ـ امـام على (ع ), بعد از جنگ جمل در نكوهش بصريان ,فرمود: گويى مسجد شما را همچون دماغه كـشـتـيـى مـى بـيـنم كه خداوند از بالا و پايين بر آن كشتى (شهر بصره ) عذاب فرستاده و همه سرنشينان آن , غرق شده اند.
در روايتى ديگر آمده است : به خدا سوگند كه هر آينه شهرتان غرق خواهد شد و گويى مسجد آن رامـى بـيـنم كه همچون دماغه كشتى (كه از آب بيرون زده است ) يا همچون شترمرغى است كه روى سينه اش خفته باشد.
در روايتى ديگر آمده است : همچون سينه پرنده اى در ميان آب دريا.
و در روايـتـى ديـگـر آمـده است گويى اين شهر شما را مى بينم كه آب آن را فرا گرفته است , تا جايى كه از آن تنها بلنديهاى مسجد, همچون سينه پرنده اى در آب دريا, ديده مى شود ((29)) !.
ـ نـيـز در پيشگويى از حوادثى كه به سر بصره مى آيد , فرمود : اى احنف ! گويى او (صاحب الزنج ) رامـى بـينم كه سپاهى را به حركت در آوره است كه نه گرد و غبارى دارد و نه سر و صدايى و نه آواز بـر هـم خـوردن لگامها و نه شيهه اسبان با گامهايشان , كه گويى گامهاى شترمرغان است , زمين را شيار مى كنند.
ـ نـيـز در پـيـشـگـويـى از حـوادث بصره , فرمود: در آن هنگام , واى بر تو, اى بصره از سپاهى كه ازدسـتهاى انتقام خداست ! سپاهى كه آن را نه گرد و غبارى است و نه بانگ و هياهويى و زودا كه ساكنان تو به مرگ سرخ و گرسنگى تيره و تار, دچار شوند.
ـ هـنـگـامـى كـه امـام على (ع ) آهنگ جنگ با خوارج كرد به ايشان گفته شد كه آنان از پل نهروان گـذشتند,حضرت فرمود : قتلگاه آنان اين سوى آب است و به خدا سوگند كه از آنان ده تن جان به در نبرند و ازشما نيز ده تن كشته نشوند.
ـ جـنـدب : چـون خـوارج از عـلـى جـدا شـدند, حضرت در طلب آنها بيرون رفت و ما نيز همراه ايـشـان رفـتـيـم وقـتـى بـه اردوگـاه آن جماعت رسيديم , ديديم بر اثر تلاوت قرآن از ميانشان همهمه اى , مانندهمهمه زنبوران در كندوى عسل , بلند است در ميانشان افرادى بودند كه دامن و كلاه بركى (جامه زاهدان ) داشتند! چون اين وضع را مشاهده كردم , دلم گرفت و به كنارى رفتم و نيزه ام را به زمين فروبردم و از اسبم پياده شدم و كلاه بركيم را برداشتم و زره ام را روى آن پهن كـردم و افـسار اسبم را گرفتم وبه سوى نيزه ام به نماز ايستادم و در نمازم مى گفتم : بار خدايا! اگـر جـنگ با اين قوم فرمانبرى از توست ,به من اجازه بده و اگر معصيت و نافرمانى است , برائت خـود را بـه من نشان بده ! جندب مى گويد: در همين حال بودم كه على بن ابى طالب (ع ) سوار بر استر پيامبر خدا(ص ) سوى من آمد! چون نزد من رسيد,فرمود : اى جندب ! از شر خشم و نارضايى بـه خدا پناه ببر! من به طرف آن حضرت دويدم امام از اسب پياده شد و شروع به خواندن نماز كرد در هـمـيـن هـنگام مردى سوار بر يابويى آمد و به حضرت نزديك شد و گفت : اى امير المؤمنين ! حـضرت فرمود: چه شده است ؟
گفت : آيا هنوز هم با اين جماعت كاردارى ؟
حضرت فرمود : براى چـه ؟
گـفت : از رودخانه گذشتند و رفتند حضرت فرمود : رد نشده اند من گفتم : سبحان اللّه ! سـپـس مـرد ديگرى شتابان تر از او آمد و گفت : يا اميرالمؤمنين ! حضرت فرمود: چه مى خواهى ؟
عرض كرد : آيا هنوز هم با اين جماعت كار دارى ؟
فرمود : مگر چه شده است ؟
گفت : آنان رودخانه را پـشـت سـر گـذاشـتـنـد و رفـتـنـد مـن گـفتم : اللّه اكبر حضرت فرمود:آنها عبورنكرده اند مردگفت :سبحان اللّه ! پس از او ديگرى آمد و گفت : از نهر گذشتند و رفتند على فرمود : از نهر رد نـشده اند سپس مرد ديگرى در حالى كه اسبش را مى تازاند, آمد وگفت : يا اميرالمؤمنين ! امام فـرمـود: چـه مى خواهى ؟
گفت :آيا باز هم با اين جماعت كار دارى ؟
حضرت فرمود : مگر چه شده اسـت ؟
