جعفر بن ابيطالب و همسرش اسماء دختر عميس، عبد الله بن مسعود، خباب بن ارت، عمار بن ياسر، صهيب بن سنان، عبيدة بن حارث، عبد الله بن جحش و جمع ديگرى كه حدود 50 نفر مىشدند، جز اولين كساني بودند كه كه در دعوت سري ايمان آوردند.
مورخين عموما گويند: پس از على بن ابيطالب (ع) دومين مردى كه به رسول خدا (ص) ايمان آورد زيد بن حارثه آزاد شده آن حضرت بود كه چند سال قبل از ظهور اسلام به صورت بردگى به خانه خديجه آمد و رسول خدا (ص) او را از خديجهگرفت و آزاد كرد و همچنان در خانه آن حضرت به سر مىبرد و به عنوان پسر خوانده رسول خدا (ص) معروف شد.
زيد دومين مردى بود كه به آن حضرت ايمان آورد و تدريجا با دعوت پنهانى رسول خدا (ص) گروه معدودى از مردان و زنان ايمان آوردند كه از آن جملهاند:
جعفر بن ابيطالب و همسرش اسماء دختر عميس، عبد الله بن مسعود، خباب بن ارت، عمار بن ياسر، صهيب بن سنان ـ كه از اهل روم بود و در مكه زندگى مىكرد ـ عبيدة بن حارث، عبد الله بن جحش و جمع ديگرى كه حدود 50 نفر مىشدند.
اسلام جعفر بن ابى طالب
ابن أثير مىنويسد كه: «جعفر بن أبى طالب» اندكى بعد از برادرش «على» اسلام آورد.روايت شده است كه أبو طالب، رسول خدا صلى الله عليه و سلم و على رضى الله عنه را ديد كه نماز مىخوانند، و على پهلوى راست رسول خدا ايستاده است، پس به «جعفر» رضى الله عنه گفت: صل جناح ابن عمك و صل عن يساره: «تو هم بال ديگر پسر عمويت باش و در پهلوى چپ وى نماز گزار» (1) پس جعفر بن أبى طالب در طرف ديگر رسول خدا به نماز ايستاد (2) .و اسلام جعفر پيش از آن بود كه رسول خدا به خانه «أرقم» در آيد و در آنجا به دعوت مشغول شود. (3)
اسلام ابوذر غفارى
و از جمله كسانى كه در اين مرحله از مراحل دعوت رسول خدا (ص) اسلام آورده ابو ذر غفارى است كه بنا بگفته برخى از علماى اهل سنت چهارمين نفر و بگفته ديگران پنجمين شخصى است (4) كه به رسول خدا (ص) ايمان آورده و مسلمان شده است، و چنانچه برخى گفتهاند: وى سالها قبل از اسلام بت پرست بوده و بتى داشته بنام «مناة» كه همان بت قبيلهاش «بنى غفار» بوده روزى براى بت خود مقدارى شير آورد و در كنار او گذارد و خود بكنارى رفت تا بنگرد كه «مناة» با آن شير چه مىكند و در اين هنگام مشاهده كرد كه روباهى بيامد و شير را خورد و سپس بكنار بت «مناة» آمد و پاى خود را بلند كرده و بر آن بت بول كرده و رفت! ...
ديدن اين منظره ابو ذر را بفكر فرو برد و وجدان خفته توحيدى او را بيدار كرده بخود آمد و با خود گفت: اين بتى كه به اين اندازه ناتوان و مفلوك است كه روباهى ميتواند غذاى او را بخورد و اين جرأت و جسارت را نسبت به او روا دارد كه بر سر و روى او بول كند چگونه مىتواند معبود من باشد و دفع زيان و ضرر از من و انسانهاى ديگر بكند و همين سبب شد تا او دست از بت پرستى برداشته و بخداى جهان ايمان آورد و اشعار زير را نيز در همين باره گفت:
ارب يبول الثعلبان برأسه*لقد ذل من بالت عليه الثعالب
فلو كان ربا كان يمنع نفسه*و لا خير فى رب نأته المطالب
برئت من الاصنام فالكل باطل*و آمنت بالله الذى هو غالب
و پس از سرودن اين اشعار بدنبال حنفاى زمان خود رفت و سالها قبل از بعثت رسول خدا (ص) دست از بت پرستى برداشت و در زمره حنفاى زمان خود در آمد. (5)
و بلكه بر طبق پارهاى از روايات وى قبل از ظهور اسلام و بعثت رسول خدا (ص) نماز ميخواند، و چون از او پرسيدند بكدام جهت نماز ميخواندى؟ پاسخ داد: «حيث وجهنى الله»بدان سو كه خداوند مرا بدان سو متوجه ميكرد (6) !
