مقدس اردبيلي مي فرمايد: آمدم كربلا زيارت اربعين بود از بسكه ديدم زائر آمده و شلوغ است ، گفتم : داخل حرم نروم با اين طلبه ها مزاحم زوار از راه دور آمده نشويم .
 گفتم : همين گوشه صحن مي ايستم زيارت مي خوانم ، طلبه ها را دور خودم جمع كردم يك وقت گفتم : طلبه ها اين آقا طلبه اي كه در راه براي ما روضه مي خواند كجا است ، گفتند: آقا در بين اين جمعيت نمي دانيم كجا رفته است . پاورقي منبع:پایگاه عاشورا
در اين اثناء ديدم يك عربي مردم را مي شكافت و بطرف من آمد و صدا زد ملا احمد مقدس اردبيلي مي خواهي چه كني ؟ گفتم مي خواهم زيارت اربعين بخوانم ، فرمود: بلندتر بخوان من هم گوش كنم . 
زيارت را بلندتر خواندم يكي دو جا توجه ام را به نكاتي ادبي داد وقتي كه زيارت تمام شد به طلبه ها، گفتم : اين آقا طلبه پيدايش نشد؟ گفتند: آقا نمي دانيم كجا رفته است يك وقت اين عرب بمن فرمود مقدس اردبيلي چه مي خواهي ، گفتم : يكي از اين طلبه ها در راه براي ما گاهي روضه مي خواند، نمي دانم كجا رفته ، مي خواستم اينجا بيايد و براي ما روضه بخواند. 
آقاي عرب بمن فرمود مقدس اردبيلي مي خواهي من برايت روضه بخوانم ؟ گفتم : آري آيا به روضه خواندن واردي ؟ فرمود: آري كه در اين اثناء ديدم عرب رويش را به طرف ضريح اباعبداللّه الحسين (ع ) كرد و از همان طرز نگاه كردن ما را منقلب كرد يكوقت صدا زد يا اباعبداللّه نه من و نه اين مقدس اردبيلي و نه اين طلبه ها هيچ كدام يادمان نمي رود از آن ساعتي كه مي خواستي از خواهرت زينب (عليهاالسلام ) جدا شوي در اين هنگام ديدم كسي نيست فهميدم اين عرب مهدي زهرا(عليهاالسلام ) بوده واقعا ساعت عجيبي بود. (1)
1- ترجمه كامل الزيارات ص 416.
زاهد عابد و واعظ متعظ، مرحوم حاج شيخ غلامرضا طبسي قدس سره فرمود:
 با چند نفر از دوستان با قافله به عتبات عاليات مشرف شديم. هنگام مراجعت براي ايران، شب آخري که در سحر آن بايد حرکت مي کرديم، به ياد آوردم که در اين سفر، مشاهده مشرفه و مواضع متبرکه را زيارت کردم جز مسجد براثا که آن را فراموش کرده ام و حيف است از درک فيض آن مکان مقدس محروم باشيم. پاورقي منبع:پایگاه عاشورا
سپس به رفقا گفتم: بياييد به مسجد براثا برويم.
آنها گفتند: وقت نيست! خلاصه آنها نيامدند و خودم تنها، از کاظمين بيرون آمدم.
وقتي به مسجد رسيدم، در را بسته ديدم و معلوم شد که در را از داخل بسته و رفته اند و کسي هم در آنجا نيست. حيران شدم که چه کنم؟ اين همه راه را به اميدي آمده ام! سپس به ديوار مسجد نگريستم، ديدم مي توانم از آن ديوار بالا بروم! 
بالاخره هر طوري بود از ديوار مسجد براثا بالا رفتم و داخل مسجد شدم و با فراغت مشغول نماز و دعا شدم! به گمان اينکه در مسجد را از داخل بسته اند و باز کردنش آسان است.
در داخل مسجد هم کسي نبود. پس از فراغت از نماز و دعا، آمدم تا در را باز کنم ولي ديدم که قفل محکمي بر در زده اند و به وسيله ي نردبان يا چيز ديگري رفته اند!
حيران شدم که چه کنم؟ ديوار داخل مسجد هر طوري بود که اصلا نمي شد از آن بالا رفت! با خود گفتم: عمري است دم از امام حسين عليه السلام مي زنم و اميدوارم که به برکت آن بزرگوار، در بهشت برايم باز شود، با اينکه درب بهشت يقينا مهمتر است! باز شدن اين در هم به برکت حضرت ابي عبدالله عليه السلام سهل است.
پس با يقين تمام، دست به قفل گذاشتم و گفتم: «يا حسين عليه السلام» و سپس آن را کشيدم و فورا در باز گرديد! در را باز کردم و از مسجد بيرون آمدم و شکر خدا را بجاي آوردم و به قافله هم رسيدم. (1) .
(1) داستانهاي شگفت ص 50، کرامات الحسينيه ج 1، ص 37.
مرحوم شيخ احمد كافى اين شهيد گمنام و سرباز واقعى امام زمان و عاشق ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف و واعظ شهير و شهيد در راه دين رضوان اللّه تعالى عليه فرمود: مرحوم سيد هاشم رضوان اللّه تعالى عليه يكى از علماء بزرگ شيعه شام بود كه سه دخترداشته ، مى گويد يكى از دخترهايم خواب رفت يك شب بيدار شد صدا زد: بابا در شب بى بى رقيه را خواب ديدم . بى بى به من فرمود: دختر به بابات سيدهاشم بگو آب آمده در قبر من و بدن من نارحت است قبر مرا تعمير كنيد. بابا اعتنائى نكرد، مگر مى شود با يك خواب دست به قبر دختر امام حسين ع زد.
