 |
قند بهشتي |
|
ناقل: پدرِ حجّه الاسلام محمد صادقي جانباز 70% [1] . روزهاي اسفند ماه سال 1361 ه ش سخت ترين روزها و شب هاي عمر من بود. همان روزها و شب هايي که يکهزار و صد کيلومتر از مرزهاي غرب و جنوب ايران اسلامي در زيرآتش خمپاره ها، موشک ها، خمسه خمسه ها و بمب ها و گلوله هاي عراق مي سوخت. همان ايّامي که شاهد به خاک و خون غلتيدن هزاران جوان رعنا بوديم. همان روزها و شب هايي که بيمارستان هاي سراسر کشور، تمام وقت در حالت آماده باش براي پذيرشَ جوانان تير و ترکش خورده و بر روي مين رفته بودند. عزيزترين محصول زندگي هر [ صفحه 38] کسي، فرزند اوست. يک عمر زحمت کشيده و خون دل خورده بودم تا پسري را بزرگ کرده و به حوزه ي علميه فرستاده بودم و وقتي مي شنيدم که مردم او را به عنوان «حجّه الاسلام صادقي» صدا مي کنند کيف مي کردم و به خود مي باليدم. امّا حالا، مدتها بودکه شب و روز در کنار بستر بيماري اش در اتاق يک تخته ي مراقبتهاي ويژه ي بيمارستان قائم مشهد بر روي صندلي مي نشستم و درآن هوايِ سرد زمستاني، قطرات درشت عرق را با دستمال کاغذي از پيشاني وگونه هاي فرزندم مي چيدم. گاه او را در آتش سوزان تب مي ديدم و زماني در حال لرزيدن و بر هم خوردن دندانها. سُرم خون به دست چپش بود و سرم خوراکي به دست راستش. شکمش را ترکش خمپاره دريده بود و روده هاي تکّه پاره شده اش در بيرون از شکمش در درون پلاستيکي در برابر چشمان بي فروغ من قرار داشت! با اين که بِهوش نبود از شدّت درد مي ناليد و من از پشت پنجره به تماشاي دانه هاي درشت برف که در آن شب ظلماني، رقص کنان وآرام آرام به سوي زمين فرود مي آمدند ايستاده بودم. بدنِ زمين، سرد شده بود وکفنِ سفيدي از برف بر تن کرده بود. هواي بيرون، سرد بود و سنگين، و اين سردي و سنگيني، بر روح خسته ي من نيز سوار شده بود و داشت آن را از پا در مي آورد. صداي ناله ي خفيف فرزندم که ديگر به آن عادت کرده بودم به صورت ريتميک به گوش مي رسيد و من در اين فکر بودم که مثل هر روز، به هنگام اذان صبح، به حرم آقا امام رضا عليه السلام مشرف شوم، نمازم را درآنجا به جماعت بگزارم، بعدش هم دو رکعت نماز حاجت [ صفحه 39] بخوانم، و شفاي فرزندم را ازآقا بخواهم. به ضريحش بچسبم و تا شفاي پسرم را نگيرم ضريح را رها نکنم. توي همين افکار غوطه مي خوردم که يکدفعه متوجّه شدم صداي ناله ي فرزندم قطع شد. به سرعت به سوي بالينش دويدم. صدايش کردم اما جوابي نشنيدم. گوشم را به دهانش نزديک کردم، نَفَسَم را در سينه حبس نمودم و با دقت گوش کشيدم، امّا صداي نَفَسَش را نشنيدم. سراسيمه از اتاق بيرون دويدم و فرياد زدم: - پر ستار... پر ستار... پرستار... خانم پرستار، دوان دوان خود را بر بالين فرزندم رساند، گوشش را به دهان او نزديک کرد، نبضش را گرفت و لحظه اي بعد فرياد زد: - دکتر... دکتر... دقايقي بعد، چهار، پنج تا دکتر، تخت فرزندم را محاصره کردند و به معاينه و مشورت پرداختند. يکي از آنها به سوي من آمد، دست هايش را بر شانه هاي من