار نیزه و شمشیر و خنجر است
اینجا دو طفل زینبم افتد به روی خاک
اینجا به روی سینهی من قبر اصغر است
اینجا برای پیکر صد چاک عاشقان
گرد و غبار کرب و بلا مُشک و عنبر است
اینجا چو آفتاب سرم بر فراز نی
بر کودکان در به درم سایه گستر است
اینجا تنم به زیر سم اسب، توتیا
اینجا سرم به دامن شمر ستمگر است
اینجا به جای جای گلوی بریدهام
گلبوسههای زینب و زهرای اطهر است
اینجا به یاد العطش کودکان من
هر صبح و شام دیدهی میثم، ز خون تر است
"غلامرضا سازگار"
باز محرم رسید

باز محرم رسید، دلم چه ماتمزده
کسی میان این دل، خیمه ماتم زده
باز محرم رسید، شدم چه حیران و مست
از این همه عاشقی، دوبارهام مست مست
باز محرم رسید، میکدهها وا شدند
تمام عاشقانت، واله و شیدا شدند
باز محرم رسید، این من و گریههایم
رفع عطش میکند، فرات اشکهایم
باز محرم رسید، شهر سیهپوش توست
دل، نگران رنج خواهر مظلوم توست
باز محرم رسید، مدرسه عشق باز
کلاس درس زینب، کار نموده آغاز
باز محرم رسید، وعدهگه بیدلان
فصل جنون و مستی، صاحبِ صاحبدلان
باز محرم رسید، تا سحر آوارهام
میان میخانهها، مستم و دیوانهام
باز محرم رسید، عاشقی سوداگریست
گرمی بازار عشق، شور دل زینبیست
گروه دین و اندیشه تبیان، هدهدی
اى حرمت قبله حاجات ما

اى حرمت قبله حاجات ما
یاد تو تسبیح و مناجات ما
تاج شهیدان همه عالمى
دست على، ماه بنى هاشمى
همقدم قافله سالار عشق
ساقى عشاق و علمدار عشق
سرور و سالار سپاه حسین
داده سر و دست براه حسین
عم امام و اخ و ابن امام
حضرت عباس علیهالسلام
اى علم كفر نگون ساخته
پرچم اسلام برافراخته
مكتب تو مكتب عشق و وفاست
درس الفباى تو صدق و صفاست
شمع شده، آب شده، سوخته
روح ادب را، ادب آموخته
آب فرات از ادب تست مات
موج زند اشك به چشم فرات
یاد حسین و لب عطشان او
و آن لب خشكیده طفلان او
ساقى كوثر پدرت مرتضى است
كار تو سقائى كرب و بلاست
هر كه به دردى به غمى شد دچار
گوید اگر یكصد و سى و سه بار
اى علم افراشته در عالمین
اكشف یا كاشف كرب الحسین(1)
از كرم و لطف جوابش دهى
تشنه اگر آمده آبش دهى
چون نهم ماه محرم رسید
كار بدانجا كه تو دانى كشید
از عقب خیمه صدر جهان
شاه فلك جاه ملك آشیان
شمر به آواز ترا زد صدا
گفت كجایند، بنو اختنا(2)
تا برهانند ز هنگامهات
داد نشان خط امام نامهات
رنگ پرید از رخ زیباى تو
لرزه بیفتاد بر اعضاى تو
من به امان باشم و جان جهان
از دم شمشیر و سنان بى امان
دست تو نگرفت امان نامه را
تا كه شد از پیكر پاكت جدا
مزد تو زین سوختن و ساختن
دست سپر كردن و سر باختن
دست تو شد دست شه لافتى
خط تو شد خط امام خدا
چار امامى كه ترا دیدهاند
دست علمگیر تو بوسیدهاند
طفل بدى، مادر والاگهر
برد ترا ساحت قدس پدر
چشم خداوند چو دست تو دید
بوسه زد و اشك ز چشمش چكید
با لب آغشته به زهر جفا
بوسه به دست تو بزد مجتبى
دید چون در كرب و بلا شاهدین
دست تو افتاد به روى زمین
خم شد و بگذاشت سر دیدهاش
بوسه بزد با لب خشكیدهاش
حضرت سجاد هم آن دست پاك
بوسه زد و كرد نهان زیر خاك
مطلع شعبان همایون اثر
بر ادب تست دلیلى دگر
سوم این ماه چو نور امید
شعشعه صبح حسینى دمید
چارم این مه كه پر از عطر و بوست
نوبت میلاد علمدار اوست
شد بهم آمیخته از مشرقین
نور ابوالفضل و شعاع حسین
اى به فداى سر و جان و تنت
وین ادب آمدن و رفتنت
وقت ولادت قدمى پشت سر
وقت شهادت قدمى بیشتر
مدح تو این بس كه شه ملك جان
شاه شهیدان و امام زمان
گفت به تو گوهر والا نژاد
جان برادر به فداى تو باد
شه چو به قربان برادر رود
كیست «ریاضى» كه فدایت شود؟
1- یعنى: اندوه مرا برطرف كن اى بردارنده اندوه از سیماى حسین(علیه السلام)
2- یعنى: كجایند خواهر زادگان من.
