تاريخ : یک شنبه 10 مرداد 1395  | 10:32 AM | نويسنده : وحید مهدوی

"عاشقی"


بانگی رسید و عاشقی دشوار تر شد
هرکس که نوشید از می اش هشیارتر شد
می رفت اما با خودش باری نمی برد
هر چند چید از باغ خود پر بار تر شد


ادامه مطلب
نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 7 مرداد 1395  | 4:00 PM | نويسنده : وحید مهدوی

کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور می رفتم
کاش مانند یار صادقتان
بی امان در تنور می رفتم

علم عالم در اختیار شماست
جبر در این مسیر حیران است
چشم هایت طبیب و بیمارش
یک جهان جابر بن حیان است


ادامه شعر
نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 7 مرداد 1395  | 3:58 PM | نويسنده : وحید مهدوی

رنج اين روضه مرا سوزانده

كه لعيني دل تو لرزانده

خانه اي را كه ملك در آن است

دشمنت با شرري سوزانده

آن چنان سخت هجوم آوردند

كه دهان همگي وا مانده

بسكه بي رحم تو را مي بردند

كفشهايت دم در جا مانده

به جفا كاري و حرمت شكني

دشمنت كينه به دل مي رانده

بخدا سخت تر از اين غم نيست

كه عدو چشم تو را گريانده

بارالها تو نيار آن روزي

كه شود حجت حق درمانده

دل من هم به تسلاي غمت

پشت ديوار بقيع جامانده


ادامه مطلب
نظرات 0

به مناسبت سالگرد شاملو بهانه ای دیدم برای بازنشر مطلبی از خبرگزاری فارس:

چگونه «شاعر فاشیست» به «شاعر آزادی» تبدیل شد/ توهینی که شاملو به مردم ایران کرد

http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13921214000551


ادامه مطلب
نظرات 0
تاريخ : یک شنبه 3 مرداد 1395  | 10:58 PM | نويسنده : وحید مهدوی

هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی
دیرتر سر میزنی و بی وفا تر می شوی

هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد
من پریشان تر، تو هم بی اعتناتر می شوی


ادامه شعر
نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 31 تیر 1395  | 5:19 PM | نويسنده : وحید مهدوی

رایت شوکت مسلمانی
سیف دین قاسم سلیمانی

قاصم کفر و سیف اسلامی
رسته جان از خودی و خودکامی

ای پس‌افکند قرنها عظمت
دشمنت خاک باد در قدمت

...


ادامه مطلب
نظرات 1

چه می‌بینند در چشم تو چشمانم نمیدانم

شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمی‌دانم

 

تو رفتی بر سر پیمان و ما ماندیم جا مانده

بگو سر می‌شود یک روز پیمانم، نمی‌دانم

...


ادامه شعر
نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 31 تیر 1395  | 4:08 PM | نويسنده : وحید مهدوی
خواب
 
از خواب پاشدم
جز رفتنت چه سود
تلخی برای چای
چایی که سرد بود
شیرینی اش بس است,تنهایی مدام
شعرم نشست کرد‌‌‌,تنها,بدون بام 
بیخود نگفته اند 
مجنون,جنون گرفت
یک لحظه آمدی
تخت رنگ خون گرفت
لبخند میزنی
تعبیر من! چه شد؟
چشمان خوشگلت
با من غریبه شد!
ترسم مدام نیست 
مرگم رسیده است
از خواب پاشدم
ای کاش خواب بود 

ادامه مطلب
نظرات 0

معاشران گره از زلف یار باز کنید

شبی خوش است بدین قصّه اش دراز کنید

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند

وَ اِن یکاد بخوانید و در فراز کنید

 

حافظ

 

سبزه ها را گره زدم به غمت

غم ِ از صبر بیشترشده ام

سال ِ تحویل ِ زندگیت به هیچ

سیزده های دربهدر شده ام

 

سفره ای از سکوت می چینم

خسته از انتظار و دوری ها

سال هایی که آتشم زده اند

وسط چارشنبه سوری ها


ادامه مطلب
نظرات 0
تاريخ : سه شنبه 29 تیر 1395  | 10:46 AM | نويسنده : وحید مهدوی

صبح،موهات می زند بیرون

که پس از گشتن تمامِ شهر

روی یک شانه سر بلند شود

 

پیش من هم بیا ولی آرام

پیچ و خم های تند گردنه ام

به تو شاید علاقه مند شود


ادامه شعر
نظرات 0

تعداد کل صفحات : 2 :: 1 2