گذاشت و با لحني مملّو از محبت و همراه با تأسف گفت: - شما بايد صبر داشته باشيد، شما با خدا معامله کرده ايد و... و در همين لحظه دو پزشک ديگر، ملافه ي سفيدي را بر رويِ صورت فرزندم کشيدند. با اشاره ي دستِ پزشک اصلي، تختِ چرخ دار فرزندم توسط دو پرستار مرد به حرکت درآمد و راه سردخانه را در پيش گرفت. [ صفحه 40] آن روز صبح، ديگر به حرم نرفتم، به دنبال تهيّه ي مقدّمات تشييع جنازه ي فرزندم بودم. تعدادي از فاميل را خبرکردم امّا به همسرم که در فردوس بود خبر ندادم. با خودم گفتم، «ممکن است تشييع جنازه، چند روزي به تأخير بيفتد و لازم نيست تاآن روز همسرم غُصه بخورد»، آخر تشييع جنازه ي شهداء فقط در روزهاي دوشنبه و پنجشنبه انجام مي شد. هنوز ساعت هشت صبح نشده بود که من و چند نفر ديگر از فاميل نزديک، سياه پوشان و اشک ريزان، پشت درب سردخانه ي بيمارستان، در انتظار ايستاده بوديم. کم کم، سر وکلّه چند نفر از آشنايان و دوستان دور هم پيدا شد. يکي يکي به من نزديک مي شدند و مرا در آغوش مي کشيدند، اظهار همدردي کرده و تبريک و تسليت مي گفتند. تبريک به خاطر اين که فرزندم به درجه ي پر افتخار شهادت در راه خدا نايل گشته، و تسليت به واسطه ي رنج فقدان و دوري اش. از يکي از آنها پرسيدم: - شما چطوري به اين زودي باخبر شديد؟! من که به شما اطّلاع نداده بودم! او هم روزنامه اي را باز کرد و داد دستم. در صفحه ي اوّل اين تيتر جلب توجه مي کرد: [ صفحه 41] «حجّه الاسلام صادقي به خيل شهداء پيوست.» در همين لحظه، درب سردخانه باز شد. صداي جيغ وگريه و ناله فضا را پرکرده بود. به دنبال مرد ميانسالِ سفيد پوشي که مسؤول سردخانه بود به راه افتاديم. دو طرفمان پُر بود از صندوق هاي فلزّيِ چند طبقه. مرد سفيدپوش درب يکي از صندوق ها را بازکرد و بُرانکاري را که جنازه بر روي آن بود بيرون کشيد و به کمک دو نفر از جوانان بر زمين گذاشت. صداي جيغ و ناله وگريه، بلندتر شد. جنازه را داخل يک کيسه ي بزرگ پلاستيکي گذاشته بودند و به قول بروبچّه هاي رزمنده، شکلات پيچ کرده بودند. خودمان را به روي جنازه انداختيم و صداي ناله ها وگريه ها، بازهم بلندتر شد. صدايي که در فضاي خالي و فلّزي سردخانه مي پيچيد و منعکس مي شد و ايجاد رعب و وحشت مي نمود. ناگهان يکي از جوان ها که خود را به روي جنازه انداخته بود فرياد زد: - او زنده است! او زنده است! گريه نکنيد!... ناگهان سکوت، فضاي سردخانه را در آغوش کشيد، امّا اين سکوت، يک سکوت مرگبار نبود، يک سکوت حيات آفرين و زندگي بخش بود. و جوان ادامه داد: - او نَفَس مي کشد. ببينيد روي پلاستيک جلوي دهانش بُخار جمع شده است. با شنيدن اين جملات، خوشحالي و اميد به ميان عزاداران بازگشت. دو نفر از جوانترها، برانکار را برداشتند و دوان دوان، راه [ صفحه 42] بخش مراقبت هاي ويژه را در پيش گرفتند. وقتي پسرم چشم باز کرد و خود را بر روي تخت و سُرُمِ خوني را که به دستش وصل بود و قطره قطره، زندگي سرخ را به درون رگ هايش مي فرستاد، درکنار تخت