خواجه عبدالله انصاري
خواجه عبدالله انصاري ملقب به شيخ الاسلام و معروف به پير انصار و پير هرات از دانشمندان و عارفان قرن پنجم است که در سال 481 ه . ش در هرات در گذشت . از آثار مشهور او الهي نامه – زادالعارفين – مناجات نامه و رساله ي دل و جان را مي توان نام برد . مناجات نامه خواجه عبدالله انصاري مسجع ، لطيف ، دلنشين ، ساده و سرشار از مضامين عرفاني است


نوشته شده در تاريخ شنبه 25 مهر 1388  ساعت 2:20 PM | نظرات (0)

از علی آموز اخلاص عمل

از علی آموز اخلاص عمل


شیر حق را دان منزه از دغل


در غزا بر پهلوانی دست یافت


زود شمشیری برآورد و شتافت


او خدو انداخت بر روی علی


افتخار هر نبی و هر ولی


در زمان انداخت شمشیر آن علی


کرد او اندر غزایش کاهلی


گشت حیران آن مبارز زین عمل


وز نمودن عفو رحم بی محل


گفت بر من تیغ تیز افراشتی


از چه افکندی مرا بگذاشتی


گفت من تیغ از پی حق میزنم


بنده حقم نه مامور تنم


شیر حقم نیستم شیر هوا



نوشته شده در تاريخ شنبه 25 مهر 1388  ساعت 11:59 AM | نظرات (0)

علي آن شير خدا شاه عرب
علي آن شير خدا شاه عرب     الفتي داشته با اين دل شب
شب ز اسرار علي آگاه است    دل شب محرم سر الله است
شب شنفته ست مناجات علي جوشش چشمه‌ي عشق ازلي
قلعه باني که به قصر افلاک      سر دهد ناله‌ي زندانيِ خاک
اشکباري که چو شمع بيدار      مي‌فشاند زر و مي گريد زار
دردمندي که چو لب بگشايد     در و ديوار به زنهار آيد
کلماتي چو دُر آويزه‌ي گوش     مسجد کوفه هنوزش مدهوش
 فجر تا سينه‌ي آفاق شکافت     چشم بيدار علي خفته نيافت
ناشناسي که به تاريکي شب    مي‌برد شام يتيمان عرب
پادشاهي که به شب برقع پوش مي‌کشد بار گدايان بر دوش
تا نشد پردگي آن سر جلي       نشد افشا که علي بود علي
شاهبازي که به بال و پر راز       مي‌کند در ابديت پرواز
عشقبازي که هم آغوش خطر    خُفت در خوابگه پيغمبر
آن دم صبح قيامت تاثير            حلقه‌ي در شد از او دامنگير
دست در دامن مولا زد در          که علي بگذر و از ما مگذر
شال شه وا شد و دامن به گرو     زينب‌اش دست به دامان که مرو
شال مي‌بست و ندايي مبهم        که کمربند شهادت محکم
پيشوايي که ز شوق ديدار           مي‌کند قاتل خود را بيدار
ماه محراب عبوديت حق                سر به محراب عبادت منشق
مي‌زند پس لب او کاسه‌ي شير      مي‌کند چشم اشارت به اسير
چه اسيري که همان قاتل اوست    تو خدايي مگر اي دشمن دوست
شبروان مست ولاي تو علي          جان عالم به فداي تو علي
در جهاني همه شور و همه شر     ها عَلِيٌ بَشَرٌ کَيفَ بَشَر


دنبالک ها: www.rasekhoon.net/weblog/adabi/1333.aspx،

نوشته شده در تاريخ جمعه 24 مهر 1388  ساعت 11:10 AM | نظرات (0)

دوش از مسجد سوي ميخانه آمد پير ما
دوش از مسجد سوي ميخانه آمد پير ما
چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما
ما مريدان روي سوي قبله چون آريم چون
روي سوي خانه خمار دارد پير ما
در خرابات طريقت ما به هم منزل شويم
کاين چنين رفته ست در عهد ازل تقدير ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان ديوانه گردند از پي زنجير ما
روي خوبت آيتي از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبي نيست در تفسير ما
با دل سنگينت آيا هيچ درگيرد شبي
آه آتشناک و سوز سينه شبگير ما
تير آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهيز کن از تير ما
 
حافظ


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 23 مهر 1388  ساعت 11:09 PM | نظرات (0)

