كار سقائى

اى حرمت قبله حاجات ما               ياد تو تسبيح و مناجات ما

تاج شهيدان همه عالمى               دست على، ماه بنى هاشمى

همقدم قافله سالار عشق               ساقى عشاق و علمدار عشق

سرور و سالار سپاه حسين               داده سر و دست براه حسين

عم امام و اخ و ابن امام               حضرت عباس عليه السلام

اى علم كفر نگون ساخته               پرچم اسلام برافراخته

مكتب تو مكتب عشق و وفاست               درس الفباى تو صدق و صفاست

شمع شده، آب شده، سوخته               روح ادب را، ادب آموخته

آب فرات از ادب تست مات               موج زند اشك به چشم فرات

ياد حسين و لب عطشان او               و آن لب خشكيده طفلان او

ساقى كوثر پدرت مرتضى است               كار تو سقائى كرب و بلاست

هر كه به دردى بغمى شد دوچار               گويد اگر يكصد و سى و سه بار

اى علم افراشته در عالمين               اكشف يا كاشف كرب الحسين(1)

از كرم و لطف جوابش دهى‏               تشنه اگر آمده آبش دهى

چون نهم ماه محرم رسيد               كار بدانجا كه تو دانى كشيد

از عقب خيمه صدر جهان               شاه فلك جاه ملك آشيان

شمر به آواز ترا زد صدا               گفت كجايند، بنو اختنا(2)

تا برهانند ز هنگامه‏ات               داد نشان خط امان نامه‏ات

رنگ پريد از رخ زيباى تو               لرزه بيفتاد بر اعضاى تو

من به امان باشم و جان جهان               از دم شمشير و سنان بى امان

دست تو نگرفت امان نامه را               تا كه شد از پيكر پاكت جدا

مزد تو زين سوختن و ساختن               دست سپر كردن و سر باختن

دست تو شد دست شه لافتى               خط تو شد خط امام خدا

چار امامى كه ترا ديده‏اند               دست علم گير تو بوسيده‏اند

طفل بدى، مادر والاگهر               برد ترا ساحت قدس پدر

چشم خداوند چو دست تو ديد               بوسه زد و اشك ز چشمش چكيد

با لب آغشته بزهر جفا               بوسه به دست تو بزد مجتبى

ديد چون در كرب و بلا شاهدين               دست تو افتاد به روى زمين

خم شد و بگذاشت سر ديده‏اش               بوسه بزد با لب خشكيده‏اش

حضرت سجاد هم آن دست پاك               بوسه زد و كرد نهان زير خاك‏

مطلع شعبان همايون اثر               بر ادب تست دليلى دگر

سوم اين ماه چو نور اميد               شعشعه صبح حسينى دميد

چارم اين مه كه پر از عطر و بوست               نوبت ميلاد علمدار اوست

شد بهم آميخته از مشرقين               نور ابوالفضل و شعاع حسين

اى به فداى سر و جان و تنت               وين ادب آمدن و رفتنت

وقت ولادت قدمى پشت سر               وقت شهادت قدمى بيشتر

مدح تو اين بس كه شه ملك جان               شاه شهيدان و امام زمان

گفت به تو گوهر والا نژاد               جان برادر به فداى تو باد

شه چو بقربان برادر رود               كيست «رياضى» كه فدايت شود؟

سيد محمد على رياضى يزدى‏


(1) يعنى: اندوه مرا بر طرف كن اى بردارنده اندوه از سيماى حسين (ع). 
(2) يعنى: كجايند خواهر زادگان من. 
آئينه ايثار، ص 147 - 143.

 





نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 

تركيب بندبا كاروان نيزه

علي‌رضا قزوه



بند اول

 
مي‌آيم از رهي كه خطرها در او گم است 
از هفت منزلي كه سفرها در او گم است 

از لا به لاي آتش و خون جمع كرده‌ام 
اوراق مقتلي كه خبرها در او گم است 

دردي كشيده‌ام كه دلم داغ‌دار اوست 
داغي چشيده‌ام كه جگرها در او گم است 

با تشنگان چشمه احلي من العسل 
نوشم ز شربتي كه شكرها در او گم است 

اين سرخي غروب كه هم‌رنگ آتش است 
توفان كربلاست كه سرها در او گم است 

ياقوت و دُر‏‎‎‎ صيرفيان را رها كنيد 
اشك است جوهري كه گهرها در او گم است 

هفتاد و دو ستاره غريبانه سوختند 
اين است آن شبي كه سحرها در او گم است 

هفتاد و دو ستاره غريبانه سوختند 
اين است آن شبي كه سحرها در او گم است 

باران نيزه بود و سر شه‌سوارها 
جز تشنگي نكرد علاج خمارها 

بند دوم

 
جوشيد خونم از دل و شد ديده باز، تر 
نشنيد كس مصيبت از اين جان‌گدازتر 

صبحي دميد از شب عاصي سياه‌تر 
وز پي شبي ز روز قيامت درازتر 

بر نيزه‌ها تلاوت خورشيد، ديدني‌ست 
قرآن كسي شنيده از اين دل‌نوازتر؟ 

قرآن منم چه غم كه شود نيزه، رحل من 
امشب مرا در اوج ببين سرفرازتر 

عشق توام كشاند بدين جا، نه كوفيان 
من بي‌نيازم از همه، تو بي‌نيازتر 

قنداق اصغر است مرا تير آخرين 
در عاشقي نبوده ز من پاك‌بازتر 

با كاروان نيزه شبي را سحر كنيد 
باران شويد و با همه تن گريه سر كنيد 

بند سوم

 
فرصت دهيد گريه كند بي‌صدا، فرات 
با تشنگان بگويد از آن ماجرا، فرات 

گيرم فرات بگذرد از خاك كربلا 
باور مكن كه بگذرد از كربلا، فرات 

با چشم اهل راز نگاهي اگر كنيد 
در بر گرفته مويه‌كنان مشك را فرات 

چشم فرات در ره او اشك بود و اشك 
زان گونه اشك‌ها كه مرا هست با فرات 

حالي به داغ تازه‌ي خود گريه مي‌كني 
تا مي‌رسي به مرقد عباس، يا فرات 

از بس كه تير بود و سنان بود و نيزه بود 
هفتاد حجله بسته شد از خيمه تا فرات 

از طفل آب، خجلت بسيار مي‌كشم 
آن يوسفم كه ناز خريدار مي‌كشم 

بند چهارم


بعد از شما به سايه‌ي ما تير مي‌زدند 
زخم زبان به بغض گلوگير مي‌زدند 

پيشاني تمامي‌شان داغ سجده داشت 
آنان كه خيمه‌گاه مرا تير مي‌زدند 

اين مردمان غريبه نبودند، اي پدر 
ديروز در ركاب تو شمشير مي‌زدند 

غوغاي فتنه بود كه با تيغ آبدار 
آتش به جان كودك بي‌شير مي‌زدند 

ماندند در بطالت اعمال حج‌شان 
محرم نگشته تيغ به تقصير مي‌زدند 

در پنج نوبتي كه هبا شد نمازشان 
بر عشق، چار مرتبه تكبير مي‌زدند 

هم روز و شب به گرد تو بودند سينه‌زن 
هم ماه و سال، بعد تو زنجير مي‌زدند 

از حلق‌هاي تشنه، صداي اذان رسيد 
در آن غروب، تا كه سرت بر سنان رسيد 

بند پنجم


كو خيزران كه قافيه‌اش با دهان كنند 
آن شاعران كه وصف گل ارغوان كنند 

از من به كاتبان كتاب خدا بگو 
تا مشق گريه را به ني خيزران كنند 

بگذار بي‌شمار بميرم به پاي يار 
در هر قدم دوباره مرا نيمه جان كنند 

پيداست منظري كه در آن روز انتقام 
سرهاي شمر و حرمله را بر سنان كنند 

يارب، سپاه نيزه، همه دستشان تهي‌ست 
بي‌توشه‌اند و همرهي كاروان كنند 

با مهر من، غريب نمانند روز مرگ 
آنان كه خاك مهر مرا حرز جان كنند 

با پاي سر، ‌تمامي شب،‌ راه آمدم 
تنهايي‌ام نبود، كه با ماه آمدم 

بند ششم

 
اي زلف خون فشان توام ليله‌البرات 
وقت نماز شب شده، حي علي‌الصلات 

از منظر بلند، ببين صف كشيده‌اند 
پشت سرت تمامي ذرات كائنات 

خود، جاري وضوست، ولي در نماز عشق 
از مشك‌هاي تشنه وضو مي‌كند، فرات 

طوفان خون وزيده، سر كيست در تنور؟ 
خاك تو نوح حادثه را مي‌دهد نجات! 

بين دو نهر، خضر شهادت به جست‌وجوست 
تا آب نوشد از لبت، اي چشمه‌ي حيات 

ما را حيات لم يزلي، جز رخ تو نيست 
ما بي تو چشم بسته و ماتيم و در ممات 

عشقت نشاند، باز به درياي خون، مرا 
وقت است تيغت آورد از خود، برون، مرا 

بند هفتم


از دست رفته دين شما، دين بياوريد! 
خيزيد، مرهم از پي تسكين بياوريد! 

دست خداست، اين كه شكستيد بيعتش 
دستي خداي گونه‌تر از اين بياوريد! 

وقت غروب آمده، سرهاي تشنه را 
از نيزه‌هاي بر شده، پايين بياوريد 

امشب براي خاطر طفل سه ساله‌ام 
يك سينه ريز، خوشه‌ي پروين بياوريد! 

گودال، تيغ كند، سنان‌هاي بي‌شمار 
يك ريگ‌زار، سفره‌ي چرمين بياوريد! 

سرها ورق ورق، همه قرآن سرمدي‌ست! 
فالي زنيد و سوره‌ي ياسين بياوريد! 

خاتم سوي مدينه بگو بي‌نگين برند! 
دست بريده، جانب ام‌البنين برند! 

بند هشتم


خون مي‌رود هنوز ز چشم تر شما 
خرمن زده‌ست ماه، به گرد سر شما 

آن زخم‌هاي شعله فشان، هفت اخترند 
يا زخم‌هاي نعش علي اكبر شما؟ 

آن كهكشان شعله‌ور راه شيري است 
يا روشنان خون علي اصغر شما؟ 

ديوان كوفه از پي تاراج آمدند 
گم شد نگين آبي انگشتر شما 

از مكه و مدينه، نشان داشت كربلا 
گل داد(نور) و (واقعه) در حنجر شما 

با زخم خويش، بوسه به محراب مي‌زديد 
زان پيش‌تر كه نيزه شود منبر شما 

گاهي به غمزه، ياد ز اصحاب مي‌كني 
بر نيزه،‌ شرح سوره‌ي احزاب مي‌كني 

بند نهم


در مشك تشنه، جرعه‌ي آبي هنوز هست 
اما به خيمه‌ها برسد با كدام دست؟ 

برخاست با تلاوت خون،‌ بانگ يا اخا 
وقتي «كنار درك تو، كوه از كمر شكست» 

تيري زدند و ساقي مستان ز دست رفت 
سنگي زدند و كوزه‌ي لب تشنگان شكست! 

شد شعله‌هاي العطش تشنگان، بلند 
باران تير آمد و بر چشم‌ها نشست 

تا گوش دل شنيد، صداي (الست) دوست 
سر شد (بلي)‌ي تشنه لبان مي الست 

ناگاه بانگ ساقي اول بلند شد 
پيمانه پر كنيد، هلا عاشقان مست 

باران مي‌گرفت و سبوها كه پر شدند 
در موج تشنگي، چه صدف‌ها كه دُر شدند 

بند دهم


باران مي گرفته، به ساغر چه حاجت است؟ 
ديگر به آب زمزم و كوثر چه حاجت است؟ 

آوازه‌ي شفاعت ما، رستخيز شد 
در ما قيامتي‌ست، به محشر چه حاجت است؟ 

كي اعتنا به نيزه و شمشير مي‌كنيم؟ 
ما كشته‌ي توايم، به خنجر چه حاجت است؟‌ 

بي‌سر دوباره مي‌گذريم از پل صراط 
تا ما بر آن سريم، به اين سر چه حاجت است؟ 

بسيار آمدند و فراوان، نيامدند 
من لشكرم خداست، به لشكر چه حاجت است؟‌ 

بنشين به پاي منبر من، ‌نوحه‌خوان، ‌بخوان! 
تا نيزه‌ها به پاست، ‌به منبر چه حاجت است؟ 

در خلوت نماز، چو تحت الحَنَك كنم 
راز غدير گويم و شرح فدك كنم 

بند يازدهم


از شرق نيزه، مهر درخشان بر آمده‌ست 
وز حلق تشنه، سوره‌ي قرآن بر آمده‌ست 

موج تنور پيرزني نيست اين خروش 
طوفاني از سماع شهيدان بر آمده‌ست 

اين كاروان تشنه،‌ ز هر جا گذشته است 
صد جويبار، چشمه‌ي حيوان بر آمده‌ست 

باور نمي‌كني اگر از خيزران بپرس 
كآيات نور، از لب و دندان بر آمده‌ست 

انگشت ما گواه شهادت كه روز مرگ 
انگشتري ز دست شهيدان در آمده‌ست 

راه حجاز مي‌گذرد از دل عراق 
از دشت نيزه، خار مغيلان بر آمده‌ست 

چون شب رسيد، سر به بيابان گذاشتيم 
جان را كنار شام غريبان گذاشتيم 

بند دوازدهم


گودال قتل‌گاه، پر از بوي سيب بود 
تنها تر از مسيح، كسي بر صليب بود 

سرها رسيد از پي هم، مثل سيب سرخ 
اول سري كه رفت به كوفه، حبيب بود! 