 فردا شب دختر و سطى همين خواب را ديد: باز بابا اعتنايى نكرد. شب سوم دختر كوچولوى سيد اين خواب را ديد شب چهارم خود سيد هاشم مى گويد خوابيده بودم يك وقت ديدم يك دختر كوچولو دارد مى آيد اين دختر از نظر سِنّى كوچك است اما آنقدر با اُبهت است باصولت و جلالت دارد مى آيد رسيد جلوى من به من فرمود سيد هاشم مگر بچه هايت به تو نگفتند كه من ناراحتم قبر مرا تعمير كن ؟ پاورقي منبع:پایگاه عاشورا
  گفت : من با وحشت از خواب پريدم رفتم والى شام را ديدم جريان را گفتم والى نامه نوشت به سلطان عبد الحميد، سلطان جواب نوشت براى والى كه ما جراءت نمى كنيم اجازه نبش قبر بدهيم به همين آقاى سيد هاشم بگوئيد خودش اگر جراءت مى كند قبر را نبش كند و بشكافد پائين برود قبر را تعمير كند مادست نمى زنيم سيد هاشم چند تا از علماى شيعه را ديد، اينها حرم را قُرُقْ كردند، ضريح را كنار گذاشتند كلنگ به قبرزدند، مقدار كمى كه قبر را كندند آثار رطوبت پيدا شد، پائين تر رفتند، ديدند آب آمده در قبر بدن بى بى در كفن لاى آب افتاده ، سيد هاشم رفت پائين دستهايش را برد زير بدن اين سه ساله ، بدن را با كفن از توى آبها آورد بيرون ، روى زانويش  گذاشت ، آب قبر را كشيدند، نزديك ظهر شد، بدن را گذاشتند در يك پارچه سفيد نماز خواندند، غذا خوردند، دو مرتبه آمد بدن را گرفت روى دستش ، تا غروب اينها مشغول بودند، تا سه روز قبر را تعمير كردند، و به جاى آب گُلاب مصرف مى كردند، و گِل درست مى كردند و قبر را مى ساختند، جلوگيرى از آن آبها شد و قبر ساخته شد، يك تكه پارچه ديگر سيدهاشم از خودش آورد، روى كفن انداخت ، بدن را برداشت ، در قبر گذارد. علماى شيعه مى گويند در اين چند روز همه گريه مى كردند سيد هاشم هم همينطور، اما روز سوم وقتى سيد هاشم بدن را در قبر گذاشت و آمد بيرون ديگر داد مى زد گفتم سيد هاشم چى شده چرا فرياد مى زنى ؟ گفت به خدا ديدم آنچه شنيده بودم ، اين كلمه را بگويم امروز آتشت بزنم هِى داد مى زد رفقا به خدا ديدم آنچه شنيده بودم . گفتيم سيد هاشم چه ديدى ؟ گفت به خدا وقتى اين بدن را بردم در قبر دستم را از زير بدن بيرون كشيدم يك مقدار گوشه كفن عقب رفت ديدم هنوز بدنش  كبود و سياه است ، هنوز جاى آن تازيانه ها روى بدن اين سه ساله باقى است . 
نغمه هائى از بلبل بوستان حضرت مهدى عج ، ج 1، ص 29
يکي از مسلمانان در بستر بيماري افتاده بود و از شدت آتش تب مي سوخت. امام حسين عليه السلام به عيادت او رفت، همين که آن حضرت از در خانه، وارد منزل بيمار شد، تب در بدن بيمار خارج شد.
 امام عليه السلام کنار بستر بيمار نشست و از او احوال پرسي فرمود. پاورقي منبع:پایگاه عاشورا  
بيمار گفت: «به برکت قدوم مبارک شما، تب از بدنم خارج شد و اکنون بسيار خشنودم.» 
امام حسين عليه السلام فرمود:
«والله ما خلق الله شيئا إلا و قد امره بالطاعة لنا.»
«به خداوند سوگند که چيزي آفريده نشده مگر آنکه خداوند او را به اطاعت از امر ما ملزم نموده است.»
سپس فرمود: «اي تب!»
راوي گويد ما صدايي شنيديم ولي صاحب آن صدا را نديديم که گفت: «لبيک يا أباعبدالله!»
«فرمانبردارم يا اباعبدالله!»
امام عليه السلام فرمود: «مگر اميرمؤمنان علي به تو امر نکرده بود که نزد کسي نروي مگر آنکه، آن کس از دشمنان ما اهلبيت باشد و يا گناهکاري باشد که تو کفاره ي گناهان او باشي؟!» (1) .
(1) مناقب آلابيطالب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 51.
جمال الدين الخليعي موصلي پدر او حاكم موصل و ناصبي و يكي از دشمنان اهل بيت (عليهم السلام ) بود، مادرش هم ناصبيه بود چون پسري برايش متولد نمي شد به مقتضاي عقيده فاسد خودش نذر كرد كه اگر خداي تعالي به او پسري عطا كند به شكرانه او پسر را سر راه زوارهاي حضرت اباعبداللّه (ع) بفرستد تا زوارها از شام و جبل عامل كه مي آيند و عبور آنها به موصل مي شود آنها را به قتل برساند.
 پاورقي منبع:پایگاه عاشورا  
بعد از مدتي جمال الدين متولد مي شود چون به حدّ جواني رسيد مادرش او را از نذر خود با خبر مي كند لاجرم با مادرش از عقب زواريكه از موصل عبور كرده بودند رفت . 
چون به مسيب رسيد، ديد زوار از جسر عبور كرده اند همان جا توقف كرد تا هنگامي كه مراجعت كردند آنها را به قتل برساند. در كناري كمين كرده بود كه در همين حال خوابش برد در عالم رؤ يا ديد قيامت شده ملائكه آمدند او را گرفتند و در آتش انداختند آتش او را نسوزاند وبه او اثر نكرد. 
ملك جهنم خطاب كرد به آتش ، چرا او را نمي سوزاني ؟ 
آتش گفت : غبار (زوّار) كربلا به او نشسته است ، او را بيرون آوردند، شستشويش دادند دو باره او را در آتش انداختند باز آتش او را نسوزاند. ملك گفت : چرا ديگر او را نمي سوزاني ؟ آتش گفت : شما ظاهر او را شستيد اما غبار داخل درجوف او شده ! از خواب بيدار شد و از آن عقيده فاسد برگشت و مذهب تشيع را اختيار كرد و مشغول مداحي حضرت اميرالمؤ منين (ع) شد و بعضي مي نويسند آمد كربلا و بعضي شعراء به او اين شعر را نسبت داده اند. 