عـرض كرد : از نهر گذشتند و رفتند حضرت فرمود :نگذشته اند و نخواهند گذشت و در ايـن سـوى رودخـانه كشته خواهند شد اين قولى است كه خدا و پيامبر اوداده اند! من گفتم : اللّه اكـبر! و سپس برخاستم و براى امام ركاب گرفتم و ايشان بر اسب خويش نشستند ومن به طرف زره خود رفتم و آن را پوشيدم و كمانم را برداشتم و به دوشم آويختم وبه همراه حضرت حركت كردم به من فرمود : اى جندب ! عرض كردم : بله , يا اميرالمؤمنين !فرمود:من مردى رابه سوى اين جماعت مـى فـرسـتـم و بـرايشان قرآن مى خواند و آنان را به كتاب پروردگارشان خدا و سنت پيامبرشان دعـوت مـى كند, اما او به سوى ما بر نخواهد گشت مگر اين كه او راهدف تير قرار داده باشند اى جـندب ! بدان كه از ما ده نفر كشته نمى شوند و از آنها ده نفر نجات نمى يابندما به خوارج رسيديم ديديم كه همچنان در اردوگاه خود هستند و از جاى خودتكان نخورده اندعلى ياران خود را صدا زد و آنـان را بـه صـف كـرد و از اول تا آخر صف را, دوبار پيمود آن گاه فرمود :كيست كه اين قرآن را بـگيرد و سوى اين جماعت رود و آنان را به كتاب پروردگارشان خدا و به سنت پيامبرشان دعوت كـنـد و با اين كار كشته مى شود و بهشت از آن اوست ! هيچ كس برنخاست مگر جوانى از بنى عامر بـن صـعـصـعـه عـلـى بـه او فـرمـود : بـگير! او قرآن را گرفت حضرت به او فرمود : بدان كه تو كـشـتـه خواهى شد و به سوى ما نخواهى آمد مگر اين كه تو را آماج تير قرار داده باشند! آن جوان قرآن به دست سوى خوارج رفت چون نزديك آنها رفت , تا جايى كه صدا را مى شنيدند برخاستند و پـيش از آن كه برگردد به طرف او تيراندازى كردند جندب مى گويد : يك نفر به سوى آن جوان تـيـر انداخت و او به طرف ما آمد و نشست در اين هنگام على گفت : اينك بتازيد بر اين جماعت ! جندب مى گويد : من پس از آن ترديدى كه دچارش شده بودم , با همين دست خود پيش از آن كه نماز ظهر را بخوانم , هشت نفر راكشتم و همچنان كه على گفته بود از ما ده نفر كشته نشدند و از آنان ده نفر جان به در نبردند.
ـ امـام عـلـى (ع ), از فـتـنـه مغول چنين خبر مى دهد : گويى قومى را مى بينم كه صورتهايشان مـانـنـدسـپـرهـايشان روكش شده و تو بر توست , ابريشم و ديبا مى پوشند و اسبان اصيل را يدك مـى كـشـنـد كـشـتـارسختى رخ مى دهد, به طورى كه زخميان بر روى كشتگان راه مى روند و گريختگان كمتر از اسيرانند.
ـ عـلامـه در بـاب غـيـبـگـوييهاى امير المؤمنين (ع ) مى گويد : از جمله اين غيبگوييهاست خبر دادن حـضـرت از سـاخـتـه شدن بغداد و حكومت بنى عباس و بيان اوضاع و احوال آنان و سقوط حكومت آنان به دست مغول اين خبر را پدرم ـ رحمه اللّه ـ نقل كرد و موجب نجات جان مردم حله و كـوفـه و نجف وكربلا شد, زيرا زمانى كه هلاكوخان به بغداد رسيد, پيش از فتح آن بيشتر اهالى حله به سيلگاههاى اطراف گريختند و تنها اندكى باقى ماندند كه از جمله آنها پدر من ـ رحمه اللّه ـ بـود و سيد مجدالدين بن طاوس و فقيه ابن ابى العز آنها به اتفاق آرا تصميم گرفتند به سلطان (هـلاكـوخان ) نامه بنويسند و اظهاراطاعت و فرمانبردارى كنند آنها اين نامه را به وسيله يك نفر غير عرب فرستادند هلاكوخان توسط دونفر يكى به نام تكلم و ديگرى به نام علا الدين فرمانى براى علماى حله فرستاد و به اين دو نفرگفت :اگردلهايشان باآنچه در نامه شان نوشته يكى است ,پس نزد ما بيايند آن دو سردار آمدند و از اين كه نمى دانستند كار به كجا خواهد كشيد, بيمناك بودند پدرم ـ رحمه اللّه ـ گفت : اگر من تنها بيايم كافى است ؟
آن دو گفتند : آرى پدرم با آن دو رفت چون به حضور سلطان رسيد ـ در اين زمان هنوز بغداد فتح نشده و خليفه به قتل نرسيده بود ـ او به پدرم گـفـت : چـگـونـه جـرات كرديد, پيش از آن كه بدانيد كار من با شما و خليفه تان به كجا خواهد انجاميد, به من نامه بنويسيد و پيش من بياييد؟
اگر خليفه با من صلح كرد, چگونه از آتش خشم و انـتـقام او در امان خواهيد بود؟
پدرم به او گفت : ما از آن روجرات اين كار را به خود داديم كه از امام خود, على بن ابى طالب (ع ), روايت داريم كه آن حضرت درخطبه اى فرمود : زورا, كه مى داند زورا چـيـسـت ؟
