بگذار چشم هایم نبیند!

 

امام حسین

 

حسین جان! بگذار تیرهای جفا، در چشم هایم بماند و به جای اشک، خون از آن ببارد!

بگذار دنیا، در مقابل دیدگانم تیره و تار شود و روزگار، در پیش چشم هایم سیاه!

بگذار چشم هایم نبیند؛ کودکانی را که از هُرم عطش، پیراهن های خود را بالا زده اند و سینه های خویش را به مشک های خالی چسبانده اند!

بگذار چشم هایم نبیند، لب های ترک خورده ی دختر سه ساله ات را که از شدت عطش، اشک های شور عمه ی خویش را می مکد!

بگذار چشم هایم نبیند؛ بی تابی های علی اصغر علیه السلام را که چون ماهی کوچک دور افتاده از آبی، دست و پا می زند!

بگذار چشم هایم نبیند؛ نگاه منتظر سکینه را که چشم به راه فرات مانده است!

بگذار چشم هایم نبیند؛ تن تب دار سجاد علیه السلام را که به آب اشک چشمان زینب علیهاالسلام ، سوز تب خویش را فرو می نشاند!

اگر عباس علیه السلام ، تاب دیدن دل های سوخته و لب های خشکیده را داشت که سرانجامش به علقمه و چشم تیر خورده و دست بریده نمی کشید؛ بلکه پای بر دل خویش می گذاشت و علمدار لشکرت می ماند تا هیچ دشمنی نتواند به حریم خیمه هایت چشم طمع بدوزد

مولای من؛ برادرم، حسین جان!

اگر عباس علیه السلام ، تاب دیدن دل های سوخته و لب های خشکیده را داشت که سرانجامش به علقمه و چشم تیر خورده و دست بریده نمی کشید؛ بلکه پای بر دل خویش می گذاشت و علمدار لشکرت می ماند تا هیچ دشمنی نتواند به حریم خیمه هایت چشم طمع بدوزد.

حسین جان!

اکنون که قصه ی عطش کربلا، به مشک پاره ی سقای تشنه کامان پایان گرفته است، بگذار عباس با شرمساری اش در علقمه بماند و دیدگانش، کمر خمیده ی برادرش را نبیند و گوش هایش، شیون کودکان و زنان اهل حرم را در لحظه ی شکستن عمود خیمه ی علمدار سپاهت، نشنود!

آقای مظلومم!

بگذار چشم هایم بسته بماند تا آنچه بعد از شهادتم بر سر اهل حرمت می آید را نبینم: دشمنی که به سوی خیمه هایت حمله ور می شود، غل و زنجیری که جسم سجاد علیه السلام را در بر می گیرد، معجر سیاه و موی سپید زینب علیهاالسلام که در آتش خیمه ها می سوزد، قنداقه ی خونی علی اصغر علیه السلام که به غنیمت می رود، گوشواره های شکسته ای که گوش دخترانت را پاره می کند، گریه های نازدانه ای که داغ یتیمی و غم اسیری، دل کوچکش را می آزارد و ... .

اما از همه سخت تر، دیدن غم غربت و تنهایی بر چهره ی خسته و خونین توست؛ در غروب غم ـ انگیزی که دیگر هیچ یاری برایت باقی نمانده است!

حسین جان! بگذار عباست علیه السلام در علقمه بماند تا نبیند که چگونه لب های ترک خورده ات به خون گلویت تَر می شود و دشمن، بعد از کشتن تو با لب تشنه، آب را آزاد می سازد!

بعد از تشنگی تو و کودکانت، همه دریاهای عالم بخشکد!

منبع:تبیان

 





نوشته شده در تاريخ یک شنبه 13 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 

تو مانده ای و تنهایی حسین

امام حسین

 

به تو می اندیشم. پس در خویش می شکنم و فرو می ریزم. به تو می اندیشم و ذوب می شوم در شرمِ خویش و در حقارتِ بزرگم.

بر تو آیا چه گذشت، علمدار! آن گاه که بیرقِ سپاهِ کوچکِ برادر، در دستِ تو مانده بود. پس تو دستی برای نگاه داشتنش بر پیکر نداشتی و بیرق بر زمین افتاد. بر تو آیا چه گذشت، سقّا! آن گاه که فغان العطش، از خیمه ها بیرون می پاشید؛ پس تو سقّای کاروان بودی و شرم، خونِ تو را به جوش می آورد.

حال تو مانده ای و تنهایی حسین. دیگر سپاهی نمانده است و برادر، تنهاست. همه ی سوارانِ عاشق، یک به یک، دلاورانه خاک را بوسیدند. اینک تویی، سقّا و علمدار، بشتاب که برای برادر یاوری جز تو نمانده است. و هنوز از خیمه ها صدای العطش می تراود. این مشک تهی را بر دوش افکن! بگذار این جماعت، خاطره ی علی را باز هم زنده و ایستاده ببینند.

فرزند علی! ذوالفقارت را به آسمان نشانه بگیر و بگذار سُمِ اسبت، زمین را چون قلبِ دژخیمان بلرزاند.