اِذا شِئْتَ النَّجاةَ فَزُرْ حُسَيْنا لِكَيْ تَلْقي اِلا لَه قَريرَ عَيْنِ فَاِنَّ النّارَ لَيْسَ تَمُسُّ جِسْما عَلَيْهِ غُبارُ زُوّارِ الْحُسَيْنِ 
يعني اگر نجات از آتش مي خواهي پس زيارت كن آقا امام حسين (ع) را زيرا غبار زوار حسين (ع) بر او نشسته باشد. (1) 
1- دين ما علماي ما، 154
اوقاتي كه در سامراء مشغول تحصيل علوم ديني بودم اهالي سامراء به بيماري وباء و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده اي مي مردند روزي در منزل استادم مرحوم سيّد محمّد فشاركي اعلي اللّه مقامه و جمعي از اهل علم بودند، ناگاه مرحوم آقا ميرزا محمّد تقي شيرازي تشريف آوردند و صحبت از بيماري وباء شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند.
   از فردا تلف شدن شيعه موقوف شد و همه روزه عده اي از سني ها مي مردند به طوريكه بر همه آشكار گرديده برخي از سني ها از آشناهاي خود از شيعه ها پرسيدند: سبب اينكه ديگر از شما تلف نميشوند چيست ؟  پاورقي منبع:پایگاه عاشورا
مرحوم ميرزا فرمود: اگر من حكمي بدهم آيا لازم است انجام شود يا نه ؟ همه اهل مجلس تصديق نمودند كه بلي . سپس فرمود: من حكم مي كنم كه شيعيان ساكن سامراء از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زيارت عاشوراء شوند و ثواب آنرا هديه روح شريف نرجس خانم والده ماجده حضرت حجة بن الحسن (ع ) نمايند تا اين بلاء از آنها دور شود اهل مجلس اين حكم را به تمام شيعيان رساندند و همه مشغول زيارت عاشوراء شدند.
به آنها گفته بودند: 
زيارت عاشوراء، آنها هم مشغول شدند و بلاء از آنها هم بر طرف گرديد. 
جناب آقاي فريد سلمه اللّه تعالي فرمودند: وقتي گرفتاري سختي برايم پيش آمد فرمايش آن مرحوم بيادم آمد از اول محرم سرگرم زيارت عاشوراء شدم روز هشتم بطور خارق العاده برفرج شد. (1)
1- ترجمه كامل الزيارات ص 461.
مرحوم محدث نوري رحمة اللّه عليه در دار السلام جلد دوم صفحه سيصدو سي وسه نقل نموده از علي بن عبدالحميد در كتاب انوار المضيئة كه سيد جعفر بن علي از عمويش نقل كرده كه باجماعتي به خانه خدا رفتيم در اين بين فقيه بن ثويره سوراوي متولي و معلم و راهنماي حج واحرام مابود، در آنجا با مردي كه از اهل يمن بود با ما دوست شد و پيشنهاد كرد كه به منزل او در مكه برويم ما هم پذيرفتيم و با او حركت كرديم و به منزلش رفتيم او غلامها وتجملات و ثروت زيادي داشت و براي ما غذائي حاضر كرد وپذيرائي گرمي از ما شد بعد از صرف غذا آماده مراجعة شديم ، فقيه را نگه داشت و گفت با تو كاري دارم ما حركت كرديم قبل از اينكه به منزل خود برسيم فقيه بما ملحق شد سپس همگي باهم بطرف ابطح براه افتاديم چون شب از نيمه گذشت ناگهان ديديم فقيه از خواب بيدار شده و گريه مي كند و كلمه لااله الااللّه ميگويد ما را قسم مي داد كه برگرديم و در همان نيمه شب خود را به خانه اسعد بن اسد برسانيم هر چه عذر آورديم كه خطر جاني داردزيرا دزدان وراهزنان در آنجا زياد هستند قبول نكرد و به اصرار و التماس ماهم با او همراهي كرديم تا به در سراي اسعد بن اسد رسيده و دق الباب كرديم پشت در آمد خود را معرفي كرديم گفت در اين وقت ساعت از شب ميترسم در را بروي شما بازكنم زياد مبالغه نموديم تا در را باز كرد و فقيه محرمانه با او به گفتگو پرداخت و او را قسم ميداد و او هم ميگفت هرگز اينكار را نخواهم كرد.
 پاورقي منبع:پایگاه عاشورا  
  پرسيدم قضيه چيست ؟  اسعد گفت روز قبل من به ايشان گفتم تو بكربلا نزديكي و زياد بزيارت حضرت سيد الشهداء ع مي روي ولي من از كربلا دور هستم و توفيق زيارت آن حضرت را ندارم ولي من بزيارت بيت اللّه الحرام و حج زياد رفتم ، از تو يك تقاضا و خواهشي دارم و آن اينكه يكي از زيارتهائي كه كربلا رفتي بمن بفروشي بيك حج ، قبول نكرد تا بالاخره راضي شدم نه حج و چهار مثقال طلاي سرخ باو بدهم و او هم يك زيارت كربلا در مقابل بمن واگذارد راضي شد و الحال بمن ميگويد معامله را فسخ كن سبب فسخ را هم نمي گويد و من هم حاضر نيستم اين معامله را بهم بزنم . ما به فقيه گفتيم چرا قبول نمي كني ؟ جوابي نداد تا اينكه اصرار زياد كرديم تاجريان را به اين نحو نقل كرد، كه امشب در عالم رؤ يا ديدم قيامت برپاشده و مردم بطرف بهشت و جهنم روانه هستند منهم روانه بهشت شدم تا بحوض كوثر رسيدم و از مولا حضرت اميرالمؤ منين ع تقاضاي آب كردم حضرت فرمود برو از حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام آب بگير متوجه شدم كه حضرت زهرا سلام اللّه عليها لب حوض كوثر نشسته سلام كردم صورت مبارك را از من برگردانيد و اعتنايي بمن نفرمود، عرضكردم بي بي من يكي از مواليان و دوستان و از شيعيان شما وفرزندان شما هستم 
فرمود: تو به ساحت مقدس فرزندم اهانت كردي و ارزش زيارت فرزندم حسين ع را پائين آوردي و در آنچه گرفته اي خداوند بتو بركت ندهد، با كمال ترس و وحشت از خواب برخاستم حالا هرچه الحاح ميكنم اين شخص نمي پذيرد اسعد تا اين قضيه را شنيد گفت حالا كه اينطور است اگر تمام كوههاي مكه را طلا كني و به من بدهي معامله را فسخ نخواهم كرد... بعد برگشتيم . 
