خورشيد طلوع کرد. آسمان آبي بود و تنها چند تکه ابر در اين جا و آن جا به طور پراکنده ديده ميشد؛ باد نميوزيد. شب گذشته، باد ابرها را جارو کرده بود. سيد محمد رفت تا کنار در حرم بايستد. پرتو آفتاب، گنبد و گلدستهها را گرم ميکرد. رؤياي شب پيش همچنان بر ذهن سيد محمد چيره بود. هنوز آن صداي آسماني در درون شعلهورش طنين ميافکند. زايران دسته دسته ميآمدند و به حرم، اداي احترام ميکردند. نزديک در، مسافران با تنپوشهاي پشمينه بر تن نشسته بودند؛ چاي مينوشيدند و از اين طرف و آن طرف حرف ميزدند. يکي از آنها سرش را تکان داد و گفت: «چگونه از اين دوشيزه به خاطر کاري که ديشب کرد، تشکر کنيم.» - کولاک عجيبي بود. راه را گم کرده بوديم. - اگر چند دقيقه ديرتر گلدستهها را روشن کرده بودند، ما مرده بوديم. [1] . - ناگهان نوري - مثل نور فانوس دريايي دربندر - ديديم. - دوست من! اهل بيت، لنگرگاه، آدمهاي سرگردان هستند. - پس فردا براي زيارت برادرش به طرف مشهد حرکت ميکنيم. - صبر کن چند روزي مهمان اين خانم باشيم. سيد محمد حيرتزده به حرفهاي آنان گوش ميداد. چشمانش از اشک لبريز بود. به سوي آنها رفت و گفت: «برادرانم! من بودم که چراغ گلدستهها را روشن کردم؛ البته در رؤيا، دوشيزهاي را ديدم سراپا نور که به من فرمود: «برخيز و چراغهاي گلدستهها را روشن کن!» او سه بار اين جمله را گفت.» مسافران حيرتزده پرسيدند: «يعني گلدستهها معمولا اين وقت از نيمه [ صفحه 190] شب روشن نميشوند؟» - نه! چون ما چراغها را پيش از نيمه شب خاموش و يک ساعت مانده به اذان صبح روشن ميکنيم. دانههاي مرواريد اشک از چشمها برگونهها غلتيد؛ اشکهاي عاشقانه، اشکهاي فروتني. سيد محمد رضوي اين کرامت را نوشته است و هر سال - هنگامي که سال شب اين خاطره گرما بخش فرا ميرسيد - براي بزرگداشت آن کرامت، در چنان شبي چراغها را زودتر بر ميافروزد. هر سال در آن ساعت و هنگامي که برف سنگين بهمن ماه فرو ميريزد، مسافران، گلدستههاي لبريز از نور را ميبينند؛ گلدستههايي بسان فانوسهاي دريايي که چلچراغ اميد ره گم کردگان درياي حيرت هستند.
|