خدا را برایت آرزو دارم


خدا تنها روزنه ی امید است که هیچگاه بسته نمی شود...
تنها کسی است که با دهان بسته هم
می توان صدایش کرد...
با پای شکسته هم می توان سراغش رفت...تنها خریداری ست که اجناس شکسته را بهتر برمیدارد...
تنها کسی است که وقتی همه رفتند می ماند...
وقتی همه بهت پشت کردند آغوش می گشاید...
وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت میشود...
و تنها سلطانیست که دلش با بخشیدن آرام میگیرد نه با تنبیه کردن...
"خدا را برایت آرزو دارم"



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ شنبه 4 بهمن 1393  ساعت 7:03 AM | نظرات (0)

هی روزگار.....

چقدر عجیبه : تا وقتی مریض نباشی کسی برات گل نمیاره

تا فریاد نزنی کسی به سویت باز نمیگرده

 تا گریه نکنی کسی نوازشت نمیکنه

 تا قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمیاد

و تا وقتی که نمیری کسی تو رو نمیبخشه



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ شنبه 4 بهمن 1393  ساعت 7:01 AM | نظرات (0)

راز و نیاز با خدا . . .

گفتم : خدای من ، دقایقی بود در زندگانیم که ھوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه های دیروز بود و ھراس فردا ، بر شانه ھای صبورت بگذارم و آرام برایت بگویم و بگریم ، در آن لحظات شانه ھای تو کجا بود ؟

گفت: عزیزتر از ھر چه ھست ، تو نه تنھا در آن لحظات دلتنگی ، بلکه در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه ھستی .
من ھمچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .

گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن ھمه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟
گفت : عزیزتر از ھر چه ھست ، اشک تنھا قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند ،اشکھایت به من رسید
و من یکی یکی بر زنگارھای روحت ریختم تا باز ھم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنھا اینگونه میـشود تا ھمیشه شاد بود .

گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راھم گذاشته بودی ؟
گفت : بارھا صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی ، تو ھرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود ،که عزیزتر از ھر چه ھست از این راه نرو که به ناکجاآباد ھم نخواھی رسید .

گفتم : پس چرا آن ھمه درد در دلم انباشتی ؟
گفت : روزی ات دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، پناھت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، بارھا گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ، می خواستم برایم بگویی .آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنھا اینگونه شد که صدایم کردی .

گفتم : پس چرا ھمان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی ؟
گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد ھم بر خدا گفتن اصرار می کنی ھمان بار اول شفایت می دادم.

گفتم :مھربانــترینم ، دوستت دارم ...
گفت : عزیزتر از هرچه هست ، من هم دوستت دارم ...



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ شنبه 4 بهمن 1393  ساعت 6:59 AM | نظرات (0)

درد و دل با خدا . . .

سلام خداجونم. میبینی خدا. هرکی میاد اینجا و چیزی میگه. میبینی که همه دارن تو رو صدا میکنن.

همه میخوان با تو حرف بزنن. ولی چرا بعضی میترسن. بعضی رو صحبت با تو رو هم ندارن. بعضی

میگن چون گنه کارن نمیتونن باهات حرف بزنن. خداجونم . چرا ما گاهی از بنده هات میخوایم که

برامون دعا کنن. گاهیفکر صحبت خصوصی با تو هم نمیتونیم بکنیم. خدایا چرا؟ چرا گاه اون قدر از تو

دور میشیم که دیگه مناسبتی بین خودمون و تو نمیبینیم. خدا چونم تو کمکمون کن. کمک کن تا همه

باهات حرف بزنیم. همیپشه برا خودت بنویسم. همیشه و همه جا به یادت باشم.

 

راستی چقدر با خدا مون حرف میزنیم و باهاش درد و دل میکنیم؟ روزی چند بار بهش میگیم که دوسش داریم؟



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ شنبه 4 بهمن 1393  ساعت 6:58 AM | نظرات (0)

دل شکسته . . .

نشسته بود روي زمين و داشت يه تيكه هايي رو از روي زمين جمع مي كرد

بهش گفتم: كمك نمي خواي؟ گفت:نه

گفتم: خسته مي شي بذارخب كمكت كنم ديگه

گفت: نه خودم جمع مي كنم

گفتم:حالا تيكه ها چي هست؟بد جوري شكسته معلوم نيست چيه؟

نگاه معني داري كرد و گفت:قلبم. اين تيكه هاي قلب منه كه شكسته

خودم بايد جمعش كنم

بعدش گفت : مي دوني چيه رفيق؟آدماي اين دوره زمونه دل داري بلد نيستن

وقتي مي خواي يه دل پاك و بي ريا رو به دستشون بسپري

هنوز تو دستشون نگرفته ميندازنش زمين و مي شكوننش ......

ميخوام تيكه ها ش رو بسپرم به دست صاحب اصليش اون دل داري خوب بلده

آخه مي دوني اون خودش گفته كه قلبهاي شكسته رو خيلي دوستداره

ميخوام بدم بهش بلكه اين قلب شكسته خوب شه .

تيكه هاي شكسته ي قلبش رو جمع كرد و يواش يواش ازم دور شد .

و من توي اين فكر كه چرا ما آدما دل داري بلد نيستيم موندم

دلم مي خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو مي سپردي دست هر كسي؟

انگاري فهميد تو دلم چي گفتم. بر گشت و گفت :

دلم رو به دست هر كسي نسپردم اون براي من هر كسي نبود .



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ شنبه 4 بهمن 1393  ساعت 6:55 AM | نظرات (0)

تعداد صفحات :154      130   131   132   133   134   135   136   137   138   139   >