آن کس که به دست جام دارد
آن کس که به دست جام دارد
سلطاني جم مدام دارد
آبي که خضر حيات از او يافت
در ميکده جو که جام دارد
سررشته جان به جام بگذار
کاين رشته از او نظام دارد
ما و مي و زاهدان و تقوا
تا يار سر کدام دارد
بيرون ز لب تو ساقيا نيست
در دور کسي که کام دارد
نرگس همه شيوه هاي مستي
از چشم خوشت به وام دارد
ذکر رخ و زلف تو دلم را
ورديست که صبح و شام دارد
بر سينه ريش دردمندان
لعلت نمکي تمام دارد
در چاه ذقن چو حافظ اي جان
حسن تو دو صد غلام دارد
حافظ


نوشته شده در تاريخ شنبه 28 آذر 1388  ساعت 10:58 AM | نظرات (0)

آسمان كبود - فریدون مشیری

بهارم دخترم از خواب برخيز

شكر خندي بزن و شوري برانگيز

گل اقبال من اي غنچه ي ناز

بهار آمد تو هم با او بياميز

***

بهارم دخترم آغوش واكن

كه از هر گوشه، گل آغوش وا كرد

زمستان ملال انگيز بگذشت

بهاران خنده بر لب آشنا كرد

***

بهارم، دخترم، صحرا هياهوست

چمن زير پر و بال پرستوست

كبد آسمان همرنگ درياست

كبود چشم تو زيبا تر از اوست

***

بهارم، دخترم، نوروز آمد

تبسم بر رخ مردم كند گل

تماشا كن تبسم هاي او را

تبسم كن كه خود را گم كند گل

***

بهارم، دخترم، دست طبيعت

اگر از ابرها گوهر ببارد

و گر از هر گلش جوشد بهاري

بهاري از تو زيبا تر نيارد

***

بهارم، دخترم، چون خنده ي صبح

اميدي مي دمد در خنده تو

به چشم خويشتن مي بينم از دور

بهار دلكش آينده ي تو !

*****



نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 11 آذر 1388  ساعت 6:08 PM | نظرات (0)

دیوار

زخم شب می شد کبود.

در بیابانی که من بودم

نه پر مرغی هوای صاف را می سود

نه صدای پای من همچون دگر شب ها

ضربه ای بر ضربه می افزود.

تا بسازم گرد خود دیواره ای سر سخت و پا برجای،

با خود آوردم ز راهی دور

سنگ های سخت و سنگین را برهنه پای.

ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند

از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست

و ببندد راه را بر حملة غولان

که خیالم رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست.

روز و شب ها رفت 

من بجا ماندم در این سو، شسته دیگر دست از کارم.

نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش

نه خیال رفته ها می داد آزارم.

لیک پندارم، پس دیوار

نقش های تیره می انگیخت

و به رنگ دود

طرح ها از اهرمن می ریخت.

تا شبی مانند شب های دگر خاموش

بی صدا از پا درآمد پیکر دیوار:

 حسرتی با حیرتی آمیخت.



نوشته شده در تاريخ شنبه 7 آذر 1388  ساعت 4:10 PM | نظرات (0)

می دانی
بی تو اما عشق بی معناست ، می دانی ؟
دست هایم تا ابد تنهاست ، می دانی ؟
آسمانت را مگیر از من ، که بعد از تو
زیستن یک لحظه هم ، بی جاست ، می دانی ؟
تو ، خودت را هدیه ام کردی ، ولی من هم
شعرهایم را که بی پرواست ، می دانی ؟
هرچه می خواهیم ، آری ، از همین امروز
از همین امروز ، مال ماست ، می دانی ؟
گرچه من ، یک عمر همزاد عطش بودم
روح تو ، هم ، سایه دریاست می دانی ؟
دوستت دارم» ، همین ، این راز پنهانی
از نگاه ساکتم پیداست ، می دانی ؟
عشق من ، بی هیچ تردیدی ، بمان با من
عشق یک مفهوم بی « اما » ست ، می دانی ؟