مولا نوشته بود: بيا اي حبيب ما 
تنها همين، چقدر پيامش غريب بود 

مولا نوشته بود: بيا، ‌دير مي‌شود 
آخر حبيب را ز شهادت نصيب بود 

مكتوب مي‌رسيد فراوان، ولي دريغ 
خطش تمام، كوفي و مهرش فريب بود 

اما حبيب، رنگ خدا داشت نامه‌اش 
اما حبيب، جوهرش «امن يجيب» بود 

يك دشت، سيب سرخ، به چيدن رسيده بود 
باغ شهادتش، به رسيدن رسيده بود 

بند سيزدهم


تو پيش روي، و پشت سرت آفتاب و ماه 
آن يوسفي كه تشنه برون آمدي زچاه 

جسم تو در عراق و سرت ره‌سپار شام 
برگشته‌اي و مي‌نگري سوي قتل‌گاه 

امشب، شبي‌ست از همه شب‌ها سياه‌تر 
تنها تر از هميشه‌ام اي شاه بي‌سپاه 

با طعن نيزه‌ها به اسيري نمي‌رويم 
تنها اسير چشم شماييم، يك نگاه! 

امشب به نوحه خواني‌ات از هوش رفته‌ام 
از تار واي وايم و از پود آه آه 

بگذار شام، جامه‌ي شادي به تن كند 
شب با غم تو كرده به تن، جامه‌ي سياه! 

بگذار آبي از عطشت نوشد آفتاب 
پيراهن غريب تو را پوشد آفتاب 

بند چهاردهم


قربان آن ني يي كه دمندش سحر، مدام 
قربان آن مي يي كه دهندش علي‌الدوام 

قربان آن پري كه رساند تو را به عرش 
قربان آن سري كه سجودش شود قيام 

هنگامه‌ي برون شدن از خويش، چون حسين(ع) 
راهي برو كه بگذرد از مسجدالحرام 

اين خطٌي از حكايت مستان كربلاست : 
ساقي فتاد ، باده نگون شد ، شكست جام ! 

تسبيح گريه بود و مصيبت، دو چشم ما 
يك الامان ز كوفه و صد الامان ز شام 

اشكم تمام گشت و نشد گريه‌ام خموش 
مجلس به سر رسيد و نشد روضه‌ام تمام 

با كاروان نيزه به دنبال، مي‌روم 
در منزل نخست تو از حال مي‌روم 

تمام شد در شب دوازدهم محرم سال 1423 هجري

برابر با دوازدهم فروردين ماه 1381 شمسي


منبع: لوح، پايگاه اطلاع رساني فرهنگ و ادب 

 





نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 حقيقت عشق

حميد مصطفي زاده
جانباز دفاع مقدس



دوست دارم با قلم، پر، وا كنم
با سرشك خامه‌ام غوغا كنم

پر كشم تا اوج عرض كبريا
جويم اسرار نهان عشق را

اوج گيرم بر فراز قاف عشق
تا بيابم معني شفاف عشق

شورها برپا كنم با نام او
گويم از آغاز و از انجام او

عشق را ديدم به دام واژه‌ها
از حقيقت دور و از واقع رها

عشق را هركس به نوعي شرح كرد
هيئتي تازه ز عاشق طرح كرد

عشق را هركس به يك عنوان ستود
ديگري معناي دلخواهش نمود

هيچ‌كس اما نشد دمساز عشق
ماند اندر پرده پنهان راز عشق

عشق از معناي اصلي گشت دور
گشت بازارش از اين رو سوت و كور

عشق سر تا پا مجازي گشته است
پاك گوي واژه بازي گشته است

با تمام سعي و عزم و اهتمام
معني عشق آخر آمد ناتمام

عشق را مفهوم پنهان ماند باز
باز هم شد قسمت ما سوز و ساز

عقل حيران ماند در معناي عشق
فهم هم جا ماند در پهناي عشق

ناگهان در اوج يأس و اضطراب
يافتم خضر رهي پا در ركاب

جستم از او راستين معناي عشق
رمز و راز مستي از صهباي عشق

گفت، رو، خود درد خود را چاره كن
بند و زنجير تعلق پاره كن

بايد از قيد علائق وارهي
جان و سر در مسلخ ليلا نهي

كس به اين معنا تواند دست يافت
كاندر اين ره با براق جان شتافت

بگسل اين زنجيرهاي عافيت
بگذر از مرز خود و خود خواهيت

رو به دشت كربلا اي نور عين
معني اين واژه را جوي از حسين

عشق را از عاشقان بايست جست
واندر اين ره بايد از جان دست شست

راه اقليم جنون در پيش گير
صبر و ايمان زاده راه خويش گير

تو، قدم در راه نه پروا مكن
پرسش از كيف و كم دريا مكن

ناگهان هشيار گشتم زآن سخن
هجرت آغازيدم از زندان تن

تاختم بي‌واهمه تا كربلا
ره سپردم تا سپهر اعتلا

ناگهان در ساحل درياي عشق
شد نمايان قامت رعناي عشق

ديدم آنجا عشق را من آشكار
واقعي، اصلي، حقيقي، ماندگار

ديدم آنجا جلوه‌گاه عشق را
يافتم من شاهراه عشق را

ديدم آنجا عاشقان را بي‌نقاب
ماه و انجم در طواف آفتاب

ديدم آنجا عاشقي گل كرده بود
عشق جاري بود آنجا رود رود

ديدم آنجا كعبه مقصود را
وعده‌گاه شاهد و مشهود را

ديدم آنجا قبله توحيد را
بر سر ني من سر خورشيد را

عشقبازي بي‌سر و بي‌پيرهن
روي خاك افتاده بي‌غسل و كفن

او كه از جام بلا سرمست بود
غرق خون شعر هدايت مي‌سرود

او كه عشق و عاشقي مديون اوست
او كه مردي وامدار خون اوست

رازهاي عشق را افشا نمود
عشق را با خون خود معنا نمود

روي ني قرآن تلاوت مي‌نمود
عشق عريان را روايت مي‌نمود

بار ديگر ديدم آنجا ماه عشق
ساقي لب تشنه درگاه عشق

ديدم آنجا تك سواري بي‌براق
ماه مهر آوازه‌اي را در محاق

در محاق فتنه رخشان بود باز
صورتش چون ماه تابان بود باز

عشقبازي سرو قامت، ماه رو
آنكه عالم دارد از او آبرو

او كه آئين وفا مرهون اوست
خسروان، فرهادها، مجنون اوست

او كه شعر عشق را با خون سرود
خيمه‌هاي عشق را هم بود عمود

دست‌هايش گرچه بود از تن جدا
باز مي‌غرّيد مثل شيرها

باز بود او محرم اسرار عشق
باز هم او بود پرچمدار عشق

او علم افراشت با دندان خويش
مشك را برداشت او با جان خويش

مشك شد سوراخ و او هم غرق خون
شد علم هم مثل صاحب سرنگون

تا عمودي آهنينش زد عدو
جلوه‌گر شد عشق در چشمان او

جاي آب از چشم او خون مي‌چكيد
باز از طفلان خجالت مي‌كشيد

ديدم آن دم آشكارا راز عشق
ابتلا آمد پر پرواز عشق

ديدم عريان عشق را در كربلا
قبله‌گاه عاشقان مبتلا

ديدم اصلاً عشق يعني ابتلا
عشق يعني يكه تازي در بلا

عشق يعني كربلايي داغ و غم
مشهدي پر سنگلاخ و پيچ و خم

عشق يعني آفتابي روي ني
بر لب مقراض كين گيسوي وي

عشق يعني يك غريب آشنا
مسلمي در كوفه‌اي جورو جفا

عشق يعني، تشنه كامي، در فرات
عشق يعني يك غدير آب حيات

عشق يعني تشنگي در شط آب
ماهتابي شرمگين از آفتاب

عشق يعني اكبري آشفته مو
كاكلي خونين ز بيداد عدو

عشق يعني اصغري غلطان به خون
پاره حنجر، جامه خون، قنداقه خون

عشق يعني شير خواري ماه‌وش
پايكوبان از تب و سوز عطش

عشق يعني خواهري شوريده سر
از غم هجر برادر خون جگر

عشق يعني زينبي بي‌خانمان
در نماز شب، نشسته، قد كمان

عشق يعني خيمه‌گاهي سوخته
كودكي با دامني افروخته

عشق يعني گلشني پرپر شده
خيمه‌هايي تل خاكستر شده

عشق يعني سوز دل‌هاي رباب
در رثاي اصغري عطشان آب

عشق يعني يك بيابان التهاب
كودكاني از عطش در پيچ و تاب

عشق يعني يك نيستان ناي ني
جابري، با آه و واويلاي ني

عشق يعني اربعيني داغ و درد
نوگلي بي‌ باغبانش زرد زرد

عشق يعني ليلي‌اي مجنون شده
از جفاي اهرمن دلخون شده

عشق يعني ناله ام‌البنين
از غم عون و ابالفضلش غمين

عشق يعني مادري آسيمه سر
در فراق فضل و جعفر ديده تر

عشق يعني داغ دل، داغ جگر
يعني يك ام‌البنين بي پسر

عشق يعني طاعت محض خدا
اقتدا بر احمد و آل عبا

عشق يعني، بيدلي، دلدادگي
تا بهار وصل در آمادگي
 

 

 

 





نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 مثنوي عاشورا

 آيت‌الله وحيد خراساني



روز عاشوراست يا صبح ازل؟ 
مشرق‌الانوار وجه لم يزل 

مطلع‌الفجر شب قدر وجود 
شد برون از پرده هر سرّي كه بود 

دوش سر خيل رسالت بي رداست 
چون عزاي خامس آل عباست 

من چه گويم بارالها روز كيست 
آن قدر گويم كه روز آن كسي است 

كه خريدار متاع او خداست 
خون او را خود خدايش خونبهاست 

درج عصمت گوهرش را پروريد 
حق در آن تن روح قدسي را دميد 

شير نوشيد از زبان مصطفي 
پرورش دادش دو دست مرتضي 

مهد جنبانش بود روح الامين 
رفت در گهواره تا خلد برين 

روز اول پر گشود او تا فلك 
بال و پر بگرفت از فرش ملك 

روز آخر در گذشت از ماسوي 
رفت با سر تا حريم كبريا 

از همه كون و مكان دامن كشيد 
خود خدا داند كجا او آرميد 

تشنه‌لب جان داد بر شطّ فرات 
خاك درگاهش بشد آب حيات 

كاروان‌سالار عشّاق خدا است 
در صراط الله مصباح‌الهدي است 

عرش اعلي منزل آب و گلش 
تا كجا رفته دگر جان و دلش 

هست دست عالمي بر دامنش 
ماه و پروين خوشه‌چين خرمنش 

قطب هستي نقطه خال لبش 
گردن گردون اسير زينبش 

در سپهر معرفت شمس‌الضحي است 
در مدار بندگي بدر الدجي است 

كشتي طوفان گرداب بلا است 
شاهد محشر شهيد كربلا است 

عقل حيران، عشق سرگردان كه كيست 
آنكه نام او حسين بن علي است 

پرده خيمه چو افكند از جمال 
وجه حق برداشت سبحان جلال 

سوره توحيد يزدان شد برون 
قل تعالي الله «عمّا يشركون» 

آفتابي ز آسمان آواره گشت 
چرخ عصمت آن زمان بيچاره گشت 

ناگهان عقد ثريا را گسيخت 
پيش پايش هر چه اختر داشت ريخت 

آه طفلان گشت سدّ راه شاه 
حلقه زد چون هاله گرد روي ماه 

نوگلان در پيش آن عاليجناب 
ريختند از نرگس چشمان گلاب 

كاي پدر شايد ز ما رنجيده‌اي 
بس كه بانگ العطش بشنيده‌اي 

هين مرو بابا فدايت جان ما 
پا بنه بر ديده گريان ما 

اشك و آه جمله را با اين كلام 
داد پاسخ كه عليكن السلام 

چون وداع شاه با زينب رسيد 
محشري اندر حرم آمد پديد 

زينب اي اعجوبه صبر و ظفر 
دخت ردّ الشمسي و شقّ القمر 
اي بلند اختر چكيده عقل و دين 
دخت زهرا و اميرالمؤمنين 

