میگن پیرمردی بوده بهمراه پسرش که بهمراه خری در اطراف شهری میامدن در ابتدا پیرمرد و پسر هردو سوار خر بودن و ناظری این صحنه را میبیند و میگوید عجب انسانهای بی انصافی خر بینوا دارد از حال میرود و اینها ملاحظه نمیکنند هردو سوار خر شده اند . پیرمرد از خر پیاده میشود و پسر سوار خر میماند ناظر دیگری با دیدن صحنه میگوید عجب پسر بی انصافی که پدر پیر خودرا پیاده کرده و خود سوار خر شده ! پیرمرد خود سوار خر میشود و پسر را پیاده میکند ناظر بعدی میگوید عجب پیرمرد سنگ دلی ، پسر به این ضعیفی را پیاده کرده و خود سوار خر شده است ، در انتها هردو پیاده شده و خر را بکول میگیرند ناظری از این صحنه بخنده میفتد که عجب مرد و پسر نادانی خر برای سوار شدن است نه سواری دادن !!!!


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 22 دی 1388  ساعت 11:40 PM نظرات 0 | لينک مطلب
 بر روی یک مزرعه در کوهستانهای "کنتاکی شرقی"(یکی از ایالت های آمریکا) همراه با نوه جوانش زندگی می کرد. پدربزرگ هر صبح زود بر روی میز آشپزخانه می نشست و قرآنش را می خواند.
نوه اش تمایل داشت عین پدربزرگش باشد و از هر راهی که می توانست سعی می کرد از پدربزرگش تقلید کند.
یک روز آن نوه پرسید: پدربزرگ, من تلاش می کنم که مثل شما قرآن بخوانم اما آن را نمی فهمم و آنچه را که من نمی فهمم, سریع فراموش می کنم و در نتیجه آن کتاب را می بندم.چه کار باید انجام بدهم که آن قرآن را خوب بخوانم؟
پدربزرگ به آرامی از گذاشتن زغال سنگ در کوره بخاری دست کشید و جواب داد:این سبد زغال سنگ را داخل رودخانه بگذار و برگشتنی برای من یک سبد آب بیاور!
آن پسر انجام داد آنچنانکه به او گفته شده بود, اما همه آب به بیرون نشت می کرد قبل از اینکه او دوباره به خانه بیاورد.
پدربزرگ خندید و گفت:تو مجبور هستی که اندکی, سریع تر زمان آینده را جابجا کنی., و او را به عقب , به طرف رودخانه فرستاد تا دوباره با آن سبد تقلا کند. این دفعه آن پسر سریع تر دوید, اما آن سبد خالی می شد قبل از اینکه او به خانه برگردد. پسر جوان به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب با سبد یک کار غیر ممکن است, و به همین دلیل او رفت و به جای سبد یک سطل آورد.پیرمرد گفت:من سطل آب نمی خواهم, من یک سبد آب می خواهم. تو به اندازه کافی تلاش نکردی. و سپس پیرمرد از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند.
در این مرحله, پسر می دانست که این کار بی فایده است اما او می خواست به پدربزرگش نشان دهد که هر چقدر هم سریع بدود, با این حال آب به بیرون نشت می کرد قبل از اینکه او به خانه برگردد.پسر دوباره آن سبد را داخل رودخانه کرد و سخت دوید, اما زمانی که رسید نزد پدربزرگش, سبد دوباره خالی بود. پسر گفت:
دیدی پدربزرگ, این بی فایده است.
پیرمرد گفت: واقعا تو فکر می کنی که آن بی فایده است؟
نگاه کن به داخل سبد!
آن پسر به داخل سبد نگاه کرد و برای اولین بار متوجه شد که آن سبد تغییر کرده بود.آن سبد زغالی قدیمی کثیف, تغییر شکل یافته بود و اکنون داخل و بیرونش تمیز بود.
آن است رویدادی که تو زمانی که قرآن می خوانی. شاید تو درک نکنی و یا بخاطر نیاوری همه چیز را, اما درون و بیرون تو تغییر خواهد کرد.
آن, کار خداست در زندگی ما! یعنی هدایت!