نوشته شده در تاريخ جمعه 6 آذر 1388  ساعت 12:22 PM | نظرات (0)

ناز غزل
 کدام گوشه ی دنیا نهفته روی چو ماهت
اله من ز که پرسم نشان یوسف چاهت
چقدر ناز غزل را کشیده ام که سراید
تمام سوز دلم را ز دوردست نگاهت
به کوچه های عبورت چقدر اب بپاشیم
یواشکی من و این چشم های مانده به راهت
هنوز می رسد از لا به لای این همه تقویم
صدای ندبه و زاری ز جمعه های پگاهت
چه قصه ها که شنیدم ز کودکی ز ظهورت
نیامدی و شدم خود چه قصه گوی پر اهت
چقدر هلهله دارد طنین سبز طلوعت
چقدر همهمه دارد گدای این همه جاهت
چگونه جان بسپارم به پای سرخ ظهورت
به وقت گفتن این شعر و یا رکاب سپاهت
شکسته بال عروجم ز تیرهای معاصی
خدا کند که نیفتم ز دیدگان سیاهت
تمام شهر و محل را سپرده ام که بگویند
به هر کجا که تو هستی خدا به پشت و پناهت
دعاترین دعاها همین دعای نگار است
امان بده که بمیرم به پای بقیت الاهت


نوشته شده در تاريخ جمعه 29 آبان 1388  ساعت 1:43 PM | نظرات (0)

اي هدهد صبا به سبا مي فرستمت
 

اي هدهد صبا به سبا مي فرستمت

بنگر که از کجا به کجا مي فرستمت

حيف است طايري چو تو در خاکدان غم

زين جا به آشيان وفا مي فرستمت

در راه عشق مرحله قرب و بعد نيست

مي بينمت عيان و دعا مي فرستمت

هر صبح و شام قافله اي از دعاي خير

در صحبت شمال و صبا مي فرستمت

تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب

جان عزيز خود به نوا مي فرستمت

اي غايب از نظر که شدي همنشين دل

مي گويمت دعا و ثنا مي فرستمت

در روي خود تفرج صنع خداي کن

کآيينه خداي نما مي فرستمت

تا مطربان ز شوق منت آگهي دهند

قول و غزل به ساز و نوا مي فرستمت

ساقي بيا که هاتف غيبم به مژده گفت

با درد صبر کن که دوا مي فرستمت

حافظ سرود مجلس ما ذکر خير توست

بشتاب هان که اسب و قبا مي فرستمت

 

حافظ



نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 13 آبان 1388  ساعت 3:48 PM | نظرات (0)

یا چشم مرا زجای برکن

یا چشم مرا زجای برکن

 

یا پرده زروی خود فروکش

 

یا بگذار تا بمیرم

 

کز دیدن روزگار سیرم

 

           ***

 

دیری است که در زمانه دون

 

از دیده همیشه اشکبارم

 

عمری به کدورت و الم رفت

 

تا باقی عمر جان سپارم

 

            ***

 

نه بخت بد مراست سامان

 

وای شب ، نه تراست هیچ پایان

 

آنجا که ز شاخ گل فروریخت

 

آنجا که بکوفت باد بر در

 

             ***

 

و آنجا که بریخت آب امواج

 

تابید بر او مه منور

 

ای تیره شب دراز ، دانی 

 

         ***

 

کانجا چه نهفته بدنهانی ؟

 

بوده است ولی ز درد خونین

 

بوده است رخی ز غم مکدر

 

بوده است بسی سر پر امید

 
 
نیما یوشیج


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 آبان 1388  ساعت 9:33 AM | نظرات (0)

شعری از فریدون مشیری

 

چرا کشور ما شده زیر دست

چرا رشته ملک از هم گسست

چرا هر که آید زبیگانگان

پی قتل ایران ببندد میان

چرا جان ایرانیان شد عزیز

چرا بر ندارد کسی تیغ تیز

برانید دشمن ز ایران زمین

که دنیا بود حلقه، ایران نگین

چو از خاتکی این نگین کم شود

همه دیده ها پر زشبنم شود


فریدون مشیری

 