ني فقط شمس و قمر را دختري 
بلكه ناموس خداي اكبري 

روي‌ زانوي نبي‌ بنشسته‌اي 
اندر آغوش علي‌ پرورده‌اي 

زين اَب هستي‌ اگر در خانه‌اي 
گنج حقي گرچه در ويرانه‌اي 

همدم و همراه سلطان وجود 
با امين‌الله در غيب و شهود 

آمد آندم راه را بر شه ببست 
سوز آهش قلب عالم را شكست 

مهلتي اي‌ زينت عرش برين 
جز تو سبطي نيست بر روي زمين 

اي‌ تو تنها يادگار جدّ من 
مي‌ رود با رفتن تو پنج تن 

مهلتي اي شمع جمع اولين 
وي‌ ز تو روشن چراغ آخرين 

مي‌‌روي آهسته تر مركب بران 
مي‌‌رود با رفتنت جان از جهان 

گفتني‌ها را به خواهر شاه گفت 
زان مسيحا دم گل زهرا شكفت 

با زبان حال با بنت رسول 
گفت اي‌ پرورده دست بتول 

هان نپنداري‌ كه پايان يافت راه 
راه ما را منتهي باشد اله 

رفتم و هستي تو مير كاروان 
اين امانت را به جدّ من رسان 

پاسداري كن پس از من از حريم 
خود نگهداري كن از دُر يتيم 

غنچه نشكفته باغ مرا 
كن تو با خار مغيلان آشنا 

اين يتيمان را كجا آرامش است 
مشعل شام غريبان آتش است 

روز پيك حق تو در بازار باش 
شب پرستار تن بيمار باش 

دختر رنجور اگر بيدار شد 
خواب ديد و تشنه ديدار شد 

چون به ديدارم سپارد جان پاك 
در خرابه گنج را بسپر به خاك 

هر كجا باشي دلم همراه توست 
اين سر خونين چراغ راه توست 

زان سفر چون ديد نبود چاره‌اي 
رفت زينب جانب گهواره‌اي 

شيرخوار آورد آندم در برش 
تا كه قرآن را بگيرد بر سرش 

چون كلام‌الله را بر سر گرفت 
سرور دين افسر از اصغر گرفت 

طفلي افسرده دل و خشكيده لب 
بر سر دست پدر در تاب و تب 

خواست تا بوسد لب خشك پسر 
تير كين بوسيد حلقش زودتر 

شه رخ از خون پسر گلگون نمود 
چهره خورشيد غرق خون نمود 

ارغواني رخ ز داغ اكبرش 
لاله‌گون گشتي ز خون اصغرش 

نازمت اي برده از عالم سبق 
خون تو شد آبروي وجه حق 

پس به سوي آسمان آن خون بريخت 
رشته صبر ملائك را گسيخت 

غنچه نشكفه‌اي پژمرده گشت 
قلب عالم از غمش افسرده گشت 

بر ذبيح عشق خواند آن دم نماز 
عقل حيران شد از آن راز و نياز 

با نمازي كه بر آن پيكر گذاشت 
پرده‌هاي عرش را از هم شكافت 

بانگ تكبيرش بر آن گلگون پسر 
زد به جان عالم امكان شرر 

گنج هستي را به زير خاك كرد 
خاك را تاج سر افلاك كرد 

گلشن خلقت از اين غنچه شكفت 
راز هستي را عيان كرد و نهفت 

دل نمي‌‌كند از كنار تربتش 
تا خطاب «دع» بشد از حضرتش 

پس ز جا برخاست بر زين زد قدم 
با قدر گفتا قضا جف القلم 

شاه چون بر پشت مركب جا گرفت 
عرش بر كرسي زين مأوي گرفت 

ذو الجناح آندم براق راه شد 
ذو الجناحين از دو پاي شاه شد 

از دو زانوي شه دين پر گرفت 
شهپر روح‌القدس دربر گرفت 

طاير توحيد در پرواز شد 
شهسوار عشق ميدان‌تاز شد 

كرد عزم شهريار آن شهريار 
گشت صحرا از قدومش لاله‌زار 

فرش زير پاي شه رخسار حور 
بر سر شه افسر الله نور 

مهر تابان از جمال او خجل 
عقل فعال از كمالش منفعل 

نور حق را شمع رخسارش مثل 
طلعتش آئينه صبح ازل 

ملك امكان خطّه فرمان او 
گوي چرخ اندر خم چوگان او 

محو شد در پرتو او هر چه بود 
همچو ماهيات در نور وجود 

انبياء و مرسلين در هر طرف 
بهر ياريش دل و جان روي‌ كف 

پيش روي وي‌ ملائك سر به دست 
ليك او سرگرم سوداي الست 

پيك نصرت آمد و دادش جواب 
هين مشو بين من و ربم حجاب 

چون خريدار ولاي‌ او شدم 
عاشق كرب و بلاي‌ او شدم 

شه سوار و زينبش اندر ركاب 
چون مهي تحت‌الشعاع آفتاب 

او چو شمع و خواهرش پروانه بود 
هر دو را از سوختن پروا نبود 

ديد چون خالي است جاي‌ مادرش 
جاي‌ مادر خواست بوسد حنجرش 

بوسه زد چون بر گلوي خشك شاه 
گشت هم آغوش آندم مهر و ماه 

بر گلوي خشك شاه چون لب نهاد 
آتشي اندر دل زينب فتاد 

كاين گلو را مصطفي بوسيده است 
مرتضي آن را چو گل بوييده است 

چشمه جوشان عشق ذات هوست 
پس چرا خشكيده يا رب اين گلوست 

پس ببوسيد و به ميدان شد روان 
سنگباران شد تن جان جهان 

سنگ كين چون بر جبين شه نشست 
حق نما آئينه‌اي درهم شكست 

روز شد بر اهل عالم شام تار 
منكسف شد شمس در نصف‌النهار 

در حجاب خون نهان شد ماهتاب 
از خسوف ماه بگرفت آفتاب 

دامنش را بر كشيد و ناگهان 
گشت سرّ مستتر حق عيان 

سينه‌اي كو مخزن توحيد بود 
برتر از ترسيم و از تحديد بود 

سينه يا گنجينه گنج وجود 
رازدار عالم غيب و شهود 

مظهر اعلاي ستار العيوب 
پرده دار حضرت غيب الغيوب 

قلب عالم اندر او بگرفته جا 
وه چه قلبي خانه ذات خدا 

دل مگو جان جهان در او نهان 
دل مگو نور خدا از او عيان 

دل مگو گنجينه علم و يقين 
مخزن اسرار رب‌العالمين 

ناگهان تيري برون شد از كمان 
خورد بر قلب شه كون و مكان 

منهدم شد قبله كروبيان 
گشت ويران كعبه لاهوتيان 

خون ز قلب عالم امكان چو ريخت 
ناگهان شيرازه قرآن گسيخت 

خون دل را چون به گردون برفشاند 
عالم و آدم به خاك غم نشاند 

بر ملائك شد عيان سر سجود 
كاين چنين گوهر به كان خاك بود؟ 

في‌ سبيل‌الله خونش را بداد 
افسر ثاراللهي بر سر نهاد 

زينت خلد برين شد خون او 
خون مگو، نقش و نگار عرش هو 

پس به حال سجده بر خاك اوفتاد 
تربتش شد خارق سبع‌الشداد 

شد جگر تفديده از سوز عطش 
رفته نور از چشم و خشكيده لبش 