شیعیان دیگر هوای کربلا دارد حسین
استاد شهریار
|
شیعیان دیگر هوای کربلا دارد حسین |
![]() |
![]() چــــون كــــه سبــــــط مصطفـــــى، در كــــــربلا شـــــد بــــــه غــــــــدر اهــــل كوفــــــه، مبــــتلا ســــى هــــــــــــــزار، از نانجــــيــــبان پلــــيــــد كــــــــه هــــــــمــــه بــــودنــــد، اتــــباع يــــزيــد در زمــــيــــن كــــربــــلا، گــــــــــــرد آمــــدنــــد رو بــــه روى خــــرگــــهــــــــش، اُردو زدنــــــد ابــــن ســــعــــــــد نــــانجــــيــــب و دد شعـــــار بــــوديــــش، فــــرمانــــدهى بــــر سى هـــــــــزار آن پــــليـــد رجــــــــس و نــــحــــس رو سيــــاه كــــرد در فــــرمــــاندهــــى، ديــــنــــش تــــبـــــاه داد فرمــــان، عــــصر تاســــوعــــا، زكــــيـــــن حــــمــــلــــهور گــــردنــــد، بــــر ســــالار ديـــــن پــــس ســپــــاه كــــفــــر، جــــنبـــيدى زجــــاى حملـــــــهور گـــــــشتنـــــــد با صــــد هوى و هاى چــــون صــــداى هــــاى و هـــــو، زينب، شنيد ســـــــر زخـــــــيمـــــــه كـــــــرد بـــــيرون و بـديد رفــــت ســــوى خــــيمــــــه ســــبــــط رســــول ديـــــــد نـــــــور چـــــــــــــشم زهـــــراى بـــــــتول گــــفـــــت: اى جــــان بــــرادر، كــــن نــــظــــر حـــــــمـــــــلـــــــه ايـــــــن قوم كافــــر، را نگــــــر گــــفت: خــــواهــــر گــــو كــــه عــــباس غيور يابد اكــنون، او بـــــــه نـــــــزد مـــــن، حــــــضور پــــس بــــفرمــــودى بــــه عــــبــــاس رشيــــد رو بـــبـــــيـــــن ايـــــــن قــــــوم جـــــبّار پـــــــلـيد ايــــن هيــــاهــــو چــــيست و أيـن يورش چرا؟ چيست اين غـــوغا و ايــــــن شـــــورش چـــــــرا؟ رفــــت عــــباس رشــــيـــــــد و گــــفــــتشــــان چــــيســـــــت اين غوغــا و دعـــــوا، اى خســـــان پاسخــــش گــــفــــتــــند آن قــــوم عــــنــــيــــد مـــــقصد مـــــــا هســـــــت، بيعـــــت با يـــــــزيــــد بــــازگــــشــــت عــــبــــاس نــــزد آن امـــــــام پـــــــاسخ آنـــــــان، نـــــــمـــــودى او، بـــــــيـــــان گــــفــــت: يــــك امــــشــــب از ايــــن قـوم دغا مهلـــــــتى شـــــــايـــــــد بـــــگيـــــــرى، بـــــهر ما تــــا بــــه درگــــــــــاه خـــــــــداى بــــىنيـــــاز ما بـــــه صـــــــبح آريـــــــم امـــــــشب، با نمـــــــاز بــــاز عــــبــــــــاس عــــلــــمــــدار غــــيـــــور رفـــــــت و مهلـــــــت خـــــــواست، زآن قــوم كفور نــــه زعــــعجــــز و نــــه زتــــرس و نــه نـياز بـــلكـــه از بـــــــهـــــــر دعـــــــا و هـــــــم نمــــــاز پــــس گــــرفتند مــــهلت آن، عــــبّاد حـــــــــق در شـــــــب عـــــــاشـــــــور و بـــــــردنـــــدى سبق از هــــمه عــــبّاد آن، عــــهـــــــد و زمــــــــان بلكــــــه از عبّـــــاد أيـــــــن هفـــــت آســــــمـــــــان بودشـان آن شــــب، هــــمــــه راز و نــــيــــاز بــــا خــــــــــــــداونــــد قــــديــــــــــــر بـــىنــــيــــاز "فــــالــــيا" مــــىبــــاش، از اهــــل نــــمــــاز تــــا شــــــــوى محــــشور تــــو، بــــا اهــــــــــل ر |