الا يا ايها الساقي ادر کاسا و ناولها
الا يا ايها الساقي ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکل ها
به بوي نافه اي کاخر صبا زان طره بگشايد
ز تاب جعد مشکينش چه خون افتاد در دل ها
مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم
جرس فرياد مي دارد که بربنديد محمل ها
به مي سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد
که سالک بي خبر نبود ز راه و رسم منزل ها
شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
همه کارم ز خود کامي به بدنامي کشيد آخر
نهان کي ماند آن رازي کز او سازند محفل ها
حضوري گر همي خواهي از او غايب مشو حافظ
متي ما تلق من تهوي دع الدنيا و اهملها
 
حافظ


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 23 مهر 1388  ساعت 11:05 PM | نظرات (0)

شعری از مقام معظم رهبری در وصف ناشنوایان
ما خيل بندگانيم ما را تو مي‌شناسي
هر چند بي‌زبانيم، ما را تو مي‌شناسي
ويرانه‌ئيم و در دل گنجي ز راز داريم
با آنكه بي‌نشانيم، ما را تو مي‌شناسي
با هر كسي نگوئيم راز خموشي خويش
بيگانه با كسانيم ما را تو مي‌شناسي
آئينه‌ايم و هر چند لب بسته‌ايم از خلق
بس رازها كه دانيم ما را تو مي‌شناسي
از قيل و قال بستند، گوش و زبان ما را
فارغ از اين و آنيم ما را تو مي‌شناسي
از ظن خويش هر كس، از ما فسانه‌ها گفت
چون ناي بي‌زبانيم ما را تو مي‌شناسي
در ما صفاي طفلي، نفسرد از هياهو
گلزار بي‌خزانيم ما را تو مي‌شناسي
آئينه‌سان برابر گوئيم هر چه گوئيم
يكرو و يك زبانيم ما را تو مي‌شناسي
خطّ نگه نويسد حال درون ما را
در چشم خود نهانيم ما را تو مي‌شناسي
لب بسته چون حكيمان، سر خوش چو كودكانيم
هم پير و هم جوانيم ما را تو مي‌شناسي
با دُرد و صاف گيتي، گه سرخوش است گه غم
ما دُرد غم كشانيم ما را تو مي‌شناسي
از وادي خموشي راهي به نيكروزي است
ما روز به، از آنيم ما را تو مي‌شناسي
كس راز غير، از ما نشنيد بس «امينيم»
بهر كسان امانيم ما را تو مي‌شناسي


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 22 مهر 1388  ساعت 3:06 PM | نظرات (0)

آب

آب را گل نکنيم :

در فرودست انگار ، کفتری می خورد آب

يا که در بيشه دور ، سيره ای پر می شويد .

يا که در آبادی ، کوزه ای پر می گردد .

 

آب را گل نکنيم :

شايد اين آب روان ، می رود پای سپيداری ، تا فروشويد

                                                                 اندوه دلی .

دست درويشی شايد ، نان خشکيده فروبرده در آب .

زن زيبايی آمد لب رود ،

آب را گل نکنيم :

روی زيبا دوبرابر شده است .

 

چه گوارا اين آب !

چه زلال اين رود !

مردم بالا دست چه صفايی دارند !

چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شيرافشان باد

من نديدم دهشان ،

بی گمان پای چپرهاشان جاپای خداست .

ماهتاب آنجا ، می کند روشن پهنای کلام .

بی گمان در ده بالا دست ، چينه ها کوتاه است .

غنچه ای می شکفد ، اهل ده باخبرند .

چه دهی بايد باشد !

کوچه باغش پر موسيقی باد!

مردمان سر رود ، آب را می فهمند .

گل نکردندش ، ما نيز

آب را گل نکنيم.



نوشته شده در تاريخ دوشنبه 20 مهر 1388  ساعت 11:52 AM | نظرات (0)

