خانمی ۳ پیر مرد جلوی درب خانه اش دید.
- شما را نمی شناسم ولی اگر گرسنه هستید بفرمایید داخل.
- اگر همسرتان خانه نیستند، می ایستیم تا ایشان بیایند.
همسرش بعد از شنیدن ماجرا گفت: برو داخل دعوتشان کن.
بعد از دعوت یکی از آنها گفت: ما هر ۳ با هم وارد نمی شویم.
خانم پرسید چرا؟
یکی از آنها در پاسخ گفت: من ثروتم، آن یکی موفقیت و دیگری عشق است. حال با همسرتان تصمیم بگیرید کداممان وارد خانه شود.
بعد از شنیدن، شوهرش گفت: ثروت را به داخل دعوت کن. شاید خانمان کمی بارونق شود.
همسرش در پاسخ گفت: چرا موفقیت نه؟
عروسشان که به صحبت این دو گوش می داد گفت چرا عشق نه؟ خانمان مملو از عشق و محبت خواهد شد.
شوهرش گفت: برو و از عشق دعوت کن بداخل بیاید. خانم به خارج خانه رفت و از عشق دعوت کرد امشب مهمان آنها باشد.
۲ نفر دیگر نیز به دنبال عشق براه افتادند. خانم با تعجب گفت: من فقط عشق را دعوت کردم!
یکی از آنها در پاسخ گفت: اگر ثروت و یا موفقیت را دعوت می کردید، ۲ نفر دیگرمان اینجا می ماند. ولی هرجا عشق برود، ما هم او را دنبال می کنیم.
هر جا عشق باشد
موفقیت و ثروت هم هست!
بیایید امروز را سرشار از عشق خوش آمد بگوئیم و زندگی عاشقانه رو در آغوش بگیریم .


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در چهارشنبه 23 دی 1388  ساعت 12:15 AM نظرات 0 | لينک مطلب

ادیسون در سنین پیری پس از كشف چراغ برق یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود.

هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلو گیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.

پسر با خود اندیشید كه احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كند و لذا از بیدار كردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید كه پیر مرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند.

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت:
پسر تو اینجایی؟
می بینی چقدر زیباست!
رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟
حیرت آور است!
من فكر می كنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است!
وای ! خدای من، خیلی زیباست!
كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید.
كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت.
نظر تو چیه پسرم؟

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت دارد در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می كنی؟
چطـور می توانی؟
من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟

پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمی آید.
مامورین هم كه تمام تلاششان را می كنند.
در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظره ایست كه دیگر تكرار نخواهد شد.
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكــر می كنیم.
الان موقع این كار نیست!
به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود و همان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود.

آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع نمود.



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 22 دی 1388  ساعت 11:57 PM نظرات 0 | لينک مطلب

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب كند. چهار اندیشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد
و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی كه آن جدول را حل نكنید
نخواهید توانست قفل را باز كنید. اگر بتوانید مسئله را حل كنید می توانید در را باز كنید و بیرون بیایید».
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادی روی قفل
نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند.
نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فكر كردند كه او دیوانه است. او با چشمان بسته در
گوشه ای نشسته بود و كاری نمی كرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،
باز شد و بیرون رفت!
و آن سه تن پیوسته مشغول كار بودند. آنان حتی ندیدند كه چه اتفاقی افتاد!
كه نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنید. آزمون پایان یافته.
من نخست وزیرم را انتخاب كردم». آنان نتوانستند باور كنند و پرسیدند:
«چه اتفاقی افتاد؟ او كاری نمی كرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست
مسئله را حل كند؟» مرد گفت: «مسئله ای در كار نبود. من فقط نشستم و نخستین
سؤال و نكته ی اساسی این بود كه آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای كه این احساس
را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملأ ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟
نخستین چیزی كه هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است كه آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد،
چگونه می توان آن را حل كرد؟ اگر سعی كنی آن را حل كنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛
هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم كه ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه
و دیدم قفل باز است».
پادشاه گفت: «آری، كلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم
كه یكی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن كردید؛ در همین جا نكته
را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن كار می كردید نمی توانستید آن را حل كنید.
این مرد، می داند كه چگونه در یك موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد».

