پنج شنبه 9 مهر 1388 ساعت 9:27 AM
به: مدافعان دلير «خونين شهر» و به همه شهرهاي خونين وطنم
بنويس! بنويس! بنويس! اسطورهي پايداري
تاريخ، اي فصل روشن! زرين روزگاران تاري
بنويس، ايثار جان بود، غوغاي پير و جوان بود
فرزند و زن، خانمان بود از بيش و کم، هرچه داري
بنويس! پرتاب سنگي، حتي ز طفلي به بازي
بنويس! زخم کلنگي، حتي ز پيري به ياري
بنويس : قنداق نوزاد، بر ريسمان تاب ميخورد
با روز، با هفته، با ماه بر بام بيانتظاري
بنويس کز تن جدا بود، آن ترد، آن شاخه عاج
با دستبندش طلايي، با ناخنانش نگاري
بنويس کانجا عروسک، چون صاحبش غرق خون بود
اين چشمهايش پر از خاک، آن شيشههايش غباري
بنويس کانجا کبوتر، پرواز را خويش نميداشت
از بس که در اوج ميتاخت، روئينه باز شکاري
بنويس کان گربه در چشم، اندوه و وحشت به هم داشت
بيزار از جفتجويي، بيبهره از پخته خواري
نستوه، نستوه، مردا! اين شيردل، اين تکاور
بشکوه، بشکوه، مرگا! اين از وطن پاسداري
بنويس از آنان که گفتند:«يا مرگ، يا سرافرازي
مردانه تا مرگ رفتند، بنويس! بنويس! آري ...
بنويس! بنويس! بنويس! اسطورهي پايداري
تاريخ، اي فصل روشن! زرين روزگاران تاري
بنويس، ايثار جان بود، غوغاي پير و جوان بود
فرزند و زن، خانمان بود از بيش و کم، هرچه داري
بنويس! پرتاب سنگي، حتي ز طفلي به بازي
بنويس! زخم کلنگي، حتي ز پيري به ياري
بنويس : قنداق نوزاد، بر ريسمان تاب ميخورد
با روز، با هفته، با ماه بر بام بيانتظاري
بنويس کز تن جدا بود، آن ترد، آن شاخه عاج
با دستبندش طلايي، با ناخنانش نگاري
بنويس کانجا عروسک، چون صاحبش غرق خون بود
اين چشمهايش پر از خاک، آن شيشههايش غباري
بنويس کانجا کبوتر، پرواز را خويش نميداشت
از بس که در اوج ميتاخت، روئينه باز شکاري
بنويس کان گربه در چشم، اندوه و وحشت به هم داشت
بيزار از جفتجويي، بيبهره از پخته خواري
نستوه، نستوه، مردا! اين شيردل، اين تکاور
بشکوه، بشکوه، مرگا! اين از وطن پاسداري
بنويس از آنان که گفتند:«يا مرگ، يا سرافرازي
مردانه تا مرگ رفتند، بنويس! بنويس! آري ...
سیمین بهبهانی