دوسال از اين داستان گذشت كه فقر و بيچارسگي فقيه را در بر گرفت و كارش بگدائي كشيد و ميگفت همه اين بلاها بواسزهرا سلام اللّه عليها مي باشد. (1)
1- زندگاني عشق
حاج شيخ مهدي كرمانشاهي از پدر بزرگوارش نقل مي كرد:
 در حرم حضرت اباالفضل العباس (ع) مشرف بودم اياّم ، اياّم زيارتي و حرم مملو از جمعيت بود، در اين اثناء مرد و زن عربي با هم مشغول زيارت خواندن شدند و دور ضريح طواف مي كردند تا اينكه به بالاي سر حضرت اباالفضل (ع) رسيدند. پاورقي منبع:پایگاه عاشورا
يك وقت ديدم همسر آن مرد عرب به ضريح چسبيد به طوري كه تمام اعضايش از سر و صورت و پيشاني و بيني و شكم و دست و پا همه به ضريح ميخ كوب شد. از هول اين حادثه صداي ناله و شيون مردم بلند شد و هر چه خواستند او را از ضريح جدا كنند نمي شد تا اينكه صداي فرياد شوهرش بلند شد و گفت : يا عباس  زن من پيش شما گرو باشد من الان مي روم گاوميش را مي آورم و بعد رفت . معلوم شد اينها گاوميشي را نذر حضرت كرده بودند ولي بعد پشيمان شده و به نذرشان عمل نكرده بودند. 
كم كم مردم جمع شدند به نحوي كه حرم و رواق و ايوان طلا پر از جمعيت شد و جلوي رفت و آمد بسته شد. 
همه منتظر نتيجه بودند كه آخرش چه مي شود. 
ما گمان كرديم منزل اين عرب دو سه فرسخي شهر است و رفتن و آمدنش چند ساعت طول مي كشد ولي مثل اينكه نزديك بود، چون بعد از ساعتي ديدم افسار يك گاوميش چاق را گرفته و دارد مي آيد. 
به مجرد وارد شدمردم هلهله و شادي كردند و صلوات فرستادند. (1)
1- الوقايع و الحوادث ، 3/44، معجزات وكرامات ، 44
متقي صالح، مرحوم محمد رحيم اسماعيل بيگ، که در توسل به اهل بيت عليهم السلام و علاقه قلبي به حضرت سيدالشهداء عليه السلام کم نظير بود و از اين جهت، رحمت و برکات صوري و معنوي نصيبش شده بود و در ماه رمضان 1387 به رحمت ايزدي واصل شد، اين قضيه را نقل فرمود:
 من در سن شش سالگي به درد چشم مبتلا شدم و تا سه سال گرفتار آن بودم و عاقبت از هر دو چشم، کور گشتم.
در ماه محرم و ايام عاشورا، در منزل دايي بزرگوارم - مرحوم حاج محمد تقي اسماعيل بيگ - روضه خواني بود و من هم به آنجا رفته بودم. چون هوا گرم بود و مردم شربت مي دانند. 
من از دايي خواهش کردم که اجازه دهد تا به مردم شربت دهم! گفت: تو چشم نداري و نمي تواني. گفتم: يک نفر چشم دار با من همراه کنيد، تا مرا ياري کند. دايي قبول نمود و من با کمک خودش به مردم شربت دادم... در اين اثناء مرحوم معين الشريعة اصطهباناتي منبر رفته بود و روضه ي حضرت زينب عليهاالسلام را مي خواند و من سخت متأثر و گريان شدم تا اينکه از خود بي خود شدم، در آن حال، زن مجلله اي که دانستم حضرت زينب عليهاالسلام هستند، دست مبارک بر دو چشم من کشيدند و فرمودند: «خوب شدي و ديگر چشم درد نمي گيري!»
پس چشم گشودم و اهل مجلس را ديدم! شاد و فرحناک به خدمت دايي خود دويدم. تمام اهل مجلس منقلب شدند و اطراف مرا گرفتند. سپس به امر دايي ام مرا در اطاقي بردند و مردم را متفرق نمودند.
مرحوم اسماعيل بيگ نقل مي کند که: چند سال قبل مشغول آزمايش بودم و غافل بودم از اينکه در نزديکم ظرف پر از الکل است و کبريت را روشن نمودم! ناگاه الکل مشتعل شد و تمام بدنم را از سر تا پا آتش زد. فقط چشمانم نسوخته بود! چند ماه در مريضخانه مشغول معالجه بودم. در آنجا از من پرسيدند چه شده که چشمت سالم مانده است؟!
من مي گفتم: اين عطاي خانم حضرت زينب عليهاالسلام و برکت مجلس روضه ي حضرت امام حسين عليه السلام است و حضرت زينب عليهاالسلام به من وعده فرمودند که تاآخر عمر
چشم درد نگيرم. (1) .
(1) کرامات الحسينيه ج 1، ص 40، داستانهاي شگفت ص 58.
عالم پرهيزگار حاج شيخ علي تاکي شهرضايي در دهه ي محرم سال 1322 اين قضيه را نقل فرمودند:
 سالي بنده در فصل زمستان، در مشهد مقدس بودم و به حضرت امام رضا عليه السلام عرض کردم که من خيلي به زيارت امام حسين عليه السلام مشتاق شده ام و فکر مي کنم اگر به کربلا نروم مريض مي شوم و از شما تقاضاي گذرنامه دارم! در آن زمان فقد يکصد و هفده تومان پول داشتم و گذرنامه نيز نداشتم. و نمي دانستم چگونه بايد به کربلا بروم. 
بالاخره به خرمشهر آمدم، سيد رضا رضواني برايم يک مکان در کشتي به مبلغ پانزده تومان کرايه کرد و نمي دانست که من مي خواهم بدون گذرنامه و به صورت قاچاق به کربلا بروم! عده ي ديگري در کشتي بودند همه داراي گذرنامه بودند. جايي در وسط آب يک شرطي آمد و ما يک فلس در دست او گذاشتيم و رد شديم. 
