من حس میکنم هستی

مثل همیشه که هستی و وفقط چشم ظاهرمون نمیبینه مهم حسیه که

من حس میکنم هستی و هرجای دنیا که نماز به پا داریم تو امام جماعت

همه ی امام ها هستی !

 

 

 

 



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ جمعه 3 بهمن 1393  ساعت 6:07 AM | نظرات (0)

خوش بودن که به همین سادگی نیست!

کلی ماجرا دارد...

باید تو باشی و باران خدا ...

روی سجاده نمازت  - کنار قرآن خدا ....

گرمای دعاهای شبانه تو باشد ...

لبخندت...

و چشمان دل من خیره به این همه زیبایی خدا ...

 



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ جمعه 3 بهمن 1393  ساعت 5:47 AM | نظرات (0)

خدایا ...

.


خدایا!…

بـه ایـن نـق زدن هـایم حـواسـت هـست؟…

وقتـی تــــو کمـی از مـن دور می شـوی

 آهـم بلنــد می شـود و بهـانه گیــر می شـوم!..

دسـت خـودم نیسـت!

مـن بهـانه هـایم فقـط گــیر تـــوسـت …

حـالا چـه اخـم کنـی چـه لبخـند بـزنی،

 مـن هـر بهـانه ای را وقـف تـــو می کنــم.. .

اصـلا تـــو خـودت بهــانه ای …

 بهـانه ی زنـدگی مـن...



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ جمعه 3 بهمن 1393  ساعت 5:46 AM | نظرات (0)

با تمام وجود باور کنیم ...

با تمام ِ وجود باور کنیم !

که خـــــــداوند آنجا که راه نیسـت

راه مـی گشاید و هرگز دیر نمـی کند

فقط کافیست باور کنیم که او

مــی بیند

 مـی دانـد

 مـی توانــد...



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ جمعه 3 بهمن 1393  ساعت 5:45 AM | نظرات (0)

زنگ دنیا ...!

هیچ می دانید آخرین زنگ دنیا کی می خورد؟!

 

خدا می داند، ولی ...

 

آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه می شود تقلب کرد

 

و نه می شود سر شخصی را کلاه گذاشت

 

آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش

از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود!

 

... و آن روز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود

 

سوالی که بیش از یکبار نمی توان به آن پاسخ داد

 

خدا کند آن روز که آخرین زنگ دنیا میخورد،

روی تخته سیاه قیامت

 

اسم ما را در لیست خوب ها بنویسند

 

خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگهای تفریح

 

آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات را از یاد برده باشیم

 

خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم

و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم

 

و بدانیم که دفتر دنیا چرک نویسی بیش نیست

 

چرا که ترسیم عشق حقیقی در دفتری دیگر است



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ جمعه 3 بهمن 1393  ساعت 5:41 AM | نظرات (0)

ب سلامتی خودم

 سلامتی خودم که تهِ تهِ معرفـــــــــــــــــت اگه نباشم، بی معرفت هم نیستم!!!

 

ب  سلامتی خودم که اگه اسم ندارم و بینامم، حداقل خودمم نه کَسه دیگه!!!

 

ب سلامتی خودم که اگه هیچی نباشم لااقل نامرد نیستم!!!

 

ب سلامتی خودم که از خواسته هام میگذرم تا دیگرون به خواستشون برسن!!!

 

ب سلامتی خودم که ب هرکی رسیدم خندیدم تا طرف با دیدنم واسه دو دقیقه هم شده غم و غصشو بریزه دور!!!

 

ب سلامتی خودم که با وجود 200تا مخاطب گوشیم و 100تا یاهو و 60 70 تا وبلاگی بازم بی رفیقم!!!!

 

ب سلامتی خودم که هرکی شونه خواست شونش شدم و هروقت شونه خواستم یه بُرِس هم به ما ندادن!!!!

 

ب سلامتی خودم که دوست داشتن رو از همون بچگی یاد گرفتم!!!

 

ب سلامتی خودم که خوردم اما نزدم!!!!

 

ب سلامتی خودم که بخشیدم و بخشیده نشدم!!!

 

ب سلامتی خودم که هرچی باشم تلافی بانو نیستم!!!

 

ب سلامتی خودم که اشکم در اومد اما اشک در نیاوردم!!!

 

ب سلامتی خودم که سکوت کردم تا طرف خالی شه ولی سکوت نکرد تا من خالی شم!!!

 

ب سلامتی خودم که تو دنیا هیچکی دوسم نداشته باشه، مامان بابام عاشقمن!!!

 

ب سلامتی خودم که لگد زدم به احساسم!!!

 

ب سلامتی خودم که تنهایی رو به بودن با هرکسی ترجیح میدم!!!

<><><><><><><><><><><><><><><><>

بینام نوشت:::

ب سلامتی خدا که هرچه قدر بدی دید جز خوبی تحویل نداد!!! به این میگن "مَرد"!!!!!!!ا

 



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ جمعه 3 بهمن 1393  ساعت 5:39 AM | نظرات (0)

پدر و مادر ...

 

( قند ) خون مادر بالاست ، دلش اما همیشه ( شور ) می زند برای ما . . .

اشکهای مادر ، مروارید شده است در صدف چشمانش

دکترها اسمش را گذاشتهاند آب مروارید !

حرفها دارد چشمان مادر ؛ گویی زیرنویس فارسی دارد !

دستانش را نوازش می کنم ؛ داستانی دارد دستانش . . .
.
.
.
.
وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره

میفهمی پیر شده !

وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده !

وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه . . .

و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش

دلت میخواد بمیری . . .
.
.
.
.
تو ۱۰ سالگی : ” مامان ، بابا عاشقتونم ”

تو ۱۵ سالگی : ” ولم کنین ”

تو ۲۰ سالگی : ” مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم ”

تو ۲۵ سالگی : ” باید از این خونه بزنم بیرون ”

تو ۳۰ سالگی : ” حق با شما بود ”

تو ۳۵ سالگی : “ میخوام برم خونه پدر و مادرم ”

تو ۴۰ سالگی : ” نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم ! ”

تو هفتاد سالگی : ” من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن . . .

بیاید ازهمین حالا قدر پدرو مادرامونو بدونیم . . .

از اعماق وجودم اعتقاد دارم که  هر روز، روز توست  . . .
.
.
.
.
سلامتیه اون پسری که . . .

۱۰ سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت . . .

۲۰ سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت . . .

۳۰ سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه . . .

باباش گفت چرا گریه میکنی ؟

گفت : آخه اونوقتا دستت نمیلرزید . . .


اگر 4 تکه نان خیلی خوشمزه وجود داشته باشد و شما 5 نفر باشید

 ، کسی که اصلا از مزه آن نان خوشش نمی آید مطمئنا مادر  است . . .


ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ جمعه 3 بهمن 1393  ساعت 5:38 AM | نظرات (0)

تعداد صفحات :154      140   141   142   143   144   145   146   147   148   149   >