در شـــــب مهلــــت، كــــه عــاشورا بُدى ســـرزميــــن كـــربــــلا، غــــوغــــا بـدى سبــــط پــــيـغــــمبــــر، امام انس و جان رفــــت بــــر منبــــر، ميــــان همــــــرهان گفت اى آنان، كــــه بــــا مــــا آمــــديــــد شــــايــــــدى از بهــــر دنيــــا، آمــــديــــد اينك آن مردم كه ما را، خــــواستــــنـــــد خود بــــراى قــــتــــل مــــا، برخــــاستــند كس نديد از كـــــوفيان، هــــرگــــز وفــــا نيست آنـــــان را، بجــــز غــــدر و جــــفا مردمى پــــست و لئيــــمانــــد و پــــليــــد كيششان باشــــد، هــــمان كــــيش يــــزيد مقصد و مقصودشان، قـتل مــــن اســــت اين همان مقصود آن، اهريمــــــن اســــت الغرض اكنون، شبانگاه اســــت و تـــــار هــــركسى خــــواهد، رود در هــــر ديـــار جــــــــــــانب ما نيســــت، او را مانــــعى او نــــــــدارد بــــهــــر رفتــــن، رادعــــى اين جماعـــــــت قتل من خواهــــند و بس نيســــت آنــــان را دگــــر كـارى، به كس پــــس بــــه راه خود رويد، اى هـمرهان مــــن بمانــــم، با ســــپاه كــــوفــــيــــــان از سكــــينه، بــــنــــت آن، والا گــــــــهر كــــرده اســــت راوى، روايــــت اين خـبر فــــوج فــــوج، از آن گــــروه هـــمرهان يــــك بــــه يــــك رفتــــند ز آنجا آن زمان چــــون بــــرفــــتــــند، آن لئــــيمان رذيل گفت آن سرور، بــــه يــــاران جــــليـــــل اى رفــــيقــــان مــــن و يـــــــاران مــــن وى مــــحـــــــبّــــان و هــــواداران مــــن مــــن نــــمىخواهــــم، شمــا كشته شويد اذنــــتـــان دادم، كــــه از اينجــــا رويــــد اهــــل بــــيتم را، دمــــى بــــاشيد يـــــار تا روند، بيـــرون همــــه، از ايــــن ديــــار چون كــــه مـــطلوب ســـپاه ظــلم و كين نيست غــــير از مــــن، بــــه اقـطار زمين كشتن مــــن بـــاشـد آنهــــــا را، مــــرام تا بگــــردد ابــــن ميــــسون، شــــادكــــام پس شــــما زين سرزمين خارج شــــويد بــــــــا فــــراغ بــــال و آســــايش رويــــد ياورانش جـــملگى، با يــــــك صـــــــــدا عــــرض بنـــــمودند، اى مـــــولاى مــــــا ما چــــگونه، بــــىتو از اينجــــا رويـم؟ كــــى تــــــو را، تـــــنها گــــذاريم و رويم پاســــخ مــــــــردم چــــگوييم اى امـير؟ گر كه اولادت شــــــــود، اينــــجا اســــــير گــــر زمـــــا پرســــــــند، كو سالارتان؟ كـــــــو امـــام و ســـــــرور والايتـــــــــان؟ مــــــــا همه جــــــسميم و جان ما تويى ما تـــنيــــــــم، اما روان مــــــــا تـــــــويى جـــــسم بىجان، جامد و بىجنبش است گر روان نبود، چراغى خامـــوش اســـــت جسم بىجان، كى تـــــواند كـــرد زيست گر نباشد جـان، جــمادى بــــيش نــــــيست تــــــو حيات و تــــــو روان و جـــان ما دردمــــندانيــــم و تــــــو، درمـــــان مــــــا اى شهـــــا مـــــــا را مـران، از آستــان تــــــا نگردد ننگ مـــــــا، در داستــــــــان ما كـــه با تـــو، انـــدرين دشـــت آمـديم پـــا بـــه دنيا و خـــوشيهايـــش، زديــــــم چـــون بُدندى، جملـــه با صـــدق