اي مادر
اي مادر
اي مادر اي چشمه مهرباني كاش تا قيامت مي تونستم كنار تو بنشينم و از نفس تو جاني دوباره بگيرم.كاش هرگز به آسمان نمي رفتي اگر چه زمين براي وسعت مهرباني تو كوچك بود
(غم از دست دادم مادر سخته اون كسي كه از دست داد حال منو مي فهمه)
برگرفته شده از مجله روزهاي زندگي اول مرداد 1384 صفحه 4
مادر
مادر واژه مقدس و موجودي ستودني و با ارزش در همه ملل و فرهنگهاست اما در فرهنگ اسلامي و ايراني ما تجلي و نمودي خاص دارد.به جرات مي توان گفت در هيچ كجاي جهان اين همه براي مادر ارج و قرب قائل نمي شوند در فرهنگ پربارمان نيز مادران نمونه فراواني داريم كه ولاترين و عزيزترين آنها حضرت فاطمه زهرا"س" است مادر مهربان و پرهيزگاري كه حسنين "ع"و زينب "س" را در دامان پاك خود پرورانده است.
مادر ايراني سمبل نماد يك زن فداكار مهربان و از خود گذشته است كه همه سختي ها و مشكلات را به خاطر فرزندان خود به جان مي خرد وخم به ابرو نمي آورد. مادر ايراني ايثارگر و مومن و پاكدامن است و از اينكه فرزند يا فرزندان خود را در راه خداوند قرباني كند باكي ندارد.مادر ايراني پر از مهر و محبت است و نگاه و لبخندش بهترين آموزگار صبر و رافت مادر ايراني نمونه روشن يك زن زحمت كش و رنجديده است زني كه عفت و حياي خود قدر مي داند واز اينكه زن است و به قول امام خميني مرد از دامن او به معراج مي رود به خود مي بالد مادر ايراني ماه است و خورشيد است و آسمان است و باران است و بركت است و نعمت . آنهايي كه تاكنون زير سايه مادر زندگي مي كنند بايد قدرش را بيش از پيش بدانند و دستهاي صميمي اش را بوسه باران كنند و آنهاي كه از نعمت داشتن مادرمحروم اند  روح او را به فاتحه اي دمادم و دسته گلي برمزار شاد كنند.اگر مادر نبود زمين چه بيهوده و زشت مي نمود اگر مادر نبود اين همه كلمه و قلم به چه كار مي آمد؟اگر مادر نبود چه كسي دلشوره ها و دلهرهايمان را مي زدود؟اگر مادر نبود چه كسي اشكهاي ما رو پاك مي كرد؟ اگر مادر نبود چه كسي ما را به دعاي خير مي آراست؟اگر مادر نبود دلتنگي ها و گرفتاري هايمان را كدام سنگ صبور تاب شنيدن داشت؟ اگر مادر نبود ما هم نبوديم پس او را قدر بدانيم و دل نازكش را خداي ناكرده به كلامي تلخ نشكنيم.
 
اميدوارم اون بي رحم هاي كه وجدان ندارند الان به جاي رسيدن كه خودشون گم كردن نمي دون اگر پدرومادرشون نبود الان به اينجا نمي رسيدند از خدا بترسيد بريدپدرو مادرتون كه واقعا نعمت بزرگيه از خانه هاي سالمندان بياريد بيرون يه زمون اونا به شما علاقه داشتن و با محبت شما رو بزرگ كرده الان اون محتاج مهر محبت شما اند كه شما با تمام بي رحمي اونا انداختيد خانه سالمندان به كجا ميخوايد برسيد انسان برهنه به دنيا امده برهنه از دنيا ميره  فقط اين دنيا يه خوبي يه بدي بخدا پول چقدر ارزش داره كه گذشته خودمون از ياد ببريم


نوشته شده در تاريخ جمعه 17 مهر 1388  ساعت 4:10 PM | نظرات (0)

عشق مادر
معني عشق در نگاه مادر است
هر چه دارم از دعاي مادر است
در ميان اختران آسمان
اختر رخشان صفاي مادر است
آرزوها در پي هم مي روند
آرزوي من رضاي مادر است
گر كه بي وفاي باشد رسم روزگار
رسم خوبش در وفاي مادر است
قلب من با نام مادر مي تپد
چون كه اين قلب سراي مادر است
مادر از هر گوهري بالاتر است
از همه برتر خداي مادر است
اين جهان با نام مادر جان گرفت
هرچه هستي هست براي مادر است
عشق مادر چون گوهر با ارزش است
چون بهشت هم زير پاي مادر است
شعر از مينا سليمي از بيجار


نوشته شده در تاريخ جمعه 17 مهر 1388  ساعت 4:10 PM | نظرات (0)

فقر
فقر يعني گريه از شب هاي سرد
فقر يعني رنگ ها از غصه زرد
فقريعني سكه اي در دست تو
پرت كردن سوي من يعني برو
فقريعني گوشه اي يك تكه نان
مي خورم اما نگه بر آسمان
فقر يعني يك خرابه خانه ام
زندگي درد است اما قانعم
فقر يعني تا ابد در كوچه ها
بي پناه بي پناه بي پناه