و هم چنان بود تا وقتى كه به او خبر ظهور رسول خدا (ص) رسيد و بمكه آمده و بدست رسول خدا (ص) مسلمان شد.
و البته داستان اسلام او بدو صورت نقل شده كه يكى را مرحوم صدوق در امالى و كلينى (ره) در روضة و ابن شهر آشوب در مناقب نقل كردهاند و ديگرى را دانشمندان اهل سنت و ارباب تراجم حديث كردهاند.
مرحوم ابن شهر آشوب در كتاب مناقب در باب معجزات رسول خدا (ص) و آن بخش از معجزات آنحضرت كه مربوط به تكلم حيوانات و سخن گفتن آنها با رسول خدا (ص) و ديگران بوده حديث را بطور مرسل از ابى سعيد خدرى روايت كرده و ظاهرا آنرا از طريق اهل سنت روايت نموده ولى مرحوم صدوق و كلينى (ره) با شرح بيشترى نظير آنرا با سند خود از طريق شيعه از امام صادق عليه السلام روايت كردهاند كه ترجمه حديث روضه كافى ـ كه سالهاى قبل با ترجمه نگارنده بچاپ رسيده ـ چنين است: مردى از امام صادق روايت كند (7) كه فرمود: آيا جريان مسلمان شدن سلمان و ابوذر را براى شما باز نگويم؟ آن مرد گستاخى و بى ادبى كرده گفت: اما جريان اسلام سلمان را دانستهام ولى كيفيت اسلام ابى ذر را براى من باز گوئيد.
فرمود: همانا اباذر در دره «مر» (درهاى است در يك منزلى مكه) گوسفند مىچرانيد كه گرگى از سمت راست گوسفندانش بدانها حمله كرد، ابو ذر با چوبدستى خود گرگ را دور كرد، آن گرگ از سمت چپ آمد ابو ذر دوباره او را براند سپس بدان گرگ گفت: من گرگى پليدتر و بدتر از تو نديدم، گرگ بسخن آمده گفت: بدتر از من ـ بخدا ـ مردم مكه هستند كه خداى عز و جل پيغمبرى بسوى ايشان فرستاده و آنها او را تكذيب كرده دشنامش مىدهند (8) .
اين سخن در گوش ابو ذر نشست و به زنش گفت: خورجين و مشك آب و عصاى مرا بياور، و سپس با پاى پياده راه مكه را در پيش گرفت تا تحقيقى درباره خبرى كه گرگ داده بود بنمايد، و همچنان بيامد تا در وقت گرما وارد شهر مكه شد، و چون خسته و كوفته شده بود سر چاه زمزم آمد و دلو را در چاه انداخت (بجاى آب) شير بيرون آمد، با خود گفت: اين جريان ـ بخدا سوگند ـ مرا بدانچه گرگ گفته است راهنمائى ميكند و ميفهماند كه آنچه را من بدنبالش آمدهام بحق و درست است.
شير را نوشيد و بگوشه مسجد آمد، در آنجا جمعى از قريش را ديد كه دور هم حلقه زده و همانطور كه گرگ گفته بود به پيغمبر (ص) دشنام ميدهند، و همچنان از آنحضرت سخن كرده و دشنام دادند تا وقتى كه در آخر روز ابو طالب از مسجد در آمد، همينكه او را ديدند بيكديگر گفتند: از سخن خوددارى كنيد كه عمويش آمد.
آنها دست كشيدند و ابو طالب بنزد آنها آمد و با آنها بگفتگو پرداخت تا روز بآخر رسيد سپس از جا برخاست، ابو ذر گويد: من هم با او برخاستم و بدنبالش رفتم، ابو طالب رو بمن كرده و گفت: حاجتت را بگو، گفتم: اين پيغمبرى را كه در ميان شما مبعوث شده (ميخواهم) !
گفت: با او چه كار دارى؟ گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و او را تصديق كنم و خود را در اختيار او گذارم كه هر دستورى بمن دهد اطاعت كنم، ابو طالب فرمود: راستى اينكار را ميكنى؟ گفتم: آرى.فرمود: فردا همين وقت نزد من بيا تا تو را نزد او ببرم.
