نوشته شده در تاريخ دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 6:36 AM | نظرات (0)
پيرى در روستايى هرروز براى نماز صبح از منزل خارج وبه مسجدمى رفت دريك روز بارانى پير ،صبح براى نماز از خانه بيرون امد چند قدمى كه رفت در چاله اي افتاد،خيس وگلى شد به خانه بازگشت لباس راعوض كرد ودوباره برگشت پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد.ديد در جلوى در جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اًى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟
جوان گفت نه ،اى پير ،من شيطان هستم
براى بار اول كه بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم
براى باردوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم
ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا رابخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى انان داشتم
براى همين امدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى ...
نوشته شده در تاريخ شنبه 4 بهمن 1393 ساعت 7:08 AM | نظرات (0)
خدا تنها روزنه ی امید است که هیچگاه بسته نمی شود...
تنها کسی است که با دهان بسته هم
می توان صدایش کرد...
با پای شکسته هم می توان سراغش رفت...تنها خریداری ست که اجناس شکسته را بهتر برمیدارد...
تنها کسی است که وقتی همه رفتند می ماند...
وقتی همه بهت پشت کردند آغوش می گشاید...
وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت میشود...
و تنها سلطانیست که دلش با بخشیدن آرام میگیرد نه با تنبیه کردن...
"خدا را برایت آرزو دارم"
نوشته شده در تاريخ شنبه 4 بهمن 1393 ساعت 7:03 AM | نظرات (0)
گفتم : خدای من ، دقایقی بود در زندگانیم که ھوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه های دیروز بود و ھراس فردا ، بر شانه ھای صبورت بگذارم و آرام برایت بگویم و بگریم ، در آن لحظات شانه ھای تو کجا بود ؟
گفت: عزیزتر از ھر چه ھست ، تو نه تنھا در آن لحظات دلتنگی ، بلکه در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه ھستی .
من ھمچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .
گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن ھمه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟
گفت : عزیزتر از ھر چه ھست ، اشک تنھا قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند ،اشکھایت به من رسید
و من یکی یکی بر زنگارھای روحت ریختم تا باز ھم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنھا اینگونه میـشود تا ھمیشه شاد بود .
گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راھم گذاشته بودی ؟
گفت : بارھا صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی ، تو ھرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود ،که عزیزتر از ھر چه ھست از این راه نرو که به ناکجاآباد ھم نخواھی رسید .
گفتم : پس چرا آن ھمه درد در دلم انباشتی ؟
گفت : روزی ات دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، پناھت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، بارھا گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ، می خواستم برایم بگویی .آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنھا اینگونه شد که صدایم کردی .
گفتم : پس چرا ھمان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی ؟
گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد ھم بر خدا گفتن اصرار می کنی ھمان بار اول شفایت می دادم.
گفتم :مھربانــترینم ، دوستت دارم ...
گفت : عزیزتر از هرچه هست ، من هم دوستت دارم ...
نوشته شده در تاريخ شنبه 4 بهمن 1393 ساعت 6:59 AM | نظرات (0)
سلام خداجونم. میبینی خدا. هرکی میاد اینجا و چیزی میگه. میبینی که همه دارن تو رو صدا میکنن.
همه میخوان با تو حرف بزنن. ولی چرا بعضی میترسن. بعضی رو صحبت با تو رو هم ندارن. بعضی
میگن چون گنه کارن نمیتونن باهات حرف بزنن. خداجونم . چرا ما گاهی از بنده هات میخوایم که
برامون دعا کنن. گاهیفکر صحبت خصوصی با تو هم نمیتونیم بکنیم. خدایا چرا؟ چرا گاه اون قدر از تو
دور میشیم که دیگه مناسبتی بین خودمون و تو نمیبینیم. خدا چونم تو کمکمون کن. کمک کن تا همه
باهات حرف بزنیم. همیپشه برا خودت بنویسم. همیشه و همه جا به یادت باشم.
راستی چقدر با خدا مون حرف میزنیم و باهاش درد و دل میکنیم؟ روزی چند بار بهش میگیم که دوسش داریم؟
نوشته شده در تاريخ شنبه 4 بهمن 1393 ساعت 6:58 AM | نظرات (0)
ما خدا را گم مي کنيم .... در حالي که او در کنار نفس هاي ما جريان دارد. خدا در اغلب شادي هاي ما سهيم نيست .
نوشته شده در تاريخ شنبه 4 بهمن 1393 ساعت 6:53 AM | نظرات (0)