 



نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 آبان 1388  ساعت 9:28 AM | نظرات (0)

موجیم و وصل ما از خود بریدن است

موجیم و وصل ما از خود بریدن است

 

ساحل بهانه ای است ؟ رفتن رسیدن است

 

 

تا شعله در سریم ؟ پروانه اخگریم

 

شمع ایم و اشک ما ، در خون چکیدن است

 

 

ما مرغ بی پریم ؟ از فوج دیگریم

 

پرواز ما ، در خون تپیدن است

 

 

پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال

 

اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است

 

 

ما هیچ نیستیم جز سایه ای ز خویش

 

آیین آیینه ؟ خود را ندیدن است

 

 

گفتی مرا بخوان ؟ خواندیم و خامشی

 

پاسخ همین تو را ؟ تنها شنیدن است

 

 

بی درد و بی غم است ؟ چیدن رسیده را

 

خام ایم و درد ما ؟ از کال چیدن است
 
قیصر امین پور


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 آبان 1388  ساعت 9:25 AM | نظرات (0)

شبانه شعری چگونه توان نوشت
 

شبانه شعری چگونه توان نوشت

           

تا هم از قلبم سخن بگوید ، هم از بازویم ؟

 

شبانه

 

شعری چنین

 

چگونه توان نوشت ؟

 

من آن خاکستر سردم که در من

 

شعله ی همه ی عصیان هاست ،

 

من آن دریای آرامم که در من

 

فریاد همه توفان هاست

 

من آن سرد آب تاریکم که در من

 

آتش همه ایمان هاست .
احمد شاملو


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 آبان 1388  ساعت 9:23 AM | نظرات (0)

ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب

ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب


خاطر آسوده ازین گردش ایام بخسب


به ریا خواب چو زاهد نبود بیداری


چند جامی بکش از باده‌ی گلفام بخسب


در هوای چمن ای مرغ گرفتار منال


شب دراز است دمی در قفس و دام بخسب


گر به خورشید رخی گرم شود آغوشی


تا دم صبح قیامت ز سر شام بخسب


بالش از خم کن و بستر بکن از لای شراب


بگذر از ننگ مبرا بشو از نام بخسب


همچو محمل برو آفات به غفلت بگذار


در جهان بی‌خبر از کف وز اسلام بخسب


نغمه‌ی من بشنو باده بکش مست بشو


شب ماه است به جانان به لب بام بخسب



نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 آبان 1388  ساعت 9:22 AM | نظرات (0)

یاد آر ز شمع مرده یاد آر

ای مرغ سحر، چو این شب تار           بگذاشت ز سر سیاهکاری

و ز نفخه روح بخش اسحار       رفت از سر خفتگان خماری

بگشود گره ز زلف زر تار         محبوبه نیلگون عماری

یزدان به کمـال شد پدیدار      و اهریمن زشت خو حصاری

  یاد آر ز شمع مرده یاد آر

ای مونس یوسف اندر این بند           تعبیر عیان چو شد تو را خواب

دل پر ز شعف، لب از شکر خند        محسود عدو به کام اصحاب

رفتی بر یار خویش و پیوند                آزاد تر از نسیم و مهتاب

زان کو همه شام با تو یک چند        در آرزوی وصال احباب

اختر به سر شمرده یار آر

چون باغ شود دوباره خرم                ای بلبل مستمند مسکین

وز سنبل و سوری و سپرغم             آفاق نگارخانه ی چین

گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم         تو داده ز کف قرار و تمکین

