رسيدن خبر شهادت مسلم بن عقيل در ثعلبيه

در شرايطى كه پس از مسلم بن عقيل ، هانى بن عروه ، و قيس بن مسهر نيز به شهادت رسيده بودند كاروان امام حسين (ع) به منزل (( ثعلبيه )) رسيد و براى استراحت و بررسى اوضاع و كسب اطلاع ، در آنجا توقف كرد. ابومخنف به نقل از عبدالله بن سليم و مذربن



المشمعل ، روايت كرده است كه اين دو اسدى گفته اند كه : ما چون حج خويش را به پايان برديم ، براى آنكه به سرعت به حسين بن على (ع) برسيم و از احوال و اخبار وى جويا شويم ، با شتاب تمام مكه را ترك كرديم و در منزل زرود به آن حضرت و يارانش رسيديم. در همين حال ، مردى كوفى را ديديم كه چون از نزديك كاروان امام حسين (ع) عبور كرد ، راه خويش را تغيير داد تا حسين بن على را ديدار نكند. چون چنان ديديم ، به سراغ او رفتيم و چون دريافت كه ما هم چون از بنى اسديم ، اخبار كوفه را بيان كرد و گفت من در حالى كوفه را ترك كردم كه مسلم و هانى را كشته بودند و اجساد ايشان را در بازار مى كشيدند. عبدالله و مذر افزوده اند كه چون اين اخبار را كسب كرديم ، به سوى كاروان امام حسين (ع ) بازگشتيم و با آنان روانه شديم ، اما تا زمان رسيدن به ثعلبيه و توقف امام در آنجا ، سخنى درباره آنچه شنيده بوديم به زبان نياورديم. در منزل ثعلبه چون امام فرود آمد نزد ايشان رفته و گفتيم كه اخبارى از كوفه داريم ؛ اگر مى خواهيد در حضور همه بيان كنيم ، اگر هم مايليد در خلوت بگوييم. امام پاسخ داد كه : من از همراهان خويش چيزى را نهان نمى سازم. پس آنچه را شنيده بوديم به زبان آورديم. امام چون اخبار شهادت مسلم و هانى را شنيد ، فرمود ، انالله و انااليه راجعون.

به روايت بعدى ابو مخنف ، امام پس از توقف كوتاهى در ثعلبيه ، حركت به سوى كوفه را ادامه داد ، تا به منزلى به نام (( زباله )) رسيد. در اين منزل ، مجددا خبر شهادت مسلم بن عقيل و هانى بن عروه و عبدالله بن بقطر ، يا قيس بن مسهر ، را توسط پيك محمد بن اشعث ، يا عمر بن سعد ، دريافت كرد. واضح است كه اگر برادران مسلم و شخص امام ، چه به انديشه انتقام و چه به اميد برخوردار شدن از يارى كوفيان به سوى اين شهر پيش مى رفتند ، رسيدن خبر شهادت قيس بايد به تمام آن انديشه ها و اميدها خاتمه مى داد. شهادت قيس در واقع صريح ترين و استوارترين بينه و حجت بود بر پايان هرگونه اميدى به بيدارى غيرت و وجدان كوفيان. پس به همين دليل بود كه چون امام بر آن بود تا از اين زمان به بعد ، هدف اصلى خويش در ادامه مسير به سوى كوفه ، يعنى استراتژى شهادت را به اجرا گذارد ، بنابراين بى درنگ تمامى كسانى را كه همراهش بودند ، فراهم ساخت و خطاب به آنان گفت :

بسم الله الرحمن الرحيم.
اما بعد: خبر دلخراش مسلم بن عقيل و هانى بن عروه و عبدالله بن بقطر به ما رسيده و معلوم شده است كه شيعيان ، ما را وانهاده اند. اكنون هر كدام از شما دوست داريد كه همراهى با من منصرف شود ، بر او حرج و سرزنشى نيست.
پيش از اين در تحليل و تعليل ريشه هاى عزيمت امام حسين (ع) به سوى كوفه ، گفتيم كه بى گمان امام حسين (ع) از ماهيت كوفه و كوفيان آگاهى افزون ترى از ناصحان خويش در مكه داشت. همان جا اشاره كرديم كه معرفت به ماهيت كوفيان ، گر چه عميق بود و ريشه دار ، اما رسيدن انبوه نامه ها از سوى مردم كوفه ، حجت را براى امام تمام مى كرد و مانع از آن مى شد تا آن حضرت به استناد آنچه مى دانست و واقعياتى كه از آن وقوف داشت ، عزيمت به سوى كوفه را وانهد و به اندرزهاى محمد بن حنفيه ، عبدالله بن مطيع ، عبدالرحمن بن حارث ، ابن عباس ، عبدالله بن جعفر و فرزدق شاعر تسليم گردد.


