بیچاره مردها

اگر تیپ بزنی . میگن با کی قرار داره ؟! تیپ نزنی . میگن بی سلیقه است ؟! زیاد بگی دوستت دارم
میگه باز چه نقشه ای نو کله شه ؟! نگی دوستت دارم . میگه حتما پای یکی وسطه ؟! زیاد بخندی . میگن دیوونه شده . نخندی میگن چه مرگشه ؟! شام بخوای . میگن فقط فکر شکمشه . نخوای میگن معلوم نیست شام با کی کوفت کرده 


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در جمعه 25 دی 1388  ساعت 11:26 PM نظرات 0 | لينک مطلب
 

 

شهر «مرو» مرکز خلافت مأمون بود. به دستور مأمون، امام هشتم شیعیان را از مدینه به بصره و از آن جا به اهواز و سپس از مسیر فارس به نیشابور و بعد به خراسان آوردند و حضرت را از طریق کوفه نیاوردند21. در بعضی از کتب تاریخی آمده است که امام از طریق «قم» آورده شد.22

امام رضا علیه‏السلام در مسیر خود به نیشابور رسید جمعیّت بسیاری از حضرت استقبال کردند هنگام عزیمت به سوی «مرو» جمعی از دانشمندان اهل سنت از امام خواستند تا حدیثی از آباء گرامش نقل کند، امام دستور داد پرده‏ی کجاوه را کنار زدند، مردم در حال هجوم بودند و سروصدا می‏کردند، امام از مردم خواست تا ساکت شوند، آنگاه فرمود:

پدرم از پدرش تا امیر المؤمنین علی علیه‏السلام و او از پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله و او از جبرئیل نقل کرد که خداوند فرمود: کَلَمِةُ لا إِله الاَّ اللّه‏ حِصْنی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنی أَمِنَ مِنْ عَذابی.23

«کلمه توحید، سنگر محکم من است، پس هر کس داخل آن گردید، از عذاب من در امان است».

امام رضا علیه‏السلام بعد از اندک تأملی، به آن‏ها فرمود: این موضوع شروطی دارد.

وَأَنَا مِنْ شُروُطِها.24

«پذیرش امامت من، از جمله‏ی شروط آن است».25

بیست هزار و به قولی بیست و چهار هزار نفر. این سخن را نوشتند.26

به این ترتیب، حضرت ثامن الائمه علیهم‏السلام ، شرط توحید را، ولایت و امامت آل علی علیه‏السلام را پذیرا بودن، دانست.

از دیگر موضع‏گیری‏های آشکار امام علیه‏السلام در خصوص امامت، فرمایش آن حضرت است در کنار مأمون ـ موقعی که مسئله‏ی ولایتعهدی را مطرح کرد ـ امام چنین فرمود: «مأمون حقی را به ما داد که دیگران آن را نپذیرفتند».27

تا قبل از موضع گیری شفاف امام علیه‏السلام در مورد امامت، این موضوع فقط در میان خواص مطرح بود؛ ولی پس از طرح این مطلب مهم، در میان عامه‏ی مردم نیز گسترش پیدا کرد. اثبات این مسئله که «امامت، حق علویون است» از نکاتی است که حرکت تبلیغی ایشان در توضیح معنای امامت و مناظرات آن حضرت تأثیر منحصر به فردی در آن داشته است




 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در پنج شنبه 24 دی 1388  ساعت 1:06 AM نظرات 0 | لينک مطلب

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در پنج شنبه 24 دی 1388  ساعت 12:45 AM نظرات 0 | لينک مطلب

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در پنج شنبه 24 دی 1388  ساعت 12:44 AM نظرات 1 | لينک مطلب

یاد تو چندیست که مهمانم شده ، خاطراتت آفت جانم شده

هر چه میگویم سخن از یاد توست ، در سکوت من فقط فریاد توست

 


 

میخوام اسم تو رو با صابون تو ابرا بنویسم تا وقتی بارون میباره همه کف کنن !!!


 قسم به هرچی بارون شدیده / به هر بی پناه و نا امیده

تو که قلبت مثل برفا سفیده / نرنج از من آخه از تو بعیده


 دیدن لبخند آنهایی که رنج میکشند ، از اشکهایشان دردناکتر است . . .


