مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد. در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد. سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکرمی کرد یک مرغ است.
درباره وبلاگ

سلام خوش امدید لحظات خوبی برایتان در این وبلاگ آرزو میکنم.
آخرين مطالب
آرشيو مطالب
موضوعات
پيوندها
آمار وبلاگ
کل بازديد ها : 635553
تعداد کل پست ها : 1253
تعداد کل نظرات : 135
تاريخ آخرين بروز رساني : شنبه 20 دی 1393
تاريخ ايجاد بلاگ : دوشنبه 6 مهر 1388