بديهى است كه اگر دعوت كوفيان و حجتى را نامه هاى ايشان در پيش روى امام قرار داده بود ، علت تامه عزيمت امام به سوى كوفه بشماريم ، طبعا با رسيدن اخبار كوفه در منزل ثعلبيه ديگر موجبى براى ادامه حركت به سوى كوفه باقى مى ماند و لازم بود كه امام پيش از رسيدن به حوزه حكومت عبدالله بن زياد و قرار گرفتن در محاصره قواى حربن رياحى ، مسير خويش را تغيير داده و عازم ديارى ديگر گردد. واقفيم كه امام چنين نكرد و كوتاه زمان پس از توقف در ثعلبيه مسير خويش را به سوى كوفه ادامه داد. در صورتى كه فرض كنيم تا زمان رسيدن خبر شهادت مسلم و هانى به امام ، آن حضرت به وفادارى كوفه و كوفيان نيز باور داشت. و چنين تصور مى كرد كسانى كه بر پدر و برادرش ستم كرده ، اكنون تحولى جدى يافته اند و مى توان به يارى آنان و وفاداريشان دل بست ، طبعا با دريافت اخبار كوفه ، همه آن گمان نيز از ميان رفته بود و از زاويه اين فرض نيز ادامه مسير به سوى كوفه معنايى نداشت. بنابراين باز هم جاى پرسشى ديگر است كه به راستى در شرايطى كه تمامى دلايل ظاهرى براى عزيمت امام به سوى كوفه از ميان رفته بود ، چرا امام همچنان راه خويش ‍ به سوى شهرى ادامه داد كه همه آگاهيهاى تاريخى وى ، تمام نصيحت ناصحان و سرانجام شهادت مسلم و هانى ، حكايت از آن داشت كه نه تنها ديگر به مردمش اميد و حمايتى براى مقابله با يزيد نمى رود ، بلكه ساكنانش شمشير آخته اموى اند براى از ميان برداشتن فرزند على (ع) و فاطمه ؟


اگر در پاسخ اين پرسش به گزارش ابو مخنف و سلسله راويان او اعتماد كنيم ، بايد بگوييم كه امام على رغم دريافت اخبار كوفه ، چون برادران مسلم بن عقيل را بر ادامه مسير براى گرفتن انتقام خون برادر خويش مصمم يافت.



لاجرم تن به خواسته آنان داد و روانه شهرى شد كه از پيش معلوم بود كه در آنجا نه امكان ستاندن انتقام مسلم وجود دارد و نه امكانى براى نجات از قتل عام كاروانيان همراهش.
بيگمان تبيين شالوده ادامه مسير امام به سوى كوفه بر بنياد خواسته برادران مسلم بن عقيل ، تبيينى است سست و عارى از توانايى براى عزمى به آن بزرگى و گامى به آن بلندى. با پذيرفتن اين تبيين لاجرم بايد گفت كه :


1. امام به جاى پيشوايى همه همراهان خويش و در شرايطى كه همه دلايل و شواهد ، حكم مى كرد كه از ادامه راه ، جز شهادت و اسارت نصيبى وجود نخواهد داشت ، خرد خويش ‍ را به احساسات برادران مسلم سپرد.
2. امام با تسليم به خواسته برادران مسلم و در حالى كه معلوم بود سرنوشت او و همراهانش به كجا منتهى خواهد شد ، زندگى و حيات تمامى ياران خويش را نيز با احساسات چند تن از ياران خود پيوند زد و به خويشتن اجازه داد تا مصلحت بقيه اعضاى كاروان را فداى احساسات برادران مسلم كند. حتى بر فرض اگر بتوان گفت كه امام پس از شنيدن خبر شهادت مسلم بن عقيل ، نمى بايد از موضع قصاص او به سهولت چشم پوشيد لازم بود تا درخواست برادران او را ناديده نگيرد ، اما با اين مبنا نيز آنچه بر عهده امام بود ، تصميم حركت خويش با برادران مسلم به سوى كوفه بود ، نه همراه كردن مردان و زنان و كودكانى كه از پيش معلوم بود كه در برابر سپاه كوفه ، هيچ گونه قدرت و دفاعى جدى از خويشتن را ندارند.


اگر توجه كنيم كه ياران امام چگونه در زمانى كوتاه و على رغم تمام مراتب شجاعت و ايثار به سرعت در مقابل سپاه كوفه شكست خوردند و قتل عام گشتند ، ترديدى نمى توان داشت كه از همان آغاز ، هم بر امام و هم بر برادران مسلم و هم بر تمام همراهان ديگر امام كه با انگيزه شهادت و فريادى تاريخى عليه ستم رهسپار كوفه مى شدند ، معلوم بود كه ستاندن انتقام خود برادران مسلم ناميسر و غير قابل دسترس است. آيا به راستى امام نمى دانست كه سپاه وى توان دوام در مقابل سپاه كوفه را دارد و نه قدرت تحقيق آروزى برادران مسلم را؟




نوشته شده در تاريخ یک شنبه 18 دی 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

غاز دعوت و بى وفائى با فرستاده امام




امام حسين عليه السلام به دنبال نامه هاى مردم كوفه ، پسر عموى خود مسلم ابن عقيل را از طرف خود به كوفه فرستاد و فرمود: من برادرم و پسر عمويم و شخص مورد اعتماد از خاندانم را نزد شما فرستادم ، و به او گفتم حال شما را برايم بنويسد، اگر آراء شما همچنانكه در نامه هاى شما بود، باشد، سريعا نزد شما خواهم آمد انشاء الله
مسلم به كوفه آمد در ابتداء چيزى نگذشته بود كه هيجده هزار نفر با او بيعت كردند، مسلم نيز طى نامه اى جريان را گزارش كرد و از حضرت خواست كه به كوفه بيايد،
چند روزى گذشت ، تا اينكه پس از دستگيرى هانى ابن عروه حضرت مسلم خروج كرد، عبيدالله ، با سى نفر نظامى و بيست نفر اشراف به داخل قصر پناه برد، و مسلم قصر را محاصره كرد، مردم به عبيد الله و پدرش ناسزا مى گفتند.