و صفا رادمـــــــــردانـــى كــــــريــــم و بـــاوفـــا پـــرده از چـــشمانشان، آن شـــه گـشود تـــا عـــيان ديـــدند، جـــنات الخــــــلــــود جايـــگاه خـــويش در بـــاغ بهـــشــــــت بالعـــيـــان ديـــدنـــد، در مـــينو بـــهـشت پـــس شـــه انــدر خيمه شــد، تا با نماز او كـــند، شـــب زنـــــده دارى و نيــــــاز كـــوفـــيـــان، سـرمست، از شرب خمور دائمـــاً بـــودند، در فـــســـق و فـــجـور ابـــن ســـعـــد نانجـــيـــــب بـــد گـــهـــر مست از مـــنشور رى، آن خـــيره ســــر او بُدى با كـــوفيان، اهـــل جـــحــــــيـــم چون بُدند زاتـــبـــاع شيـــطان رجـــيـــم لشـــكـرش را شَـــه، صــــف آرايى نمود مهـــربــــــانى كـــرد و آقـــايى نـــمــود كــــــرد تعـــيـــين عـــــلمــــدار سپـــــــاه شـــــد مهيّا، از بــــــــراى رزمـــگــــاه گفـــت آنــــــكـــه، اى مـــددكـــاران مـــن اى هـــواداران و غـــمخـــواران مــــن اى شـــما ســــــــــــر، از روز الــــــست چـــون شمانامـــد به عـالم، حق پرست اى شـــما جـــانــــــبـــاز، انـــدر راه حق مىربـــايـــيد از هـــمه، گـــوى سـبـــق نامـــده انـــدر جهـــان، مـــانــــندتــــــان زيـــن سبـــب مــــردان حق، خوانندتان شـــور عشق حق، به جان داريـد و بـس چـــون شمــــا در عشق، نايد هيچ كس پس خـــروشان، گشتــه آن شيران عشق جملگـــى آمـــاده، در ميــدان عـــشـــق گـــفــــــــت آنــــــان را شـــه والاتـــبـــار جاى خود، گيـــريد اى شـــيران قـــرار در بـــر اين قـــوم بس، پر عـــار و ننگ هين نبايـــد كـــردمان، آغــــــاز جـنگ در دفـــاع از حـــق، به شمــشير و سنان سخـــت مىتــــــازيم، بـــر اين ناكسان ما همه شـــير و پـــلنگ و ضـــيغـــمـــان در مصــــــاف أيــــن سگان و روبهان دارم از حـــــــيدر، شجــــاعــــــت يـادگار هــــــست در دستم، هم اكنون ذوالفقار بازويـــم، چـــون بــــازوان حيدر است زاده مرجانه مرحب كوفه همچون خيبر است گـــر كـــه اذنـــم بـــود، از يـــزدان پــــاك مىفكـــندم، لشكـــرش، بـــر روى خاك ليـــك اذنم نيســـت، از درگـــــــاه حــــــق راضيـــم بـــر جـــرعه صهبـــاى حـــق شـــد ســـوار ذوالجناحـــش، شـــاه ديــن كـــرد عـــزم وعــــظ آن، قـــوم لعـــين صـــفـــحــــه ميـــدان، زنــــــور روى او شــــــد مـــنـــوّر، از رخ دلـــجـــوى او پـــس نمـــودى رو، بـــه آن قـــوم جهول دشـــمنـــان عـــتـــرت و آل رســــــول كـــوفـــيانِ غـــدر كـــيـــش و دَد ســـيـــر پـــيـــروانِ ابـــن هـــنـــد بـــد گـــهــــر كـــرد آغـــاز سخـــن ابـــن الــــــرســـول زاده طـــه و فــــــرزنـــــــــــد بـــتـــول كين منـــم! سبـــط رســـول انــس و جان كـــز ســـر انگشتــش، مكيدم شهد جان ايـــن زره باشـــد از او، در بـــر مــــــرا باشـــد ايـــن عــــمامه اش، برسر، مرا اســـب او باشـــد، ســـوارى مـــركبــــــم مصطـــفى مـــاه و مـــن او را كـــوكـبم جــــنگ با من، جنگ با آن، سرور است دشمـــن مـــن، دشمـــن پــــيغمبر است دشمــــن او، دشمـــــن ديــــــن خـــداست هـــم زاســـلام و مسلمـــانى جـــداسـت كـــــرد شـــه، اتمــــــام حجــــت را، تمام خود