قرآن .

((چـون بـراى گـرفـتـن غنايم به راه بيفتيد, آنان كه از جنگ تخلف ورزيده اند خواهند گفت : بـگذاريد تا ما هم از پى شمابياييم مى خواهند سخن خدا را ديگرگون كنند بگو : شما هرگز از پى ما نخواهيد آمد خدا از پيش چنين گفته است سپس خواهند گفت : بلكه بر ما حسد مى بريد؟
نه , اينان جز اندكى نمى فهمند)).
ـ بـريـده : در روز جنگ خيبر, ابوبكر پرچم را گرفت اما بدون آن كه موفق به فتح شود برگشت روزبـعـد عـمر پرچم را گرفت و او هم ناكام برگشت و ابن سلمه كشته شد و مردم (مسلمانان ) بـرگـشـتند پيامبرخدا(ص ), فرمود اين پرچم را به كسى خواهم داد كه خدا و رسولش را دوست دارد و خـدا و رسولش نيزاو را دوست دارند و هرگز بر نمى گردد تا فتح و پيروزى نصيبش شود مـا آن شب را خوشحال از اين كه فردا روز پيروزى است , به صبح رسانديم پيامبر خدا نماز صبح را خـوانـد و آن گـاه پرچم را خواست و ازجا بلند شد هر يك از ما كه نزد پيامبر خدا قرب و منزلتى داشـت امـيـدوار بـود كـه آن مـرد او باشد حتى من به خاطر قرب و منزلتى كه نزد پيامبر داشتم گـردن كشيدم و سرم را بالا گرفتم اما پيامبر خدا على بن ابى طالب را صدا زدعلى (ع ) مبتلا به چشم درد بود پيامبر خدا دستى بر چشم او كشيد و آن گاه پرچم را به وى سپرد و فتح وپيروزى نصيب او شد.
ـ چـون پـيامبر خدا(ص ) در نزديك خيبر فرودآمد, اهل خيبر دچار ترس و هراس شدند و گفتند :مـحـمـد بـا يـثـربـيـان آمـد پـيامبر خدا(ص ) عمر بن خطاب را با مسلمانان فرستاد و او با اهل خـيـبـربـه نـبردپرداخت ,اما آنان او و نيروهايش را عقب زدند عمر در حالى كه يارانش را متهم به بـزدلـى مـى كردو آنان او را, نزد پيامبر خدا برگشتند پيامبر(ص ) فرمود : فردا پرچم را به مردى مـى دهم كه خدا ورسولش را دوست دارد و خدا و رسولش نيز او را دوست دارند روز بعد, ابوبكر و عـمـر گردن مى كشيدندكه پرچم به يكى از آنها داده شود, اما پيامبر(ص ) على را صدا زد در آن روز على مبتلا به چشم درد بودپيامبر خدا(ص ) در چشم او اندكى آب دهان انداخت و پرچم را به وى سـپرد على با نيروهاى مسلمان حركت كرد و به مقابله با اهل خيبر شتافت و با مرحب خيبرى رو به رو شد كه اين رجز را مى خواند:.
خيبر مى داند كه من مرحب هستم .

غرق سلاحم و پهلوانى كار آزموده ام .

آن گاه كه شيران ژيان رو آورند,.
بارها نيزه مى زنم و گاهى هم ضربتى شمشير فرود مى آورم .

او و عـلـى رو يـا روى هـم قـرار گـرفـتـنـد و على با شمشير چنان ضربتى بر فرق او زد كه تا به دنـدانـهـايـش رسيد و صداى ضربتش را همه اردوگاه شنيدند و هنوز آخرين افراد لشكر نيامده بودند كه خيبر به دست اوليها فتح شد.
ـ جابر : روز خيبر مرحب يهودى بيرون آمد و اين رجز را مى خواند:.
خيبر مى داند كه من مرحب هستم .

غرق در سلاحم و پهلوانى كار آزموده ام .

بارها نيزه مى زنم و گاهى هم ضربتى شمشير,.
آن گاه كه شيران به ميدان آيند و تجربه كنند.
و مـى گـفـت : آيـا مـرد مـيدانى هست ؟
پيامبر خدا(ص ) فرمود : چه كسى به مصاف او مى رود؟
مـحمدبن مسلمه عرض كرد : من اى پيامبر خدا به خدا قسم من داغديده و خونخواهم آنان ديروز بـرادر مـرا كشتندجابر مى گويد : پيامبر خدا فرمود : برو خدايا! او را كمك فرما چون دو مبارز به هم نزديك شدندميانشان درختى قرار گرفت مرحب بر محمد بن مسلمه حمله كرد و ضربه اى به او حـواله كرد كه محمدسپرش را پيش آورد و شمشير مرحب در آن گير كرد و محمد بن مسلمه با استفاده از اين فرصت ضربتى بر مرحب زد و او را كشت
((14)) .

ـ حـسـيـل بـن خـارجـه اشـجعى : من براى فروش كالا وارد مدينه شدم مرا نزد پيامبر خدا(ص ) بردندحضرت فرمود : اى حسيل ! حاضرى بيست پيمانه خرما به تو بدهم و تو در مقابل آن راه خيبر را بـه اين ياران من نشان دهى ؟
من اين كار را كردم و چون پيامبر خدا(ص ) به خيبر رسيد, نزد آن حضرت رفتم واو بيست پيمانه خرما به من داد بعد از آن مرا (به اسيرى ) نزد پيامبر خدا بردند, آن حـضـرت بـه مـن فرمود : اى حسيل ! هيچ كس نزد من (به اسيرى ) آورده نشد كه سه روز باشد و مسلمان نشود و ريسمان زرد (اسارت ) از گردنش بيرون آيد حسيل گفت : من هم مسلمان شدم .

