ولی . . .آدما سالم بودن . .
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 دی 1393 ساعت 6:19 AM | نظرات (0)
ولی . . .آدما سالم بودن . .
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 دی 1393 ساعت 6:19 AM | نظرات (0)
گـفـتـم دگـر گـویـا افـتـاده ام از چـشـم تـو
بـا غـم نـگـاهـم کـرد و گـفـت مـولـا ز نـوکـر سـیـر نـیـست...
گـفـتـم دگـر گـویـا افـتـاده ام از عـشـق تـو
گـفـتـا کـه یـا زهـرا بـگـو ای بـنـده هـرگـز دیـر نـیـسـت....
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 دی 1393 ساعت 6:18 AM | نظرات (0)
عشق آمد خویش را گم کن عزیز
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 دی 1393 ساعت 6:15 AM | نظرات (0)
در زمان اوج موشک باران تهران توسط هواپیماهای عراقی نیروهای محافظ حضرت امام به دنبال راهکاری برای حفاظت بیشتر از ایشان بودند که پیشنهاد ساخت پناهگاهی در دامنه ارتفاعات مشرف به تهران و نزدیک جماران عملیاتی ترین فکر ممکن بود و در اسرع وقت شروع به خاک برداری کردند و دو واحد ۱۵۰ متری در زیر یکی از تپه های کوههای شمیرانات ساخته شد اما کسی فکرش را نمی کرد حضرت امام نه تنها "قبول نکرد" که به آنجا بروند بلکه کسانی را که این کار را انجام داده بودند مورد خطاب قرار دادند که چرا این کار را انجام داده اید "مگر جان من و خانواده ام عزیز تر از عموم مردم هست"؟!
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 دی 1393 ساعت 6:13 AM | نظرات (0)
بنی آدم ابزار یکدیگرند،
گهی پیچ ومهره گهی واشرند
.یکی تازیانه یکی نیش مار،
یکی قفل زندان،یکی چوب دار .
یکی دیگران را کند نردبان،
یکی میکشد بار نامردمان
یکی اره شد،نان مردم برد،
یکی تیغ شد خون مردم خورد
یکی چون کلنگ و یکی همچو بیل ،
یکی ریش و پشم و یکی بی سبیل .
یکی چون قلم خون دل می خورد،
یکی خنجر است و شکم می درد .
خلاصه پرازنفرت وکین واندوه و آز،
یکی همچو کفتار و کرکس یکی چون گراز .
نه رحم و نه مهر و نه لطف و نه ناز،
همه پر کلک پر ریا حقه باز
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 دی 1393 ساعت 6:10 AM | نظرات (0)
گفتیم "بی تو یک لحظه سر نشود"
و یک عمر سر کردیم بی تو
در کمال بی تفاوتی!
تو بارها
ظهور کردی و
ما قرن هاغیبت!
اللهم عجل لولیک الفرج
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 دی 1393 ساعت 5:44 AM | نظرات (0)
شیخ بهاء الدین عاملی در یکی از کتاب های خود می نویسد : روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمی دهد . قاضی شوهر را احضار کرد و او طلب خود را انکار نمود یا فراموش کرده بود . قاضی از زن پرسید : آیا بر گفته ی خود شاهدی داری ؟ زن گفت : آری ، آن دو مرد شاهدند .
قاضی از گواهان پرسید : گواهی دهید زنی که مقابل شماست پانصد مثقال ار شوهرش که این مرد است طلب دارد و او نپرداخته است .گواهان گفتند : سزاست این زن نقاب مقابل صورت خود را عقب بزند تا ما لحظه ای وی را درست بشناسیم که او همان زن است ، تا آنگاه گواهی دهیم .
چون این زن سخن را شنید بر خود لرزید و شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید ؟ برای پانصد مثقال طلا ، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد ؟! هرگز! من پانصد مثقال خواهم داد و رضایت نمی دهم که چهره ی همسرم در حضور دو مرد بیگانه نمایان شود . چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهر بخشید
چه خوب بود آن مرد باغیرت ، امروز جامعه ی ما را هم می دید که زنان نه برای پانصد مثقال طلا و نه حتی یک مثقال نقره ، چگونه رخ و ساق به همگان نشان می دهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده ی آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند !
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 دی 1393 ساعت 5:43 AM | نظرات (0)