ابو ذر گويد: آن شب را در مسجد خوابيدم، و چون روز ديگر شد دو باره نزد قريش رفتم و آنان همچنان سخن از پيغمبر (ص) كرده و باو دشنام دادند تا ابو طالب نمودار شد و چون او را بديدند بيكديگر گفتند: خوددارى كنيد كه عمويش آمد، و آنها خوددارى كردند، ابو طالب با آنها بگفتگو پرداخت تا وقتيكه از جا برخاست و من بدنبالش رفتم و بر او سلام كردم، فرمود: حاجتت را بگو، گفتم: اين پيغمبرى كه در ميان شما مبعوث شده ميخواهم، فرمود: با او چه كار دارى؟ گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و تصديقش كنم و خود را در اختيار او گذارم كه هر دستورى بمن بدهد اطاعت كنم، فرمود: تو اينكار را ميكنى؟ گفتم: آرى، فرمود: همراه من بيا، من بدنبال او رفتم و آنجناب مرا بخانهاى برد كه حمزة (ع) در آن بود، من بر او سلام كردم و نشستم حمزة گفت: حاجتت چيست؟ گفتم: اين پيغمبرى را كه در ميان شما مبعوث گشته ميخواهم، فرمود: با او چه كار دارى؟ گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورده تصديقش كنم و خود را در اختيار او گذارم كه هر دستورى بمن بدهد اطاعت كنم، فرمود: گواهى دهى كه معبودى جز خداى يگانه نيست، و به اينكه محمد رسول خدا است؟ گويد: من شهادتين را گفتم.پس حمزه مرا بخانهاى كه جعفر (ع) در آن بود برد، من بدو سلام كردم و نشستم، جعفر بمن گفت: چه حاجتى دارى؟ گفتم: اين پيغمبرى را كه در ميان شما مبعوث شده ميخواهم، فرمود: با او چه كار دارى گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و تصديقش كنم و خود را در اختيار او گذارم تا هر فرمانى دهد انجام دهم، فرمود: گواهى ده كه نيست معبودى جز خداى يگانهاى كه شريك ندارد و اينكه محمد بنده و رسول او است.
گويد: من گواهى دادم و جعفر مرا بخانهاى برد كه على (ع) در آن بود من سلام كرده نشستم فرمود: چه حاجتى دارى؟ گفتم: اين پيغمبرى كه در ميان شما مبعوث گشته ميخواهم، فرمود: چه كارى با او دارى؟
گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و تصديقش كنم و خود را در اختيار او گذارم تا هر فرمانى دهد فرمان برم، فرمود: گواهى دهى كه معبودى جز خداى يگانه نيست و اينكه محمد رسول خدا است، من گواهى دادم و على (ع) مرا بخانهاى برد كه رسول خدا (ص) در آنخانه بود، پس سلام كرده نشستم رسولخدا (ص) بمن فرمود: چه حاجتى دارى؟ عرض كردم: اين پيغمبرى را كه در ميان شما مبعوث گشته ميخواهم، فرمود: با او چه كارى دارى؟
گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و تصديقش كنم و هر دستورى بمن دهد انجام دهم، فرمود: گواهى دهى كه معبودى جز خداى يگانه نيست و اينكه محمد رسول خداست، گفتم: گواهى دهم كه معبودى جز خداى يگانه نيست، و محمد رسول خدا است.
رسولخدا (ص) بمن فرمود: اى اباذر بسوى بلاد خويش بازگرد كه عموزادهات از دنيا رفته و هيچ وارثى جز تو ندارد، پس مال او را برگير و پيش خانوادهات بمان تا كار ما آشكار و ظاهر گردد ابو ذر بازگشت و آن مال را برگرفت و پيش خانوادهاش ماند تا كار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آشكار گرديد.
امام صادق (ع) فرمود: اين بود سرگذشت ابو ذر و اسلام او، و اما داستان سلمان را كه شنيدهاى (9) .
و اما صورتى كه دانشمندان اهل سنت مانند بخارى و مسلم در كتاب صحيح خود و ديگران با مختصر اختلافى از ابن عباس نقل كردهاند و ما ترجمه يكى از آنها را انتخاب كردهايم
بدينگونه است كه گويد: چون خبر ظهور پيامبرى در مكه به اطلاع ابوذر رسيد برادرش را فرستاده بدو گفت: براى تحقيق بمكه برو و خبر اين مرد را و آنچه درباره او شنيدى بمن گزارش كن...
وى بمكه آمد و خبرى از آنحضرت گرفت و سپس بازگشته به ابو ذر گفت: او مردى است كه مردم را امر بمعروف و نهى از منكر مىكند و به مكارم اخلاق دستور ميدهد.