وقتي به بصره رسيديم. براي گرفتن بليط قطار اقدام کردم، اما چون نزديک اربعين و موقع ازدحام زوار بود، نتوانستم بليط تهيه کنم و مجبور شدم به مسافرخانه ي سيد علي حکاک بروم. در مسافرخانه اتاقي گرفتم و در اتاق رفتم و خوابيدم.
همين که به خواب رفتم، ناگاهان بيدار شدم و ديدم شخصي بالاي سرم ايستاده است و مي گويد: شما بليط مي خواستيد! بلند شويد و اثاثيه را جمع کنيد. در اين هنگام يک بليط قطار به من داد و ظاهرا پول آن را هم نگرفت و گفت: زود جمع کن و برو!
من اثاثيه را جمع کردم و به دوش گرفتم، لحاف و وسائل را در چادر خوابي پيچيده بودم و بر دوش گرفته بودم و يقينا هر کس مرا مي ديد، مي فهميد که ايراني هستم.
هنگامي که مي خواستيم به قطار وارد بشويم بايد تک تک به اتاقي که مأمور کنترل گذرنامه در آن بود وارد مي شديم و از طرف ديگر اتاق خارج مي شديم و به طرف قطار مي رفتيم. هنگامي که به اتاق رسيدم، متوجه شدم که هيچ مسافري در اتاق نيست و من بايد به تنهايي وارد اتاق شوم و گذرنامه را به شرطه نشان دهم و سپس از اتاق خارج شوم. اما من چون گذرنامه نداشتم، متحير شدم. ناگهان ملهم شدم که «يا امام حسين عليه السلام» و «يا اباالفضل عليه السلام» بگويم و رد شوم.
پس اين دو اسم مبارک را پيوسته بر زبان مي آوردم و در حالي که اثاثيه را بر دوش گرفته بودم، وارد اتاق شدم و از طرف ديگر خارج شدم! اما گويا در مقابل چشم آن مأمور پرده اي کشيده شده بود و مرا نمي ديد! هيچ واکنشي نسبت به من نشان نداد و من رد شدم. تا کربلا نيز کسي از ما گذرنامه نخواست.
   منبع:پایگاه عاشورا
حضرت حاج آقاسيد وليّ الله طبسي رضوان الله تعالي عليه فرمودند:
 در اواخر دولت عثماني كربلا غرق در بلا و ابتلا و گرفتاري بود و اهالي آن با حكومت (در واقعه حمزه بيك كه معروف بود) در مجادله بودند.    غنيمت است تاينجا كه آمديم يك زيارتي هم بكنم . بعد از اينكه از حرم بيرون آمدم ، با ازدحام مردم كه از طرف خيمه گاه به طرف صحن بود. مواجه شدم ، چون منزل آسيدعلي مسئله گو از توپ صدمه ديده بود، متزلزل شده . و از صداي تخريب آن مردم خيال كردند توپ ديگري زده شده لذا ازدحام به درون دالان صحن فشار ميآوردند. 
من با چند سر عائله در نهايت فقر و سختي بسر مي برديم . ضمناً هر هفته عصرهاي جمعه روضه مان ترك نمي شد و هر چه كه مي توانستم و اقتضاي حال بود و لو خرما به مجلس مي آوردم . يك هفته اي قدري خرماي زاهدي براي مجلس ذخيره كرده بودم ، از قضاء چند نفر از اعراب توابع كربلا كه از ترس جنگ به  آقا حضرت عباس (ع) پناهنده شده بودند، مهماني به منزل ما آمدند. (چون خانه ما در جوار آن حضرت بود). در خانه چيزي نبود مجبور شدم با خرماهاي زاهدي از آنها پذيرائي كنم .
چند روز از اين ماجرا گذشت ، صبح جمعه شد، رفتم توي فكر روضه و تهيه وسائل آن ، به خانه يكي از رفقاء رفتم كه دو قران از او قرض بگيرم ، ولي متاسفانه نداشت ، وقت برگشتن وارد صحن حضرت سيدالشهداء (ع) شدم ، با خودم گفتم :
در اين شلوغي پوست ساق پايم خراش برداشت كه ناچاراً از طرف كوچه و بازار به خانه برگشتم ، همينطوري كه داشتم ميرفتم دلم شكست ، گفتم : بهتر است كه به حرم  حضرت ابوالفضل (ع) مشرف شوم ، و عرض حال كنم . 
آمدم محل خراشيدگي را شستم و بعد بحرم حضرت پناهنده شدم ، توي حرم كسي جز دو كبوتر نبود. گفتم : مولاي من ، پايم مجروح شده ، تا مخارج خودم را از شما نگيرم دست برنمي دارم ، مجلس روضه دارم و وسائل آن مهيا نيست ، تا فرجي نرساني بيرون نمي روم . 
با خودم گفتم : يك دو كلمه روضه بخوانم شايد فرجي برسد، ايستادم و شروع به روضه خواندن كردم ، يك وقت متوجه شدم كه اگر كسي بيايد و بگويد براي كه روضه مي خواني ؟ چه بگويم ؟! روضه نخواندم و مشغول نماز هديه شدم . 
از نماز كه فارغ شدم ، ديدم كنار ديواري كه متصل به من بود يك دسته دوقراني گذاشته شده مثل صرّافها كه روي ميز و صندوق هايشان مرتب و دسته بندي شده مي چينند بود. گفتم : 
بَه بَه مولاي خودم  ابوالفضل (ع) مرحمت فرموده چون اگر از جيب كسي ريخته شده بود پخش مي شد و به اين خوبي دسته كرده و مرتب روي زمين قرار نمي گرفت ، به هر حال آنها را برداشتم و به منزل بردم و توي صندوق گذاشتم و از اين ماجرا به كسي چيزي نگفتم . 
تا يك سال هر وقت پول مي خواستم از آن پولها برمي داشتم و خرج مي كردم  و روزهاي جمعه هم مجلس روضه ام از صبح تا ظهر طول مي كشيد و غير چاي و نان و سيگار و قليان يك حقه شير مصرف مي شد. 