 هیچ فکر کردی اگه هر ماه قبض کارکرد قلبمون رو میدادن

کدوم یکی از ما عاشقتر بودیم !؟


 چون خیالت همه شب مونس و دمساز من است

شرم دارم که شکایت بکنم از تنهایی . . .


 اگر من شاعرم شعرم تو هستی

اگر من عاشقم ، عشقم تو هستی

اگر من یک کتاب کهنه هستم

بدان زیبا ترین برگش تو هستی


 میگن نمک باعث شوریه ، عجیبه تو با این همه نمک که داری بازم شیرینی !


 هر نگاهت ز روشنی کار ستاره میکند

هرکه دوباره بیندت ، عمر دوباره میکند . . .


 همیشه میخواستم مالک قلبت باشم ، نه مستاجرش !


 ماه عشق است بیا عاشق شویم ، عاشق آن خدای خالق شویم

چون به درگاهش کشیم دست نیاز ، مهربان باشد شویم ما بی نیاز . . .


 اگه یه خودکار داشتی که فقط اندازه ی نوشتن یک جمله جوهر داشت

باهاش چی مینوشتی؟ خدایا دوست دارم . . .


 خون که قرمزه رنگ عشقه اما اشک که بیرنگه درد عشقه . . .


 تو اگر باز کنی پنجره ای سمت دلت ? میتوان گفت که من چلچله لال توام ?

مثل یک پوپک سرمازده در بارش برف ? سخت محتاج به گرمای پر و بال توام . . .


 راز دل با کس نگفتم چون ندارم محرمی ، هر که را محرم شمردم عاقبت رسوا شدم ،

راز دل با آب گفتم تا نگوید با کسی ، عاقبت ورد زبان ماهی دریا شدم . . .


 دوست بهترین واژه در جهان است، اما کسانی که معنی آن را نمی فهمند

این واژه را بدنام کرده اند ? دوست ، دشمن تنهایی یک تنهاست . . .


 چشای پرستو بی اشک میمیره صدای قناری بی تو میگیره اگه تو نباشی پیشم عزیزم

هر چی شادیست توی قلبم میمیره آسمون عشق پوسیده می شه

هوای عشق مه الوده می شه . . .


 سرمشق های آب بابا ? یادمان رفت

رسم نوشتن با قلم یادمان رفت

شعر خدای مهربان را حفظ کردیم

اما خدای مهربان یادمان رفت . . .


 فراموش نکنیم در ساحل قلبها ? این جای پای دوست است که می ماند ?

وگرنه موج روزگار هر ردپایی را پاک میکند . . .


 کنار قطره اشکم هزار تا خاطره دفنه ، گله میکنم از تو ، از تو که این همه بی رحمی

هزار بار مردم از عشقت ، ای که سراپا از سنگی . . .


 یکی در آرزوی دیدن توست ، یکی در حسرت بوسیدن توست

ولی من ساده و بی ادعایم ، تمام هستی ام خندیدن توست . . .


 دورم ز تو ای خسته خوبان چه نویسم

من مرغ اسیرم به عزیزم چه نویسم

ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد

با آن دل گریان به عزیزم چه نویسم


 من از بازی 7سنگ بدم میآد ، میترسم اینقدر سنگ رو سنگ بذاریم

که بینمون دیوار بشه ، بیا لی لی بازی کنیم که تو هرجا رفتی

دوباره برگردی پیشم . . .!


 تو دفتر نقاشیهام رنگ چشاتو کم دارم ، بی معرفت نگام بکن فقط نگاتو کم دارم


 همه دنیا در حکم یک دوربین عکاسی است لبخند بزنید


 راز عشق را در نگاهت باز کن عشق من را در دلت آغاز کن گر هوس کردی مرا

در نزد خود ? تلفن را بردار از ما یاد کن . . . !


 راز دل با کس نگفتم چون ندارم محرمی ، هر که را محرم شمردم عاقبت رسوا شدم ،

راز دل با آب گفتم تا نگوید با کسی ، عاقبت ورد زبان ماهی دریا شدم . . .