شناسانـــيد، بـــر هـر خاص و عام در جـــواب شـــاه انـــس و جــان، حسين سبط پـــيغـــمبر، عـــلى را نـــور عـــين جملـــگى گفـــتـــند، بـــا صـد شور و شر تـــو حـــسينى، زاده خـــيــر الـــبشــــــر ليـــك اكنـــون، زاده هـــنـــد حـــقـــيــــــر بـــر مسلمانـــان نـــموده خـــود امــيـــر بايـــدت بيعـــت كـــنى، در أيـــــن زمــــــان تـــا كـــه باشـــى از گـــزندش، درامـــان گـــفت: ســـالار شـــهيـــدان بـــىدرنـــگ نـــيست بالاتـــر زســـرخى، هيـــچ رنگ بيعـــت بـــا نـــاكسان، خـــود ذلّت اســـت جـــان نـــثار حـــق نمـــودن، عزّت است ذلـــت بيـــعت، زمـــــــا دور اســـت، دور آفـــرينشـــگاه مـــا، نـــور اســـت، نــور مـــن كجـــا و بيعـــت بــــا ايـــن يـــزيـــد زاده هـــنـــد جـــگــــر خـــوار پـــلـــيـــد بيعـــت بـــا ايـــن يـــزيـــد دون شـــعـــار زاده فـــُسّــــــاق بـــىاصــــــل و تـــبـــار نـــنگ بـــاشـــد، در حـــريـــم پـــاك مــــا در حـــريـــم بـــرتـــر از افـــلاك مـــــــــا تا بـــه كـــف باشـــد مـــرا، اين ذوالفـقار باشـــدم اصــــــل شهـــادت، افـــتـــخـــار هـــاتفـــى در راه، دادم، ايـــن ســــروش اى حـــسين، شهـــد شهادت، نوش نوش خـــوش بـــود، در راه حــق، جان باختن در ره حـــق، ســــر زپا نشنـــاخـــتــــــن آمـــــــــــدم در كــــربـــلاى پــــــر بــــــلا تا كـــه جـــان خـــويـــشتـــن، ســـازم فدا خـــون خـــود ريـــزم، بـــه دشـــت ماريه تا روان گـــردد، چـــو عـــيـــنٌ جـــاريــه در ره جـــانـــان، دهـــم، هـــر چيز هست چـــون كـــه تقـــدير است، از روز الست ســـردهم، بـــر نـــاوك نــــــوك ســـنـــان تـــا بـــه روز حـــشر، مـــانـــم جـــاودان خـــون مـــن، خـــون خـداى بر حق است چــــون كه خونخواهم، خداى مطلق است اى ســـپـــاه تنـــد خـــوى حـــق ســـتـــيز اى گـــروه گـــمـــره فـــطـــرت گـــريــــز بـــدعـــتى نگـــذاشتـــم، در ديـــن حـــــق كـــم نـــكـــردم، آيــــتى از ايـــــــن ورق مـــن نكـــردستـــم، حـــرامى را حــــــلال بـــاشـــدى از مـــن، چـــنين امرى محال يك حـــلالى را، نـــكردم مــــــــن، حـــرام دور بـــاشـــد، از مـــن اين قصد و مرام از چـــه اى نـــادان گـــروه بـــىحـســـاب ايـــن چـــنيـــن داريـــد، در قـــتلم شتاب "فـــاليا" خـــامـــوش شــو، از اين سخن اجـــر خـــودگـــير از، خـــداى ذوالمنــن

نوبـــت جـــان بـــازى انـــدر راه ديـــــن گـــشت با نـــام عـــلى اكـــبر قـــريــــــن آن جـــوان مـــاه روى پــــاك خـــــــــوى وارث جـــدش بُـــد از خـــلـــق نكـــــوى در شمـــايل، هـــمچـــو پـــيـــغــمبر بدى در شجـــاعـــت زاده حــــــيـــدر بــــــدى چـــون حـــسن عـــمش، بُــدى او بردبار آيـــتـــى از ذات پـــــــــــاك كـــردگــــــار يـــوســـف كنـــعـــان زحســـن روى، بود چـــون گـــل زيـــبا به حسن و بوى بود ديـــد چـــون سلطـــان ديـــن را، بى سپاه كـــرد بـــر روى پـــدر، او يـــك نـــگاه با ادب بـــوســــــيـــد، دســـت شــــــاه را شـــرمگيـــن بـــنمود، مـــهـــر و ماه را پـــس بـــگفـــتا بـــا پــدر، آن خوش نهاد مـــرحـــمت