عبيد الله به سران قبائل دستور داد تا بروند و افراد قبيله خود را بترسانند و مردم را امان دهند، همينكه مردم اين سخنان را از بالاى قصر شنيدند، شروع كردند به متفرق شدن ، به گونه اى كه زن مى آمد و دست پسر و برادرش را مى گرفت و مى گفت :
بيا برويم ، ديگران هستند، مردها هم چنين مى كردند، تا اينكه از آن عده بسيار نماند مگر سى نفر، با اين تعداد نماز مغرب را حضرت مسلم در مسجد خواند، اندكى نگذشت ، كه با او جز ده نفر نماند، وقتى از در بيرون آمد، هيچكس با حضرتش نبود، حتى كسى نبود كه راه را به مسلم (كه در اين شهر غريب بود) نشان دهد، سرگردان در ميان كوچه هاى كوفه مى گذشت ،






حضرت مسلم در كوفه غريب مى شود

ابن زياد كه ديد ديگر اطراف قصر خبرى نيست آمد و مردم را جمع كرد و آنها را نسبت به پناه دادن حضرت مسلم ، تهديد نمود، هيچكس حضرت مسلم را پناه نداد، جز زنى بنام طوعه ، اين زن منتظر فرزندش بود، مسلم سلام كرد و از زن آب خواست ، آب آشاميد و نشست ، زن ظرف را برد و برگشت ديد مسلم نشسته ، گفت : آيا آب نياشاميدى ؟ فرمود: چرا، عرض ‍ كرد، برو نزد خانواده ات ، حضرت ساكت شد و دوباره گفت : حضرت چيزى نفرمود، بار سوم گفت : اى بنده خداى خدا ترا سلامت دارد، نزد خانواده ات برو خوب نيست كه بر درب خانه من بنشينى ، من راضى نيستم ، حضرت برخاست و گفت : اى كنيز خدا، من در اين شهر منزلى ندارم ، فاميلى ندارم ، آيا مى خواهى اجرى ببرى و كار نيكى بكنى ، شايد بعدا تلافى كنم ، عرض كرد: چيست ؟ حضرت فرمود: من مسلم ابن عقيل هستم ، اين مردم به من دروغ گفتند و فريبم دادند و مرا بيرون كردند، زن با تعجب پرسيد: شما مسلم هستى ؟ فرمود: آرى ، عرض كرد: بيا داخل ، اتاق جدا برا حضرت آماده كرد و شام آورد، حضرت نخورد، تا اينكه پسرش آمد و از رفت و آمد مادر فهميد كه در اتاق كسى هست ، بالاخره مادرش پس از گرفتن عهد و قسم ، خبر را فاش نمود، آن پسر نيز صبح خبر را براى ابن زياد فرستاد، زن براى مسلم آب وضوء آورد و عرض كرد: ديشب نخوابيدى ؟ فرمود: اندكى خوابيدم ، عمويم اميرالمؤ منين را در خواب ديدم بمن فرمود: عجله كن ، عجله كن ، به گمانم كه امروز آخرين روز عمر من است .
طولى نكشيد كه لشكر ابن زياد به در خانه طوعه رسيد، حضرت زره پوشيد و سوار بر اسب ، سريعا از خانه خارج شد تا مبادا خانه را آتش بزنند، مثل شير ژيان بر آن روبه صفتان حمله ور شد، هفتاد و چهار نفر را كشت ، آنقدر دلاور بود كه فرمانده سپاه دشمن ، نيروى كمكى خواست ، ابن زياد گفت ما تو را به جنگ يك نفر فرستاديم ، اين چنين در ميان شما لرزه انداخته ، اگر شما را نزد غير او (امام حسين ) بفرستيم چه مى كنى ؟!
فرمانده سپاه پيغام داد: آيا گمان مى كنى كه مرا به نزد يكى از بقالهاى كوفه فرستاده اى ، آيا نمى دانى كه مرا به نزد شير غران و شمشير بران در دست دلاور دوران از خاندان بهترين مردم جهان فرستاده اى ؟
گويند مسلم دست مرد را مى گرفت و به پشت بام مى انداخت .
مسلم همچنان يكه و تنها مى جنگيد و از آن نامردها كه با او بيعت كرده بودند، يك نفر به كمك وى نيامد، نه تنها نيامدند بلكه او را سنگباران مى كردند.
حضرت را امان دادند قبول نفرمود، تشنگى بر حضرتش غلبه نمود، از هر طرف حضرت را احاطه كردند، ظالمى بر لب بالاى او زد حضرت با شمشيرى او را به درك فرستاد، از پشت با نيزه مسلم را سرنگون كردند،
در ميان راه مسلم مى گريست ، يكى گفت : همانند تو و هدفى كه داشتند وقتى گرفتار شد، نبايد گريه كند، مسلم فرمود: بخدا سوگند من براى خودم نمى گريم ، گرچه مردان را هم دوست نداشته ام ، ولى بخاطر خاندانم كه در راه هستند، بخاطر حسين و خاندان او مى گريم ، آب طلبيد، خواست بنوشد، ظرف آب پرخون شد، سه بار عوض كردند، بار سوم دندانهاى جلوى حضرتش داخل ظرف افتاد، گفت : الحمدالله ، اگر روزى من بود نوشيده بودم ،
پسر اشعث را عبيدالله براى دستگيرى مسلم بن عقيل روانه كرده بود. محمد بن اشعث نيز در اين ماموريت شخصيت دو گانه كوفه را به تصوير كشيد.
ابو مخنف روايت كرده است كه چون مسلم به چنگ محمد بن اشعث افتاد ، توانست پسر اشعث را راضى بكند تا پيغام او را براى امام حسين (ع) بفرستد محمد بن اشعث نيز كه با يك بخش از شخصيت خويش مسلم را به قتلگاه عبيدالله مى برد و با نيمى ديگر از آن شخصيت بى ميل نبود كه مانع رسيدن امام به كوفه شود تا وى ناگزير به مشاركت در شهادت فرزند رسول خدا نيز نگردد ، در خواست مسلم از پذيرفت و اياس بن العثل الطايى را به سوى امام فرستاد تا اين پيام را به آن حضرت برساند:
ابن عقيل در حالى مرا نزد تو فرستاد كه خودش به دست قوم اسير شده بود و به سوى مرگ روانه بود. او مى گفت كه اى حسين به سوى اهل بيت خويش مراجعت كن. مراقب باش ‍ تا مردم كوفه فريبت ندهند كه آنان همان يارانى از ياران پدرت هستند كه او با طلب مرگ ، يا كشته شدن آرزوى فراق از ايشان را داشت. كوفيان به تو و من دروغ گفتند و دروغگو عارى از راءى و قصد درست است.
و سرانجام پس از گفتگوى و جسارتهاى ابن زياد، او را بر بالاى دارالامارة به شهادت رساندند و سر و پيكر او را از بالا به زمين انداختند و در ميان شهر آن را بر روى زمين مى كشيدند و اين در روز عرفه نهم ذى حجه بود.
پس از شهادت مسلم بن عقيل در پشت بام دارالاماره كوفه ، چون به دستور عبيدالله ، هانى بن عروه را نيز در بازار قصابان و گوسفند فروشان كوفه و در مقابل ديدگان مذحجيانى كه هانى ايشان را به نجات خود فرا مى خواند ، گردن زدند و سرهاى بريده آنان را براى يزيد به دمشق فرستادند ، اين واقعيت در كوفه عيان تر شد ، كه ساكنان اين شهر نه تنها در ايمان خويش بى ثبات و بى ريشه بودند ، بلكه عصبيت قبيله اى نيز در ميان ايشان رنگ باخته بود.





