نوشته شده در تاريخ جمعه 27 دی 1392 ساعت 8:46 PM | نظرات (0)
دست ما نیست به چشم تو گرفتار شدیم
همه اش کار خودت بود خریدار شدیم
خواب دیدیم که تو آمده ای اما حیف
صبح شد با جگر سوخته بیدار شدیم
نظرت آمد و دیدیم گنهکاری رفت
نظرت رفت، و دیدیم گنهکار شدیم
ذره ای شانه ی ما بار غمت را نکشید
گرچه یک عمر به روی دل تو بار شدیم
حیف از عمر گرانمایه که خرج تو نشد
شرمسار تو از این جمعه ی بسیار شدیم
ز علاج دگران درد بُوَد خوش ما را
نظر لطف تو دیدیم که بیمار شدیم
واقعاً جای سوال است که از بهر ظهور
ما چه کردیم که اینگونه طلبکار شدیم
لحظه لحظه به خدا جای شهیدان خالی است
حیف جامانده از آن غافله ی یار شدیم
آرزو هست ببینیم به این زودیها
زائر نیمه شب صحن علمدار شدیم
(احسان محسنی فر)
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 دی 1392 ساعت 8:44 PM | نظرات (0)
معلمی به یک پسر هفت ساله ریاضی درس میداد. یک روز که پسر پیش معلم آمده بود، معلم میخواست شمارش و جمع را به پسرک آموزش دهد. معلم از پسر پرسید: «اگر من یک سیب، با یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدهم، چند تا سیب داری؟»
پسرک کمی فکر کرد و با اطمینان گفت: «چهار!»
معلم که نگران شده بود انتظار یک جواب درست را داشت؛ سه. معلم با ناامیدی با خود فکر کرد: «شاید بچه درست گوش نکرده باشه.»
او به پسر گفت: «پسرم، با دقت گوش کن. اگر من یک سیب با یک سیب دیگه و دوباره یک سیب دیگه به تو بدم، تو چند تا سیب داری؟»
پسر ناامیدی را در چشمان معلم میدید. او این بار با انگشتانش حساب کرد. پسر سعی داشت جواب مورد نظر معلم را پیدا کند تا بلکه خوشحالی را در صورت او ببیند اما جواب باز هم چهار بود و این بار با شک و تردید جواب داد: «چهار.»
یأس بر صورت معلم باقی ماند. او به خاطر آورد که پسرک توت فرنگی خیلی دوست دارد. با خودش فکر کرد شاید او سیب دوست ندارد و این باعث میشود نتواند در شمارش تمرکز کند. معلم با این فکر، مشتاق و هیجان زده از پسر پرسید: «اگر من یک توت فرنگی و یک توت فرنگی دیگه و یک توت فرنگی دیگه به تو بدم، چند تا توت فرنگی داری؟»
پسر که خوشحالی را بر صورت معلم میدید و دوست داشت این خوشحالی ادامه یابد دوباره با انگشتانش حساب کرد و با لبخندی از روی شک و تردید گفت: «سه؟»
معلم لبخند پیروزمندانهای بر چهره داشت. او موفق شده بود. اما برای اطمینان، دوباره پرسید: «حالا اگه من یک سیب و یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدم، چند تا سیب داری؟»
پسر بدون مکث جواب داد: «چهار!»
معلم مات و مبهوت مانده بود. با عصبانیت پرسید: «چرا چهار سیب؟»
پسر با صدایی ضعیف و مردد گفت: «آخه من یک سیب هم تو کیفم دارم.»
پینوشت: وقتی کسی جوابی به شما میدهد که متفاوت از آنچه میباشد که شما انتظار دارید، سریع نتیجهگیری نکنید که او اشتباه میکند. شاید ابعاد و زوایایی از موضوع وجود دارد که شما درباره آنها هنوز فکر نکردهاید یا شناخت ندارید.
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 دی 1392 ساعت 8:42 PM | نظرات (0)
امربه معروف ونهی از منکردارای سه مرحله است:
۱- مرحله قلبی
دراین مرحله انسان مومن با دیدن این که کار خوبی توسط دیگران انجام می شود در دل خود خوشحال می شود و سرور و شادمانی از چهره او نمایان می گردد و نیز بامشاهده کار ناروایی ، در دل ودرون خود اندوهگین می گردد و ناراحتی و نفرت در چهره او ، خود را نشان می دهد .
امیر مومنان امام علی (ع) می فرماید :
امرنا رسول الله ان نلقی اهل المعاصی بوجوه مُکفهرّه .
رسول خدا (ص) به مادستور داده است که با اهل معصیت با چهره های گرفته برخورد کنیم .[۱]
غیر نطق وغیر ایماء وسجل صد هزاران ترجمان خیزد زدل
۲- مرحله زبانی
دراین مرحله فرد مسلمان ، با گفتن جمله ای ، مخاطب خود را به کار خوبی تشویق و وادار می کند و یا با گفتن جمله ای اورا از کاری نادرست باز می دارد .
۳- مرحله عملی
دراین مرحله با عمل ، فردی رابه کار خوب وادار یا از کار زشت باز می دارند . منظوراین است که اگر با تذکر زبانی ، معروف ، انجام نشد و یا فردی از کار زشت ، دست برنداشت ، عملا جلوی او را می گیرند یا او را به انجام کار خوب وادار می نمایند و به تعبیر دیگر با اِعمال قدرت او را به کاری یا ترک آن وادار می کنند .
۱- اگر کارفرما از دادن حقوق کارگر خودداری ورزد و امر به معروف زبانی موثر نیفتد دولت می تواند کارفرما را به پرداخت حقوق کارگر ملزم سازد.
۲- اگرشخصی در کوچه وخیابان آشکارا دست به گناهی بزند مثلا شراب بخورد یاقمار بازی کند و با نهی ازمنکر زبانی ازاین عمل زشت دست نکشد دولت اسلامی او را ملزم به ترک آن کار ناروا می نماید ودر صورت لزوم وی را بازداشت می کند .
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 دی 1392 ساعت 8:39 PM | نظرات (0)
" هیچ گاه "
به خاطر " هیچ کس "
دست از " ارزشهایت " نکش؛
چون ... زمانی که آن فرد از تو دست بکشد؛
تو می مانی و یک " منِ " بی ارزش ...!
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 دی 1392 ساعت 8:37 PM | نظرات (0)
دلم امروز گواه است کسی میآید
حتم دارم خبری هست! گمانم باید...
فال حافظ هم هربار که میگیرم باز،
« مژده ای دل که مسیحا! نفسی... » میآید...
ماه در دست، به دنبال که اینگونه زمین
مست، میگردد و یک لحظه نمیآساید؟!
باید از جاده بپرسم که چرا میرقصد،
مستِ موسیقیِ گامی شده باشد شاید!
... گله کم نیست ولی لب ز سخن خواهم بست
اگر آن چهره به لبخند لبی بگشاید...
- محمّدمهدی سیّار -
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 دی 1392 ساعت 8:32 PM | نظرات (0)
صبح
سوار بر قطار ستارگان سحرگاهی از راه رسید
تونیامدی
گنجشک های منتظر
دور خانه ی من نشستند
و به هر سایه به خود لرزیدند
تو نیامدی
شعر از دلم به دهانم
از لب هایم به دلم پر کشید
تو نیامدی
آفتاب
از سر سروها به انتهای خیابان سر کشید
تو نیامدی.
مه میداند
که باید برخیزد
و به خانه ی خود بیاید
در سینه ی من. ..
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 دی 1392 ساعت 8:31 PM | نظرات (0)