پیرمرد: «دلت گرفته، آره؟ دل همه میگیره، دل داشته باشی میگیره دیگه... یا رفیق من لارفیق له... ای رفیق کسی که...»
سرباز: «رفیقی نداره...»
پیرمرد: «توئم قشنگیا... از خودی... خب حالا میخوای یه راهی بهت یاد بدم دلت وا بشه؟ توئم چشماتو ببند... دِ ببند دیگه... خب، چی میبینی؟»
سرباز: «هیچکس!»
پیرمرد: «هیچکس...خب هیچکس قشنگه دیگه... هیچکس همه کسه، همه کس هیچکسه. حالت خوب شد؟»
یک تکه نان
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 26 دی 1392 ساعت 9:06 PM | نظرات (0)