زان نو گل پیش رس که در غم                   ناداده به نار شوق تسکین

       از سردی دی ، فسرده یار آر

ای همره تیه پورعمران                   بگذشت چو این سنین معدود

وان شاهد نغز بزم عرفان      بنمود چو وعد خویش مشهود

وز مذبح زر چو شد به کیوان           هر صبح شمیم عنبر و عود

زان کو به گناه قوم نادان       در حسرت روی ارض موعود

     بر بادیه جان سپرده، یادآر

چون گشت ز نو زمانه آباد              ای کودک دوره ی طلایی

وز طاعت بندگان خود شاد             بگرفت ز سر خدا، خدایی

نه رسم ارم، نه اسم شداد            گل بست زبان ژاژخایی

زان کس که ز نوک تیغ جلاد          ماخوذ بجرم حق ستایی

       تسنیم وصال خورده، یادآر
 
دهخدا


نوشته شده در تاريخ شنبه 9 آبان 1388  ساعت 2:55 PM | نظرات (0)

با سرو قدي تازه‌تر از خرمن گل
 

با سرو قدي تازه‌تر از خرمن گل

از دست منه جام مي و دامن گل

زان پيش که ناگه شود از باد اجل

پيراهن عمر ما چو پيراهن گل

اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم

وين يکدم عمر را غنيمت شمريم

فردا که ازين دير فنا درگذريم

با هفت هزار سالگان سر بسريم

 

خیام



نوشته شده در تاريخ شنبه 9 آبان 1388  ساعت 12:41 PM | نظرات (0)

بتي دارم
 

بتي دارم که گرد گل ز سنبل سايه بان دارد

بهار عارضش خطي به خون ارغوان دارد

غبار خط بپوشانيد خورشيد رخش يا رب

بقاي جاودانش ده که حسن جاودان دارد

چو عاشق مي شدم گفتم که بردم گوهر مقصود

ندانستم که اين دريا چه موج خون فشان دارد

ز چشمت جان نشايد برد کز هر سو که مي بينم

کمين از گوشه اي کرده ست و تير اندر کمان دارد

چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق

به غماز صبا گويد که راز ما نهان دارد

بيفشان جرعه اي بر خاک و حال اهل دل بشنو

که از جمشيد و کيخسرو فراوان داستان دارد

چو در رويت بخندد گل مشو در دامش اي بلبل

که بر گل اعتمادي نيست گر حسن جهان دارد

خدا را داد من بستان از او اي شحنه مجلس

که مي با ديگري خورده ست و با من سر گران دارد

به فتراک ار همي بندي خدا را زود صيدم کن

که آفت هاست در تاخير و طالب را زيان دارد

ز سروقد دلجويت مکن محروم چشمم را

بدين سرچشمه اش بنشان که خوش آبي روان دارد

ز خوف هجرم ايمن کن اگر اميد آن داري

که از چشم بدانديشان خدايت در امان دارد

چه عذر بخت خود گويم که آن عيار شهرآشوب

به تلخي کشت حافظ را و شکر در دهان دارد



نوشته شده در تاريخ جمعه 8 آبان 1388  ساعت 9:36 PM | نظرات (0)

سحر بلبل حکايت با صبا کرد
 

سحر بلبل حکايت با صبا کرد

که عشق روي گل با ما چه ها کرد

از آن رنگ رخم خون در دل افتاد

و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد

غلام همت آن نازنينم

که کار خير بي روي و ريا کرد

من از بيگانگان ديگر ننالم

که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

گر از سلطان طمع کردم خطا بود

ور از دلبر وفا جستم جفا کرد

خوشش باد آن نسيم صبحگاهي

که درد شب نشينان را دوا کرد

نقاب گل کشيد و زلف سنبل

گره بند قباي غنچه وا کرد

به هر سو بلبل عاشق در افغان

تنعم از ميان باد صبا کرد

بشارت بر به کوي مي فروشان

که حافظ توبه از زهد ريا کرد

وفا از خواجگان شهر با من

کمال دولت و دين بوالوفا کرد

 

حافظ



نوشته شده در تاريخ جمعه 8 آبان 1388  ساعت 9:36 PM | نظرات (0)

تعداد صفحات :5   1   2   3   4   5