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 22 دی 1388  ساعت 11:37 PM نظرات 0 | لينک مطلب

چهاربرادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند ودکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند.
چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتندحرف زدند. اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهردیگه ای زندگی می کرد ، صحبت کردن.

اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم .

دومی گفت: من تماشاخانه (سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانهساختم.

سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده تهیه کردم که مادرم به سفربره..

چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدسرا دوست داشت و میدونین که دیگه هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوبنمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتابمقدس رو حفظ بخونه . این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینویاد
گرفت. من ناچارا" تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار بهکلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش میخونه.

برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.

پس از ایام تعطیل، مادریادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت:

میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلیبزرگه ..من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمیز کنم.به هرحال ممنونم.
مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبیدادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییمرو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از اینکارت ممنونم.

ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. این ماشین خیلی تندتکون می خوره. اما فکرت خوب بود ممنونم.

ملوین عزیز ترینم ،تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت بعنوان هدیه ات منو خوشحال کردی. جوجه ، خیلی خوشمزه بود!! ممنونم



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 22 دی 1388  ساعت 11:34 PM نظرات 0 | لينک مطلب

 

كوه بلندی بود كه لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یك روز زلزله ای كوه را به لرزه در آورد و باعث شد كه یكی از تخم ها از دامنه كوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید كه پر از مرغ و خروس بود.

مرغ و خروس ها می دانستند كه باید از این تخم مراقبت كنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یك روز تخم شكست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نكشید كه جوجه عقاب باور كرد كه چیزی جز یك جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد كه تو بیش از این هستی. تا این كه یك روز كه داشت در مزرعه بازی می كرد متوجه چند عقاب شد كه در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می كردند. عقاب آهی كشید و گفت ای كاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز كنم.

مرغ و خروس ها شروع كردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یك خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش كه در آسمان پرواز می كردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع كه عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند كه رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم كم كم باور كرد.

بعد از مدتی او دیگر به پرواز فكر نكرد و مانند یك خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
توهمانی كه می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی كه تو یك عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فكر نكن



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 22 دی 1388  ساعت 11:33 PM نظرات 0 | لينک مطلب
در روزگاران قدیم درخت سیب تنومندی بود با پسر بچه کوچکی
این پسر بچه خیلی دوست داشت با این درخت سیب مدام بازی کند
از تنه اش بالا رود از سیب هایش بچیند و بخورد و در سایه اش بخوابد
زمان گذشت پسر بچه بزرگتر شد و به درخت بی اعتنا
دیگر دوست نداشت با او بازی کند
اما روزی دوباره به سراغ درخت آمد
درخت سیب به پسر گفت بیا و با من بازی کن
پسر جواب داد من که دیگر بچه نیستم که بخواهم با درخت سیب بازی کنم به دنبال سرگرمی های بهتر هستم و برای خریدن آنها پول لازم دارم
درخت گفت: من پول ندارم ولی می توانی سیب ها ی مرا بچینی و بفروشی و پول بدست آوری
پسر تمام سیبهای درخت را چید و رفت سیبها را فروخت و آنچه لازم داشت خرید
درخت باز فراموش شد و پیشش نیامد و درخت دوباره غمگین شد
مدتها گذشت و پسر مبدل به مرد جوانی شد و با اضطراب سراغ درخت آمد
چرا غمگینی ؟ درخت از او پرسید بیا در سایه ام بنشین
بدون تو خیلی احساس تنهایی می کنم
پسر جواب داد فرصت کافی ندارم باید برای خانواده ام تلاش کنم باید برایشان خانه ای بسازم نیاز به سرمایه دارم
درخت گفت سرمایه ای برای کمک ندارم تو می توانی با شاخه هایم و تنه ام برای خودت خانه بسازی
پسر خوشحال شد و تمام شاخه ها و تنه ی درخت را برید و با آنها خانه ای برای خودش ساخت دوباره درخت تنها ماند و پسر برنگشت
زمانی طولانی بسر آمد
پس از سالیان دراز در حالی که پیر بود و غمگین و خسته و تنها
درخت از او پرسید چرا غمگینی
ای کاش می توانستم کمکت کنم اما دیگر سیب ندارم نه شاخه و تنه حتی سایه ای هم ندارم برای پناه دادن به تو هیچ چیز برای بخشیدن ندارم
پسر (پیرمرد) در جواب گفت : خسته ام از این زندگی و تنهایم
فقط نیازمند بودن با توام
آیا می توانم کنارت بنشینم
و پسر کنار درخت نشست با هم بودند به سالیان و به سالیان در لحظه های شادی و اندوه
آیا آن پسر بی رحم بود؟
نه
ما همه شبیه او هستیم . با والدین خود چنین رفتاری داریم
درخت همان والدین ماست تا کوچکیم دوست داریم با آنها بازی کنیم
تنهایشان می گذاریم بعد
و زمانی به سویشان بر می گردیم که نیازمند هستیم یا گرفتار
برای والدین خود وقت نمی گذاریم به این مهم توجه نمی کنیم که پدر و مادرها همیشه به ما همه چیز می دهند تا شادمان کنند و مشکلاتمان را حل
و تنها چیزی که در عوض می خواهند اینکه تنهایشان نگذاریم
به والین خود عشق بورزید
فراموششان نکنید
برایشان زمان اختصاص دهید
همراهیشان کنید
شادی آنها شما را شاد دیدن است
گرامی بداریدشان
و ترکشان نکنید