شرحه‌شرحه دل ز داغ دلبران 
قطعه‌قطعه تن ز شمشير و سنان 

بود بسم‌الله و بالله ورد او 
در هياهو خلق و او در ذكر هو 

واي از آن ساعت كه او در قتلگاه 
جان بداد و ديده‌ها بر خيمه‌گاه 

پيش چشمش عترت دور از وطن 
از قفا مي‌شد جدا سر از بدن 

عرش مي‌‌لرزيد و كرسي مي‌تپيد 
از فلك در ماتمش خون مي‌‌چكيد 

بود تسليماً لامرك بر لبش 
يا غياث المستغيثين مطلبش 

ارجعي‌ بشنيد آن دم از خدا 
با لب خندان سر از تن شد جدا 

سر مگو، سرّ‌ خدا در آن نهان 
تن مگو، روح خدا در آن روان 

آن خداوندي كه او را آفريد 
قبض روحش كرد و جانش را خريد 

مطمئن نفسي به حق پيوست و رفت 
او طلسم خلق را بشكست و رفت 

شد غبار آلود روي عقل كل 
مو پريشان جامع الشمل رُسل 

پا برهنه، پايه كون و مكان 
سر برهنه، سرور پيغمبران 

خون بجوشيد از زمين و آسمان 
غرق ماتم شد جهان بيكران 

انبياء سرگشته در آن سرزمين 
گوئيا گم گشته از خاتم نگين 

اولياء‌ بر سينه و بر سر زنان 
بارالها كو نشان بي‌نشان 

اندر آن غوغا و در آن شور و شين 
گفت زينب ناگهان هذا حسين 

بانگ يا جدّا چو از دل بركشيد 
قلب عقل كل ز آه او تپيد 

رو به جدش كرد و گفت اينجا نگر 
كاين حسين توست در خون غوطه‌ور 
آنكه روي‌ سينه پروردي به ناز 
بر سر دوشت نشاندي در نماز 

اين تو و اين غرقه در خون پيكرش 
مي‌‌روم شايد كنم پيدا سرش 

يوسف زهراست اندر كنج چاه 
يا ذبيح الله اندر قتلگاه؟ 

گوي سبقت برد اندر روزگار 
كنز مخفي شد به دستش آشكار 

گفت يا رب اين عمل از ما پذير 
در ره تو او شهيد و من اسير 

زان شهادت، حق و عدل آباد شد 
زين اسارت، عقل و دين آزاد شد 

شرح اين ماتم نگنجد در بيان 
هم قلم بشكست و هم كل‌اللّسان 

ما يري، ما لا يري، بر او گريست 
جن و انس، ارض و سماء، بر او گريست 

تا صف محشر عزاي او بپاست 
در قيامت خون او مشكل‌گشاست 

همچو قرآن خاك قبر او شفاست 
سجده گاه انبياء‌ و اوصياست 

چون نباشد بين او با حق حجاب 
شد دعا در قبه او مستجاب 

كربلاي او چو عرش كبرياست 
زائرش چون زائر ذات خداست 

انبياء‌ در انتظار رخصتند 
قدسيان صف بسته اندر نوبتند 

تا به طوف مرقدش نائل شوند 
در جوار او به حق واصل شوند 

تا قيامت زنده باشد نام او 
كل شيء هالك الا وجهه 

لب ببند آخر «وحيد» از گفتگو 
كي بگنجد بحر عشق اندر سبو 
 

 

 

 





نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 مثنوی نی‌نامه

زنده‌یاد قیصر امین‌پور




خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن

خوشا از نی، خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه ای دیگر سرودن

نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است

نوای نی، نوای بی نوایی است
هوای ناله هایش، نینوایی است

نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گل، بیماری سنگ

قلم، تصویر جانگاهی است از نی
علم، تمثیل کوتاهی است از نی

خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد

دل نی ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پر سوز

چه رفت آن روز در اندیشه ی نی
که اینسان شد پریشان بیشه ی نی؟

سری سرمست شور و بی قراری
چو مجنون در هوای نی سواری

پر از عشق نیستان سینه ی او
غم غربت، غم دیرینه ی او

غم نی بند بند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست

دلش را با غریبی، آشنایی است
به هم اعضای او وصل از جدایی است

سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال

ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد

سری بر نیزه ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل

چگونه پا ز گل بر دارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟

گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی

چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق سر داد

به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شکر فشانی

اگر نی پرده ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش میکشاند

سزد گر چشم ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند

شگفتا بی سر و سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق!

ز دست عشق عالم در هیاهوست
تمام فتنه ها زیر سر اوست
 

 

 


 





نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

گيسوي او تا به خون آلوده شد

شيخ فريدالدين عطار نيشابوري



كيست حق را و پيمبر را ولي؟ 
آن حسن سيرت، حسين بن علي 

آفتاب آسمان معرفت 
آن محمّد صورت و حيدر صفت 

نُه فلك را تا ابد مخدوم بود 
زان كه او سلطان ده معصوم بود 

قرَّةالعين امام مجتبي 
شاهد زهرا، شهيد كربلا 

تشنه، او را دشنه آغشته به خون 
نيم كشته گشته، سرگشته به خون 

آن چنان سر خود كه بُرَّد بي‌دريغ؟ 
كافتاب از درد آن شد زير ميغ 

گيسوي او تا به خون آلوده شد 
خون گردون از شفق پالوده شد 

كي كنند اين كافران با اين همه 
كو محمّد؟ كو علي؟ كو فاطمه؟ 

صد هزاران جان پاك انبيا 
صف زده بينم به خاك كربلا 

در تموز كربلا، تشنه جگر 
سربريدندنش، چه باشد زين بتر؟ 

با جگر گوش پيمبر اين كنند 
وانگهي دعوي داد و دين كنند! 