نوشته شده در تاريخ یک شنبه 18 دی 1390  توسط مهدی شکیبا مهر
سفير عشق


چرا شهر اين چنين ترسيده است ؟ خانه ها و ديوارهايش از ترس ‍ مى لرزند... كجاست شكوه از دست رفته كوفه ؟... كجاست هيبت ديرين كوفه ؟... آيا به فراموشى سپرده است كه روزى پايتخت بوده است ؟!
مرد غريبى كه شب قبل ، هزاران نفر بر گرد او جمع شده بودند، پرسان است ... هم اكنون در كوچه هاى شهر، هراسان مى گردد... هيچ كس ‍ نيست كه او را راهنمايى كند... آيا او در مسؤ وليتى كه بر دوش دارد شكست خورده است ؟
او سفير حسين به كوفه يعنى پايتخت عظمت فراموش شده است . كجايند آنانكه با وى براى انقلاب ، دست بيعت داده بودند؟... كجايند آن همه شمشيرها و سپرها و آن همه كلماتى كه شبيه به برق آسمان و صداى رعد بودند؟!
چه شد كه آن ارتش بيست هزار نفرى ، اكنون مانند موش هايى شده كه از ترس به سوراخ خزيده و در دل زمين پنهان گشته اند؟!
مى انديشد كه فرياد بزند): يا منصور امت(
شعار انقلاب ... فريادهايى كه در بدر سر داده مى شد... شايد بار ديگر بر گرد او جمع شوند... شايد كاخ ظلم را بار ديگر محاصره كنند. اما كسانى كه در روشنايى روز او را رها كرده اند، چگونه در دل شب سياه دوباره برمى گردند؟! كسانى كه در روز روشن فرار كرده اند، آيا بار ديگر در سياهى شب بازمى گردند؟
((مسلم بن عقيل )) گام برمى دارد... گامهاى خسته خود را برمى دارد و مى گذارد. در جلو چشم او تمامى تصاوير هيجان انگيز، مجسم مى شوند. به همراه دو راهنماى خود از بيابانهاى سوزان و خشك عبور مى كند... ريگهاى مواج بيابان تفتيده ... جايى كه نه آب است و نه آثار حيات و نه هيچچيز ديگر جز دانه هاى شن داغ ... تشنگى ... سرگردانى !


