در روز عاشورا عباس بن علی علیه السلام هنگامی که تنهایی امام حسین علیه السلام را مشاهده کرد، نزد او رفت و گفت:«آیا رخصت می دهی تا به میدان روم؟ »
امام حسین علیه السلام گریه شدیدی کرد و آن گاه فرمود:« ای برادر ! تو پرچمدار من هستی
عباس گفت:« سینه ام تنگ شده و از زندگی خسته شده ام. می خواهم از این منافقان خونخواهی کنم
امام حسین علیه السلام فرمود:« برای این کودکان کمی آب مهیا کن

عباس به میدان رفت و سپاه کوفه را موعظه کرد و آنها را از عذاب خدا ترساند، ولی اثر نکرد. از این رو برگشت و ماجرا را به برادر گفت. و وقتی فریاد العطش کودکان را شنید، مشک و نیزه خود را بر گرفت و بر اسب سوار شد و به سوی فرات رفت .
چهار هزار نفر از سپاه دشمن که بر فرات گمارده شده بودند او را محاصره کردند و هدف تیر قرار دادند .

عباس آنها را پراکنده کرد و هشتاد نفر از آنها را کشت تا وارد فرات شد. وقتی خواست مشتی آب بنوشد یاد تشنگی حسین و اهل بیت و کودکانش او را از نوشیدن آب باز داشت. آب را ریخت و به قول بعضی راویان این اشعار را خواند:« ای نفس! زندگی بعد از حسین خواری و ذلت است، و بعد از او نمانی تا این ذلت را ببینی. این حسین است که شربت مرگ می نوشد و تو آب سرد و گوارا می نوشی؟
و مشک را از آب پر کرد و بر شانه راست خود انداخت و راهی خیمه ها شد .

منابع :

·         قصه کربلا، ص 348 .

·         بحارالانوار، ج 45، ص 41،

·         ابصارالعین، ص 40 .

 

 



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در پنج شنبه 17 دی 1388  ساعت 11:25 PM نظرات 0 | لينک مطلب


Powered By Rasekhoon.net