پرسيده شد: روزي چقدر مصرف خانه است ؟ 
گفتم : نمي دانم ، ليكن بعضي اوقات مي شد كه سه چهار عدد دوقراني برمي داشتم و زندگيم را مي چرخانيدم و چون خيلي كم از جايي به من پول مي رسيد مدت يك سال هيچ التفاتي نداشتم ، تا اينكه يك روز گفتم : 
خوب است كه پولها را بشمارم ببينم چقدر است ؟! وقتي شمردم ديدم هفتاد و دوقراني بود. بعد از آن پولها از آن پولها خبري نشد. (1)
 1- معجزات و كرامات ، 51
منبع:پایگاه عاشورا
در موقعي كه سرپرستي حوزه علميه اراك رابه عهده داشتند براي حضرت آية اللّه حاج مصطفي اراكي نقل فرموده بودند.
 هنگامي كه من در كربلا بودم شبي كه شب سه شنبه بود در خواب ديدم شخصي به من گفت : 
شيخ عبدالكريم كارهايت را انجام بده سه روز ديگر خواهي مرد.
من از خواب بيدار شدم و متحير بودم گفتم : البته خواب است و ممكن است تعبير نداشته باشد. 
روز سه شنبه و چهارشنبه مشغول درس و بحث بودم تا خواب از خاطرم رفت روز پنج شنبه كه تعطيل بود با بعضي از رفقاء به طرف باغ مرحوم سيد جواد رفتيم در آنجا قدري گردش و مباحثه علمي نموديم تا ظهر شد ناهار را همانجا صرف كرديم پس از ناهار ساعتي خوابيديم . 
در همين موقع لرزه شديدي مرا گرفت رفقاء آنچه عبا و روانداز داشتم روي من انداختند ولي همچنان بدنم لرزه داشت و در ميان آتش تب افتاده بودم حس كردم كه حالم بسيار وخيم است به رفقا گفتم مرا به منزلم برسانيد آنها وسيله اي فراهم كرده و زود مرا به شهر كربلا آوردند و به منزلم رساندند در منزل بي حال و بي حس افتاده بودم بسيار حالم دگر گون شد در اين ميان به ياد خواب سه شب پيش افتادم علائم مرگ را مشاهده كردم با در نظر گرفتن خواب احساس آخر عمر كردم . 
ناگهان ديدم دو نفر ظاهر شدند و در طرف راست و چپ من نشستند وبه همديگر نگاه مي كردند و گفتند: 
اجل اين مرد رسيده مشغول قبض روحش شويم . 
در همين حال با توجه عميق قلبي به ساحت مقدس حضرت اباعبداللّه (ع) متوسل شدم و عرض كردم : 
اي حسين عزيز دستم خالي است كاري نكردم و زادي تهيه ننموده ام شما را به حق مادرتان زهرا (عليهاالسلام ) از من شفاعت كنيد كه خدا مرگ مرا تاءخير اندازد تا فكري به حال خود نمايم . 
بلافاصه پس از توسل ديدم شخصي نزد آن دو نفر كه مي خواستند مرا قبض روح كنند آمد و گفت : حضرت سيدالشهداء (ع ) فرمودند: 
شيخ عبدالكريم به ما توسل كرده و ما هم در پيشگاه خدا از او شفاعت كرديم كه عمرش را تاءخير اندازد. 
خداوند اجابت فرموده بنابر اين شما روح او را قبض نكنيد در اين موقع آن دو نفر به هم نگاه كردند و به آن شخص گفتند: 
سَمْعا وَ طاعَةً سپس ديدم آن دو نفر و فرستاده امام حسين (ع) (سه نفري) صعود كردند و رفتند. 
در اين موقع احساس سلامتي كردم صداي گريه و زاري شنيدم كه بستگانم به سر و صورت مي زدند آهسته دستم را حركت دادم و چشمم را گشودم ديدم چشمم را بسته اند و به رويم چيزي كشيده اند خواستم پايم راجمع كنم ملتفت شدم كه شستم (انگشت بزرگ پايم ) را بسته اند. 
دستم را براي برداشتن چيزي بلند كردم شنيدم مي گويند ساكت شويد گريه نكنيد كه بدن حركت دارد آرام شدند رواندازي كه بر روي من انداخته بودند برداشتند و چشمم را گشودند و پايم را فوري باز كردند، با دست اشاره به دهانم كردم كه به من آب بدهند آب به دهانم ريختند كم كم از جا برخاستم و نشستم . 
تا پانزده روز ضعف و كسالت داشتم و به حمداللّه از آن حالت به كلي خوب شدم اين موهبت به بركت مولايم آقا سيدالشهداء(ع ) بود آري بخدا. (1)
  
منبع:پایگاه عاشورا
عالم رباني حاج شيخ مرتضي آشتياني قدس سره فرمود که حجة الاسلام حاج ميرزا حسين خليلي طهراني قدس سره فرمود: «شيخ جليل» که با همديگر سر درس «صاحب جواهر» رضوان الله تعالي عليه حاضر مي شديم، اين قضيه را نقل کرد:
 يکي از تجار که رئيس خانواده «الکبه» بود، پسر جوان و خوش صورت و مؤدبي داشت. والده اش که علويه ي محترمه اي بود، فقط همين يک پسر را داشتند. اين پسر هم مريض مي شود و بقدري مرضش سخت مي شود که به حال مرگ و احتضار مي افتد.     
بالاخره چشم و پاي او را مي بندند و پدرش از اندرون خانه به بيرون مي رود و به سر و سينه مي زند. مادر علويه اش نيز به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مشرف مي شود و از کليددار آن آستان خواهش و تمنا مي کند که اجازه دهد شب را تا صبح درون حرم مطهر بماند.
کليددار اول قبول نمي کند، ولي آن علويه خودش را معرفي مي کند و مي گويد: «پسرم محتضر است و چاره اي جز توسل به ساحت مقدس حضرت باب الحوائج عليه السلام ندارم.» کليددار قبول مي کند و به مستخدمين دستور مي دهد که اجازه دهند آن علويه در حرم بيتوته کند. 