نوشته شده در تاريخ جمعه 17 مهر 1388  ساعت 4:09 PM | نظرات (0)

به بهانه یک تولد
باز هم او. در تمام این سال‌ها فکر می‌کردم باز هم او را خواهم دید؟ در چه شرایطی؟ چه می‌کنم؟ نمی‌دانستم که او را نه فقط خواهم دید که حرف هم خواهیم زد و... در این شرایط. تصمیم نداشتم از او با تو بگویم. شاید اگر این دیدار پیش نمی‌آمد، هیچوقت به تو چیزی ‌نمی‌گفتم. همانطور که مدتهاست به او فکر نکرده بودم. مدتهاست؟ نه... از وقتی فهمیدم تو هستی و قسمتی از وجود من، به تو تبدیل خواهد شد. از آن به بعد تصمیم گرفتم دیگر به او فکر نکنم. سخت بود، بعد از تمام آن اتفاقات ولی در مقابل تو احساس مسئولیت داشتم، و دارم. امروز هم نمی‌دانم چرا می‌نویسم. شاید برای عذرخواهی. عذرخواهی از تو. که وقتی دیدم وارد دفتر شد و من حتی لحظه‌ای شک نکردم که شاید کس دیگری باشد و مثل همیشه یخ زدم، سعی کردم خودم را پنهان کنم. نه من، که سعی کردم تو را نبیند. فکر کردم چرا لباس گشادتری نپوشیدم. فکر کردم اگر از جایم بلند نشوم، دیده نمی‌شوی. من را ببخش. ببخش که وقتی من را دید، و تو را، و لبخند زد و تبریک گفت و سر تکان داد که چه زندگی.... و من جمله‌اش را سعی کردم کامل کنم که غیرمنتظره‌ای و گفت نه! اجتناب‌ناپذیری! فقط سر تکان دادم و از تو دفاعی نکردم. باید می‌گفتم تو را دوست دارم و تو به دلیل اجتناب‌ناپذیر بودن زندگی به دنیا نمی‌آیی. که تو خواسته من بودی. خواسته ما. که بعد از تمام آن سال‌ها، تمام آن اتفاقات، من دوست داشتم کسی را داشته باشم از جنس خودم. کسی که مثل من به زندگی ادامه بدهد. کسی که از من باشد و با من. و منی که تا امروز تمام فکرم این بود که چطور مادر خوبی باشم، به همین زودی به تو خیانت کردم. شاید لغت خیانت زیاده‌روی باشد در نام‌گذاری احساس و کار من ولی احساس من همین است. اینکه در مقابل او، اویی که سعی کرده بودم وجودش را انکار کنم و ندیده بگیرم، از تو دفاع نکردم و تنهایت گذاشتم. من را ببخش...
از نوشته پیش، یک ماه می‌گذرد و نمی‌دانم که چرا دوباره برایت می‌نویسم. این کاغذ را بین نامه‌ها و دستورکارهای مختلف روی میزم پیدا کردم. از الان عادت کن که مادر شلخته‌ای داری! در این مدت به تو خیانت نکردم. گرچه نمی‌توانم با افتخار این را برایت بگویم چون اصلا موردی پیش نیامد که من بخواهم بین خیانت کردن یا نکردن به تو تصمیمی بگیرم و انتخاب کنم. همه چیز عادی بوده. او آمده و برای یک ماه در دفتر ما مشغول به کار است و معلوم نیست تا کی می‌ماند. تو بزرگ‌تر شده‌ای و دیگر تکان‌هایت را هم حس می‌کنم. وقتی مدت طولانی پشت میز بنشینم، با نارضایتی در وجود من تکان می‌خوری و لابد انتظار داری مدتی دراز بکشم. ولی من فقط می‌توانم چند