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در پنج شنبه 24 دی 1388  ساعت 12:42 AM نظرات 0 | لينک مطلب
 

حاتم اصمّ  از زاهدان و عارفان وارسته عصر خود بود و با همه موقعیتى  که در میان مردم داشت از نظر معیشت با عائله اش در کمال سختى و دشوارى به سر مى برد ، ولى اعتماد و توکّل فوق العاده اى به حضرت حق داشت  . 
شبى با دوستانش ، سخن از حج و زیارت کعبه به میان آوردند ، شوق زیارت و عشق به کعبه و رفتن به محلّى که پیامبران خدا در آنجا پیشانى عبادت به خاک ساییده بودند ، دلش را تسخیر و قلبش را دریایى از اشتیاق کرد . 
چون به خانه برگشت ، زن و فرزندانش را مورد خطاب قرار داد که : اگر شما با من موافقت کنید من به زیارت خانه محبوب مشرف شوم و در آنجا شما را دعا کنم . همسرش گفت : تو با این فقر و پریشانى و تهى دستى و نابسامانى و عائلهسنگین و معیشت تنگ ، چگونه بر خود و ما روا مى دارى که به زیارت کعبه روى ؟ این زیارت بر کسى واجب است که ثروتمند و توانا باشد . فرزندانش گفتار مادرشان را تصدیق کردند ، مگر دختر کوچکش که با شیرین زبانى خاص خودش گفت : چه مانعى دارد اگر به پدرم اجازه دهید عازم این سفر شود ؟ بگذارید هرجا مى خواهد برود ، روزى بخش ما خداست و پدر وسیله و واسطه این روزى است ، خداى توانا مى تواند روزى ما را از راه دیگر و به وسیله اى غیر پدر به ما برساند . همه از گفته دختر هوشیار ، متوجه حقیقت شدند و اجازه دادند پدرشان به زیارت خانه حق رود و آنان را دعا کند . 
حاتم ، بسیار خوشحال شد و اسباب سفر آماده کرد و با کاروان حاجیان عازم زیارت شد . همسایگان وقتى از رفتن حاتم و علّت رفتنش که گفتار دختر بود خبردار شدند به دیدن دختر آمدند و زبان به ملامتش گشودند که چرا با این فقر و تهى دستى اجازه دادى به سفر رود ، این سفر چند ماه به طول مى انجامد ، بگو در این مدت طولانى مخارج خود را چگونه تامین خواهید کرد ؟ 
خانواده حاتم هم زبان به طعنه گشودند و دختر کوچک خانواده را در معرض تیر ملامت قرار دادند و گفتند : اگر تو لب از سخن بسته بودى و زبانت را حفظ مى کردى ما اجازه سفر به او نمى دادیم . 
دختر ، بسیار محزون و غمگین شد و از شدّت غم و اندوه اشکهاى خالصش به صورت بى گناهش ریخت و در آن حال ملکوتى و عرشى دست به دعا برداشت و گفت : پروردگارا ! اینان به احسان و کرم تو عادت کرده اند و همیشه از خوان نعمت تو بهره مند بودند ، آنان را ضایع مگردان و مرا هم نزد آنان شرمسار مکن . 
در حالى که جمع خانواده متحیّر و مبهوت بودند و فکر مى کردند که از کجا قوتى براى گذران امور زندگى بدست آورند ، ناگهان حاکم شهر که از شکار برمى گشت و تشنگى شدید او را در مضیقه و سختى انداخته بود، عده اى را به در خانه آن فقیران نیازمند و محتاجان تهى دست فرستاد تا براى او آب بیاورند . 
آنان حلقه به در زدند ، همسر حاتم پشت در آمد و گفت : کیستید و چه کار دارید ؟ گفتند : حاکم اینجا ایستاده و از شما شربتى آب مى خواهد . زن با حالت بهت به آسمان نگریست و گفت : پروردگارا ! ما دیشب گرسنه به سر بردیم و امروز حاکم منطقه به ما محتاج شده و از ما آب مى خواهد !! 
سپس ظرفى را پر از آب کرد و نزد امیر آورد و از این که ظرف ظرفى سفالین است عذرخواهى نمود . 
