مي خواهم از خشکيدن دريا بگويم
از تشنه کاميهاي ماهي ها بگويم
روزي که آب از شرم وخجلت آب مي شد
از داغ آن آلاله ها بي تاب مي شد
مي سوخت از سوز جگرهاي عطشناک
گلهاي پرپر گشته وافتاده برخاک
مي خواست تا از بستر خود پر بگيرد
گلهاي سرخ تشنه را در بگيرد
من حرف ها از ظهر بي خورشيد دارم
من شکوه ها از ماه، از ناهيد دارم
اي کاش آنروز آسمان خون گريه مي کرد
هم ابر، هم رنگين کمان ، خون گريه مي کرد
روزي که ساقي بود ، اما آب ناياب
لبها زسوز تسنگي سيرابِ سيراب
آن روز دست مهرباني را بريدند
پرهاي مرغ آسماني را بريدند
روزي که ني از آن سر بي تن نوا داشت
برخنجر خود حنجرخون خدا داشت
ني ناله ها از ني نوا در سينه دارد
بر پا ز زخم سنگ فتنه پينه دارد
قومي که از پس مانده ي نمرود بودند
از روسياهي چهره دوداندود بودند
در ناجوانمردانگي مشهور بودند
فرسنگها تا مرز پاکي دور بودند
مردم فريبي را عبادت مي شمردند
ويرانگريها را عمارت مي شمردند،
آن آيه هاي زنده را انکار کردند
با دست فتنه در دل گل خار کردند
خورشيد را آن شب پرستان سر بريدند
پروانه هاي عاشقي را پر بريدند
بشکسته بادا دست اين نامرد مردم!
داغ ابد بر سينه ي اين سرد مردم!
|