دقیقه راه بروم و باید دوباره به پشت میزم برگردم. و هر بار باید بر وسوسه صحبت کردن با او غلبه کنم، باید مسیر راه رفتنم را طوری انتخاب کنم که او را نبینم. و هر بار که اتفاقی او را می‌بینم... نه! حقیقت این است که هر بار نمی‌توانم بر این وسوسه غلبه کنم و گاهی مسیرم از کنار میز او می‌گذرد و او هر بار با خوشحالی از این موضوع استقبال می‌کند و چندین دقیقه طلایی می‌توانم با او صحبت کنم. از همه چیز می‌پرسد. از اینکه تمام این سال‌ها چه کردم، اینجا چه می‌کنم، راضی هستم یا نه و حتی بار پیش، که همین چند دقیقه پیش بود گفت اگر کارم را دوست ندارم می‌تواند کمک کند تا کار دیگری، جای بهتری پیدا کنم. هنوز هم همانطور است، مثل قبل. من چقدر عوض شدم؟ من از کی عوض شدم؟
این بار هم نمی‌دانم برای چه اینجا می‌نویسم، گرچه بعد از اتفاق دیشب فقط به نوشتن در این برگه فکر می‌کردم. وقتی با پدرت دعوا کردم و می‌دانستم دلیل دعوا کردن، بداخلاقی و بی‌حوصلگیم احمقانه است و پدرت ‌بی‌تقصیر است. می‌دانستم مقصر من هستم و باز حرف نمی‌زدم و به پدرت بی‌اعتنایی می‌کردم. پدرت مثل همیشه بود، هیچ کاری که من را ناراحت کند، نکرده بود. از سرکار برگشتیم، غذا درست کردم، در چیدن میز شام و جمع کردنش کمکم کرد و بعد چای سبز درست کرد. وقتی مثل همیشه پرسید کار چطور بود و اینکه به اندازه کافی میوه خورده‌ام یا نه، من عصبانی شدم و می‌دانستم نباید. پدرت نگران من و تو است، و بدون دلیل عصبانی شدم، که فکر می‌کند بیشتر از من مواظبم است و بیشتر از من نگران توست. فکر می‌کردم بچه نیستم و به کسی که مراقبم باشد نیازی ندارم و در عین حال می‌دانستم عصبانیتم بی‌دلیل است. یا شاید دلیلی دارد و من سعی می‌کنم به آن فکر نکنم، باور نکنم و آن را پس بزنم. با تمام وجودم در حال تلاشم که به تو خیانت نکنم ولی من چه؟ اگر قرار باشد روزی بین تو و خودم، بین خیانت به تو و خیانت به خودم یکی را انتخاب کنم، باید کدام را انتخاب کنم؟ من کدام را انتخاب خواهم کرد؟
این بار می‌دانم برای چه اینجا می‌نویسم. نه برای تو است و نه برای خودم. شاید فقط برای این برگه سفید باشد تا بداند آخر داستان من چه شد. به یاد و در فکر درختان سبز و بلندی که روزی می‌خواستند به خورشید برسند و تبری آن‌ها را قطع کرد و بعد از تحمل درد، به این برگه سفید تبدیل شدند و من... من اینجا نوشتم و نوشتم و این بار بعد از نوشتن، با قیچی زردم، برگه را تکه تکه خواهم کرد. من مجبور به انتخاب نشدم. حالا که می‌دانم این برگه قرار نیست خوانده شود، بگذار اعتراف کنم که اصلا از خودم مطمئن نبودم. از انتخاب خودم. از اینکه چه خواهم کرد و چه خواهد شد. من خوش‌شانس بودم که اصلا در موقعیت انتخاب قرار