.
ـ امـام عـلـى (ع ) : پـيامبر خدا(ص ) هرگاه فضيلتى از خود ياد مى كرد, مى فرمود : (قصدم ) فخر وخودستايى نيست .
ـ پيامبر خدا(ص ) : قصدم فخرفروشى نيست اما هنگامى كه به آسمان برده شدم جبرئيل (ع )اذان و اقـامـه گـفـت و هـر يك از جملات آنها را دو بار تكرار كرد و سپس به من گفت : جلوبايست اى محمد! من جلو ايستادم و براى آنان نماز خواندم .
ـ بـزنـطـى : خـدمـت حـضـرت ابـوالحسن (ع ) رسيدم آن حضرت شروع به صحبت با من كرد و مـن مـى پـرسيدم و ايشان پاسخم را مى دادند, تا آن كه پاس زيادى از شب گذشت چون خواستم بـروم بـه من فرمود : اى احمد! مى روى يا شب را همين جا مى مانى ؟
عرض كردم : فدايت شوم هر چـه شـما بفرماييد اگر دستور دهيد بروم مى روم و اگر امر كنيد بمانم مى مانم فرمود : بمان در اين وقت شب گزمه ها بيرونند و مردم در آرامش و خواب به سر مى برند.
بزنطى مى گويد : حضرت رفت من كه خيال كردم ايشان وارد اندرونى شده اند در پيشگاه خدا به سـجـده افتادم و گفتم : خدا را سپاس , حجت خدا و وارث دانش پيامبران از ميان برادرانم به من انـس گرفت و به من اظهار محبت كرد در حالى كه در سجده و شكرگزارى بودم يكباره متوجه شـدم كـه حـضرت با پايش به سينه من زد من برخاستم حضرت دستم را گرفت و فشرد وسپس فـرمـود : اى احـمـد! امـيـرالـمـؤمـنـيـن (ع ) از صـعـصعة بن صوحان كه بيمار بود عيادت كرد وقـتـى برخاست كه برود, فرمود : اى صعصعه ! مبادا از اين كه من به عيادت تو آمده ام بر برادرانت فخربفروشى , از خدا بترس ابوالحسن (ع ) اين جمله را فرمود و از نزد من رفت .
ـ امـام عـلـى (ع ) هنگامى كه از صعصعه عيادت كرد : اى صعصعه ! مبادا عيادت من از خود رامايه فخر و مباهات بر مردمت قرار دهى صعصعه گفت : نه به خدا اى اميرالمؤمنين , بلكه آن رانعمتى در خور سپاس به حساب مى آورم على (ع ) فرمود اى صعصعه ! تا آن جا كه من مى دانم تومردى كم زحـمـت بوده اى و ياريگر ديگران صعصعه عرض كرد : به خدا قسم شما نيز تا جايى كه مى دانم به كـتـاب خـدا دانـايـى و خدا در دل و سينه تو بزرگ و با عظمت است و نسبت به مؤمنان مهربان و دلسوزى .
ـ پيامبر خدا(ص ) : قصدم فخرفروشى نيست اما هنگامى كه به آسمان برده شدم جبرئيل (ع )اذان و اقـامـه گـفـت و هـر يك از جملات آنها را دو بار تكرار كرد و سپس به من گفت : جلوبايست اى محمد! من جلو ايستادم و براى آنان نماز خواندم .
ـ بـزنـطـى : خـدمـت حـضـرت ابـوالحسن (ع ) رسيدم آن حضرت شروع به صحبت با من كرد و مـن مـى پـرسيدم و ايشان پاسخم را مى دادند, تا آن كه پاس زيادى از شب گذشت چون خواستم بـروم بـه من فرمود : اى احمد! مى روى يا شب را همين جا مى مانى ؟
عرض كردم : فدايت شوم هر چـه شـما بفرماييد اگر دستور دهيد بروم مى روم و اگر امر كنيد بمانم مى مانم فرمود : بمان در اين وقت شب گزمه ها بيرونند و مردم در آرامش و خواب به سر مى برند.
بزنطى مى گويد : حضرت رفت من كه خيال كردم ايشان وارد اندرونى شده اند در پيشگاه خدا به سـجـده افتادم و گفتم : خدا را سپاس , حجت خدا و وارث دانش پيامبران از ميان برادرانم به من انـس گرفت و به من اظهار محبت كرد در حالى كه در سجده و شكرگزارى بودم يكباره متوجه شـدم كـه حـضرت با پايش به سينه من زد من برخاستم حضرت دستم را گرفت و فشرد وسپس فـرمـود : اى احـمـد! امـيـرالـمـؤمـنـيـن (ع ) از صـعـصعة بن صوحان كه بيمار بود عيادت كرد وقـتـى برخاست كه برود, فرمود : اى صعصعه ! مبادا از اين كه من به عيادت تو آمده ام بر برادرانت فخربفروشى , از خدا بترس ابوالحسن (ع ) اين جمله را فرمود و از نزد من رفت .
ـ امـام عـلـى (ع ) هنگامى كه از صعصعه عيادت كرد : اى صعصعه ! مبادا عيادت من از خود رامايه فخر و مباهات بر مردمت قرار دهى صعصعه گفت : نه به خدا اى اميرالمؤمنين , بلكه آن رانعمتى در خور سپاس به حساب مى آورم على (ع ) فرمود اى صعصعه ! تا آن جا كه من مى دانم تومردى كم زحـمـت بوده اى و ياريگر ديگران صعصعه عرض كرد : به خدا قسم شما نيز تا جايى كه مى دانم به كـتـاب خـدا دانـايـى و خدا در دل و سينه تو بزرگ و با عظمت است و نسبت به مؤمنان مهربان و دلسوزى .