دو راهنماى او از تشنگى در كوير جان داده اند و او بايد تنها به راه خود ادامه دهد. مى خواهد از همان راهى كه آمده برگردد... اما حسين از او خواسته كه تا پايان راه برود. او، سفير حسين در راه كوفه است ... كوفه اى كه در پى به دست آوردن عظمت گذشته خويش است ... كوفه اى كه تشنهديدار دوباره على بن ابيطالب است ... تا عدل او را بسرايد... رحمت او را... همدردى او با فقيران و مسكينان را... كوفه اى كه مى خواهد دوباره از سخنان نغز او به طرب درآيد... كوفه اى كه از منبر متروك مى خواهد كه چشمه علم و فصاحت جارى كند... اينها رؤ ياها و آرزوهاى مردان موش صفتى است كه در سوراخها خزيده و از وحشت به خود مى لرزند. اينها آرزوهاى چونان گلى هستند كه نياز به بازوانى مسلح دارند.
خستگى ، سفير را رنج مى دهد... مانند فرمانده شكست خورده اى گامهاى خود را به سختى برمى دارد... تلخى شكست را احساس مى كند... در مقابل ارتشى خيالى . جا داشت كه دهشتزده باشد. چگونه ارتش بزرگ او با يك شايعه دروغين پراكنده شد!... در مقابل لشكرى كه بزودى از شام مى رسد... لشكرى خيالى ... لشكرى كه ساخته خيال بيمار بود... خيالى كه از عقل يك موش برخاسته كه از گربه مى هراسد... تنها از نام او مى ترسد.
مرد غريب ، نفس زنان كنار خانه اى قديمى مى نشيند. گويا كه هنوز در صحرا گام برمى دارد... هنوز دره را مى پيمايد.
((طوعه)) در را باز مى كند؛ پيرزنى كه در انتظار پسرش مى باشد، همان پسرى كه رفته است تا با يافتن آن مرد جايزه بگيرد.
- آيا ممكن است كه جرعه اى آب به من بدهى ؟
زن شتابان مى رود و آب براى او مى آورد... قدرى از آب را مى نوشد و بقيه را بر روى سينه خويش مى ريزد. مى خواهد آتش كوير را كه در درون او شعله ور است خاموش كند.


پيرزن در حالى كه از نشستن وى ناراحت است مى گويد:
- مگر آب ننوشيدى اى بنده خدا؟!... پس برخيز و به خانه ات برو.
سكوت مى كند... سكوتى ناشناخته كه نمى خواهد كسى به راز او پى ببرد.
- برخيز! خداوند تو را عافيت دهد... اين درست نيست كه تو درِ خانه من بنشينى .
- چه كنم ؟... راه را گم كرده ام ... و كسى نيست كه مرا راهنمايى كند.
زن وحشت زده مى پرسد: مگر تو كيستى اى بنده خدا؟!
- من((مسلم بن عقيل ))هستم .
زن در حالى كه احساس خطر مى كند مى گويد:
- تو مسلم هستى ؟!... برخيز! پس برخيز.
- كجا، اى كنيز خدا؟!
- به منزل من ...
و در آن افق تاريك درى گشوده مى شود... روزنه اى كه به نور منتهى مى گردد... لحظه اى از اميد... قطره اى آب در دل تفتيده كوير.
منزلى كوفى ، آن مرد آواره ((مسلم بن عقيل )) را در آغوش گرفته است ؛ ولى ساير منازل به صداى سم اسبانى گوش مى دهند كه در پى يافتن مردى غريب مى باشند







نوشته شده در تاريخ یک شنبه 18 دی 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 

مسلم؛ سفیر عشق

درباره مسلم پسر عقیل علیهماالسلام

مسلم

 

(قسمت اول)

 

مسلم؛ آزاده ای در بند (بخش دوم)

مسلم بن عقیل علیه السلام، یكى از درخشان ترین چهره هاى نهضت حسینى بود كه براى ارزیابى زمینه قیام، به وسیله امام حسین علیه السلام به كوفه اعزام شد. كنیه مسلم، ابو داوود و لقبش، محدّث بوده است. وى به پیامبر خدا صلى الله علیه و آله شباهت داشت و شجاع ترین فرزند عقیل بن ابى طالب، شمرده مى شد.