نگرفتم اگرنه.... این برگه را تکه تکه خواهم کرد و بعدها فکر می‌کنم من به تو خیانت نکردم، نه به تو، نه به پدرت، نه به زندگی مشترک سه ساله‌مان و نه به قراردادهای اجتماعی. من یک مادر خوب، یه همسر خوب، یک دختر،خواهر و یک زن خوب ماندم. کاش تو دختر نباشی. کاش هیچوقت مجبور به انتخاب نشوی. کاش اصلا در موقعیتش قرار نگیری. و من چه خوشبختم که مجبور نشدم برگه امتحانم را برای تصحیح به کسی تحویل بدهم، برگه را پاره خواهم کرد و تمام. و سال‌ها بعد، شاید اصلا این امتحان را، این برگه و قیچی زردی که نجاتم داد را فراموش ‌کنم و برای تویی که بیست و چند ساله شده‌ای و عاشق، در مورد منطقی بودن و کنار گذاشتن عشق و احساسات سخنرانی کنم. کاش پسر باشی تا حق انتخاب همیشه با تو باشد و مجبور نباشی صبر کنی تا دیگری برای حرف زدن با تو پیشقدم شود و مجبور نباشی روزی با آرایش کردن و روزی با لبخند زدن و با مژه‌های بلند ریمل کشیده‌ات آرام پلک زدن، دل کسی را به دست بیاوری. مجبور نباشی عشقت را پنهان کنی چون دختری که عشقش را ابراز می‌کند، حتما دختر خوبی نیست! مجبور نباشی روزی کسی که زمانی عاشقش بوده‌ای را ببینی که دست زنی را می‌بوسد و سوار ماشینی می‌شود که زمانی به بهانه نداشتنش گفته بود نمی‌تواند با تو ازدواج کند، چون تو لایق بهترین‌ها هستی و تو نمی‌توانی به او بگویی که هیچ‌چیزی نمی‌خواهی جز او را چون عشق یک رویا است و با رویاها نمی‌توان زندگی کرد. من، مثل تمام مادران، آن روز این برگه را فراموش می‌کنم و به تو می‌گویم به یک زندگی منطقی فکر کن و برای اویی که تو را نمی‌خواهد صبر نکن و به خواستگار خوبی که داری جواب مثبت بده. من.... نه! کاش می‌توانستم فراموش کنم، آن لحظه خیانت به تو را، وقتی از تو دفاع نکردم، عذاب‌وجدانم را، وقتی قول دادم تا آخر عمر از تو دفاع کنم، بی‌حوصلگیم را و وقتی به لحظه انتخاب فکر کردم و تصمیم گرفتم نه به تو خیانت کنم و نه به خودم. چطور می‌توانم به تو، تویی که قسمتی از منی خیانت کنم؟ تو را همراه می‌بردم، هر جا که لازم بود.... کاش واقعا با تکه کردن این کاغذ می‌توانستم همه چیز را فراموش کنم، تمام خیالات و رویاهای این مدتم را. نمی‌توانم فراموش کنم و روزی به تو خواهم گفت که به خودت خیانت نکن، زمان و شرایط همیشه با تو همراه نیست، امروز که می‌توانی به خودت وفادار بمان که فردا حتی حق انتخاب هم نخواهی داشت برای خیانت کردن یا نکردن. باید تکه‌های این کاغذ را هم در یک سطل‌زباله نیندازم. امروز در راه برگشت تکه تکه‌هایش را در سطل‌های مختلف سر راهم می‌اندازم، برای پدرت گل می‌خرم و شیرینی و نمی‌گذارم در کارها هم کمکم کند.پس این قیچی کو؟ .....باورت می‌شود؟ روی میز اوست. باز هم او