كفرم آيد، هر‌كه اين را دين شمرد 
قطع باد از بن، زفاني كاين شمرد 

هركه در رويي چنين آورد تيغ 
لعنتم از حق بدو آيد دريغ 

كاشكي، اي من سگ هندوي او 
كمترين سگ بودمي در كوي او 

يا در آن تشوير، آبي گشتمي 
در جگر او را شرابي گشتمي 
 

 

 

منبع:خبرگزاری فارس





نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 

دل می تپد برای حسین

 

محرم آمد و دل می تپد برای حسین

شعار بزم سخن نام دلگشای حسین

 

عروج پاک حسین است افتخار زمان

و جادوانه ترین عشق با ندای حسین

 

نماز عشق چه شیرین و باشکوه بود

اگر چه غرق به خون است دست‌های حسین

 

شنید نغمه ی تکبیر جبرئیل حزین

به سجده گاه ادب گشت همصدای حسین

 

ز بردباری خورشید بسی عجیب باشد

که ذره، ذره نگردید در عزای حسین

 

صدای شبنم مهتاب با نسیم سحر

ز شوق بوسه ببارید بر لقای حسین

 

ستاره ها همه خاموش در حریم سپهر

ز آه ناله ی طفلان و اقربای حسین

 

مرام راه حسین است درس مکتب ما

به عاشقان وفادار بر ولای حسین

 

درود بر همه ی شاهدان و جان بازان

علی الخصوص بر سقای با وفای حسین

 

بهانه شمع بود صادقانه پروانه

کند به شیوه عشاق جان فدای حسین

 

حسین سرچشمه مهر و وفا بود

و نور دیدگان مصطفی بود

 

و آن گنجینه شهر مدینه

نصیب خاک پاک کربلا بود

"پروانه بیابانی، شاعر اهل تسنن"





نوشته شده در تاريخ جمعه 11 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

 

 

باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتماست


باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظماست


این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله درهماست


گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است


گرخوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است


در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانویغم است


جن و ملک بر آدمیان نوحه می کنند
گویا عزای اشرف اولاد آدماست


خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین
پرورده ی کنار رسول خدا، حسین

ادامه در ادامه مطلب



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ جمعه 11 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 

سرشک خجلت

(حضرت حُر)

محرم

عزیز فاطمه! بر درگه عفوت سر آوردم                                                    گناهی از تمام کوه‎ها سنگین‎تر آوردم

من آن حُرّم کز اول خویش را سد رهت کردم                                           تو را در این زمین بین هزاران لشگر آوردم

به جای دسته گل با دست خالی آمدم اما                                              دلی صد پاره‎تر از لاله‎های پرپر آوردم

نشد تا از فرات آب آورم از بهر اطفالت                                                    ولی بر حنجر خشکیده‎ات چشم تَر آوردم

غبارم کن، به بادم ده مرا، دور سرت گردان                                             فدایم کن که در میدان ایثارت سر آوردم

گرفته جان به کف در محضرت، فرزند دلبندم                                            قبولش کن که قربانی برای اصغر آوردم

سرشک خجلت از چشمم چو باران بر زمین ریزد                                    زبان عذرخواهی بر علیّ اکبر آوردم

همین ساعت که بر من یک نظر از لطف افکندی                                    به خود بالیدم و مانند فطرس پر بر آوردم

بده اذنم که خم گردم، ببوسم دست عبّاست                                        که روی عجز بر آن یادگار حیدر آوردم

چه غم گر جرم من از کوه سنگین تَر بُوَد میثم                                        که سر بر آستان عترت پیغمبر آوردم

 

                                                                                                                                              "غلامرضا سازگار"

 

 





نوشته شده در تاريخ جمعه 11 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 

خواب آب

(حضرت علی اصغر علیه السلام)

محرم

 

شمع سان پروانه‎ها گشتند آب از تشنگی                                                     بر لب دریا ز کف دادند تاب از تشنگی

ای دریغا! ای دریغا! سوختند و سوختند                                                        ماه رویان همچو قرص آفتاب از تشنگی

کودک شش ماهه در دامان مادر بارها                                                           گشت همچون ماهی دریا کباب از تشنگی

دیده‎ی دُردانه‎ی زهرا اگر آید به هم                                                              لحظه لحظه آب می‎بیند به خواب از تشنگی

لاله‎های داغدار بوستان بوتراب                                                                    سینه بنهادند بر روی تراب از تشنگی

طایری بی بال و پر جان داده زیر خارها                                                          بر لبش مانده نوای آب آب از تشنگی

هر چه او را در بیابان می‎زند زینب صدا                                                         نیست در لعل لبش تاب جواب از تشنگی

تا دهان خشک خود را با گلابی تَر کند                                                          نیست حتی در گِل چشمش گلاب از تشنگی

آفتاب کربلا شد دود در چشم حسین                                                          داشت از بس در وجودش التهاب از تشنگی

آب هم تا حشر، میثم! از پیمبر شد خجل                                                    بس که دیدند آل پیغمبر عذاب از تشنگی

 

                                                                                                                                             "غلامرضا سازگار"





نوشته شده در تاريخ جمعه 11 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 

بی من مرو

(حضرت علی اکبر علیه السلام)

محرم

ای مرا آشفته کرده حال تو                                                                                    دیده و جان و دلم دنبال تو

عزم وصل حق تعالی کرده‎ای                                                                                ترک جان یا ترک بابا کرده‎ای

روح من با این شتاب از تن مرو                                                                               ای تمام عمر من بی من مرو

کم ز هجر خویش قلبم چاک کن                                                                             باز گرد از دیده اشکم پاک کن

راه غم بر قلب تنگم باز شد                                                                                   غربتم با رفتنت آغاز شد

ای دل صد پاره‎ام پیراهنت                                                                                     اشک ثارالله وقف دامنت

می‎روی این قوم سنگت می‎زنند                                                                           گرگ‎های کوفه چنگت می‎زنند

صبر کن بابا تماشایت کنم                                                                                     سِیر حسن و قدّ و بالایت کنم

بعدِ عمری حاصل من داغ توست                                                                          جان بابا قاتل من داغ توست

عهد من با دوست عهدی محکم است                                                                  هر چه بینم داغ در این ره کم است

عهد بستم تا که قربانت کنم                                                                                 غرق خون تقدیم جانانت کنم

عهد بستم تا که در راه خدا                                                                                   عضو عضوت را کنند از هم جدا

زخم تو مشکل گشایی می‎کند                                                                            مرگ از تو دلربایی می‎کند

من خلیل الله، تو اسماعیل من                                                                            داغ تو تسبیح من تهلیل من

