دیشب در خواب او را او دیدم...آنقدر بی صدا آمد که از حضورش جا خوردم...

آرام نشست و به سادگی نگاهم کرد...

...سکوت...

ثانیه ها از آبشار زمان به پایین می غلتیدند

و با مرگ هر ثانیه فاصله ی ما کم می شد...

کم تر و کم تر...

 و نزدیک تر و نزدیک تر...


 
سکوت ما را به هم پیوند می داد...

و سرانجام دستانم توانستند دستانش را در آغوش گیرند...

نگاهش کردم.. چشمانش مرا به خود می خواند...صدایی آشنا...

در پی نگاهش دویدم.. بی صدا و حتی بدون حرکت...تنها دویدم...

فقط برای یک کنجکاوی کودکانه... فقط برای اینکه  صدایش خیلی آشنا بود

...دویدم...

و سر انجام نگاهم نگاهش را یافت...قطره ای شدم...معلق در دریایی بی کران

...و باز هم سکوت...

  سکونی ابدی... و تولد امواج... در عمق چشمان او در مرز افق چیزی بود...

در آسمان بود یا دریا؟  نمی دانم...اما بود...

من در عمق چشمان او   , او را می دیدم ...

و تصویر من در دریای چشمان او انعکاس می یافت...تصویر من تصویر او بود...

چقدر شبیه او بودم و چقدر شبیه من بود...


...سکوت...
با تردید نگاهش کردم... با اندوه لبخند می زد...و یک آگاهی تکان دهنده...
سرانجام خود را یافته بودم...پایان سال ها انتظار..

.


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در دوشنبه 6 مهر 1388  ساعت 10:53 PM محبتهای دوستان 0 | لينک مطلب


Powered By Rasekhoon.net