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 15 مهر 1388  ساعت 9:34 AM | نظرات (1)

حق السکوت
امروز صبح به پنج نفر زنگ زد. صبح‌ها تلفن زدن کار هر روزش بود. دفتری داشت که تلفن‌های روزانه اش را در آن یادداشت می‌کرد. وقتی بچه‌ها از خانه بیرون می‌رفتند، بعد از جمع کردن میز صبحانه و آماده کردن ناهار، عینکش را به چشم می‌زد و دفترش را ورق می‌زد: دیروز پسر مریم پایش را عمل کرده، باید زنگ بزنم احوالپرسی. و زنگ می‌زد. پدربزرگ علی فوت کرده، باید زنگ بزنم و تسلیت بگویم. و زنگ می‌زد. لاله و همسرش خانه جدید خریدند، زنگ بزنم و ببینم چه روزی برای کمک به خانه شان بروم و ببینم اگر پول نیاز دارند، به آنها قرض بدهم. و زنگ می‌زد. همسر محبوبه شغلش را از دست داده، باید زنگ بزنم و بگویم اداره بیمه‌ای هست که به چنین کسانی کمک می‌کند، در این شرایط نمی‌پرسند اسم اداره بیمه چیست و چرا، کمکم را قبول خواهند کرد. و زنگ می‌زد. آخرین تلفن هر روزه در دفترچه‌اش نوشته نشده بود. دفترش را می‌بست و می‌گذاشت در کشو کنار تلفن. به آشپزخانه سر می‌زد و از غذا می‌چشید تا ببیند ادویه‌اش کم نیست، معمولا کمی نمک و فلفل و زردچوبه به غذا اضافه می‌کرد و برمی‌گشت سراغ تلفن. برای شماره گرفتن به دفترچه تلفن نیازی نداشت، شماره را حفظ بود. مثل همیشه اول یک خانم گوشی را برمی‌داشت، می‌گفت با چه کسی کار دارد و کمی صبر می‌کرد.
- سلام مامان!
صبر نمی ‌کرد تا مامان جوابش را بدهد. اگر صبر می‌کرد مامان می‌خواست اعتراض کند که چرا الان زنگ زده، الان وقت استخرش بوده، یا ماساژ، یا مانیکور یا دوره‌ای بوده با دوستانش. مثل همیشه.
- دیروز رفتم دکتر! باز مجبور شدم در مورد گروه خونم دروغ بگویم! می‌دونی که منظورم چیه!
مکث می‌کرد تا مامان متوجه منظورش بشود. خوب متوجه منظورش بشود و بعد ادامه می‌داد. خیلی آرام:
- می‌دونی که چقدر خطرناکه! ولی خب... چاره‌ای نداشتم!
باز مکث می‌کرد، پا روی پا می‌انداخت، انگشتر الماسش را در انگشت می‌چرخاند و با لبخند ادامه می‌داد:
- امشب جایی دعوتیم! وقت نکردم سرویس جدیدی برای خودم بخرم. فکر کردم بد نیست تو سرویس قدیمی مادربزرگ را، آن که فیروزه داشت نه، آن زمرده را به من بدهی! فکر بدی کردم؟
جمله آخر را معصومانه ادا می‌کرد. صدای مامان را می‌شنید که نفسش را در سینه حبس کرده. مثل روزهای پیش، مثل روزی که آینه و شمعدان نقره عتیقه را خواست، مثل روزی که انگشتر یاقوت را خواست، مثل روزی که گفت کتاب‌های کتابخانه قدیمی پدر را می‌خواهد، مثل روزی که گفت تابلو فرش را می‌خواهد، مثل روزی که گفت می‌خواهد به مسافرت برود و بچه‌ها باید یک هفته پیش او بمانند، مثل تمام شب‌هایی که زنگ می‌زد و می‌گفت بیاید مواظب بچه ها باشد چون می‌خواهد به مهمانی برود.
- ساعت سه بیا و بگیرش!
مثل تمام روزهای گذشته صدای تق قطع شدن تلفن، قبل از «مرسی مامان» گفتن در گوشش پیچید. انعکاس صدای خودش را در گوشی تلفن شنید:
- مرسی مامان!
گوشی را برای لحظه‌ای در دست نگه داشت و بعد یک شماره داخلی را گرفت:
- به راننده بگو ساعت سه بره از خونه مادرم یه بسته امانتی رو بگیره و بیاد. دیر نکنه!
تلفن را که سر جایش می‌گذارد، کشو کنار دستش را باز می‌کند و دفترش را بیرون می‌آورد تا نگاهی بیندازد فردا باید به چه کسانی زنگ بزند. هنوز لبخند می‌زند.


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 15 مهر 1388  ساعت 9:34 AM | نظرات (0)

ماهی
من فکرمی‌کنم
 هرگز نبوده قلبِ من
  اين گونه
    گرم و سرخ:

 
احساس‌می‌کنم
در بدترين دقايقِ اين شامِ مرگ‌زای
 چندين هزار چشمه‌یِ خورشيد
  در دل‌ام

می‌جوشد از يقين؛
 
احساس‌می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌یِ اين شوره‌زارِ ياءس
 چندين هزار جنگلِ شاداب
  ناگهان

می‌رويد از زمين.
 
آه ای يقينِ گم‌شده، ای ماهی‌یِ گريز
در برکه‌هایِ آينه لغزيده تو به تو!
من آب‌گيرِ صافی‌ام، اينک! به سِحرِ عشق،
از برکه‌هایِ آينه راهی به من بجو!

 
من فکرمی‌کنم
 هرگز نبوده
  دستِ من
    اين‌سان بزرگ و شاد:

 
احساس‌می‌کنم
 در چشمِ من
  به آبشُرِ اشکِ سرخ‌گون

خورشيدِ بی‌غروبِ سرودی کشد نفس،
 
احساس‌می‌کنم
 در هر رگ‌ام
  به هر تپشِ قلبِ من
    کنون

بيدارباشِ قافله‌يی می‌زند جرس.
 
 آمد شبی برهنه‌ام از در
  چو روحِ آب

در سينه‌اش دو ماهی و در دست‌اش آينه
گيسویِ خيسِ او خزه‌بو، چون خزه به‌هم.
 
من بانگ برکشيدم از آستانِ ياءس:
«ــ‌آه ای يقينِ يافته، بازت نمی‌نهم!»
 