جسم مجروحت گلستان من است                                                                      فرق خونین تو قرآن من است

خون گلاب و خاک صحرا مُشک توست                                                                 آبروی من دهان خشک توست

زخم ما را خنده بر شمشیرهاست                                                                      چشم ما چشم انتظار تیرهاست

گرچه خشک از تشنگی لب‎های توست                                                              رو که جدم مصطفی سقای توست

ما به راه دوست هستی باختیم                                                                         بعد از آن در قلب دشمن تاختیم

 

                                                                                                                                              "غلامرضا سازگار"

 





نوشته شده در تاريخ جمعه 11 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 

ای یاس چیده

محرم

ای یاس چیده، ای گل نقش چمن، علی!                                                قرآن آیه آیه‎ی پامال من، علی

مانند قلب من دهنت پر ز خون شده                                                        خون گلوت گشته روان از دهن، علی

چسبانده خون به هم، دو لبت را ز گفتگو                                                 با چشم خویش حرف برایم بزن، علی

لب تشنه، چشم بسته، نفس مانده در گلو                                            زخم تو گشته با دل من هم سخن، علی

تو مثل لاله‎ای که همه گشته برگ برگ                                                  من مثل شمع سوخته در انجمن، علی

جایی برای بوسه نمانده به قامتت                                                         از بس که زخمت آمده بر زخم تن، علی

ممکن نشد ز روی زمینت کنم بلند                                                        از بس که پاره پاره شده این بدن، علی

لیلا در انتظار تو چشمش بُوَد به راه                                                        زینب چگونه بی تو رود در وطن، علی

در حیرتم چگونه ز خونت خضاب شد                                                       ماه جمال و زلف شکن در شکن، علی

فریاد من بلند ز اشعار میثم است                                                          سوزد ز سوز او دل هر مرد و زن، علی

 

                                                                                                                                                "غلامرضا سازگار"

 





نوشته شده در تاريخ جمعه 11 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 

جامه‎ی خونین

(حضرت قاسم علیه السلام)

محرم

این تن غرقه به خون مصحف پامال من است                                       این عزیز دل زهرا و حسین و حسن است

اِرباً اربا شده مثل علی اکبر، پسرم                                                    پیرهن از تن و تن پاره‎تر از پیرهن است

خونِ سر آب وضو، سنگِ عدو مهر نماز                                              اشک در دیده و خون جگرش در دهن است

زخم شمشیر کجا، جای سم اسب کجا؟                                           اسب‎ها از چه نگفتید که این قلب من است؟

کاش یک بار دگر اسم عمو را می‎برد                                                 حیف کز خون دو لبش بسته، خموش از سخن است

اشک می‎ریزم و با دیده‎ی خود می‎نگرم                                            که گلم دستخوش باد خزان در چمن است

سیزده ساله‎ی من، ماه شب چاردهم                                               از چه دور بدنت این همه شمشیرزن است

بر تن پاک تو ای حجله‎نشین یم خون                                                 پیرهن جامه‎ی خونین شده، خلعت کفن است

بزم دامادی تو دامن صحرای بلاست                                                خونِ رخساره حنا، شاخه‎ی گل زخم تن است

میثم آتش به شرار جگرت ریخته‎اند                                                  آه جانسوز تو سوز دل هر مرد و زن است

 

                                                                                                                                                 "غلامرضا سازگار"





نوشته شده در تاريخ جمعه 11 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 

دریا و عباس

محرم

دریا صدا زد ای لبت عطشان، من آبم                                                               آبی بنوش ای آتشت کرده کبابم

عباس گفت ای آب حاشا کز تو نوشم                                                              آید صدای ناله‎ی اصغر به گوشم

دریا صدا زد ساقی عطشان که دیده؟!                                                             ای بحر را هم داده آب از اشک دیده

عباس گفت ای آب آتش شو به کامم                                                               پیداست در تو عکس لب‎های امامم

دریا صدا زد تا کنی یاریّ عترت                                                                        از من دهانی تَر کن ای دریای غیرت

عباس گفت از تشنگان شرمنده هستم                                                          آخر نگاه فاطمه باشد به دستم

دریا صدا زد تو همه هستِ حسینی                                                                نیرو بگیر از من که خود دستِ حسینی

عباس گفتا اوست مولا، من غلامم                                                                 بی او بُوَد آب روان آتش به کامم

دریا صدا زد ای زده آتش به هستم                                                                  من چون تو بر داغ لب تو تشنه هستم

عباس گفتا تشنه‎تر از تو رباب است                                                                 در سینه‎اش آتش به جای شیر ناب است

دریا صدا زد گر نمی‎نوشی ز من آب                                                                 آب از چه همره می‎بری با این تب و تاب

عباس گفتا وعده دادم بر سکینه                                                                     تا آب آرم بهر گل‎های مدینه

دریا صدا زد ای همه ایثار و صبرت                                                                   زیبد که تا محشر بگردم دور قبرت

 




نوشته شده در تاريخ جمعه 11 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 

سنگ‎باران

(حضرت مسلم علیه السلام)

محرم

دوست دارم بارها از تن جدا گردد سر من                                                       تا شود تقدیم خاک پات، خون حنجر من

دوست دارم عضو عضوم طعمه‎ی شمشیر گردد                                            تا تو لبخندی زنی بر زخم‎های پیکر من

دوست دارم وقت جان دادن به بالینم بیایی                                                    تا بیفتد بر گل رویت نگاه آخر من

دوست دارم در هجوم خنده‎های تلخ دشمن                                                 بر تو ریزد همچو باران، اشک از چشم تر من

دوست دارم تا به جرم عشق تو، کوچه به کوچه                                            از فراز بام‎ها آتش بریزد بر سر من

دوست دارم در کنار دختر مظلومه‎ی تو                                                         صورت خود را کند تقدیم سیلی، دختر من

دوست دارم دور عباس علمدارت بگردم                                                       تا شود ام‎البنین، فردای محشر مادر من

دوست دارم تا به جرم عشق گردم سنگ‎باران                                            سنگ‎ها گردند بین کوچه‎ها، هم سنگر من

دوست دارم طوعه بعد از کشتنم آید سراغم                                              در کنار پیکرم گرید به جای خواهر من

دوست دارم تا بریزد بحر بحر از چشم میثم                                                 اشک خونین بر من و بر لاله‎های پرپر من

 

                                                                                                                                             "غلامرضا سازگار"

 

 





نوشته شده در تاريخ جمعه 11 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر
(تعداد کل صفحات:4)      [ 1 ]   [ 2 ]   [ 3 ]   [ 4 ]  

.: Weblog Themes By Rasekhoon:.