سرزمينى است داراى درختان شوره گز كه ساختمانهادر آن برافراشته مى شود و جـمـعـيـت فـراوانـى در آن سـاكن مى شوند و داراى قرقگاهها(ى حكومتى ) وخزانه داران و آب انـبـارهاست فرزندان عباس آن جا را مركز خود و خزانه زر و سيم خويش مى كنند وخانه لهو و لعب آنـان مـى بـاشـد آن جـا كـانـون سـتم ستمگر و بيداد بيدادگر و پيشوايان نابكار و قاريان فاسدو وزيـران خـيـانتكار است ايرانيان و روميان آنها را خدمت مى كنند, به خوبيها باآن كه بدانند خوب اسـت رفـتار نمى كنند و از بديها با آن كه بدانند بد است خوددارى نمى ورزند مردانشان به مردان روى مـى آورنـد و زنان به زنان در آن زمان اندوه سخت و گريه بسيار و واى و واويلا بر اهالى زورا ازحـمـلات تركها, اين تركها كيستند؟
مردمانى ريز چشمند و صورتهايشان مانند سپرهاى روكش شده و توبر تو, لباسشان آهن است , بدنها و صورتهايشان از مو تهى است , پيشوايشان سلطانى است كـه از مـركـزفـرمـانـروايـيشان مى آيد, صدايى رسا دارد, پر صولت وبلندپرواز است ازهيچ شهرى نـمى گذرد مگر اين كه آن را فتح مى كند, هيچ پرچمى در برابر او برافراشته نمى شود مگر اين كه آن را سرنگون مى سازد, واى و واى بر كسى كه با او مخالفت كند,اوبه شيوه خود ادامه مى دهد تاآن كـه پيروزشود آن حضرت اين اوصاف را براى ما بيان فرموده و ما آنها را در شما يافتيم و از اين رو به تو اميدبستيم و به سوى تو آمديم هلاكوبه آنان آسايش خاطر داد و فرمانى به نام پدرم ـ رحمه اللّه ـ براى اهالى حله نوشت و در آن به ساكنان حله و توابع آن اطمينان و آرامش دل داد.
ـ امام على (ع ) : به خدا سوگند اگر بخواهم به هر فردى از شماخبر دهم كه از كجا بيرون مى رود و ازكجا داخل مى شود و همه حالاتش را بيان كنم , اين كار را مى كنم اما مى ترسم (مرا پيامبر بدانيد و در نتيجه )باعث شوم به پيامبر خد(ص ) كافر شويد بدانيد كه من اين اخبار را به خاصگان خود كه بيم چنين انحرافى در آنها نمى رود, مى رسانم ((30)) .
ـ گـويى شخص بسيار گمراهى ((31)) را مى بينم كه در شام بانگ بر مى زند و درفشهاى خويش را دراطـراف كـوفـه نصب مى كند پس , چون دهانش (به درندگى ) باز شود و افسار گسيختگى و درنده خويى اش شدت گيردو گامهايش بر زمين سنگين شود (ستم و بيداد گريش به اوج رسد) فتنه وآشوب فرزندان خود (فتنه گران ) را به دندان گزد.
ـ بـدانـيـد كـه پـس از من مردى فراخ حلق و برآمده شكم بر شما حكومت خواهد كرد كه هر چه بـيابدمى خورد و آنچه ندارد مى طلبد پس او را بكشيد ( گر چه مى دانم كه ) هرگز او را نخواهيد كشت ((32)) .
ـ بـر فـراز مـنـبر كوفه , فرمود : هان ! خداى لعنت كند دو گروه تبهكار از قريش : بنى اميه و بنى مغيره رابنى مغيره را كه خداوند در جنگ بدر به ضرب شمشيرها به هلاكت رساند و اما بنى اميه , هـيـهات !هيهات ! هان ! سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد, اگر حكومت در آن سوى كوههاباشد, اينان به طرف آن خيز بر مى دارند تا بدان برسند.
ـ عـبـداللّه بـن عباس را در وقت نماز ظهر مشاهده نكرد, پرسيد : چه شده است كه فرزند عباس حـاضـرنيست ؟
گفتند : يا اميرالمؤمنين ! خداوند پسرى به او داده است حضرت فرمود : برخيزيد نزد او برويم حضرت , نزد ابن عباس آمد و گفت : خدا را شكر و قدم نو رسيده مبارك ! نامش را چه گذاشته اى ؟
عرض كرد : اى اميرالمؤمنين ! من به خود اجازه نمى دهم نامى روى او بگذارم تا اين كه شما برايش اسم بگذاريد حضرت فرمود : نوزاد را بياور او نوزاد را آورد حضرت طفل را گرفت و كـامـش را بـرداشـت وبـرايش دعا كرد و آن گاه او را به وى برگرداند و گفت : بگيرش اى پدر شاهان من نام او را على و كنيه اش را ابوالحسن گذاشتم .
ـ به خدا سوگند, اى بنى اميه , بزودى خواهيد دانست كه اين دنيا در دستان كسانى غير از شما و درخانه دشمن شما خواهد بود.