ديد، با بي حالي پرسيد: - مگر من نَمُرده بودم؟! و من شوق و ذوق کنان جواب دادم: - نه عزيزم نمرده بودي... يعني شايد هم مرده بودي، ولي امام رضا عليه السلام تو را به ما پس داد. اين آقا، خيلي آقاست... بعد هم پسرم شروع کرد به تعريف کردن يک ماجرا. هر چه گفتم؛ «حال تو خوب نيست، باشد براي بعد»، قبول نکرد: - همين دو سه هفته پيش، درست شب 22 بهمن که مصادف بود با سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي، حالم خيلي وخيم بود. تويِ آتش تب مي سوختم که خوابم برد. در خواب ديدم که مي گويند قرار است آقا امام رضا عليه السلام به عيادت مجروحين بيمارستان بيايد. نمي داني چقدر خوشحال بودم. به مسؤولين بخش گفتم؛ «يکي بيايد و مرا به استقبال آقا امام رضا عليه السلام ببرد. خوب نيست آقا به ملاقات ما بيايد و ما [ صفحه 43] به استقبالش نرويم. «مرا تا جلوي بخش جرّاحي 2، درست تا لب پلّه ها جلو بردند.آقا که يکپارچه نور بود و از هر ماهرويي، زيباتر، داشت از پلّه ها بالا مي آمد. دست هايم را به سويش کشيدم همه ي دردهايم را فراموش کرده بودم. فقط 5 پلّه مانده بود تا دستم به دست آقا برسد که ناگهان با صداي چکّش پرستاراني که داشتند در و ديوار بيمارستان را تزيين مي کردند از خواب پريدم. خيلي افسوس خوردم که چرا دستم به دست آقا نرسيد. امّا حالا مي فهمم که آقا معدن لطف وکَرَم است دست مبارکش را به دست ما رسانده وآن راگرفته و ما را از مرگ حتمي نجات داده است...». چندين پزشک و پرستار، تخت فرزندم را احاطه کرده و به معاينه و مشورت مشغول بودند. مرا هم از اتاق بيرون کرده بودند. شب سختي بود و لحظات به کندي و سنگيني مي گذشت. اشک امانم نمي داد و دائم مي گفتم: - يا امام رضا، من بچّه ام را از تو مي خواهم. يا امام رضا، من فکر مي کردم که تو او را شفا داده ا ي، امّا باز هم که حالش بد شده است!... در همين افکار غوطه ور بودم که در باز شد و رئيس بخش از اتاق [ صفحه 44] بيرون آمد. دست مرا گرفت و اندکي با صميميّت فشرد و با لحني آرام و حاکي از همدردي گفت: - خيلي متأسّفم. ما همه ي تلاشمان را کرديم امّا ديگر از دستِ ما خارج است. بهتر است مادرش را خبرکنيد تا بيايد و براي آخرين بار، پسرش را ببيند. فکر نمي کنم بيمار شما تا صبح دوام بياورد، من... وسط حرف دکتر دويدم که: - آخر، چه جوري؟! مادرش در شهرستان فردوس است و از همه جا بي خبر! اگر اين خبر را بشنود دِق مي کند، سکته مي کند. تازه از آنهمه راه چگونه خودش را به اين زودي به اينجا برساند؟! همان بهتر که در اين لحظات سخت من خودم تنها بر بالين فرزندم باشم. مادرش دل ندارد که جان کندن فرزندش را به چشم خود ببيند. اين را گفتم و سرم را بر روي پشتي آهني تخت گذاشتم و رفتم توي عالَمِ خودم. خيلي خسته بوده و بي خوابي زيادي کشيده بودم. پلکهايم سنگيني کرد و براي چند لحظه پايين افتاد. چشم که باز کردم ديدم خانمي باوقار و محجّبه که دستکش در دست دارد درکنار تخت فرزندم ايستاده است. تعجّب کردم. خواستم چيزي بپرسم