نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 9 بهمن 1393 ساعت 6:59 AM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 9 بهمن 1393 ساعت 6:57 AM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 9 بهمن 1393 ساعت 6:57 AM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 9 بهمن 1393 ساعت 6:56 AM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 9 بهمن 1393 ساعت 6:55 AM | نظرات (0)
یه بنده خدایی میگفت چرا مسلمانها اینقدر خشن هستن؟ ، چرا کشورهای مسلمان نسبت به کشورهای غربی اینقدر عقب موندن؟، چرا همیشه فقیرن؟ و صدها چرای دیگه.
در جوابش گفتم: شغل شما چیه؟
گفت: نجّارم.
گفتم: تو شغلت چقدر مهارت داری؟
گفت: استاد هستم
گفتم: اگه کسی یه جایی ادعا کنه که اونهم نجّاره، میتونی تشخیص بدی راست میگه یا دروغ؟
گفت: آره، میتونم
گفتم: چطور؟
گفت: ازش نمونه کار میخوام، از افراد مختلف در مورد کارهایی که درست کرده میپرسم، میرم چیزهایی که درست کرده رو میبینم، اگه تو کارهاش فوت و فن نجّاری رو ببینم متوجه میشم که اونهم مثل من نجّاره؟
گفتم: اگه کارش بی کیفیت باشه چی؟
گفت: در این صورت دروغ میگه، نجار نیست
گفتم: اگه همین هایی که به قول شما دروغ گو هستن، چندتا سفارش بگیرن و همه ی سفارش ها رو خراب تحویل بدن، اون مشتریها میتونن ادعا کنن همه ی نجارها همین جوری ان؟
گفت: نه، چون مشکل از خودشون بوده که نتونستن متوجه بشن اونها نجار نیستن، و کار بی کیفیت اونها ربطی به نجارهای واقعی نداره.
گفتم: خُب، حالا شما چقدر از دین اسلام میدونی که میگی چرا اسلام اینجوریه؟
مشکل شما هم دقیقاً همینه " اونقدر از اسلام نمیدونی که بفهمی فقر جامعه و خشونت و... ربطی به اسلام نداره، و اونهایی که به اسم اسلام انسانهای بیگناه رو میکشن هیچ ربطی به اسلام و مسلمانهای واقعی
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 9 بهمن 1393 ساعت 6:50 AM | نظرات (0)
تورا بر دست ها می بردند و ریحانه ی تو در اندیشه آن دستانی بود که انهارا می گرفت تا گم نشودو من در خیابان ها خون تو را پایمال می کردم
تورا از تابوت در آوردند و در قبر نهادند و همسر تو در اندیشه آن بود که دلتنگی هایش را با چه کسی بگوید تا آرام و دلگرم شود و من در خیابان ها خون تو را پایمال می کردم.
شانه های تو را در قبر تکان میدادند و تلقین می کردند و مادر تو در اندیشه روزی بود که تو را پس از هفته ای پر کار می دید و شانه هایت را در بغل می گرفت و خستگی از بدنش برون می رفت و من در خیابان ها خون تورا پایمال می کردم
لحد بر قبر تو می نهادند و پدر تو در اندیشه ی روزی بود که تو برای بار اول پدر گفتی و گویی به ان دنیای جدیدی دادند حالا بر آن دنیا لحد می گذاردند و من در خیابان ها خون تو را پایمال می کردم
و در اخر روی لحد ها خاک می پاشیدند و گویی با هر بار خاک پاشیدن روی قبر تو روی ناز های دخترانه ریحانه سادات تو و دلگرمی های همسر تو و آرامش های مادر و پدرت خاک می پاشیدند و من در خیابان ها خون تورا پایمال می کردم
چه سر خوش ام که نمی اندیشم در برابر پایمال کردن خونت باید روزی پاسخگو باشم،نمی اندیشم...
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 9 بهمن 1393 ساعت 6:50 AM | نظرات (0)