چه کسی است که در برابر تو خواهد ایستاد؟

فرات تورا می خوانَد که دیری است منتظرِ دلاوری چون توست.

گام هایت، آبِ ساکنِ فرات را توفان می کند. بتاز مرد! آنان که در مقابل تو صف آراسته اند، دندان می نمایند. آیا کدام صف در هجومِ اسطوره وارِ تو، از هم نخواهد پاشید؟ نگهبانانِ آب، مبهوت می نگرند. گردبادی گویی برخاسته است، چنان که نینوا، در تاخت و تازش به هم پیچیده است. پهلوانی نشسته بر اسبی دلیر، تیغ علی در دست، مشکِ حسین بر دوش، راهِ فرات می پیماید. پس هر سربازی به سویی می گریزد. آخر، علمدار آمده است.

حال تو مانده ای و تنهایی حسین. دیگر سپاهی نمانده است و برادر، تنهاست. همه ی سوارانِ عاشق، یک به یک، دلاورانه خاک را بوسیدند. اینک تویی، سقّا و علمدار، بشتاب که برای برادر یاوری جز تو نمانده است. و هنوز از خیمه ها صدای العطش می تراود. این مشک تهی را بر دوش افکن! بگذار این جماعت، خاطره ی علی را باز هم زنده و ایستاده ببینند

کجا هستند آنان که سرِ حسین را می خواهند؟ اینک این برادر حسین است که به خونخواهیِ هاشمیان آمده است.

راهِ فرات، به غرّش تیغِ اباالفضل گشوده می شود و مشکِ آب، پُر. سقّا، بر فرات نشسته است؛ امّا کفِ دستی نیز آب نمی نوشد. آخر مگر پیش از برادرِ تشنه، پیش از خواهرِ جگر سوخته و کودکانِ بی قرار، مگر می شود آبی نوشید؟

گاهِ بازگشت به سوی خیمه هاست که کودکان، دیری است در انتظارند. مشکِ سنگینِ آب بر دوش و شمشیر بر دست، می جنگد و پیش می آید. و مگر جز به خُدعه و نیرنگ می شود که این چنین، سیل خروشانی را از حرکت بازداشت. پس گُرزِ نیرنگ، از کمینگاه، فرقِ عبّاس را می شکافد و تیغی بی شرم، دستِ سقّا را قطع می کند. تنها یک دست بر پیکرِ علمدار مانده است. شمشیر یا مشکِ آب؟ کدامیک؟ بی شک مشک را می گزیند. اگر چه بی شمشیر، کارزار، میسّر نیست؛ امّا عطشِ کودکانِ لب سوخته را، شمشیر نمی تواند فرو بنشاند. پس آن گاه که دستِ دیگر نیز بریده شد، جز به دندان، آوردن مشک مسیر نیست. که ناگاه، تیری، مشک را می شکافد و قطره قطره، امید سقّا روی زمین می ریزد.

حالا نه مشکی مانده، نه دستی، نه شمشیری. سقّا مانده و شرم. علمدار مانده و بیرقِ افتاده. به تنهایی برادر می اندیشد و اسارتِ عطشناکِ قافله.

وقتِ رفتن است، سقّا! علی، فرزندش را طلب می کند. پس با دو بال، که جای دست های بریده، می روید، از خاکِ خونین و داغ، آرام و دلواپس، به آسمان بال می گشاید.

به تو می اندیشم، علمدار! با دو بالِ اهورایی ات. ای آخرین تکیه گاهِ قافله ی عشق! کدام قلم، کدام واژه و کدام صفحه می تواند تو را بنویسد؟ اینک تو را می گریم و به تو می اندیشم.

منبع:تبیان

 





نوشته شده در تاريخ یک شنبه 13 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 