این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!
خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است... و سوال این هست:
"من که هستم...!؟



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 22 دی 1388  ساعت 11:54 PM نظرات 0 | لينک مطلب

 كاریكاتوریست و طنزنویس آمریكایى در سال 1889 در ایندیانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراى تالیفات زیادى است اما قطعه كوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف كرد. بخوانید:

 

اگر عمر دوباره داشتم مى كوشیدم اشتباهات بیشترى مرتكب شوم. همه چیز را آسان مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم. فقط شمارى اندك از رویدادهاى جهان را جدى مى گرفتم. اهمیت كمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بیشتر مى رفتم. از كوههاى بیشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بیشترى شنا مى كردم. بستنى بیشتر مى خوردم و اسفناج كمتر. مشكلات واقعى بیشترى مى داشتم و مشكلات واهى كمترى. آخر، ببینید، من از آن آدمهایى بوده ام كه بسیار مُحتاطانه و خیلى عاقلانه زندگى كرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظاتِ خوشى بیشتر مى داشتم. من هرگز جایى بدون یك دَماسنج، یك شیشه داروى قرقره، یك پالتوى بارانى و یك چتر نجات نمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك تر سفر مى كردم.

اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان دیرتر به این لذت خاتمه مى دادم. از مدرسه بیشتر جیم مى شدم. گلوله هاى كاغذى بیشترى به معلم هایم پرتاب مى كردم. سگ هاى بیشترى به خانه مى آوردم. دیرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابیدم. بیشتر عاشق مى شدم. به ماهیگیرى بیشتر مى رفتم. پایكوبى و دست افشانى بیشتر مى كردم. سوار چرخ و فلك بیشتر مى شدم. به سیرك بیشتر مى رفتم.

در روزگارى كه تقریباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى كنند، من بر پا مى شدم و به ستایش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم. زیرا من با ویل دورانت موافقم كه مى گوید: «شادى از خرد عاقل تر است».

اگر عمر دوباره داشتم، گْلِ مینا از چمنزارها بیشتر مى چیدم.



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 22 دی 1388  ساعت 11:52 PM نظرات 0 | لينک مطلب
تنهایی رو دوست دارم چون فقط موقع تنهایی هست که میتونم با توحرف بزنم تو تنهایی من تو همیشه کنارم نشستی و به حرفام گوش میکنی نمیدونی چه قدرحرف دارم که بهت بزنم ، نمیدونم از کجا شرو ع کنم از لحظه ی اشنا ییمون بگم یا از لحظه ی که... دور بودن از تو خیلی سخته ولی نه ... تو دور نیستی تو همیشه در قلب و یاد من هستی دوست دارم وقتی که تنها هستم از زندگی صحبت کنم و از تو ، از تو یی که تمام زندگی من هستی تمام دقایقمو با تو ام حتی الان که با من نیستی دوست دارم


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 22 دی 1388  ساعت 11:50 PM نظرات 0 | لينک مطلب

 یک لحظه بود و تموم شد.
گفتی :دیدی اشتباه کردی! عشق یعنی تکرار خاطره اولین دیدار که تا آخر عمر توی ذهن می مونه و مدام تکرار میشه.
حا لا توی چشمات نگاه می کنم و یک قطره اشک آهسته از گوشه چشمام پایین میاد

یک قطره اشک گوشه چشمات نشسته بود....
بهت گفتم : این دیگه چیه؟
روتو بر گردوندی و گفتی هیچی.
گفتم:خودم دیدم که گریه کردی.
گفتی:نه.این که اشک نیست.
گفتم اگه اشک نیست پس چیه؟
گفتی این عشقه.
گفتم عشق چیه؟
خیلی مهربون شده بودی.
نگاه کردی توی چشمام! گفتی:عشق یعنی خاطره.
گفتم:خا طره چیه؟
گفتی یعنی خاطره اولین بار که دیدمت. یادت هست؟
گفتم :عشق حقیقی که یک لحظه نیست.
خا طره اولین دیدار یک لحظه بود و تموم شد.
گفتی :دیدی اشتباه کردی! عشق یعنی تکرار خاطره اولین دیدار که تا آخر عمر توی ذهن می مونه و مدام تکرار میشه.
حا لا توی چشمات نگاه می کنم و یک قطره اشک آهسته از گوشه چشمام پایین میاد