«شيخ جليل» فرمود: بنده در همان شب به کربلا مشرف شدم و اصلا از تاجر و
مرض پسرش اطلاع نداشتم. وقتي به خواب رفتم، در عالم خواب به حرم مطهر حضرت سيدالشهداء عليه السلام مشرف شدم و از طرف مرقد مطهر حضرت حبيب بن مظاهر عليه السلام وارد شدم.
ديدم در بالاي سر حرم، زمين تا آسمان مملو از ملائکه است و در مسجد بالا سر حرم، حضرت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و حضرت اميرالمؤنين علي عليه السلام روي تخت نشسته اند. در همان موقع ملکي خدمت آن حضرت آمد و عرض کرد:«السلام عليک يا رسول الله» سپس گفت: «حضرت باب الحوائج اباالفضل العباس عليه السلام فرمود: يا رسول الله پسر اين علويه - عيال حاجي الکبه - مريض است و او به من متوسل شده است. شما به درگاه خدا دعا کنيد تا پروردگار به او شفا عنايت فرمايد.»
حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم دستها را بلند کرد و بعد از چند لحظه فرمودند: مرگ اين جوان رسيده و ديگر نمي توان کاري کرد! ملک رفت و بعد از چند لحظه ي ديگر آمد و پس از عرض سلام همان پيغام را آورد. حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم باز دستها را به دعا بلند کردند و باز همان جواب را فرمودند و ملک برگشت.
ناگهان ديدم ملائکه اي در حرم بودند، مضطرب شدند ولوله اي در بين آنها به وجود آمد. با خود گفتم: چه خبر شده است؟! خوب که نگاه کردم، ديدم حضرت باب الحوائج عليه السلام با همان حالي که در کربلا به شهادت رسيده اند، دارند تشريف مي آورند! ايشان به حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم سلام کردند و بعد فرمودند: «فلان علويه به من متوسل شده است و شفاي جوانش را از من مي خواهد. شما از حضرت حق سبحانه بخواهيد که يا اين جوان را شفا دهد و يا اينکه ديگر مرا باب الحوائج نگوييد.»
وقتي حضرت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم اين حرف را شنيدند، چشمان مبارکشان پر از اشک شد و رو به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام نمودند و فرمودند: يا علي، تو هم با من دعا کن. هر
دو بزرگوار دست ها را رو به آسمان کردند و دعا فرمودند.
بعد از لحظه اي ملکي از آسمان نازل شد و به محضر مقدس حضرت رسول اکرم صلي الله عليه و آله و سلم مشرف شد و سلام کرد و عرض کرد: حضرت حق سبحانه و تعالي سلام مي رساند و مي فرمايد: «ما لقب باب الحوائجي را از عباس نمي گيريم و آن جوان را شفا داديم!»
من فورا از خواب بيدار شدم و چون اصلا خبري از اين ماجرا نداشتم، خيلي تعجب کردم! ولي با خود گفتم: اين خواب صادقه است و در آن حتما سري هست.
وقتي که برخاستم ديدم سحر است و بيش از يک ساعت به صبح نمانده است. در همان وقت به طرف خانه ي «حاجي الکبه» براه افتادم.
وقتي وارد خانه ي او شدم پدر آن جوان را در ميان خانه ديدم که راه مي رود و به سر و صورت مي زند. به حاجي گفتم: چطور شده چرا ناراحت هستيد؟! گفت: ديگر مي خواهي چطور بشود؟ جوانم از دستم رفت!
دست او را گرفتم و گفتم آرام باش و ناراحتي نکن! خدا پسرت را شفا داده است، ترس و واهمه اي هم نداشته باش، زيرا خطر رفع شده است! او تعجب کنان مرا به اطاق جوان مرده اش برد، وقتي که وارد اتاق شديم، آن جوان نشست و چشم بند خود را باز کرد. حاجي تا اين منظره را مشاهده کرد، دويد و جوانش را بغل کرد.
جوان اظهار گرسنگي کرد، برايش غذا آوردند و خورد! گويا اصلا مريض نبوده است! (1) .
نيمه شبي در اطاق خودم كه كنار در حياط منزل آقاي حاج شيخ محمد تقي بافقي بود، خوابيده بودم ، ناگهان صداي پائي در داخل حياط مرا از خواب بيدار كرد من فورا از جا برخاستم . ديدم جواني وارد منزل شده و در وسط حياط ايستاده است نزد او رفتم و گفتم شما كه هستيد و چه ميخواهيد؟ مثل آنكه نميتوانست فورا جواب مرا بدهد حالا يا زبانش از ترس گرفته بود و يا متوجّه نشد كه من به فارسي به او چه ميگويم زيرا بعدا معلوم شد اواهل بغداد و عرب است ولي مرحوم آقاي بافقي قبل از آنكه او چيزي بگويد از داخل اطاق صدازد كه حاج عباس او يونس ارمني است و بامن كار دارد او را راهنمائي كن كه نزد من بيايد. من او را راهنمائي كردم او به اطاق آقاي بافقي رفت .
مرحوم آقاي بافقي وقتي چشمش به او افتاد بدون هيچ سؤ الي به او فرمود: احسنت ، مي خواهي مسلمان شوي ، او هم بدون هيچ گفتگوئي به ايشان گفت ، بلي براي تشرف به اسلام آمده ام . 
مرحوم آقاي بافقي بدون معطلي بلافاصله آداب و شرايط تشرف به اسلام را به ايشان عرضه نمود و او هم مشرّف به دين مقدّس اسلام شد، من كه همه جريانات برايم غير عادّي بود از يونس تازه مسلمان سؤ ال كردم كه جريان توچه بوده و چرا بدون مقدّمه به دين مقدس اسلام مشرف گرديدي و چرا اين موقع شب را براي اين عمل انتخاب نمودي ؟ 
او گفت : من اهل بغدادم و ماشين باري دارم و غالبا از شهري به شهري بار مي برم يك روز از بغداد به سوي كربلا مي رفتم ، ديدم در كنار جادّه پيرمردي افتاده و ازتشنگي نزديك به هلاكت است ، فورا ماشين را نگه داشتم و مقداري آب كه در قمقمه داشتم به او دادم ، سپس او را سوار ماشين كردم و به طرف كربلا بردم ، او نمي دانست كه من مسيحي و ارمني هستم ، وقتي پياده شد گفت : برو جوان حضرت ابوالفضل العبّاس اجر تو رابدهد. من از او خدا حافظي كردم و جدا شدم ، پس از چند روز باري به من دادند كه به تهران بياورم ، امشب سر شب به تهران رسيدم و چون خسته بودم خوابيدم ، درعالم رؤ يا ديدم در منزلي هستم و شخصي در آن منزل را مي زند، پشت در رفتم و در را باز كردم ديدم شخصي سوار اسب است و مي گويد: من ابوالفضل العباس هستم ، آمده ام حقّي كه به ما پيدا كردي به تو بدهم . گفتم چه حقي ؟ 
فرمود: حق زحمتي كه براي آن پيرمرد كشيدي سپس اضافه فرمود و گفت : 
وقتي از خواب بيدار شدي به شهر ري مي روي شخصي تو را بدون آنكه تو سئوال كني به منزل آقاي شيخ محمد تقي بافقي مي برد و قتي نزد ايشان رفتي به دين مقدّس اسلام مشرف مي گردي . 