ـ هان ! به خدا سوگند كه مردى پر نخوت و منحرف و بيدادگر از بنى ثقيف بر شما مسلط خواهد شـد,كـه سـبـزه هـاى (امـوال ) شـما را مى خورد و پيه و چربى شما را مى گدازد ادامه بده اى ابا وذحه ! ((33)) .
ـ امـام حـسـن (ع ) : عـلـى (ع ) به مردم كوفه فرمود:بار خدايا! من به آنها اعتماد كردم و آنها به من خـيانت ورزيدند من براى آنان خير خواهى كردم و آنان با من ناسرگى كردند پس جوان پر نخوت بـيـدادگـرمـنـحرف ثقيف را بر آنان مسلط گردان ! همان كه سبزه (اموال ) كوفه را مى خورد و پـوستين آن رامى پوشد و به شيوه جاهليت در ميان آنان حكومت مى كند حسن (ع ) فرمود : در آن روز حجاج هنوزآفريده نشده بود.
ـ امـام عـلـى (ع ) بـه مـردى فـرمـود : نـمـيـرى تـا جـوان ثـقـفى را درك كنى ! عرض شد : اى امـيـرالـمؤمنين !جوان ثقفى كيست ؟
فرمود : روز قيامت به او گفته مى شود : حتى گوشه اى از گـوشـه هـاى جـهـنـم را براى ماخالى مگذار! مردى است كه بيست يا بيست و اندى سال فرمان مى راند و در اين مدت از ارتكاب هيچ معصيتى فرو گذار نمى كند.
ـ اى مـردم ! من شما را به سوى حق فرا خواندم اما شما از من روى گردانديد شما را با دوال زدم , ليكن مرا خسته و مانده كرديد بدانيد كه پس از من حكمرانانى بر شما حكومت خواهند كرد كه به اين حددرباره شما رضايت نمى دهند, بلكه با تازيانه ها و آهن (شمشير) شكنجه تان مى كنند اما من بـا ايـن دوشـمـا را شكنجه نمى دهم , زيرا هر كس مردم را در دنيا شكنجه دهد خداوند در آخرت شـكـنـجه اش خواهدكرد نشان آن امر اين است كه فرمانرواى يمن بيايد تا در ميان شما جاى كند مـردى كـه او را يـوسف بن عمرو گويند, بيايد و كارگزاران و كارگزاران كارگزاران را دستگير كـنـد در ايـن هـنـگام مردى از خاندان ماقيام مى كند او را يارى كنيد كه او شما را به حق دعوت مى كند.
ـ بـدانـيـد, كـه بـزودى پـس از مـن بـا سـه چيز رو به رو مى شويد : خوارى و ذلتى همه گير و شـمـشـيـرى كشنده و انحصار طلبى و تبعيضى كه ستمگران درباره شما در پيش مى گيرند در چـنـان شـرايـطـى بـه ياد من خواهيد افتاد و آرزو خواهيد كرد كه اى كاش مرا مى ديديد و ياريم مى داديد و خونتان را در راه من مى ريختيد و خدا جز ستمگر را از رحمت خود دور ندارد.
ـ هـرثـمـة بـن سـلـيـم : بـه هـمراه على (ع ) در جنگ صفين شركت كرديم چون در كربلا فرود آمديم ,حضرت با ما نماز گزارد و بعد از آن كه سلام نمازش را داد, مشتى از خاك آن جا برداشت و بـويـيـد وسـپـس فـرمود : خوشا تو اى خاك ! هر آينه از تو گروهى محشور خواهند شد كه بدون حسابرسى واردبهشت مى شوند.
ـ امـام عـلـى (ع ) : پـس از شـمـا مـردمى خواهند آمد كه در راه من چنان آزار و سختى و كشتار وشـكـنـجـه اى مى بينند, كه در ميان امتهاى پيشين احدى چنان رنجى به خود نديده است هان ! كـسـانى از آنان كه شكيبايى ورزند و به حقانيت من يقين داشته باشند و ثوابى را كه در راه من به آنـهـا داده مـى شـودبشناسند, با من هم درجه اند حضرت سپس آه سردى كشيد و فرمود : دريغ و دردا از آن جـانهاى پاك ودلهاى خشنود (از خدا) و مورد خشنودى (خدا)! آنان دوستان صميمى منند آنان از من هستند و من ازآنهايم .
ـ اميرالمؤمنين (ع ) در كوفه در همان جايى كه (بعدها) زيد بن على (ع ) به دار آويخته شد, ايستاد وچـنـان گـريـسـت كـه مـحاسن مباركش تر شد و مردم از گريه اش گريستند عرض شد : اى امـيرالمؤمنين !علت گريه تان چيست , كه يارانت را به گريه انداختى ؟
فرمود : براى آن مى گريم كه مردى از فرزندان من در اين نقطه به دار آويخته خواهد شد.
ـ امـام عـلـى (ع ) : بدانيد كه اگر از آن كه از مشرق ظهور مى كند پيروى كنيد, بيگمان شما را به راهـهـاى پـيامبر خدا(ص ) ببرد و از كورى و كرى و گنگى شفا يابيد و از زحمت طلب و كجروى بـى نـيـاز و آسـوده گرديد و بار سنگين و سخت را از گردنهاى خويش فرو اندازيد و خداوند جز كسى را كه نافرمانى و ستم كند (از رحمت خود و خير و خوبى ) دور نگرداند.