مادر مسلم علیه السلام، كنیزى به نام حُلَیَّه از اسیران شام بوده است كه پدرش عقیل، او را خریده بود. بر پایه گزارش طبرى، مسلم علیه السلام در كوفه متولّد شده است. این گزارش، در كنار گزارش هاى دیگر كه وى را از یاران امام على علیه السلام و در جنگ صِفّین از فرماندهان جناح راست پیاده نظام لشكر ایشان شمرده اند، حاكى از آن است كه عقیل، سال ها قبل از آمدن امام على علیه السلام به كوفه، در این شهر، زندگى مى كرده است و شاید یكى از عللى كه امام حسین علیه السلام، مسلم را به نمایندگى از جانب خود به كوفه اعزام كرد، آشنایى او با مردم آن شهر باشد.

مسلم، داماد امیرمؤمنان علیه السلام بود و نام همسرش در برخى منابع، رُقَیّه و در برخى دیگر، امّ كلثوم گزارش شده است كه احتمالاً كنیه او رقیّه باشد. وى، دو فرزند به نامهاى عبداللّه و على داشت كه عبداللّه در كربلا به شهادت رسید. فرزندان دیگرى نیز از وى، گزارش شده است.(1) به هر حال، تصریح شده كه نسلى از وى، باقى نمانده است.

چند تن از برادران مسلم علیه السلام نیز در كربلا حضور داشته اند [که همگی] به شهادت رسیدند.(2)

 

ورود مسلم به کوفه

مسلم، از مكّه در نیمه ماه رمضان، بیرون رفت و در پنجم شوّال به كوفه رسید و در این زمان، امیر كوفه، نعمان بن بشیر انصارى بود.(3)

مسلم، داماد امیرمؤمنان علیه السلام بود و نام همسرش در برخى منابع، رُقَیّه و در برخى دیگر، امّ كلثوم گزارش شده است كه احتمالاً كنیه او رقیّه باشد. وى، دو فرزند به نامهاى عبداللّه و على داشت كه عبداللّه در كربلا به شهادت رسید. فرزندان دیگرى نیز از وى، گزارش شده است.(1) به هر حال، تصریح شده كه نسلى از وى، باقى نمانده است

محل اقامت مسلم در کوفه

طبق دستور العمل امام حسین علیه السلام(4)، مسلم مى بایست خانه «هانى» را به عنوان محلّ اقامت و مركز مدیریت و فرماندهى نهضت، انتخاب مى كرد؛ امّا غالب گزارش ها، حاكى از آن است كه مسلم، وارد خانه مختار ثقفى شد.(5) و نیز گفته شده كه در خانه مسلم بن عَوسَجه ، اقامت گُزید.

به نظر مى رسد حكمت ورود مسلم به خانه هایى غیر از خانه اى كه امام علیه السلام معیّن كرده بود، این بوده كه جایگاه اصلىِ اقامتش پنهان بمانَد و در نهایت، مركز فرماندهى خود را در جایى كه امام علیه السلام معیّن كرده بود (یعنى خانه هانى) مستقر نماید. همین اقدام، سبب شد كه پس از تسلّط نسبى ابن زیاد بر كوفه، محلّ اختفاى مسلم، مشخّص نباشد. لذا ابن زیاد، تنها از طریق نفوذ دادنِ شخصى به نام مَعقِل به تشكیلات مخفى مسلم، توانست محلّ اقامت وى را كشف نماید.(6)

 ادامه در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 13 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 

مسلم، آزاده ای در بند 

مسلم؛ سفیر عشق(بخش اول)

مسلم بن عقیل

 

پناه بردن مسلم به خانه طَوعه

تاریخ طبرى به نقل از مجالد بن سعید می نویسد: مسلم، چون دید شب شده و جز سى نفر با او كسى نمانده، به سمت درهاى كِنده به راه افتاد و وقتى به آن درها رسید، ده نفر باقى مانده بودند و از مسجد كه خارج شد، دیگر كسى با او نبود. دید كسى نیست تا به او راه را نشان دهد و او را به خانه اى ببرد و اگر دشمن بر او حمله كرد، با او همدردى نماید و از او دفاع كند.

سرگردان در كوچه هاى كوفه مى گشت تا به درِ خانه زنى رسید كه نامش طَوعه بود. آن زن، كنیز اشعث بن قیس بود و چون از او بچّه دار شده بود، او را آزاد كرده بود. آنگاه اُسَیدِ حضرمی با او ازدواج كرد و فرزندى به نام بلال از او داشت. بلال بیرون رفته بود و مادرش بر در ایستاده بود و انتظارش را مى كشید. پسر عقیل به زن، سلام كرد و زن جواب داد.

مسلم به زن گفت: بنده خدا ! به من ، قدرى آب بده.

زن رفت و برایش آب آورد. مسلم ، همان جا نشست . زن ، ظرف آب را بُرد و باز گشت و گفت: مگر آب نخوردى؟

مسلم گفت: چرا.

الفتوح می نویسد: كسى جرأت نداشت به او نزدیك شود یا به او آب دهد. پسر اشعث رو به یارانش كرد و گفت: واى بر شما! این براى شما ننگ و عار است كه این گونه از یك مرد، درمانده شوید. همه با هم بر او یورش برید، همه بر مسلم یورش آوردند و او هم بر آنان یورش بُرد

زن گفت: پس نزد خانواده ات باز گرد.

