نوكری كیسه گندم ارباب را با الاغ برای آرد كردن به آسیاب برد ولی قبل از آن كه نوبتش شود با اراذل و اوباش مشغول قمار شد و كیسه گندم و الاغ را باخت و دیگر روی بازگشت نداشت. ارباب كه متوجه غیبت او شده بود به سراغش رفت و دید در گوشه ای نشسته و مشغول خوردن نان و ماست است، پرسید گندم چه شد؟ نوكر گفت؛ سیل آمد و گندم را برد! پرسید؛ الاغ چی؟ جواب داد گرگ حمله كرد و الاغ را خورد! پرسید؛ افسار و پالان الاغ چی؟ آنها را كه سیل نبرده و گرگ نخورده؟ و یارو در جواب با حالتی طلبكارانه گفت؛ یعنی باید از گرسنگی می مردم؟! آنها را فروختم و نان و ماست خریدم! ارباب كه حسابی عصبانی شده بود كاسه ماست را به مغز نوكر كوبید و نوكر در حالی كه ماست را به صورت می مالید گفت؛ خدا را شكر كه هم حسابم را پس دادم و هم روسفید شدم!!


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 29 دی 1388  ساعت 11:55 PM نظرات 1 | لينک مطلب


Powered By Rasekhoon.net