كـــن بر پـــسر، اذن جهاد رخـــصتـــم ده، تا بگـــيرم، انـــتـــقــــــام از ســـپـــاه كـــوفـــى و قـــوم ظــــــلام نـــيستــم، تــــــاب و تـــوان زيـــستــــــن بـــعد يـــاران، مـــن شـــدم بـىخويشتن شـــادمان خـــفتـــند، انـــدر خــاك و خون جـــملگى گـــشتـــند، زيـــن دنــيا برون خـــاك بـــر دنـــيا و عـــيش و نـــوش آن تـــنگ باشـــد، از بـــرايــــــم اين جهان جـــان مـــن بــادا، فـــداى جـــان تـــــــــو صـــد چـــومن بـــادا، بـــلاگردان تــــــو زندگـــانى بـــعـــد يـــاران، مـــشكـل است بـــعد تـــو بابــــا جهان، بىحاصل است قـــلب و روح و جـــان اين عـــالم، تـويى مـــايه هـــسـت بـــنـــى آدم، تـــويــــــى مـــن به ســـر دارم، هـــواى كوى دوست شوق پـــروازم بــــود، در سوى دوست شـــاه دين، بـــگرفت فـــرزنــدش بــــــبر بســـت دســـتار رســـول، او را بـــه سر بـــوسه زد، بـــر آن ذبـــيح كـوى دوسـت گـــفت: رو آنجـــا كه خاطر خواه اوست ليـــك اول رو، بـــــــه ســـوى خيمـــههـــا كـــن وداع واپـــســـيـــن بـــاعـــمّههـــا خــــــواهـــران و مـــادرت را شـــاد كــــن عـــتـــرت طــــــــه، زغــــــم آزاد كـــن شـــد بـــه ســـوى خيمـــههــا، آنگه روان بـــا ســـرشـــك ديـــده و اشــــــك روان الـــوداع اى عـــمّــــــههــــــاى داغــــــدار الــــــواداع اى خـواهـــران بـــىقــــــرار الــــوداع اى مــــــادر غـــــــــم پــــــرورم جـــان دهـــم مـــــادر، بــــــه راه داورم پـــس روان شـــد، بـــهـــر رزم كـــوفيـان بانـــوان دنـــبال او، بـــر ســـر زنـــــان هـــر يـــكى بـــا صـــد فغـــان و شور شين مىســـرود از درد و غم، يا بن الحسين مـــادرش، لـــيلى، بگـــفـــتا: يــــــا عـــلى اى تـــــو باشـــى شـــمع، در هر محفلى خـــوش بـــه مـــيدان مىروى، شيرم حلال چـــون شـــوى كــشته، به راه ذوالجلال شبـــه پـــيغـــمبـــر، چـــو پــا زد بر ركاب گـــوئـــيا حيـــدر، نـــشستى بـــر عــقاب رانـــد اســـب خـــويـــش، ســوى رزمگاه آخـــت، شـــمشيرش، بـــه قـلب آن سپاه خـــود شنـــاسانيـــد، بـــر قـــوم جــهـــول كين منم، ابن الحـــسين، سبـــط الرسول مــــــن عليّـــم، شهـــرتـــم، اكـــبـــر بـــود ايـــن شجـــاعـــت، ارثـــم از حيدر، بود جـــدّ مـــن بـــاشـــد، عـــلىّ مـــرتـــضـــى هـــمســـر زهـــرا و صـــهـــر مـــصطفى عـــاشـــقم، از بــــــاده عـــهـــد الـــســـت شستـــهام از هـــر چـــه مافيهاست دست مـــن ســـليــــل حـــيـــدرم، در كــــــارزار بركشـــم در رزمگـــه، چـــون ذوالفـــقار بـــركـــشيدى ذوالفـــقـــارش، از مـــيـــان حملـــهور شـــد، بـــر سپـــاه كـــوفيـــان آنچـــه دربـــدر واحــــــد، كــــــرّار كــــرد شــبـــه پـــيغـــمـــبر، در آن پــيكار كرد آنـــچـــنــــــان آن وارث شــــيـــر خــــــدا دســـت و ســـر بـــنمــود، از تـــنـــها جدا كـــــــز شــــــرار آتــــــش آن نـــوجـــوان از يـــلان، بـــرخاســـت، بـــانگ الامــان كـــوفيان، بــــا نـــالـــه و آه و فـــغــــــان جـــملـــگى گـــفـــتـــند، از پـــير و جوان اكـــبر اســـت، يـــا ايـــنكه شــير كردگار؟ آن كـــه در دستـــان وى، بُـــد ذوالفـــقار هـــمتراز وى، نـــبودى، هـــيـــــچ كــــس در جـــهاد حـــق، نـــماندى، يـــك نــفس پـــــس زســـوز تـــشنـــگى، آن درّ نـــاب رفـــت انـــدر خيمـــهها، در نـــزد بــــاب تشنـــگى بـــابـــا، زمـــن برده اسـت، تاب هـــست، آيـــا نـــزد تـــو، يـك جرعه آب شـــه زبـــان خـــود، بـــه كـــام وى نـــهاد كـــه زتـــو، تشنـــه ترم، اى خوش نهاد ديــــــد مىبـــاشـــد، زبـــان شــــــاه ديـــن خـــشك تـــر از كـــام وى، شـد شرمگين پـــس كـــشيدى، آهـــى از ســـوز جـــگــر كـــين پـــسر را، عـــفـــو، فـــرما اى پدر بـــاز شـــه، دربـــر كـــشيـــدى، اكـــبـرش در دهـــان وى نهـــاد، انـــگـــشتـــــرش اكـــبر از ســـوز عـــطش، يـــكباره، رَست از شـــراب معـــنوى، شـــد مَســت مست بـــار ديگـــر در پـــى جـــنگ و جـــهـــــاد رو بـــه ســـوى لشكـــر دشمـــن، نهـــاد ولـــولـــه انـــداخـــت، انـــدر كـــوفـــيـــان از دم تـــيغـــش، گـــريـــزان، روبـــهـــان ابـــن سعـــد از، ضـر دستش، گيج و منگ در تعـــجّـــب مانـــد، از آن تـــيز چـــنگ پـــس بگفـــتا با ســــپـــاه پــــــر زعــــــار از چـــه ســـستـــى، مىكـــنيد، در كارزار هـــان، بـــر او بـــاريـــد، بـــاران خـــدنگ عـــرصـــه بـــر شهـــزاده، بنمايـــيد تنگ حلقـــه زد بـــر گـــرد اكـــبر، آن سـپــــــاه قيـــرگـــون گـــرديـــد، چـــهر مـهر و ماه زد به فـــرق نازنيـــنش تـــيــــغ كـــيــــــن منقـــذ بـــن مـــرّه، نـــاگـــه، از كـــميــــن تيـــغ زهر آلـــود وى، بشـــكافــــــت ســـر آشـــكـــارا شـــد، هـــمى شـــقّ الـــقمـــــر چـــون ززيـــن افـــتاد، بـــر روى زمـــيــن گـــفت فـــريادم بـــرس، اى شـــاه ديـــــن عـــمر من گـــرديـــده، اى بـــابـــا تـــمـــام الـــسلام اى شـــاه خـــوبـــان، الـــســـلام غـــم مخـــور، جـــدّم بـــيامـــد بـــر ســـرم داد او جـــــــــــــامـــى، ز آب كـــوثــــــرم تـــا ابـــد سيـــراب، گـــشتـــم اى پـــــــــدر بـــهر تـــو آورده اســـت، جـــامى دگــــــر شـــاه ديـــن، فـــوراً بــــيامـــد دربــــــرش بـــر ســـر زانـــو نهــــــاد، آنـــدم ســـرش گـــفت: اى فـــرزانــه فـــرخـــنــــــده بـــال اى كـــه راحـــت گـــشتى از قـــال و مقــال خـــيز تـــا بـــيـــنم، قـــدو بـــالاى تــــــــــو ســـير بـــيـــنم، قـــامت رعـــنــــاى تــــــو رفـــتى و آســــــوده گـــشــــــتى، از الـــــم نـــيسـت بـــابـــا، بـــعد تو، جز رنج و غم صـــوت بابـــا، چـون رسيد او را به گوش از ســـر شـــوق آمـــدى، آن دم به هـوش چـــشم را بـــر روى بـــابـــا، بـــــــازكـــرد بـــا تـــبســـم، غـــنچـــه لـــب بـــاز كـــرد زآن تـــبســـم، نكـــتههـــا تـــرسيـــم كـــرد خـــويش برجـــان آفريـــن تسلـــيم كـــــرد از جـــگر ناليـــد، شـــاه انـــس و جــــــان زندگـــى بعـــد از تو بـــابـــا شـــد، حـــرام بـــر ســـر زانـــو نهـــاد، آنـــدم ســــــرش در بـــغل بـــگرفت آن شـــه، اكـــبـــــــرش رخ نـــــــهـــادى، بـــر رخ نـــيكــــــوى او بوســـه زد، بـــر چـــهـــره گـــلــــــگون او خـــاك و خـــون از چـــهـــر اكبر، پـاك كرد گريـــه بـــر آن پـــيكـــر صـــد چـــاك، كرد "فاليا" لبهـــا فــــــرو بـــنـــد از ســــــخن بيـــش از ايــــــن، آتـــــش مـزن، بر ان
