دل می رود زدستم صاحبدلان خدا را
آید دمی که بینم دیدار روی یارا
کشتی شکستگانیم ای همرهان بیایید
باشد که باز بینیم آ یار آشنا را
گویند آن کریمان از راه لطف و احسان
محروم خود مگردان بینی تو هر گدا را
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
رحمی به این غلامت احسان نمای یارا
در این جهان فانی هم آن سرای باقی
لطفی اگر نمایی قارون کند گدا را
در هر سرای رفتم دنبال ماه رویت
جانم کنم فدایت دریاب این فدارا
دارد دلم بهانه گیرد زتو نشانه
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
بیا برس به دادم بخشا تو این خطا را
چشمم سفید گردید کردم به در نظاره
ساقی بده بشارت دیدار دل ربا را
گرجلوهای نماید جان از تنم برآید
در وجد وحالت آرد پیران پارسا را