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 22 دی 1388  ساعت 11:32 PM نظرات 0 | لينک مطلب

این معما را بیل گیتس در سال 2002 طراحی کرد تا از بین 100 مهندس یکی را برای شرکتش انتخاب کند.

دو اتاق در مجاورت هم قرار دارند. هر کدام یک در دارند ولی هیچکدام پنجره ندارند. درهایشان که بسته باشد درون اتاقها کاملا تاریک است. در یک اتاق سه چراغ برق به توانهای ۱۰۰، ۱۱۰ و ۱۲۰ وات و در اتاق دیگر سه کلید برق مثل هم وجود دارد. ما نمیدانیم کدام کلید کدام چراغ را روشن می کند (مثلا نمیدانیم آیا کلید وسطی مربوط است به چراغ وسطی یا به چراغهای دیگر اما بطور قطع میدانیم که هر کدام از کلید ها یکی از چراغها را روشن می کند. همچنین ترتیب چراغها را هم نمیدانیم ). شما معلوم کنید که هر کلید مربوط به کدام چراغ است. برای اینکار و در شروع، شما باید در اتاق کلیدها باشید و کار را از آنجا شروع کنید. شما میتوانید هر چند مرتبه که بخواهید کلیدها را روشن و خاموش کنید. اما شما تنها هستید و نمیتوانید از کسی کمک بگیرید و هیچگونه وسیله ای هم خواه برقی خواه غیر برقی بهمراه ندارید و مهمتر از همه اینکه شما حق ندارید بیش از یکبار وارد اتاق چراغها شوید و وقتیکه وارد شدید و بیرون آمدید، دیگر نمیتوانید مجددا وارد آن اتاق بشوید.

حال بفرمایید که هر کلید کدام چراغ را روشن می کند؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
جواب:
یکی از کلید ها را روشن کنید و یکی دو دقیقه بعد آنرا خاموش نمایید. حالا کلید دیگری را روشن کنید و به اتاق چراغها بروید. چراغی که روشن است مربوط است به کلید دوم. دو چراغ دیگر را لمس کنید، آنکه گرم است مربوط است به کلید اول و البته آنکه سرد است مربوط است به کلید سوم است.

اگر شما نتوانستید این معما را حل کنید یقینا به این دلیل بوده است که به فیزیک معما که همانا حرارت تولید شده در چراغها است توجه نداشتید و فکر خود را متمرکز بر تناظر چراغها و کلیدها نمودید، راه حلی که هرگز شما را به جواب نخواهد رساند.