ساقى عطشان



عباس یعنى تا شهادت یكه تازى

عباس یعنى عشق یعنى پاكبازى

عباس یعنى با شهیدان همنوازى

عباس یعنى یك نیستان تكنوازى

عباس یعنى رنگ سرخ پرچم عشق

یعنى مسیر سبز پر پیچ و خم عشق

با عشق بودن تا جنون، یعنى ابو الفضل

خورشید در دریاى خون، یعنى ابوالفضل

جوشیدن بحر وفا، معناى عباس

لب تشنه رفتن تا خدا، معناى عباس

صد چاك رفتن تا حریم كبریائى

صد پاره گشتن در مسیر آشنائى

بى‏ دست‏ با شاه  شهیدان، دست دادن

بى ‏سر، به راه عشق و ایمان سرنهادن

بى ‏چشم، دیدن چهره رؤیائى یار

جارى شدن در دیده دریائى یار

بى ‏لب نهادن لب به جام باده عشق

بى‏ کام نوشیدن تمام باده عشق

این است مفهوم بلند نام عباس

در ساحل بى ‏ساحل آرام عباس

یك مشك آب عشق و دریائى طراوت

یك بارقه از حق و خورشیدى حرارت

وقتى كه از آب گوارا روزه مى‏كرد

دریاى تشنه آب را دریوزه مى‏كرد

وقتى كه اقیانوس را در مشك مى‏ریخت

از چشمه چشمان دریا اشك مى‏ریخت

در آرزوى نوش یك جرعه از آن لب

جان فرات تشنه آتش بود از تب

خون على عباس را تقریر مى‏كرد

آیات سرخ عشق را تفسیر مى‏كرد

وقتى ز فرط تشنگى آلاله مى‏سوخت

گلهاى زهرا از لهیب ناله مى‏سوخت مى‏سوخت

در چنگال شب باغ ستاره

مى‏سوخت جانش از تف داغ ستاره

آمد به سوى خیمه، اقیانوس بر دوش

آمد نداى خون حق را حلقه برگوش

عباس بود و لشگر شب در مقابل

عباس بود و مجمر خورشید در دل

رگبار تیر كینه بر عباس بارید

اختر ز ابر سینه بر عباس بارید

وقتى که قامت پیش خورشید آب مى‏كرد

طفل حزین عشق را سیراب مى‏كرد

وقتى ید پورعلى از دست مى‏رفت

تا خلوت ساقى كوثر مست مى‏رفت

وقتى كه چشمش تیر را خوناب مى‏كرد

روى عروس عشق را سیماب مى‏كرد

پایان او آغاز قاموس وفا بود

پایان او آغاز كار مصطفى بود

با گامهاى شور آهنگى دگر زد

بر چهره شب رنگ رخسار سحر زد

عباس یعنى یك نیستان تكنوازى

هفتاد و دو آهنگ حق را همنوازى

 

" خلیل شفیعى "

 





نوشته شده در تاريخ شنبه 12 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 

سوگواره حضرت اباالفضل علیه السلام



دست و دریا

کنار دل و دست و دریا، اباالفضل!

تو را دیده ام بارها؛ یا اباالفضل!

 

تو، از آب، می آمدی، مشک بر دوش-

و من، در تو، غرق تماشا؛ اباالفضل!

 

اگر دست می داد، دل می بریدم

به دست تو، از هر دو دنیا، اباالفضل!

 

دل- از کودکی- از فرات، آب می خورد

و تکلیف شب:" آب، بابا، اباالفضل."

 

تو- لب تشنه- پرپرشدی، شبنم اشک-

به پای تو می ریزم، اما، اباالفضل!

 

فدک، مادری می کند کربلا را؛

غریبی، تو- هم- مثل زهرا، اباالفضل!

 

تو را هر که دارد، زغم، بی نیاز است؛

وفا- بعد از این- نیست تنها، اباالفضل!

 

تو با غیرت و، آب و، دست بریده:

قیامت، به پا می کنی؛ یا اباالفضل!

 

"ابوالقاسم حسینجانی"

سقا تشنه لب

دست تو در نهر جا مانده است

روی دست آب ها مانده است

 

روز میلاد تو هم دیدیم

چشم ها در کربلا مانده است

 

زخم هایت تا همیشه داغ

در دل و در جان ما مانده است

 

رفته اید و رود و دریا نیز

تشنه روی شما مانده است

 

گریه ات از ظهرعاشورا

در نگاه نینوا مانده است

 

خلق را سوزانده اندوهت

سرخ در خون خدا مانده است

 

تو ابوالفضلی تو سقایی

با تو دریا هم صدا مانده است

 

تلخ می سوزد فرات از درد

بعد از تو در بلا مانده است

 

آب می گوییم و می گرییم

چشم تو در آب ها مانده است

 

"عزیزالله زیادی"

علمدار نیامد

آن ماه پری روی پری وار نیامد

خون گریه کن ای عشق علمدار نیامد

 

در خیمه برباد کسی زار چنین گفت:

" شد وعده علمدار به دیدار نیامد"

 

امشب عطش نور به رقص آمده با خاک

اما مه موعود شب تار نیامد

 

دیریست که من دوخته ام چشم به راهش

دانست که من منتظرم یار نیامد

 

ای وای به ما شب زدگان، وای به ما، آه

خورشید چرا صبح پدیدار نیامد؟!

 

با داغ تو می خواست دلم شعر بگوید

اشک آمدم از دیده و گفتار نیامد

 

"بهروز قزلباش"

مرگ و مشک و ماه

مشک تشنه

ماه تشنه

خیمه گاه تشنه تر

ماه از میان نخل های شرمگین گذشت

چشمهای مست مرگ

مشک و ماه را به خواب دید

مشک سیر

تشنه

خیمه گاه منتظر

ماه دستهای خویش را به آب داد

چشم های خویش را به آفتاب

مرگ

همچنان به مشک خیره مانده بود

تیری از کمان پرید

مشک مرد و

ماه تشنه جان سپرد

خیمه گاه، بغض کودکان خویش را

به آسمان سپرد

مرگ مانده بود و 

ماه می گذشت

شط

       - هنوز تا همیشه-     

        روسیاه می گذشت.

"سید ضیاء الدین شفیعی"

 





نوشته شده در تاريخ شنبه 12 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر
(تعداد کل صفحات:2)      [ 1 ]   [ 2 ]  

.: Weblog Themes By Rasekhoon:.