دیشب در خواب او را او دیدم...آنقدر بی صدا آمد که از حضورش جا خوردم...
آرام نشست و به سادگی نگاهم کرد...
...سکوت...
ثانیه ها از آبشار زمان به پایین می غلتیدند
و با مرگ هر ثانیه فاصله ی ما کم می شد...
کم تر و کم تر...
و نزدیک تر و نزدیک تر...
سکوت ما را به هم پیوند می داد...
و سرانجام دستانم توانستند دستانش را در آغوش گیرند...
نگاهش کردم.. چشمانش مرا به خود می خواند...صدایی آشنا...
در پی نگاهش دویدم.. بی صدا و حتی بدون حرکت...تنها دویدم...
فقط برای یک کنجکاوی کودکانه... فقط برای اینکه صدایش خیلی آشنا بود
...دویدم...
و سر انجام نگاهم نگاهش را یافت...قطره ای شدم...معلق در دریایی بی کران
...و باز هم سکوت...
سکونی ابدی... و تولد امواج... در عمق چشمان او در مرز افق چیزی بود...
در آسمان بود یا دریا؟ نمی دانم...اما بود...
من در عمق چشمان او
,
او را می دیدم ...
و تصویر من در دریای چشمان او انعکاس می یافت...تصویر من تصویر او بود...
چقدر شبیه او بودم و چقدر شبیه من بود...
...سکوت...
سرانجام خود را یافته بودم...پایان سال ها انتظار..