امیر از همراهان پرسید : اینجا منزل کیست ؟ گفتند : حاتم اصم که یکى از زاهدان و عارفان وارسته است ، شنیده ایم او به سفر رفته و خانواده اش در کمال سختى به سر مى برند . حاکم گفت : ما به اینان زحمت دادیم و از آنان آب خواستیم ، از مروّت دور است که امثال ما به این مستمندان زحمت دهند و بارشان را بر دوش ایشان بگذارند . این بگفت و کمربند زرّین خود را باز کرد و به داخل منزل انداخت و به همراهانش گفت : هرکس مرا دوست دارد کمربندش را به این منزل اندازد . همه همراهان کمربندهاى زرین خود را باز کرده به درون منزل انداختند . هنگامى که مى خواستند برگردند حاکم گفت : درود خدا بر شما باد ، هم اکنون وزیر من قیمت کمربندها را مى آورد و آنها را مى برد . چیزى فاصله نشد که وزیر پول کمربندها را آورد و تحویل همسر حاتم داد و کمربندها را گرفت و برد !! 
چون دخترک این جریان را دید ، اشک از دیدگان ریخت . به او گفتند : باید شادمان باشى نه گریان ، زیرا خداى مهربان پرتوى از لطفش را به ما نشان داد و چنین گشایشى در زندگى ما ایجاد کرد . دخترک گفت : گریه ام براى این است که ما دیشب گرسنه سر به بالین نهادیم و امروز مخلوقى به ما نظر انداخت و ما را بى نیاز ساخت ، پس هرگاه خداى مهربان به ما نظر اندازد آن نظر چه خواهد کرد ؟ سپس براى پدرش اینگونه دعا کرد : پروردگارا ! چنان که به ما مرحمت کردى و کارمان را به سامان رساندى ، به سوى پدرمان هم نظرى انداز و کارش را به سامان برسان . 
اما حاتم در حالى با کاروان به سوى حج مى رفت که کسى در کاروان فقیرتر از او نبود ، نه مرکبى داشت که بر آن سوار شود ، نه توشه قابل توجهى که سفر را با آن به راحتى طى کند ، ولى کسانى که در کاروان او را مى شناختند کمک ناچیزى بدرقه راه او مى کردند . 
شبى امیر الحاج به درد شدیدى گرفتار شد ; طبیب قافله از معالجه اش عاجز شد ، امیر گفت : آیا در میان قافله کسى هست که اهل حال باشد تا براى من دعا کند ، شاید به دعاى او از این بلا نجات یابم . گفتند : آرى ، حاتم اصم . امیر گفت : هرچه زودتر او را به بالین من حاضر کنید . غلامان دویدند و او را نزد امیر آوردند . حاتم سلام کرد و کنار بستر امیر براى شفاى امیر دست به دعا برداشت ; از برکت دعایش امیر بهبود یافت ، به این خاطر مورد توجه امیر قرار گرفت ، پس دستور داد مرکبى به او بدهند و مخارجش را تا برگشت از سفر حج به عهده وى گذارند . 
حاتم از امیر سپاسگزارى کرد و آن شب با حالى خاص با خداى مهربان به راز و نیاز پرداخت ، چون به بستر خواب رفت و خوابش برد در عالم خواب شنید گوینده اى مى گوید : اى حاتم ! کسى که کارهایش را با ما اصلاح کند و بر ما اعتماد داشته باشد ، ما هم لطف خود را شامل حال او مى کنیم ، اینک نگران همسر و فرزندانتمباش ، ما وسیله معاش آنان را فراهم آوردیم . چون از خواب برخاست حمد و ثناى الهى را بجا آورد و از این همه عنایت حق شگفت زده شد . 
هنگامى که از سفر برگشت ، فرزندانش به استقبالش آمدند و از دیدن او خوشحالى مى کردند ، ولى او از همه بیشتر به دختر خردسالش محبت ورزید و او را در آغوش گرفت و بوسید و گفت : چه بسا کوچک هاى ظاهرى که در باطن بزرگان اجتماع اند ، خدا به بزرگ تر شما از نظر سنّ توجه نمى کند ، بلکه به آن که معرفتش در حق او بیشتر است نظر دارد ، پس بر شما باد به معرفت خدا و اعتماد بر او ، زیرا کسى که بر او توکل کند وى را وا نمى گذارد.