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 22 دی 1388  ساعت 11:31 PM نظرات 0 | لينک مطلب

هدهدی در صحرا می پرید. کودکی را دید که دانه زیر خاک پنهان می کند. گفت: چه می کنی. گفت: می خواهم هدهد شکار کنم. هدهد

خندید و از سر غرور رفت و بر درختی نشست. ساعتی گذشت و فراموش کرد و بهر برداشتن همان دانه در دام افتاد. کودک بیامد و گفت:

نخندیدی که نمی توانی مرا گرفت!؟ هدهد گفت: آری این همان است که فرمودند قضا چشم را می بندد



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 22 دی 1388  ساعت 11:28 PM نظرات 0 | لينک مطلب
شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند: استاد زیبایی انسان درچیست؟ حکیم 2 کاسه کنارشاگردان گذاشت وگفت: به این 2 کاسه نگاه کنید اولی ازطلا درست شده است ودرونش زهراست و دومی کاسه ای گلیست ودرونش آب گوارا است، شما کدام رامی خورید؟
شاگردان جواب دادند: کاسه گلی را. حکیم گفت: آدمی هم همچون این کاسه است.
آنچه که آدمی را زیبا می کند درونش واخلاقش است.
درکنارصورتمان باید سیرتمان را زیبا کنیم


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 22 دی 1388  ساعت 11:27 PM نظرات 0 | لينک مطلب

 که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.

به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.

دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...

«ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.»

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:

« عزیزم ، شام چی داریم؟ » جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: « عزیزم شام چی داریم؟ »
و همسرش گفت:

« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!

حقیقت به همین سادگی و صراحت است..



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 22 دی 1388  ساعت 11:26 PM نظرات 0 | لينک مطلب

 ساله که سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله‌اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترک کند.
پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پیرمرد لبخندی بر لب آورد.
همین طور که عصا زنان به طرف آسانسور می‌رفت، به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک است و به جای پرده، روی پنجره‌هایش کاغذ چسبانده شده است.
پیرمرد درست مثل بچه‌ای که اسباب‌بازی تازه‌ای به او داده باشند با شوق و اشتیاق فراوان گفت: «خیلی دوستش دارم.»
به او گفتم: ولی شما هنوز اتاقتان را ندیده‌اید! چند لحظه صبر کنید الآن می رسیم.
او گفت: به دیدن و ندیدن ربطی ندارد. «شادی» چیزی است که من از پیش انتخاب کرده‌ام. این که من اتاق را دوست داشته باشم یا نداشته باشم به مبلمان و دکور و... بستگی ندارد بلکه به این بستگی دارد که تصمیم بگیرم چگونه به آن نگاه کنم. من پیش خودم تصمیم گرفته‌ام که اتاق را دوست داشته باشم. این تصمیمی است که هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم می گیرم.
من دو کار می توانم بکنم. یکی این که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمت‌های مختلف بدنم که دیگر خوب کار نمی کنند را بشمارم، یا آن که از جا برخیزم و به خاطر آن قسمت‌هایی که هنوز درست کار می کنند شکرگزار باشم. هر روز، هدیه ای است که به من داده می شود و من تا وقتی که بتوانم چشمانم را باز کنم، بر روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی که در طول زندگی داشته‌ام تمرکز خواهم کرد.

سن زیاد مثل یک حساب بانکی است. آنچه را که در طول زندگی ذخیره کرده باشید می‌توانید بعداً برداشت کنید. بدین خاطر، راهنمایی من به تو این است که هر چه می‌توانی شادی‌های زندگی را در حساب بانکی حافظه‌ات ذخیره کنی.

از مشارکت تو، در پر کردن حسابم با خاطره‌های شاد و شیرین تشکر می‌کنم. هیچ می دانی که من هنوز هم در حال ذخیره کردن در این حساب هستم؟



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 22 دی 1388  ساعت 11:23 PM نظرات 0 | لينک مطلب


  • تعداد صفحات :16
  •    
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4  
  • 5  
  • 6  
  • 7  
  • 8  
  • 9  
  • 10  
  • >  
Powered By Rasekhoon.net