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 22 دی 1388  ساعت 11:49 PM نظرات 0 | لينک مطلب

خانواده ای بودند که یک فرزند داشتند . پدر پدر آن خانواده هم با آنها زندگی میکرد ، پدر بزرگ بسیار ناتوان بود و دستهایش به شدت میلرزید به طوری که نمیتوانست غذا بخورد و اگر قاشق را دستش میگرفت نیمی از غذا میریخت. همیشه سر سفره پدر و مادر و فرزند و پدر بزرگ با هم غذا میخوردند ، فرزند خانواده 6 سال داشت ، هر روز که با هم غذا میخوردند پدر بزرگ نصف غذا رو روی میز میریخت و پدر و مادر از این موضوع عصبانی میشدند

تا این که یک روز پدر خانواده تصمیم گرفت میز پدر بزرگ رو جدای از بقیه بگذارد تا میزی که خانواده از اون غذا میخورند کثیف نشود ، پس پدر یک روز بالاخره این تصمیم را گرفت و میز پدر بزرگ ، قاشق و بشقاب او را جدای از بقیه در اون اتاق قرار داد و قاشق و بشقاب پدر بزرگ را از چوب ساخت که اگر از دست پدر بزرگ افتاد نشکند.پدر بزرگ تنها و غمگین با چشمانی اشکبار در اتاق خود هر روز غذا میخورد ،

روزی پدر و مادر دیدند که فرزند شش سالشون داره از چوب بشقاب و قاشق درست میکنه. پدر و مادر با تعجب به او گفتند چیکار میکنی؟

فرزند گفت : برای روزی که شما و مادر مثل پدر بزرگ پیر میشوید بشقاب و قاشق چوبی درست میکنم که شما هم یک وقت بشقابهای من رو نشکنید و میز غذاخوری من رو کثیف نکنید

اینجا بود که پدر و مادر اشک در چشمانشون جمع شد و از پشیمانی سریعا به اتاق پدر رفته و دست پدربزرگ را بوسیدند و او را دوباره به جمع خانواده آوردند.



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 22 دی 1388  ساعت 11:47 PM نظرات 0 | لينک مطلب
مرد قوی هیکلی در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند .
روز اول 18 درخت برید . رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه ی کار تشویق کرد . روز بعد با انگیزه ی بیشتری کار کرد ، ولی 15 درخت برید .
روز سوم بیشتر کار کرد ، اما فقط 10 درخت برید.به نظرش آمد که ضعیف شده است .
پیش رئیسش رفت و عذر خواست و گفت : «نمی دانم چرا هر چه بیشتر تلاش می کنم درخت کمتری می برم »
رئییس پرسید : «آخرین بار کی تبرت را تیز کردی ؟»
او گفت : « برای این کار وقت نداشتم . تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم!»


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 22 دی 1388  ساعت 11:46 PM نظرات 0 | لينک مطلب
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد. در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد. سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکرمی کرد یک مرغ است.


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 22 دی 1388  ساعت 11:43 PM نظرات 0 | لينک مطلب
نابینا به ماه گفت: دوستت دارم .
ــ ماه گفت: چه طوری؟ تو که نمی بینی .
ــ نابینا گفت: چون نمی بینمت دوستت دارم .
ــ ماه گفت: چرا؟
ــ نابینا گفت: اگر می دیدمت عاشق زیباییت می شدم ولی حالا که نمی بینمت عاشق خودت هست


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 22 دی 1388  ساعت 11:42 PM نظرات 0 | لينک مطلب


  • تعداد صفحات :16
  •    
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4  
  • 5  
  • 6  
  • 7  
  • 8  
  • 9  
  • 10  
  • >  
Powered By Rasekhoon.net