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در پنج شنبه 24 دی 1388  ساعت 12:40 AM نظرات 0 | لينک مطلب

امامان پاک ما در میان مردم و با مردم مى زیستند،و عملا به مردم درس زندگى و پاکى و فضیلت مى آموختند،آنان الگو و سرمشق دیگران بودند،و با آنکه مقام رفیع امامت آنان را از مردم ممتاز مى ساخت،و برگزیده ى خدا و حجت او در زمین بودند در عین حال در جامعه حریمى نمى گرفتند،و خود را از مردم جدا نمى کردند،و به روش جباران انحصار و اختصاصى براى خود قائل نمى شدند،و هرگز مردم را به بردگى و پستى نمى کشاندند و تحقیر نمى کردند...

«ابراهیم بن عباس »مى گوید:«هیچگاه ندیدم که امام رضا علیه السلام در سخن بر کسى جفا ورزد،و نیز ندیدم که سخن کسى را پیش از تمام شدن قطع کند،هرگز نیازمندى را که مى توانست نیازش را بر آورده سازد رد نمى کرد،در حضور دیگرى پایش را دراز نمى فرمود، هرگز ندیدم به کسى از خدمتکاران و غلامانشان بدگوئى کند،خنده ى او قهقهه نبود بلکه تبسم بود،چون سفره ى غذا به میان مى آمد همه ى افراد خانه حتى دربان و مهتر را نیز بر سفره ى خویش مى نشاند و آنان همراه با امام غذا مى خوردند.شبها کم مى خوابید و بیشتر بیدار بود،و بسیارى از شبها تا صبح بیدار مى ماند و به عبادت مى گذراند،بسیار روزه مى داشت و روزه ى سه روز در هر ماه را ترک نمى کرد (6) ،کار خیر و انفاق پنهان بسیار داشت، وبیشتر در شبهاى تاریک مخفیانه به فقرا کمک مى کرد. (7) «محمد بن ابى عباد»مى گوید:فرش آن حضرت در تابستان حصیر و در زمستان پلاسى بود لباس او-در خانه-درشت و خشن بود،اما هنگامیکه در مجالس عمومى شرکت مى کرد (لباسهاى خوب و متعارف مى پوشید) و خود را مى آراست. (8) شبى امام میهمان داشت،در میان صحبت چراغ نقصى پیدا کرد،میهمان امام دست پیش آورد تا چراغ را درست کند،امام نگذاشت و خود این کار را انجام داد و فرمود:ما گروهى هستیم که میهمانان خود را بکار نمى گیریم. (9) یکبار شخصى که امام را نمى شناخت در حمام از امام خواست تا او را کیسه بکشد،امام علیه السلام پذیرفت و مشغول شد،دیگران امام را بدان شخص معرفى کردند،و او با شرمندگى به عذرخواهى پرداخت ولى امام بى توجه به عذر خواهى او همچنان او را کیسه مى کشید و او را دلدارى مى داد که طورى نشده است. (10) شخصى به امام عرض کرد:به خدا سوگند هیچکس در روى زمین از جهت برترى و شرافت پدران به شما نمى رسد.

امام فرمود:تقوى به آنان شرافت داد و اطاعت پروردگارآنان را بزرگوار ساخت. (11) مردى از اهالى بلخ مى گوید:در سفر خراسان با امام رضا علیه السلام همراه بودم،روزى سفره گسترده بودند و امام همه ى خدمتگزاران و غلامان حتى سیاهان را بر آن سفره نشاند تا همراه او غذا بخورند.