مسلم ، سكوت كرد. زن، دو مرتبه حرف هایش را تكرار كرد. باز مسلم، سكوت كرد. آنگاه زن گفت: به خاطر خدا نزد خانواده ات باز گرد؛ شایسته نیست بر درِ خانه من بنشینى و من، این كار را روا نمى دارم.

مسلم برخاست و گفت: اى بنده خدا ! من در این شهر، خانه و خانواده اى ندارم. آیا مى خواهى پاداشى ببرى و كار نیكى انجام دهى ؟ شاید در آینده بتوانم جبران كنم .

زن گفت: اى بنده خدا ! جریان چیست؟

گفت: من ، مسلم بن عقیل هستم . این مردم به من دروغ گفتند و مرا فریفتند.

زن گفت: تو مسلم هستى؟

گفت: آرى.

زن گفت: داخل خانه شو . و او را داخل اتاقى غیر از اتاق نشیمن خود كرد و فرشى برایش انداخت و برایش شام برد ؛ ولى او شام نخورد.

زمانى نگذشت كه پسر آن زن، باز گشت. پسر دید كه مادرش به آن اتاق، زیاد رفت و آمد مى كند. از علت این کار سوال کرد ولی مادر جوابی نداد تا اینکه اصرار کرد.

زن گفت: فرزندم! در آنچه مى گویم، با هیچ كس از مردم سخن مگو. و از او پیمان گرفت و پسر، سوگند یاد كرد. زن، جریان را به وى گفت. پسر، دراز كشید و سكوت كرد.(1)

 

خبر دادن پسر طَوعه از مخفیگاه مسلم بن عقیل

تاریخ طبرى می نویسد: پسر طوعه، از یاران محمّد بن اشعث بود و چون از وجود مسلم باخبر شد، نزد محمّد آمد و به وى گزارش داد و محمّد هم به سرعت نزد عبید اللّه رفت و به وى خبر داد.(2)

 

حمله وحشیانه به خانه طَوعه براى دستگیرى مسلم

تاریخ طبرى می نویسد: مسلم، چون صداى سُم اسبان و سر و صداى مردان را شنید، دانست كه به سراغ وى آمده اند. پس با شمشیر به سوى آنان آمد. آنان به خانه یورش آوردند. مسلم، سخت با آنان درگیر شد و آنان را با شمشیر مى زد تا آنها را از خانه بیرون راند. آنان دوباره باز گشتند و باز مسلم، سخت با آنان درگیر شد.

میان مسلم و بُكَیر بن حُمرانِ اَحمرى، دو ضربه شمشیر، رد و بدل شد. بُكَیر، ضربتى بر دهان مسلم زد و لب بالاى او قطع شد و شمشیر بر لب پایین نشست و دندان هاى پیشین مسلم افتاد و مسلم هم ضربتى بر سر و ضربتى دیگر بر رگ گردن وى زد كه نزدیك بود به عُمق [گردنش] رخنه كند.

سپاهیان، چون اوضاع را چنین دیدند از بالاى بام خانه بر مسلم هجوم آوردند و سنگ به طرفش پرتاب مى كردند و توده هاى نِى را آتش مى زدند و به سویش مى انداختند. مسلم ، چون اوضاع را چنین دید ، با شمشیرِ برهنه به كوچه آمد و با آنان به نبرد پرداخت.(3)

مسلم بن عقیل

 

الفتوح می نویسد: كسى جرأت نداشت به او نزدیك شود یا به او آب دهد. پسر اشعث رو به یارانش كرد و گفت: واى بر شما! این براى شما ننگ و عار است كه این گونه از یك مرد، درمانده شوید. همه با هم بر او یورش برید.

همه بر مسلم یورش آوردند و او هم بر آنان یورش بُرد. در این درگیری مسلم از پشت سر، مورد اصابت نیزه قرار گرفت و بر زمین افتاد و به اسارت گرفته شد و اسب و سلاحش را هم گرفتند. مردى از قبیله بنى سلیمان به نام عبید اللّه بن عبّاس نیز جلو آمد و عمامه اش را برداشت.(4)

 

گریه مسلم بر امام حسین علیه السلام و خانواده اش

البدایة و النهایة می نویسد: استرى آوردند و مسلم را بر آن سوار كردند و شمشیرش را گرفتند. او دیگر از خود ، اختیارى نداشت. آن گاه گریست و دانست كه كشته مى شود و از [زنده ماندنِ] خود ناامید شد و گفت: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَیْهِ رَ جِعُونَ»

برخى از كسانى كه اطراف مسلم بودند، گفتند: كسى كه دنبال چیزى است مانند آنچه تو دنبال آنى، وقتى برایش چنین حوادثى رخ مى دهد، گریه نمى كند.