در روايتى ديگر آمده است : به خدا سوگند كه هر آينه شهرتان غرق خواهد شد و گويى مسجد آن رامـى بـيـنم كه همچون دماغه كشتى (كه از آب بيرون زده است ) يا همچون شترمرغى است كه روى سينه اش خفته باشد.
در روايتى ديگر آمده است : همچون سينه پرنده اى در ميان آب دريا.
و در روايـتـى ديـگـر آمـده است گويى اين شهر شما را مى بينم كه آب آن را فرا گرفته است , تا جايى كه از آن تنها بلنديهاى مسجد, همچون سينه پرنده اى در آب دريا, ديده مى شود ((29)) !.
ـ نـيـز در پيشگويى از حوادثى كه به سر بصره مى آيد , فرمود : اى احنف ! گويى او (صاحب الزنج ) رامـى بـينم كه سپاهى را به حركت در آوره است كه نه گرد و غبارى دارد و نه سر و صدايى و نه آواز بـر هـم خـوردن لگامها و نه شيهه اسبان با گامهايشان , كه گويى گامهاى شترمرغان است , زمين را شيار مى كنند.
ـ نـيـز در پـيـشـگـويـى از حـوادث بصره , فرمود: در آن هنگام , واى بر تو, اى بصره از سپاهى كه ازدسـتهاى انتقام خداست ! سپاهى كه آن را نه گرد و غبارى است و نه بانگ و هياهويى و زودا كه ساكنان تو به مرگ سرخ و گرسنگى تيره و تار, دچار شوند.
ـ هـنـگـامـى كـه امـام على (ع ) آهنگ جنگ با خوارج كرد به ايشان گفته شد كه آنان از پل نهروان گـذشتند,حضرت فرمود : قتلگاه آنان اين سوى آب است و به خدا سوگند كه از آنان ده تن جان به در نبرند و ازشما نيز ده تن كشته نشوند.
ـ جـنـدب : چـون خـوارج از عـلـى جـدا شـدند, حضرت در طلب آنها بيرون رفت و ما نيز همراه ايـشـان رفـتـيـم وقـتـى بـه اردوگـاه آن جماعت رسيديم , ديديم بر اثر تلاوت قرآن از ميانشان همهمه اى , مانندهمهمه زنبوران در كندوى عسل , بلند است در ميانشان افرادى بودند كه دامن و كلاه بركى (جامه زاهدان ) داشتند! چون اين وضع را مشاهده كردم , دلم گرفت و به كنارى رفتم و نيزه ام را به زمين فروبردم و از اسبم پياده شدم و كلاه بركيم را برداشتم و زره ام را روى آن پهن كـردم و افـسار اسبم را گرفتم وبه سوى نيزه ام به نماز ايستادم و در نمازم مى گفتم : بار خدايا! اگـر جـنگ با اين قوم فرمانبرى از توست ,به من اجازه بده و اگر معصيت و نافرمانى است , برائت خـود را بـه من نشان بده ! جندب مى گويد: در همين حال بودم كه على بن ابى طالب (ع ) سوار بر استر پيامبر خدا(ص ) سوى من آمد! چون نزد من رسيد,فرمود : اى جندب ! از شر خشم و نارضايى بـه خدا پناه ببر! من به طرف آن حضرت دويدم امام از اسب پياده شد و شروع به خواندن نماز كرد در هـمـيـن هـنگام مردى سوار بر يابويى آمد و به حضرت نزديك شد و گفت : اى امير المؤمنين ! حـضرت فرمود: چه شده است ؟
گفت : آيا هنوز هم با اين جماعت كاردارى ؟
حضرت فرمود : براى چـه ؟
گـفت : از رودخانه گذشتند و رفتند حضرت فرمود : رد نشده اند من گفتم : سبحان اللّه ! سـپـس مـرد ديگرى شتابان تر از او آمد و گفت : يا اميرالمؤمنين ! حضرت فرمود: چه مى خواهى ؟
عرض كرد : آيا هنوز هم با اين جماعت كار دارى ؟
فرمود : مگر چه شده است ؟
گفت : آنان رودخانه را پـشـت سـر گـذاشـتـنـد و رفـتـنـد مـن گـفتم : اللّه اكبر حضرت فرمود:آنها عبورنكرده اند مردگفت :سبحان اللّه ! پس از او ديگرى آمد و گفت : از نهر گذشتند و رفتند على فرمود : از نهر رد نـشده اند سپس مرد ديگرى در حالى كه اسبش را مى تازاند, آمد وگفت : يا اميرالمؤمنين ! امام فـرمـود: چـه مى خواهى ؟
گفت :آيا باز هم با اين جماعت كار دارى ؟
حضرت فرمود : مگر چه شده اسـت ؟