من به امام عرض کردم:فدایتان شوم.بهتر است اینان بر سفره یى جداگانه بنشینند.فرمود: ساکت باش،پروردگار همه یکى است،پدر و مادر همه یکى است،و پاداش هم باعمال است. (12) «یاسر»خادم امام مى گوید:امام رضا علیه السلام به ما فرموده بود اگر بالاى سرتان ایستادم (و شما را براى کارى طلبیدم) و شما به غذا خوردن مشغول بودید برنخیزید تا غذایتان تمام شود.بهمین جهت بسیار اتفاق مى افتاد که امام ما را صدا مى کرد،و در پاسخ او مى گفتند به غذا خوردن مشغولند،و آن گرامى مى فرمود بگذارید غذایشان تمام شود. (13) یکبار غریبى خدمت امام رسید و سلام کرد و گفت:من از دوستداران شما و پدران و اجدادتان هستم،از حج باز گشته ام و خرجى راه تمام کرده ام،اگر مایلید مبلغى به من مرحمت کنید تا خود را بوطنم برسانم،و در آنجا از جانب شما معادل همان مبلغ را به مستمندان صدقه خواهم داد،زیرا من در شهر خویش فقیر نیستم و اینک در سفر نیازمند مانده ام.

امام برخاست و به اطاقى دیگر رفت،و دویست دینار آورد و از بالاى در دست خویش را فراز آورد،و آن شخص را خواند و فرمود:این دویست دینار را بگیر و توشه ى راه کن،و به آن تبرک بجوى،و لازم نیست که از جانب من معادل آن صدقه بدهى...

آن شخص دینارها را گرفت و رفت،امام از آن اطاق به جاى اول بازگشت،از ایشان پرسیدند چرا چنین کردید که شما را هنگام گرفتن دینارها نبیند؟

 


 


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در پنج شنبه 24 دی 1388  ساعت 12:34 AM نظرات 0 | لينک مطلب

پرسیدند:خدا چگونه و کجاست؟ امام فرمود:اساسا این تصورى غلط است،زیرا خداوند مکان را آفرید و خود مکان نداشت،و چگونگى ها را خلق کرد و خود از چگونگى (و ترکیب) بر کنار بود،پس خدا با چگونگى و مکان شناخته نمى شود،و به حس در نمى آید،و به چیزى قیاس و تشبیه نمى گردد.

-چه زمانى خدا بوجود آمده است؟ امام-بگو چه زمانى نبوده تا بگویم چه وقت بوجود آمده است.

-چه دلیلى بر حدوث جهان (یعنى اینکه جهان قبلا نبوده و مخلوق است) وجود دارد؟ امام-نبودى سپس بوجود آمدى،و خود مى دانى که خود را نیافریده یى و کسى که مانند توست نیز ترا بوجود نیاورده است.

-ممکن است خدا را براى ما توصیف کنید؟ -امام-آنکه خدا را با قیاس توصیف کند همیشه در اشتباه و گمراهى است و آنچه مى گوید ناپسند است،من خدا را به آنچه خود تعریف و توصیف فرموده است تعریف مى کنم بدون آنکه از او رؤیتى یا صورتى در ذهن داشته باشم:«لا یدرک بالحواس »خدا با حواس آفریدگان درک نمى شود،«و لا یقاس بالناس »به مردم قیاس نمى شود،«معروف بغیر تشبیه »بدون تشبیه شناخته مى شود،در عین علو مقام به همه نزدیک است،بدون آنکه بتوان همانندى براى او معرفى کرد،به مخلوقات خود مثال زده نمى شود،«و لا یجور فى قضیته »در حکم و قضاوت خود بر کسى ستم نمى کند...به آیات و نشانه ها شناخته مى گردد. (74) -آیا ممکن است زمین بدون حجت و امام بماند؟ امام-اگر یک چشم بر هم زدن زمین از حجت خدا وامام خالى بماند همه ى زمینیان را فرو خواهد برد.

-ممکن است در باره ى فرج (امام عصر عج) توضیح بدهید؟ امام-آیا نمى دانى که انتظار فرج جزو فرج است؟ -نه نمى دانم مگر به من بیاموزى!