مسلم گفت: به خدا سوگند كه بر جان خود نمى گریم؛ بلكه بر حسین و خاندان حسین مى گریم؛ چرا كه او امروز یا دیروز از مكّه به طرف كوفه راه افتاده است. أمَا وَاللّه ِ لَستُ أبكی عَلى نَفسی ، ولكِن أبكی عَلَى الحُسَینِ وآلِ الحُسَینِ ، إنَّهُ قَد خَرَجَ إلَیكُمُ الیَومَ أو أمسِ مِن مَكَّةَ(5)

 

پیغام مسلم براى امام حسین علیه السلام جهت نیامدن به كوفه

مقتل خوارزمى می نویسد: چون مسلم بر استر سوار شد و از جان خود ناامید گشت رو به محمّد بن اشعث گفت: آیا مى توانى مردى از جانب من به سوى حسین بفرستى چرا كه مى دانم او و خاندانش به سوى شما حركت كرده است و [این پیام را] به حسین بگوید:

إنَّ مُسلِما بَعَثَنی إلَیكَ ، وهُوَ أسیرٌ فی یَدِ العَدُوِّ ، یَذهَبونَ بِهِ إلَى القَتلِ ، فَارجِع بِأَهلِكَ ... مرا مسلم فرستاده است. او در چنگال دشمن گرفتار است و او را به سمت كشتن مى بَرند. به همراه خانواده ات باز گرد و كوفیان، تو را نفریبند. آنان، همان یاران پدرت هستند كه آرزو داشت با مرگ یا كشته شدن، از آنان رهایى یابد. به راستى، كوفیان به من دروغ گفتند و من هم همان را براى شما نوشتم و كسى كه با دروغِ دیگران فریفته مى شود ، رأیى ندارد.

الأخبار الطوال می نویسد: چون حسین علیه السلام به منزل زُباله(6) رسید، فرستاده محمّد بن اشعث و عمر بن سعد با ایشان مواجه شد و پیام مسلم را به او رسانْد.(7)

به همراه خانواده ات باز گرد و كوفیان، تو را نفریبند. آنان، همان یاران پدرت هستند كه آرزو داشت با مرگ یا كشته شدن، از آنان رهایى یابد. به راستى، كوفیان به من دروغ گفتند و من هم همان را براى شما نوشتم و كسى كه با دروغِ دیگران فریفته مى شود ، رأیى ندارد

مسلم در برابر عبیدالله

در این جلسه ابن زیاد سعی در متهم کردن مسلم به شورش و خرابکاری بر علیه خلیفه مسلمین را داشت تا کشتن او را برحق جلوه دهد که با پاسخهای کوبنده مسلم مواجه شد در نهایت پسر مرجانه که در برابر سخنان بر حق و روشنگر مسلم حرفی برای گفتن نداشت شروع به ناسزاگویی کرد.

الإرشاد می نویسد: ابن زیاد به وى گفت: خداوند، مرا بكشد اگر تو را به گونه اى نكشم كه [پیش از این] در اسلام، كسى آن گونه كشته نشده است!

مسلم به وى گفت: تو سزاوارترین كسى هستى كه در اسلام، بدعت بگذارد و تو هیچ گاه بدترین كشتن و زشت ترین مُثله كردن و بدسرشتى و پیروزىِ دنائت آمیز را رها نمى كنى.

ابن زیاد، شروع به دشنام دادن به مسلم و حسین و على و عقیل كه درود و سلام خداوند بر آنان باد كرد و مسلم، هیچ پاسخ نمى گفت. آنگاه ابن زیاد گفت: او را بالاى قصر ببرید و گردنش را بزنید و آن گاه بدنش را به سرش ملحق سازید.

 

شهادت مسلم بن عقیل علیهما السلام

بكر بن حُمرانِ احمرى، مسلم را بالا [ى قصر] بُرد در حالى كه مسلم تكبیر مى گفت؛ استغفار مى كرد و بر پیامبر صلى الله علیه و آله درود مى فرستاد و مى گفت: خداوندا ! میان ما و قومى كه ما را فریفتند و تكذیب كردند و خوار ساختند، داورى فرما، گردنش را زد و بدنش را به دنبال سرش پایین انداخت.(8)

الفتوح می نویسد: عبید اللّه بن زیاد، دستور داد مسلم بن عقیل و هانى بن عروه كه خداوند، آن دو را رحمت كند را وارونه به دار كشند و تصمیم گرفت سرهاى آنان را نزد یزید بن معاویه بفرستد ... وقتى نامه و دو سر به یزید بن معاویه رسید، نامه را خواند و دستور داد سرها بر دروازه شهر دمشق، نصب گردند.(9)

----------------------------------------------------------------------------

1.       تاریخ الطبری : ج 5 ص 371 ، الكامل فی التاریخ : ج 2 ص 541

2.       تاریخ الطبری : ج 5 ص 35ظ 

3.       تاریخ الطبری : ج 5 ص 373

4.       الفتوح : ج 5 ص 53

5.       البدایة والنهایة : ج 8 ص 155

6.       تقریبا پس از طی دو سوم از مسیر مکه به کوفه به این منطقه می رسیم.

7.       الأخبار الطوال : ص 247

8.       الإرشاد : ج 2 ص 62

9.       الفتوح : ج 5 ص 61

منبع:تبیان

 





نوشته شده در تاريخ یک شنبه 13 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر
.: Weblog Themes By Rasekhoon:.