عـرض كرد : از نهر گذشتند و رفتند حضرت فرمود :نگذشته اند و نخواهند گذشت و در ايـن سـوى رودخـانه كشته خواهند شد اين قولى است كه خدا و پيامبر اوداده اند! من گفتم : اللّه اكـبر! و سپس برخاستم و براى امام ركاب گرفتم و ايشان بر اسب خويش نشستند ومن به طرف زره خود رفتم و آن را پوشيدم و كمانم را برداشتم و به دوشم آويختم وبه همراه حضرت حركت كردم به من فرمود : اى جندب ! عرض كردم : بله , يا اميرالمؤمنين !فرمود:من مردى رابه سوى اين جماعت مـى فـرسـتـم و بـرايشان قرآن مى خواند و آنان را به كتاب پروردگارشان خدا و سنت پيامبرشان دعـوت مـى كند, اما او به سوى ما بر نخواهد گشت مگر اين كه او راهدف تير قرار داده باشند اى جـندب ! بدان كه از ما ده نفر كشته نمى شوند و از آنها ده نفر نجات نمى يابندما به خوارج رسيديم ديديم كه همچنان در اردوگاه خود هستند و از جاى خودتكان نخورده اندعلى ياران خود را صدا زد و آنـان را بـه صـف كـرد و از اول تا آخر صف را, دوبار پيمود آن گاه فرمود :كيست كه اين قرآن را بـگيرد و سوى اين جماعت رود و آنان را به كتاب پروردگارشان خدا و به سنت پيامبرشان دعوت كـنـد و با اين كار كشته مى شود و بهشت از آن اوست ! هيچ كس برنخاست مگر جوانى از بنى عامر بـن صـعـصـعـه عـلـى بـه او فـرمـود : بـگير! او قرآن را گرفت حضرت به او فرمود : بدان كه تو كـشـتـه خواهى شد و به سوى ما نخواهى آمد مگر اين كه تو را آماج تير قرار داده باشند! آن جوان قرآن به دست سوى خوارج رفت چون نزديك آنها رفت , تا جايى كه صدا را مى شنيدند برخاستند و پـيش از آن كه برگردد به طرف او تيراندازى كردند جندب مى گويد : يك نفر به سوى آن جوان تـيـر انداخت و او به طرف ما آمد و نشست در اين هنگام على گفت : اينك بتازيد بر اين جماعت ! جندب مى گويد : من پس از آن ترديدى كه دچارش شده بودم , با همين دست خود پيش از آن كه نماز ظهر را بخوانم , هشت نفر راكشتم و همچنان كه على گفته بود از ما ده نفر كشته نشدند و از آنان ده نفر جان به در نبردند.
ـ امـام عـلـى (ع ), از فـتـنـه مغول چنين خبر مى دهد : گويى قومى را مى بينم كه صورتهايشان مـانـنـدسـپـرهـايشان روكش شده و تو بر توست , ابريشم و ديبا مى پوشند و اسبان اصيل را يدك مـى كـشـنـد كـشـتـارسختى رخ مى دهد, به طورى كه زخميان بر روى كشتگان راه مى روند و گريختگان كمتر از اسيرانند.
ـ عـلامـه در بـاب غـيـبـگـوييهاى امير المؤمنين (ع ) مى گويد : از جمله اين غيبگوييهاست خبر دادن حـضـرت از سـاخـتـه شدن بغداد و حكومت بنى عباس و بيان اوضاع و احوال آنان و سقوط حكومت آنان به دست مغول اين خبر را پدرم ـ رحمه اللّه ـ نقل كرد و موجب نجات جان مردم حله و كـوفـه و نجف وكربلا شد, زيرا زمانى كه هلاكوخان به بغداد رسيد, پيش از فتح آن بيشتر اهالى حله به سيلگاههاى اطراف گريختند و تنها اندكى باقى ماندند كه از جمله آنها پدر من ـ رحمه اللّه ـ بـود و سيد مجدالدين بن طاوس و فقيه ابن ابى العز آنها به اتفاق آرا تصميم گرفتند به سلطان (هـلاكـوخان ) نامه بنويسند و اظهاراطاعت و فرمانبردارى كنند آنها اين نامه را به وسيله يك نفر غير عرب فرستادند هلاكوخان توسط دونفر يكى به نام تكلم و ديگرى به نام علا الدين فرمانى براى علماى حله فرستاد و به اين دو نفرگفت :اگردلهايشان باآنچه در نامه شان نوشته يكى است ,پس نزد ما بيايند آن دو سردار آمدند و از اين كه نمى دانستند كار به كجا خواهد كشيد, بيمناك بودند پدرم ـ رحمه اللّه ـ گفت : اگر من تنها بيايم كافى است ؟
آن دو گفتند : آرى پدرم با آن دو رفت چون به حضور سلطان رسيد ـ در اين زمان هنوز بغداد فتح نشده و خليفه به قتل نرسيده بود ـ او به پدرم گـفـت : چـگـونـه جـرات كرديد, پيش از آن كه بدانيد كار من با شما و خليفه تان به كجا خواهد انجاميد, به من نامه بنويسيد و پيش من بياييد؟
اگر خليفه با من صلح كرد, چگونه از آتش خشم و انـتـقام او در امان خواهيد بود؟
پدرم به او گفت : ما از آن روجرات اين كار را به خود داديم كه از امام خود, على بن ابى طالب (ع ), روايت داريم كه آن حضرت درخطبه اى فرمود : زورا, كه مى داند زورا چـيـسـت ؟