من گفتم چشم قربان و آن حضرت از من خدا حافظي كرد و رفت ، من از خواب بيدار شدم و شبانه به طرف حضرت عبدالعظيم حركت كردم ، در بين راه آقائي را ديدم كه بامن تشريف مي آورند و بدون آنكه چيزي از ايشان سئوال كنم ، مرا راهنمائي كردند و به اينجا آوردند و من مسلمان شدم . وقتي ما از مرحوم آقاي حاج شيخ محمد تقي بافقي سئوال كرديم كه شما چگونه او را شناختيد و مي دانستيد كه او آمده است كه مسلمان بشود؟ فرمود: آن كس كه او را به اينجا راهنمائي كرد يعني حضرت حجة بن الحسمي آيد و چه نام دارد و چه مي خواهد.  
چاره بلا با زيارت عاشورا
 
علاّمه بزرگوار حضرت آقاى شيخ حسن فريد گلپايگانى كه از علماى طراز اول تهران هستند از استاد خود مرحوم آيت اللّه حاج شيخ عبدالكريم يزدى حائرى اعلى اللّه مقامه نقل نمود كه فرمود: اوقاتى كه در سامرا مشغول تحصيل علوم دينى بودم ، وقتى اهالى سامرا به بيمارى وبا و طاعون مبتلا شدند و همه روز عده اى مى مردند. 
روزى در منزل استادم مرحوم سيد محمد فشاركى اعلى اللّه مقامه جمعى از اهل علم بودند ناگاه مرحوم آقاى ميرزاى محمد تقى شيرازى رحمة اللّه عليه - كه در مقام علمى مانند مرحوم فشاركى بود تشريف آوردند و صحبت از بيمارى وبا شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند. 
مرحوم ميرزا فرمود: اگر من حكمى بكنم آيا لازم است انجام شود يا نه ؟ همه اهل مجلس تصديق نمودند كه بلى .
سپس فرمود: من حكم مى كنم كه شيعيان ساكن سامرا از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شوند و ثواب آن را هديه روح شريف نرجس خاتون والده ماجده حضرت حجة بن الحسن عليه السلام نمايند تا اين بلا از آنان دور شود. اهل مجلس اين حكم را به تمام شيعيان رساندند و همه مشغول زيارت عاشورا شدند. 
از فردا تلف شدن شيعه موقوف شد ولى همه روزه عده اى از سنى ها مى مردند به طورى كه بر همه آشكار گرديد. 
برخى از سنى ها از آشنايانشان از شيعه پرسيدند سبب اينكه ديگر از شما كسى تلف نمى شود چيست ؟ به آنها گفته بودند زيارت عاشورا. آنها هم مشغول شدند و بلا از آنها هم برطرف گرديد. 
جناب آقاى فريد سلمه اللّه تعالى فرمودند: وقتى گرفتارى سختى برايم پيش آمد فرمايش آن مرحوم به يادم آمد از روز اول محرم سرگرم زيارت عاشورا شدم روز هشتم به طور خارق العاده برايم فرج شد. 
شكى نيست كه مقام ميرزاى شيرازى از اين بالاتر است كه پيش خود چيزى بگويد و چون اين توسل يعنى خواندن زيارت عاشورا تا ده روز در روايتى از معصوم نرسيده است شايد آن بزرگوار به وسيله رؤ ياى صادقه يا مكاشفه يا مشاهده امام عليه السلام چنين دستورى داده بود و مؤ ثر هم واقع شده است . 
مرحوم حاج شيخ محمد باقر شيخ الاسلام نقل نمود كه : در كربلا ايام عاشورا در خانه مرحوم ميرزاى شيرازى روضه خوانى بود و روز عاشورا به اتفاق طلاب و علما به حرم حضرت سيدالشهدا عليه السلام و حضرت ابالفضل العباس عليه السلام مى رفتند و عزادارى مى نمودند و عادت ميرزا اين بود كه هر روز در غرفه خود زيارت عاشورا مى خواند، سپس پايين مى آمد و در مجلس عزا شركت مى نمود؛ روزى خودم حاضر بودم كه پيش از موسم آمدن ميرزا ناگاه با حالت غير عادى پريشان و نالان از پله هاى غرفه به زير آمد و داخل مسجد شد و مى فرمود: امروز بايد از مصيبت عطش حضرت سيدالشهدا عليه السلام بگوييد و عزادارى كنيد. تمام اهل مجلس منقلب شدند و بعضى حالت بى خودى عارضشان شد، سپس با همان حالت به اتفاق ميرزا به صحن شريف و حرم مقدس مشرف شديم گويا ميرزا مأ مور به تذكر شده بود. بالجمله هر كس زيارت عاشورا را يك روز يا ده روز يا چهل روز به قصد توسل به حضرت سيدالشهدا عليه السلام (نه به قصد ورود از معصوم ) بخواند البته صحيح و مؤ ثر خواهد بود و اشخاص بى شمارى بدين وسيله به مقاصد مهم خود رسيده اند. 
مرحوم ميرزا محمد تقى شيرازى در سنه 1338 در كربلا وفات و در جنوب شرقى صحن شريف مدفون گرديد
   منبع:پایگاه عاشورا