امّا زبانم ياري نکرد. خانم، تکّه قند کوچکي به اندازه ي يک نخود در دست داشت. آن را به من داد و گفت: - اين را به فرزندت بده تا بخورد. اگر نخورد او را به حق حضرت زهرا عليها السّلام قسم بده. عرض کردم؛ «چَشم». و تا قند را گرفتم، زن ناپديد شد. به سمت [ صفحه 45] راهرو دويدم، اينجا،آنجا، همه جا را گشتم اما اثري از او نيافتم. نکند خواب و خيال بوده، توهّمات واهي بوده؟! امّا نه، چون حبّه قند در دستم بود. به اتاق برگشتم. فرزندم به زحمت پلک هايش را از هم دور کرد و با صداي ضعيفي مرا صدا زد: - پدر!... پدر!... - جانِ پدر. چه شده عزيزم؟ - اينجا چه خبر است؟ - هيچّي عزيزم. فقط تو بايد اين حبّه قند را بخوري. اين را گفتم و رفتم يک ليوان آب برايش آوردم. - امّا... امّا من هفته هاست که چيزي نخورده ام. دکتر منع کرده است. روده هايم تکّه پاره اند. همينجوري هم هزار جور درد و مرض دارم. تازه ميل هم ندارم، به هيچ چيز! - امّا تو بايد اين حبّه قند را بخوري. مطمئن باش از اين که هستي بدتر نخواهي شد. - نمي توانم. ميل ندارم. حالم به هم مي خورد... - تو را به حق حضرت زهرا قسم مي دهم که اين حبّه قند را بخو ري. فرزندم، با شنيدن نام حضرت زهرا عليها السّلام تسليم شد و در حالي که اشک برگرد چشمانش حلقه زده بود قند را گرفت و خورد. هنوز قند به معده اش نرسيده بود که گفت: - پدر!... پدر! چقدر سبک و راحت شدم. چقدر قوت گرفتم. ديگر [ صفحه 46] دردي هم ندارم! اين را گفت و بدون کمک من از جايش بلند شد و بر روي تخت نشست. روده هاي خشکيده اش را که در درون يک کيسه ي پلاستيکي قرار داشت، برداشت و گذاشت بر روي زانوانش و گفت: - پدر جان!... من بدجوري گرسنه ام. برايم صبحانه بياور. -آخر...آخر... تو که نمي توانستي چيزي بخوري، آنهم با اين دل و روده ي درب و داغان! - ولي من خيلي گرسنه ام! چند هفته است که چيزي نخورده ام. حالا مي خواهم تلافي اش را در بياورم... پزشکان که از او قطع اميد کرده بودند اجازه دادند تا هر چه دلش مي خواهد بخورد.آن روز پسرم صبحانه اش را خورد،آنهم يک صبحانه ي کامل. بعد از نهار هم در هواي آزاد محوّطه ي بيمارستان، مقداري پياده روي کرد. شب هم به همراه تعدادي از مجروحين جنگي، از طرف بيمارستان به حرم امام رضا عليه السّلام رفت. وقتي که برگشت گفت: - من مي خواهم از بيمارستان مرخص شوم. و دکترها با تعجّب پرسيدند: - چي؟ مي خواهي مرخص شوي؟! - بله! مي خواهم مرخص شوم. ديگر از بيمارستان خسته شده ام. و پزشکان که از او قطع اميد کرده بودند موافقت کردند که با رضايت خودمان، او را مرخص کنند. وقتي به خانه ي پسر برادرم وارد [ صفحه 47] شديم، سفره ي ميهماني پهن بود وآشِ خوشمزه اي بر سفره. فرزندم بر سر سفره نشست و چندين ظرف آش پياپي خورد به طوري که به بعضي از ميهمانان آش نرسيد. با اين که اکنون سال ها ازآن ماجرا مي گذرد هنوز هم پسرم اشتهاي خوبي دارد و اگر آشي بر سفره ببيند نمي تواند از آن صرفنظرکند. [ صفحه 49]
| |
|
|
 |
آمار و اطلاعات |
|
| |