ـ ابـو طـلـحـه : مـن پـشـت سـر پيامبر(ص ) سوار بودم , به طورى كه زانويم با زانوى آن حضرت تماس داشت پيامبر شب به خيبر حمله نكرد و چون سحرگاه شد, بر آنان شبيخون زد و فرمود : ما هرگاه درميدان قومى فرود آييم , بد سرنوشتى در انتظار بيم داده شدگان است .

ـ چـون صـبـح شـد اهـالـى خيبر با بيل و زنبيلهاى خود براى رفتن به مزارعشان بيرون آمدند و چـون پـيـامبر و سپاه اسلام را ديدند, برگشتند و فرار كردند پيامبر خدا(ص ) فرمود اللّه اكبر, اللّه اكبر خيبر ويران شد (و سقوط كرد) : ما هرگاه در ميدان قومى فرود آييم , بد سرنوشتى در انتظار بيم داده شدگان است .

ـ ايـاس بـن سـلـمـه از پـدرش نقل مى كند : در روز خيبر عمويم براى جنگ با مرحب يهودى به ميدان رفت مرحب اين رجز را خواند:.
خيبر مى داند كه من مرحب هستم .

غرق در سلاحم و پهلوانى كار آزموده ام .

آن گاه كه آتش جنگها شعله ور شود.
عموى من عامر نيز چنين رجز خواند:.
خيبر مى داند كه من عامر هستم .

سراپا مسلحم و پهلوانى ماجرا جويم .

آن دو سـپـس دو ضـربه رد و بدل كردند شمشير مرحب در سپر عامر گير كرد و عامر از قسمت پايين بدن مرحب ضربه اى زد و شمشير به ساق پاى خود او برگشت و شاهرگ پايش را قطع كرد و بـر اثـر آن مـردسـلمة بن اكوع مى گويد : من به عده اى از ياران پيامبر خدا(ص ) برخوردم و آنان گـفـتند : كار عامر تباه گشت , خودش را كشت سلمه مى گويد : من با چشم گريان , نزد پيامبر خـدا(ص ) آمـدم و عـرض كردم : اى پيامبر خدا! آيا كار عامر تباه شد؟
پيامبر فرمود : چه كسى اين حرف را زده است ؟
عرض كردم : گروهى از ياران شما پيامبر خدا(ص ) فرمود : دروغ گفته هر كه ايـن حـرف را زده اسـت بـلـكـه عـامـر دو پـاداش دارد عـامـر در راه رفـتن به خيبر براى ياران پيامبرخدا(ص ) كه پيامبر نيز در ميانشان بود, رجز مى خواند و سواران را به حركت وا مى داشت او اين اشعار رامى خواند:.
به خدا قسم , اگر خدا نبود ما هدايت نمى شديم .

و زكات نمى داديم و نماز نمى خوانديم .

كسانى كه ما را انكار كردند,.
هرگاه بخواهند فتنه و آشوب به پا كنند ما زير بار نمى رويم .

ما از فضل و عنايت تو بى نياز نيستيم .

پس در هنگام رو يا رويى با دشمن گامهايمان را استوار بدار.
و بر ما ثبات و آرامش فرو فرست .

پـيـامـبـر خـدا(ص ) فـرمود : اين كيست ؟
عرض كردند : عامر است اى پيامبر خدا حضرت فرمود :پـروردگـارت تو را بيامرزد سلمه مى گويد : پيامبر خدا(ص ) هرگز براى كسى اختصاصا طلب آمـرزش نـكـرد مـگـر اين كه او به شهادت رسيد عمر بن خطاب چون اين سخن (پيامبر) را شنيد عـرض كرد : اى پيامبر خدا! چرا ما را از وجود عامر بهره مند نساختى ؟
عامر به ميدان جنگ رفت و شـهيد شد سلمه مى گويد : پيامبر خدا(ص ) سپس مرا دنبال على (ع ) فرستاد و فرمود : امروز اين رايـت را بـه مـردى مـى دهـم كـه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش نيز او را دوست مـى دارنـد سـلـمـه مـى گويد : من نزد على رفتم و او را كه مبتلا به چشم درد بود, آوردم پيامبر خدا(ص ) در چشمان على آب دهان انداخت و آن گاه رايت را به او داد در اين هنگام مرحب بيرون آمد و در حالى كه شمشير خود را در هوا تكان مى دادگفت :.
خيبر مى داند كه من مرحب هستم .

غرق در سلاحم و پهلوانى كار آزموده ام .

آن گاه كه آتش جنگها شعله ور شود.
على صلوات اللّه عليه و بركاته نيز فرمود:.
من آنم كه مادرم مرا حيدر ناميد.
همچون شير بيشه ها وحشتناك و پرهيبتم .

آنان را با پيمانه بزرگ كيل مى كنم .

پس , سر مرحب را با شمشير شكافت و فتح و پيروزى به دست او صورت گرفت
((15)) .



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در چهارشنبه 21 بهمن 1388  ساعت 12:00 AM نظرات 0 | لينک مطلب


Powered By Rasekhoon.net