نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 اسفند 1393 ساعت 6:48 AM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 اسفند 1393 ساعت 6:47 AM | نظرات (0)
مرحوم حاج اسماعیل دولابی:
گفتم: عباس آقا با این درآمدت زندگیت میچرخه؟
گفت: خدا رو شکر ،کم وبیش میسازیم.خدا خودش میرسونه.
گفتم : حالا ما دیگه غریبه شدیم لو نمیدی!
گفت: نه یه خورده قناعت میکنم گاهی اوقات هم کار دیگه ای جور بشه
انجام میدم ،خدا بزرگه نمیذاره دست خالی بمونم.
گفتم: نه. راستشو بگو
گفت: هر وقت کم آوردم یه جوری حل شده.خدا رزاقه، میرسونه.
گفتم: ای بابا ما نامحرم نیستیم. راستشو بگو دیگه!
گفت: توفکرکن یه تاجر یهودی توی بازار هست هر ماه
یه مقدار پول برام میاره کمک خرجم باشه.
گفتم: آهان. ناقلا دیدی گفتم. حالا شد یه چیزی.
چرا از اول راستشو نمیگی؟
گفت : بی انصاف سه بار گفتم خدا میرسونه باور نکردی یک بار گفتم
یه یهودی میرسونه باور کردی.
یعنی خدا به اندازه یه یهودی پیش تو اعتبار نداره؟!
یه پیری بود توهمین تهرون
که میگفت:
هروقت گرفتاریم به همه رومیزنیم وقتی کسی کار ازدستش برنمیادمیگیم
بریم درخونه خداروهم بزنیم شایدکاری کرد!
شایدخدایی باشه!
هی سجده میکنیما ولی هنوزخوب باورنداریم که
یکی اون بالاهست که حواسش به ماست
تااین شک به یقین نرسه همه خدات میشن الا خدا!
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 اسفند 1393 ساعت 6:45 AM | نظرات (0)
اول راه بودیم...
گفتن فضای مجازی، شده ابزار تبلیغاتی دشمن...!
بچه مذهبی ها عقب نمونید...!
"آنقدر صفحه بسازید و مطلب نشر دهید و دینتان را به عالم نشان دهید که آنها عقب بکشند..."
اما چه شد...!
کم کم صفحه های عقیدتی خصوصی شد...
کم کم عکس های شخصی...
کم کم "اشتراک زندگی خصوصی" با همه...
کم کم "خواهر"
"برادر"
"خواهر عزیزم"
"برادر گلم"...
کم کم بچه مذهبی ها "کم حیا" شدند...
کم کم شوخی با نامحرم ...
کم کم چت...
مگه جایی که فقط تو باشی و نامحرم،
نفر سوم شیطون نیست...!؟
فتأمل
کم کم دشمن ها به اهدافشون رسیدن،
کم کم...
علیکم بانفسکم...
آقاپسر مذهبی...!
حداقل روی اهداف نفسانی خودت،
پوشش دین و جذب حداکثری نذار...!
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 اسفند 1393 ساعت 6:44 AM | نظرات (0)
من در اتاق یک رئیسی رفتم، کار داشتم.
تا در را باز کردم دیدم
یک دختری حالا یا دختر یا خانم، خیلی زیبا است.
داخل اتاق رئیس رفتم گفتم:
شما با این خانم محرم هستی؟ گفت: نه!
گفتم: چطور با یک دختر به این زیبایی تو در یک اتاق هستی و در هم بسته است.
گفت: آخر ما حزب اللهی هستیم.
گفتم: خوشا به حالت که اینقدر به خودت خاطرت جمع است.
حضرت امیر به زنهای جوان سلام نمیکرد.
گفتند: یا علی رسول خدا سلام میکند تو چرا سلام نمیکنی؟
گفت: رسول خدا سی سال از من بزرگتر بود. من سی سال جوان هستم. میترسم به یک زن جوان سلام کنم یک جواب گرمی به من بدهد، دل علی بلرزد.
گفتم: دل علی میلرزد، تو خاطرت جمع است.
بعضیها خودشان را از امیرالمؤمنین حزب اللهیتر میدانند.
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 اسفند 1393 ساعت 6:38 AM | نظرات (0)
آن زمان در وسط کوچه شدم ،نقش زمین
تکیه کردم به قد همچو عصای حسنم
با همان دست که بشکست، نوشتم با خون
نام این کوچه بود، کرب و بلای حسنم
یا امام حسن...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 اسفند 1393 ساعت 6:36 AM | نظرات (0)