"چطوری سیبیلو؟! "

"چطوری سیبیلو؟! "

دختر محجبه ای با ظاهر ساده از خیابان می گذشت.
 
                           پسرکی گستاخ از پیاده رو داد زد و به او گفت

                                             چطوری سیبیلو؟!

                    
                         دخترک با خونسردی کامل تبسمی کرد و گفت: ...

                وقتی تو ابرو بر میداری مو رنگ می کنی و گوشواره میزاری...
 
 
                                    منم مجبــــورم سیبیل بـــزارم
 
 

تــا جــامعــه احســـاس کمــبود مـــرد نـــکنــه!!!



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 دی 1393  ساعت 3:51 AM | نظرات (0)

به روح شهیدم قسم میدم از این به بعد چادر سرت کن!!..

بسم الله الرحمن الرحيم

به روح شهیدم قسم میدم از این به بعد چادر سرت کن!!..

سلام به همه دوستاني كه اظهار لطف و محبت فرمودند و در نظارتشون واقعا ما رو شرمنده كردند

از اينكه يه كمي دير به دير وبلاگ رو به روز ميكنم شرمونده شما هستم....

ايشالا سعي اين رو دارم كه زود به زود خدمت شما برسم..

در يكي از نظرات يكي از خواهرهاي عزيز يه مطلب جالبي نوشته بود خالي از لطف نيست كه شما هم بخونين من كه تحت تاثير قرار گرفتم...

 

(نقل) من خودم بی حجاب بودم یه روز سر قبر یه شهیدی رفتم مادر شهید سر قبر فرزندش بود من دیدم هی نگاه من میکنه و یه چیزی تو دلش می گه راستشو بخواید این قضیه چند هفته طول کشید تا اینکه یه روز مادر شهید به من گفت شما چرا هر هفته سر قبر پسر من میاین گفتم یه حاجت داشتم از شهید شما گرفتمش حالا برا ادای دین میام سر قبرش دیدم بدون هیچ تاملی گفت دخترم یه چیزی بگم ناراحت نمیشی گفتم نه گفت عزیزم چرا تو زیباییت رو برا این جوونای هرزه در معرض قرار میدی بیا تورو به روح شهیدم قسم میدم از این به بعد چادر سرت کن و این قضیه چند وقتی طول کشید تا اینکه روز تولدم مادر شهید بهم یه چادر هدیه داد و من از اون به بعد چادری شدم و واقعا از اون مادر شهید ممنونم چون آرامش بهم بخشید



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ دوشنبه 8 دی 1393  ساعت 6:46 AM | نظرات (0)

آقا اجازه هست خانمتون رو نگاه کنم..

آقا اجازه هست خانمتون رو نگاه کنم.....
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت : ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد

مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری گ... می خوری تو و هفت جد آبادت … خجالت نمی کشی؟ …

جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد

خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم … حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم

مرد خشکش زد … همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد …



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ دوشنبه 8 دی 1393  ساعت 6:26 AM | نظرات (0)

تا چادرت را سر نکنی، غذا نمی خورم!

داشت با بچه ها بازی می کرد. یازده دوازده سال بیشتر نداشت. زن دایی صدایشان کرد: ناهار حاضر است. همه گرسنه شان بود و زود سر سفره نشستند. اما محمد علی دست به غذا نمی زد.

 

زن دایی تعجب کرد. گفت: مگر گرسنه نیستی؟

 

محمد علی سرش پایین بود. گفت:«می توانم خواهشی از شما بکنم؟ می شود چادرتان را سرتان کنید؟!» زن دایی از این که دید بچه ای با این سن، به این مسائل توجه دارد خوشحال شد. زود چادرش را سر کرد تا محمد علی بنشیند و راحت ناهارش را بخورد.



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 3 دی 1393  ساعت 6:24 AM | نظرات (0)

تعداد صفحات :29      10   11   12   13   14   15   16   17   18   19   >