![]() پرچـــم سلطنت عشـــق، برافـــراشـــــت حسيـــن عـــشق حق را به سر از، عالم ذر، داشت حسين كـــس نكـــردى، چـو حسين، در ره حق جانبازى جـــاى جان، عشق خـــداونـد، به برداشت، حسين يـــك دم از يـــاد خـــــــــداونـــد، نبـــودى غـــافل نالهها بود كه شب تا به سحـــر، داشـــت، حـسين جز خدا هيچ نبودش، به نظر در همــــه عــــــمر همه گاه و همه جا، حق به نظر، داشــت، حسيــن هستيش، عشق خدا بود و دگـر هيــــــچ نبــــــود آنچه را در همه عمر، بـــــه سر داشـــت، حـسين عشق حق بود و حقيقت، به جـــز آن هيــچ نبود آنچه اندر دل و سر، شور و شـــرر داشـت حسين جايگاهى كه در آن، وصل به معــشــــــوق شـــد كربـــــلا را همـــه آن، مدّ نظـــر داشـــت، حسيـن جز شهادت دگر اين وصـل نبــــــودش، مفهـــوم روز مـــولودش از اين امر، خبـــر داشت، حسيـن كربلا اكرم و اقدس بــــود از، كعــبــــــه يقـــيــن كه در آن، مأمن و مأوا و مقــــر داشـــت، حسيـن هم بود مدفن هفـــــتاد و دو تـــن، زبـــده خـــلق كه زانصار و زاخـــوان و پـــسر داشــــت، حـسين آرى اندر افق كـــــرب و بلا كــــــرد، غــــــروب آنچه همراه خود از، شمـــس و قمر داشت، حسين شد شهيد ره حـــق، با هــمه يـــاران عـــزيــــــز آشكـــارا بنـــمود، آنچـــه هـــنـــر داشـــت، حـسين "فالى" اين چامه به اميد سروده اســت كه شايد بود او همچو غلامى كه بـــه در، داشـــت، حـسین
|
منبع:سایت بنیاد اندیشه اسلامی
عاشورای خونین حضرت علی اصغر(ع)
ازهمه مظلوم تر گویی علی اصغر(ع) است زآنکه سیمینه گـلـویـش از همه نازکتر است هیچگه کودک کشی را فـخر نبود در جهان این چنین کو کرد درجور و شرارت هم سراست کودک ششه ماهه یی کو ناتوان است در دفاع کـی سـزوار آ نـسان ، تـیغ تـیـز و خنجر است می زده از تشنگی لـه لـه ، عـد و بـد با خبر همچنان نظاره گر اورا دهان چون آذراست غنچهء لب تشنه رااز جرعه ای کردی دریغ؟ تیرتیزش چون نهی چون خود به حال پرپراست آخرای نامردمان این طفل مهمان شما است اکرمواالضیف جمله ای کز گفته ء پیغمبراست لـعـن بـادا بر شما! ای شوم بختان شقی هـمچنین بـر بـا نی وآنکـو امیرلشکر است نیست جایز ذبح حیوان جنب حیوا نی د گر این چه ذبحی از مقابل خواهرش هم ناظر است کودکی بی جنگ کشتن کـی همی باشدهنر نی سلاح و نی زره حتی ورا اندر براست بـرشما جمله ملا ئک بـا غلاظند و شـداد زشت کشتی از شما نـزد خدای اکبراست من ندانم این همه بیداد ازچه در جهان جـاری بـر آ ل نبی و خاندان حیدر است؟ بـرفلاکت گشته است تـاریخ از سوی بشر آ نچه رااز بـهـر ما باقی اندر دفتر است در منای عشق یک باب الحوائج ای شگفت شـیرخـواری ازحسین(ع)در پیشگاه داوراست بر محمد(ص)این حسین(ع)مانده است تنها یادگار تشنه شش ماهه اش اینک چوپوراختر است آمده است گویی ندایی ، از دل عرش: کای حسین (ع) کاندرآن هنگامه ای چونان که فوق محشراست غم مخورهرگز زبی شیری پورت ،ای حسین(ع) از سوی دادار، اورا دایه های بر تراست (عبد)منگر کودک است این که یا نامش اصغر(ع)است گــربخواهـد اهــل عـا لـم را ، هـمـو خـواهـشگراست




