نوشته شده در تاريخ یک شنبه 16 آذر 1393 ساعت 6:26 AM | نظرات (0)
چه زیبا فرمود مولا امیرالمومنین علیه السلام در نامه 116 #نهج_البلاغه :
«.... و خداوند هیچ کس را همانند #مهلت_دادن نیازمود.»
این جمله بسیار تکان دهنده هست.. مهلت هایی که بارها و بارها به انسان داده میشه اما از روی غفلت و به آسانی از کنارش عبور می کنیم.
یکی از این مهلتها تاریخی هست که در شناسنامه با عنوان (تاریخ تولد) نامگزاری شده ...اما از نظر من همان تاریخِ مهلت مجدد به انسان و شروع آزمایشی نو هست..
تاریخی که برای هر کدام از ما چند سالی تکرار می شود و ما آن را جشن می گیریم ..
جشن می گیریم که خداوند بار دیگر به ما #مهلت داد ... اما غافلیم که امتحانی سخت در پیش رو داریم..
فردا هم در شناسنامه ی من این تاریخ تکرار می شود .. دعا کنید زندگی با #سعادت همراه با #عاقبت_بخیری داشته باشم و چشمانم به چهره ی نورانی #گل_نرگس منور شود و اگر در تقدیر من این چنین رقم نخورده تا دیر نشده زحمت را کم کنم...
در آخر:
خدایا به تو پناه می برم که #ظاهر من در برابر دیده ها #نیکو ،و درونم در آنچه که از تو پنهان می دارم، #زشت باشد،و بخواهم با اعمال و رفتاری که تو از آن آگاهی ، توجه مردم را به خود جلب نمایم، و چهرة ظاهرم را #زیبا نشان داده با اعمال نادرستی که درونم را زشت کرده به سوی تو آیم،تا به بندگانت ، نزدیک، و از خشنودی تو دور گردم.
#نهج_البلاغه - حکمت276
شادی روح #شهدا و همه ی رفتگان #صلوات ..
پ.ن)
دلیل ارسال این مطلب در قیمت پیوندها این است که معمولا این قسمت مربوط به همه نیست..
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 16 آذر 1393 ساعت 6:24 AM | نظرات (0)
حنجر بریده!
جلال کنارم بود که ترکش حنجرش را برید, خون با هیجان از گلوی بریده اش بیرون زد. بعد آرام آرام هرچه خون داشت از زخم گلویش جاری شد... هنگامه عملیات بود و انتقالش به عقب, ممکن نبود. دقایق زیادی گذشت تا شهید شد.
.... سال ها گذشت. دهه اول محرم بود, شب هفتم, شب حضرت علی اصغر(ع). دعوت شده بودم به دبیرستان شبانه روزی توحید. دور تا دور را سیاه پوش کرده و روی ان تصاویر شهدای مدرسه را نصب کرده بودند. شروع کردم به خواندن این بیت:
ای تیر حرمله تو بیا بر گلوی من
تا نرود ابروی من پیش فاطمه...
ناگهان چشمم به تصویر جلال افتاد که سمت راست من نصب شده و به من می خندید. بغض گلویم را گرفت. جریان شهادتش را تعریف کردم. چه عزاداری شد ........
شهید جلال حسین پور
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 16 آذر 1393 ساعت 6:21 AM | نظرات (0)
چند روز زندگی را گاه پریدن می دانم
شاید سخت باشد اینکه همیشه در این اندیشه باشیم : " پرواز سخت است ! "
باید آموخت که انسان خلق شده است برای " حرکت " نه " ایستایی "
برای پریدن و اوج گرفتن .
که اگر جز این بود آفرینش او را بی معنا می دانستم ،
باید رفت
باید شد ،
نباید ماند
اینجا جای ماندن نیست
باور کن .
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 16 آذر 1393 ساعت 6:21 AM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 16 آذر 1393 ساعت 6:19 AM | نظرات (0)
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو سرودن مرا کم است
اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی تو را کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دلخوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است ؟
"علیرضا قربانی"
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 16 آذر 1393 ساعت 6:18 AM | نظرات (0)
مجنون را با عقل میانه ای نیست
عشق همواره فراتر از عدل و عقل می نشیند،
و اصلا عشاق می گویند که این جنون، عین عدل و عقل است
عاقلان می گویند: خداوند عادل است
عاشقان می گویند : عدل آن است که معشوق می کند
عاقلان چون گرفتار بلا شوند، گویند شکیبایی ورزیم که این نیز بگذرد
اما عاشقان، عاشق بلایند
درٌ حیات، در احتجاج » صدف عشق «است و آن را جز در اقیانوس بلا نمی توان یافت،
در ژرفنای اقیانوس بلا، عاشقان غواصان این بحرند و اگر مجنون نباشند چگونه به دریا زنند؟
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 16 آذر 1393 ساعت 6:16 AM | نظرات (0)