 
احمد شاملو


نوشته شده در تاريخ شنبه 11 مهر 1388  ساعت 8:28 PM | نظرات (1)

راز من
هيچ جز حسرت نباشد كار من
بخت بد، بيگانه ئي شد يار من
بي گنه زنجير بر پايم زدند
واي از اين زندان محنت بار من
 
 واي از اين چشمي كه مي كاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مي نهد تا بشنود
شايد آن گمگشته آواز مرا
 
 گاه مي پرسد كه اندوهت ز چيست
فكرت آخر از چه رو آشفته است
بي سبب پنهان مكن اين راز را
درد گنگي در نگاهت خفته است
 
گاه مي نالد به نزد ديگران
«كاو دگر آن دختر ديروز نيست»
«آه، آن خندان لب شاداب من»
«اين زن افسرده مرموز نيست»
 
گاه مي كوشد كه با جادوي عشق
ره به قلبم برده افسونم كند
گاه مي خواهد كه با فرياد خشم
زين حصار راز بيرونم كند
 
گاه مي گويد كه، كو، آخر چه شد؟
آن نگاه مست و افسونكار تو
ديگر آن لبخند شادي بخش و گرم
نيست پيدا بر لب تبدار تو
 
من پريشان ديده مي دوزم بر او
بي صدا نالم كه، اينست آنچه هست
خود نمي دانم كه اندوهم ز چيست
زير لب گويم، چه خوش رفتم ز دست
 
 همزباني نيست تا بر گويمش
راز اين اندوه وحشتبار خويش
بي گمان هرگز كسي چون من نكرد
خويشتن را مايه آزار خويش
 
از منست اين غم كه بر جان منست
ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
پاي در زنجير مي نالم كه هيچ
الفتم با حلقه زنجير نيست
 
 آه، اينست آنچه مي جستي به شوق
راز من، راز زني ديوانه خو
راز موجودي كه در فكرش نبود
ذره اي سوداي نام و آبرو
 
 راز موجودي كه ديگر هيچ نيست
جز وجودي نفرت آور بهر تو
آه، اينست آنچه رنجم مي دهد
ورنه، كي ترسم ز خشم و قهر تو


نوشته شده در تاريخ شنبه 11 مهر 1388  ساعت 8:27 PM | نظرات (0)

زندگي‌نامه‌ي فروغ فرخزاد
فروغ فرخزاد در پانزدهم دی ماه و يا آن گونه که پوران فرخزاد، خواهرش می گويد در هشتم دی ماه 1313 در تهران به دنيا آمد. در شانزده سالگی با پرويز شاپور، نويسنده، ازدواج کرد که حاصل آن پسری به نام کاميار(تنها فرزندش) که در سال 1331 به دنيا آمد. اين ازدواج در سال 1334 به طلاق انجاميد.
 
آشنايی فروغ با ابراهيم گلستان، نويسنده و فيلمساز، پای او را به دنيای فيلم و سينما کشانيد و تا پيش از مرگش در بهمن 1345 در "کارگاه فيلم گلستان" به عنوان تدوينگر فيلم مشغول بود. حاصل کار او از دوران "کارگاه فيلم گلستان"، فيلم مستند "خانه سياه است" (1341) بود که از بهترين های سينمای مستند ايران محسوب می شود. اين فيلم از جشنواره فيلم کوتاه اوبرهاوزن به جايزه نخست دست يافت.
 
فروغ نخستين دفتر شعرش را با عنوان " اسير" در سال 1331 منتشر کرد. پس از آن مجموعه شعرهای "ديوار" و "عصيان" به چاپ رسيد.
 
در ۱۳۴۲ فروغ در نمايش "شش شخصيت در جستجوی نويسنده" نوشته لوئيجی پير اندلو و به کارگردانی پری صابری بازی کرد و در اواخر همان سال مجموعه "تولدی ديگر" با تيراژ بالای سه هزار نسخه توسط انتشارات مرواريد منتشر شد.
ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد، کتاب شعر ديگری از فروغ است که در سال 1343 منتشر شد.
 
فروغ فرخزاد در روز 24 بهمن 1345 در سانحه رانندگی جان سپرد و در قبرستان ظهيرالدوله دفن شد


نوشته شده در تاريخ شنبه 11 مهر 1388  ساعت 8:24 PM | نظرات (0)

تعداد صفحات :9   1   2   3   4   5   6   7   8   9