سرزمينى است داراى درختان شوره گز كه ساختمانهادر آن برافراشته مى شود و جـمـعـيـت فـراوانـى در آن سـاكن مى شوند و داراى قرقگاهها(ى حكومتى ) وخزانه داران و آب انـبـارهاست فرزندان عباس آن جا را مركز خود و خزانه زر و سيم خويش مى كنند وخانه لهو و لعب آنـان مـى بـاشـد آن جـا كـانـون سـتم ستمگر و بيداد بيدادگر و پيشوايان نابكار و قاريان فاسدو وزيـران خـيـانتكار است ايرانيان و روميان آنها را خدمت مى كنند, به خوبيها باآن كه بدانند خوب اسـت رفـتار نمى كنند و از بديها با آن كه بدانند بد است خوددارى نمى ورزند مردانشان به مردان روى مـى آورنـد و زنان به زنان در آن زمان اندوه سخت و گريه بسيار و واى و واويلا بر اهالى زورا ازحـمـلات تركها, اين تركها كيستند؟
مردمانى ريز چشمند و صورتهايشان مانند سپرهاى روكش شده و توبر تو, لباسشان آهن است , بدنها و صورتهايشان از مو تهى است , پيشوايشان سلطانى است كـه از مـركـزفـرمـانـروايـيشان مى آيد, صدايى رسا دارد, پر صولت وبلندپرواز است ازهيچ شهرى نـمى گذرد مگر اين كه آن را فتح مى كند, هيچ پرچمى در برابر او برافراشته نمى شود مگر اين كه آن را سرنگون مى سازد, واى و واى بر كسى كه با او مخالفت كند,اوبه شيوه خود ادامه مى دهد تاآن كـه پيروزشود آن حضرت اين اوصاف را براى ما بيان فرموده و ما آنها را در شما يافتيم و از اين رو به تو اميدبستيم و به سوى تو آمديم هلاكوبه آنان آسايش خاطر داد و فرمانى به نام پدرم ـ رحمه اللّه ـ براى اهالى حله نوشت و در آن به ساكنان حله و توابع آن اطمينان و آرامش دل داد.
ـ امام على (ع ) : به خدا سوگند اگر بخواهم به هر فردى از شماخبر دهم كه از كجا بيرون مى رود و ازكجا داخل مى شود و همه حالاتش را بيان كنم , اين كار را مى كنم اما مى ترسم (مرا پيامبر بدانيد و در نتيجه )باعث شوم به پيامبر خد(ص ) كافر شويد بدانيد كه من اين اخبار را به خاصگان خود كه بيم چنين انحرافى در آنها نمى رود, مى رسانم ((30)) .
ـ گـويى شخص بسيار گمراهى ((31)) را مى بينم كه در شام بانگ بر مى زند و درفشهاى خويش را دراطـراف كـوفـه نصب مى كند پس , چون دهانش (به درندگى ) باز شود و افسار گسيختگى و درنده خويى اش شدت گيردو گامهايش بر زمين سنگين شود (ستم و بيداد گريش به اوج رسد) فتنه وآشوب فرزندان خود (فتنه گران ) را به دندان گزد.
ـ بـدانـيـد كـه پـس از من مردى فراخ حلق و برآمده شكم بر شما حكومت خواهد كرد كه هر چه بـيابدمى خورد و آنچه ندارد مى طلبد پس او را بكشيد ( گر چه مى دانم كه ) هرگز او را نخواهيد كشت ((32)) .
ـ بـر فـراز مـنـبر كوفه , فرمود : هان ! خداى لعنت كند دو گروه تبهكار از قريش : بنى اميه و بنى مغيره رابنى مغيره را كه خداوند در جنگ بدر به ضرب شمشيرها به هلاكت رساند و اما بنى اميه , هـيـهات !هيهات ! هان ! سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد, اگر حكومت در آن سوى كوههاباشد, اينان به طرف آن خيز بر مى دارند تا بدان برسند.
ـ عـبـداللّه بـن عباس را در وقت نماز ظهر مشاهده نكرد, پرسيد : چه شده است كه فرزند عباس حـاضـرنيست ؟
گفتند : يا اميرالمؤمنين ! خداوند پسرى به او داده است حضرت فرمود : برخيزيد نزد او برويم حضرت , نزد ابن عباس آمد و گفت : خدا را شكر و قدم نو رسيده مبارك ! نامش را چه گذاشته اى ؟
عرض كرد : اى اميرالمؤمنين ! من به خود اجازه نمى دهم نامى روى او بگذارم تا اين كه شما برايش اسم بگذاريد حضرت فرمود : نوزاد را بياور او نوزاد را آورد حضرت طفل را گرفت و كـامـش را بـرداشـت وبـرايش دعا كرد و آن گاه او را به وى برگرداند و گفت : بگيرش اى پدر شاهان من نام او را على و كنيه اش را ابوالحسن گذاشتم .
ـ به خدا سوگند, اى بنى اميه , بزودى خواهيد دانست كه اين دنيا در دستان كسانى غير از شما و درخانه دشمن شما خواهد بود.
ـ هان ! به خدا سوگند كه مردى پر نخوت و منحرف و بيدادگر از بنى ثقيف بر شما مسلط خواهد شـد,كـه سـبـزه هـاى (امـوال ) شـما را مى خورد و پيه و چربى شما را مى گدازد ادامه بده اى ابا وذحه ! ((33)) .