امام-آرى،انتظار فرج از فرج است. (75) -ایمان و اسلام چیست؟ امام-حضرت باقر العلوم فرمودند:ایمان مرتبه یى بالاتر از اسلام،و تقوى مرتبه یى برتر از ایمان و یقین مرتبه یى برتر از تقوى است،و چیزى کمتر از یقین میان مردم تقسیم نشده است. (76) -یقین چیست؟ امام-توکل به خداى متعال و تسلیم در برابر اراده و خواست او،و رضایت به قضاى الهى،و واگذارى امور خویش به خدا (و از او مصلحت خواستن) (77) -عجب (خود بینى و خود پسندى) که عمل را از بین مى برد چیست؟ امام-عجب درجاتى دارد،از جمله آنکه کار زشت در نظر بنده جلوه مى کند و آن را نیکو مى پندارد و از آن خشنود مى شود و گمان مى کند کار خوبى انجام داده است،و از جمله آنکه بنده به خداى خود ایمان مى آورد آنگاه بر خدامنت مى گذارد،در حالیکه منت گذاشتن حق خداست. (78) -آیا حضرت ابراهیم که گفت:«و لکن لیطمئن قلبى »در دل خود تردیدى داشت؟ امام-نه ابراهیم یقین داشت،و منظورش این بود که خدا بر یقین او بیافزاید. (79) -چرا مردم از امیر مؤمنان على علیه السلام دورى کردند و به غیر او روى آوردند با آنکه سابقه ى فضائل آن حضرت و مقام و منزلت او نزد پیامبر صلى الله علیه و آله براى مردم معلوم و آشکار بود؟ امام-چون امیر مؤمنان (ع) از پدران و برادران و عموها و دائى ها و بستگان آنان که با خدا و رسول (ص) او در جنگ و ستیز بودند تعداد بسیارى کشته بود،و این باعث دشمنى و کینه ى آنان شد،و دوست نداشتند امیر مؤمنان (ع) ولى و رهبر آنان گردد و نسبت به غیر آن حضرت این احساس و دشمنى را نداشتند،زیرا غیر او در پیشگاه پیامبر (ص) و جهاد با دشمن مقام امیر مؤمنان را دارا نبود بهمین جهت مردم از امیر مؤمنان دور شدند و به غیر او رو آوردند




 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در پنج شنبه 24 دی 1388  ساعت 12:33 AM نظرات 0 | لينک مطلب

حضرت امام رضا علیه السلام درباره بلندی آرزوها و کوتاهی عمر در دنیا فرمود :

کـلنا نـامـل مـدا فی الاجـل ---- والـمنایا هـن آفـات الامــل


لاتغـرنـک ابـاطـیـل المنــی ---- والزم القصد و دع عنک العلل


انـما الـدنیـا کـظـل زائـل ---- حَـلَ فیـه راکــب ثـم َرحَــل



ترجمه
:
همه ما دوست داریم عمرمان طولانی شود، ولی مرگ آفت این آرزوست
.
آرزوهای بیهوده، تو را مغرور نکند، بلکه همیشه اراده‌ی محکم داشته باش و بهانه‌ها را واگذار
.
دنیا مانند سایه‌ای زودگذر است، که سواره‌ای در آن می‌آرامد و به زودی رخت سفر می‌بندد
.

منابع :
بحارالانوار، ج 49، ص 107، ح 1. از عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 177- 178 .

 

 



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در پنج شنبه 24 دی 1388  ساعت 12:32 AM نظرات 0 | لينک مطلب

چشمه های خروشان تو را می شناسند


موجهای پریشان تو را می شناسند


پرسش تشنگی را تو آبی، جوابی


ریگهای بیابان تو را می شناسند


نام تو رخصت رویش است و طراوت


زین سبب برگ و باران تو را می شناسند


از نشابور بر موجی از «لا» گذشتی


ای که امواج طوفان تو را می شناسند


اینک ای خوب فصل غریبی سر آمد


چون تمام غریبان تو را می شناسند


کاش من هم عبور تو را دیده بودم


کوچه های خراسان تو را می شناسند

قیصر امین پور



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در پنج شنبه 24 دی 1388  ساعت 12:31 AM نظرات 0 | لينک مطلب


  • تعداد صفحات :16
  •    
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4  
  • 5  
  • 6  
  • 7  
  • 8  
  • 9  
  • 10  
  • >  
Powered By Rasekhoon.net