ابو ذر گفت: خواسته مرا انجام ندادى! ... و بدنبال اين سخن ظرف آبى و توشه راهى برداشته و خود بمكه آمد ولى احتياط كرد پيش از آنكه رسول خدا (ص) را شخصا ديدار كند و خواسته خويش را بكسى اظهار كند، بهمين منظور آنروز را تا شب در مسجد الحرام گذراند و چون پاسى از شب گذشت على عليه السلام در آنشب او را ديدار كرده فرمود:
از كدام قبيله هستى؟
پاسخ داد: مردى از بنى غفار هستم.
على عليه السلام بدو فرمود: برخيز و بخانه خود بيا!
و بدين ترتيب على عليه السلام در آنشب او را بخانه خود برد و از وى پذيرائى كرد ولى هيچكدام سخن ديگرى با هم نگفتند.
آنشب گذشت و روز ديگر را نيز ابو ذر تا غروب به جستجوى رسول خدا (ص) گذراند. ولى آنحضرت را ديدار نكرد و از كسى هم سئوالى نكرد و چون شب شد بجاى شب گذشته خود در مسجد رفت و دو باره على عليه السلام بدو برخورد و فرمود: هنوز جائى پيدا نكردهاى! و بدنبال آن مانند شب گذشته او را بخانه برد و از او پذيرائى كرد و هيچكدام با يكديگر سخنى نگفتند، و شب سوم نيز بهمين ترتيب گذشت و چون روز سوم شد
ابو ذر به على عليه السلام عرض كرد:
اگر منظور خود را از آمدن به شهر مكه اظهار كنم قول ميدهى آنرا مكتوم و پنهان دارى؟ و على عليه السلام اين قول را به او داد و ابو ذر اظهار داشت: آمدهام تا ازين پيامبرى كه مبعوث شده است اطلاعى پيدا كنم، و قبلا نيز برادرم را فرستادم ولى خبر صحيح و كاملى براى من نياورد و از اينرو ناچار شدم خودم بدين منظور آمدهام!
على عليه السلام بدو فرمود: امروز بدنبال من بيا، و هر كجا كه من احساس خطرى براى تو كردم مىايستم و همانند كسى كه آب ميريزم بسوى تو باز ميگردم، و اگر كسى را نديدم (و خطرى احساس نكردم) هم چنان ميروم و تو نيز دنبال سر من بيا
تا بهر خانهاى كه وارد شدم تو هم وارد شو!
ابوذر بدنبال على عليه السلام رفت تا بخانه رسول خدا (ص)
وارد شدند و هدف خود را از ورود بمكه و تشرف خدمت آنحضرت ابراز كرده و مسلمان شد، و آنگاه عرض كرد: اى رسول خدا اكنون چه دستورى بمن ميدهى؟
فرمود: بنزد قوم خود باز گرد تا خبر من بتو برسد!
ابو ذر عرض كرد: بخدائى كه جان من در دست او است
باز نگردم تا اين كه دين اسلام را آشكارا در مسجد بمردم مكه ابلاغ كنم!
اينرا گفت و بمسجد آمده با صداى بلند فرياد زد:
«اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله»
مشركان كه اين فرياد را شنيدند گفتند:
اين مرد از دين بيرون رفته! و بدنبال اين گفتار بر سر او ريخته آنقدر او را زدند كه بيهوش شد، در اينوقت عباس بن عبد المطلب نزديك آمد و خود را بر روى ابو ذر انداخت و گفت: شما كه اين مرد را كشتيد! شما مردمانى تاجر پيشه هستيد و راه تجارت شما از ميان قبيله غفار ميگذرد و كارى ميكنيد كه قبيله غفار راه كاروانهاى شما را نا امن كنند!
و بدين ترتيب از ابو ذر دست برداشتند، و روز ديگر هم ابوذر همين كار را كرد و مشركين مانند روز گذشته او را زدند و با وساطت عباس از او دست برداشتند (10) .
نگارنده گويد: با توجه به سبقت ابو ذر در اسلام، و آمدن او بمكه در مرحله تبليغ سرى اسلام همانگونه كه از اين روايات ظاهر ميشود بنظر ميرسد رسيدن خبر ظهور پيامبر اسلام در مكه به
ابوذر از طريق غير عادى و بصورت خارق العاده بوده و همانگونه كه در روايات شيعه بود، و بدان گونه نبوده كه به سادگى خبر ظهور رسول خدا (ص) به قبيله بنى غفار در باديههاى مكه رسيده باشد و او نيز به جستجوى آنحضرت بمكه آمده باشد، و الله العالم.