ـ امـام حـسـن (ع ) : عـلـى (ع ) به مردم كوفه فرمود:بار خدايا! من به آنها اعتماد كردم و آنها به من خـيانت ورزيدند من براى آنان خير خواهى كردم و آنان با من ناسرگى كردند پس جوان پر نخوت بـيـدادگـرمـنـحرف ثقيف را بر آنان مسلط گردان ! همان كه سبزه (اموال ) كوفه را مى خورد و پـوستين آن رامى پوشد و به شيوه جاهليت در ميان آنان حكومت مى كند حسن (ع ) فرمود : در آن روز حجاج هنوزآفريده نشده بود.
ـ امـام عـلـى (ع ) بـه مـردى فـرمـود : نـمـيـرى تـا جـوان ثـقـفى را درك كنى ! عرض شد : اى امـيـرالـمؤمنين !جوان ثقفى كيست ؟
فرمود : روز قيامت به او گفته مى شود : حتى گوشه اى از گـوشـه هـاى جـهـنـم را براى ماخالى مگذار! مردى است كه بيست يا بيست و اندى سال فرمان مى راند و در اين مدت از ارتكاب هيچ معصيتى فرو گذار نمى كند.
ـ اى مـردم ! من شما را به سوى حق فرا خواندم اما شما از من روى گردانديد شما را با دوال زدم , ليكن مرا خسته و مانده كرديد بدانيد كه پس از من حكمرانانى بر شما حكومت خواهند كرد كه به اين حددرباره شما رضايت نمى دهند, بلكه با تازيانه ها و آهن (شمشير) شكنجه تان مى كنند اما من بـا ايـن دوشـمـا را شكنجه نمى دهم , زيرا هر كس مردم را در دنيا شكنجه دهد خداوند در آخرت شـكـنـجه اش خواهدكرد نشان آن امر اين است كه فرمانرواى يمن بيايد تا در ميان شما جاى كند مـردى كـه او را يـوسف بن عمرو گويند, بيايد و كارگزاران و كارگزاران كارگزاران را دستگير كـنـد در ايـن هـنـگام مردى از خاندان ماقيام مى كند او را يارى كنيد كه او شما را به حق دعوت مى كند.
ـ بـدانـيـد, كـه بـزودى پـس از مـن بـا سـه چيز رو به رو مى شويد : خوارى و ذلتى همه گير و شـمـشـيـرى كشنده و انحصار طلبى و تبعيضى كه ستمگران درباره شما در پيش مى گيرند در چـنـان شـرايـطـى بـه ياد من خواهيد افتاد و آرزو خواهيد كرد كه اى كاش مرا مى ديديد و ياريم مى داديد و خونتان را در راه من مى ريختيد و خدا جز ستمگر را از رحمت خود دور ندارد.
ـ هـرثـمـة بـن سـلـيـم : بـه هـمراه على (ع ) در جنگ صفين شركت كرديم چون در كربلا فرود آمديم ,حضرت با ما نماز گزارد و بعد از آن كه سلام نمازش را داد, مشتى از خاك آن جا برداشت و بـويـيـد وسـپـس فـرمود : خوشا تو اى خاك ! هر آينه از تو گروهى محشور خواهند شد كه بدون حسابرسى واردبهشت مى شوند.
ـ امـام عـلـى (ع ) : پـس از شـمـا مـردمى خواهند آمد كه در راه من چنان آزار و سختى و كشتار وشـكـنـجـه اى مى بينند, كه در ميان امتهاى پيشين احدى چنان رنجى به خود نديده است هان ! كـسـانى از آنان كه شكيبايى ورزند و به حقانيت من يقين داشته باشند و ثوابى را كه در راه من به آنـهـا داده مـى شـودبشناسند, با من هم درجه اند حضرت سپس آه سردى كشيد و فرمود : دريغ و دردا از آن جـانهاى پاك ودلهاى خشنود (از خدا) و مورد خشنودى (خدا)! آنان دوستان صميمى منند آنان از من هستند و من ازآنهايم .
ـ اميرالمؤمنين (ع ) در كوفه در همان جايى كه (بعدها) زيد بن على (ع ) به دار آويخته شد, ايستاد وچـنـان گـريـسـت كـه مـحاسن مباركش تر شد و مردم از گريه اش گريستند عرض شد : اى امـيرالمؤمنين !علت گريه تان چيست , كه يارانت را به گريه انداختى ؟
فرمود : براى آن مى گريم كه مردى از فرزندان من در اين نقطه به دار آويخته خواهد شد.
ـ امـام عـلـى (ع ) : بدانيد كه اگر از آن كه از مشرق ظهور مى كند پيروى كنيد, بيگمان شما را به راهـهـاى پـيامبر خدا(ص ) ببرد و از كورى و كرى و گنگى شفا يابيد و از زحمت طلب و كجروى بـى نـيـاز و آسـوده گرديد و بار سنگين و سخت را از گردنهاى خويش فرو اندازيد و خداوند جز كسى را كه نافرمانى و ستم كند (از رحمت خود و خير و خوبى ) دور نگرداند.