نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 9 بهمن 1393 ساعت 6:39 AM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 9 بهمن 1393 ساعت 6:34 AM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 بهمن 1393 ساعت 6:03 AM | نظرات (0)
یک روز آموزگار از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسید: آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان
کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند: با بخشیدن، عشقشان را معنا میکنند.
برخی؛ دادن گل و هدیه و برخی؛ حرفهای دلنشین را، راه بیان عشق عنوان کردند.
تعدادی دیگر هم گفتند: با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی را، راه بیان عشق میدانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی
تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل
رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند در جا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت
و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرئت کوچکترین حرکتی نداشتند.
ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها
گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههای مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و
زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید: آیا میدانید آن
مرد در لحظههای آخر زندگیاش چه فریاد میزد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که، عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و
به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطرههای بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند که ببر فقط
به کسی حمله میکند که حرکتی انجام میدهد و یا فرار میکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن
جانش، پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد.
این صادقانهترین و بیریاترین راه پدرم برای بیان عشق
خود به مادرم و من بود.
نوشته شده در تاريخ شنبه 4 بهمن 1393 ساعت 6:02 AM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ جمعه 3 بهمن 1393 ساعت 6:16 AM | نظرات (0)
مادر؛
روسری ات را بردار تا ببینم، بر شبِ موهایت؛
چند زمستان برف نشسته است؛
تا من به بهار رسیده ام ...!
نوشته شده در تاريخ جمعه 3 بهمن 1393 ساعت 6:11 AM | نظرات (0)
ی روز معلم ب شاگرد میگه :اگه ی مشت خاک از بهشت واسم بیاری نمره امتحانتا 20 میدم!! فردای اون روز پسرک ی مشت خاک آورد و ب معلم تقدیم کردوگفت: اینهم مقداری از خاکی ک مادر روی آن راه میرود!!! مگر ن اینک شما بار ها گفتید بهشت زیر پای مادرانه!?چشمان معلم پر از اشک شد وبهترین نمره را ب او داد...
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 بهمن 1393 ساعت 7:15 AM | نظرات (0)
أَنِ اشْكُرْ لِي وَلِوَالِدَيْكَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ
براى من و پدر و مادرت شکر گزار باش؛ بازگشت [همه] فقط به سوى من است.1
سوره مبارک القمان1
آیه شریفه 14
وَقَضَىٰ رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا
و پروردگارت فرمان قاطع داده است كه جز او را نپرستيد ، و به پدر و مادر نيكى كنيد؛23
وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ
و براى هر دو از روى مهر و محبت ، بال فروتنى فرود آر24
سوره مبارک الاسراء
آیات شریفه 23،24
امام صادق (ع) :
مبادا چشمهایت را جز از روی دلسوزی و مهربانی با پدر و مادر خیره کنی.
بحار الانوار، ج 74، ص 79
وَالَّذِي قَالَ لِوَالِدَيْهِ أُفٍّ
كسى كه به پدر و مادرش گفت : اُف بر شما ! [من از شما متنفر و دلتنگم]
سوره مبارک الاحقاف
آیه شریفه 17
خداوند به موسی فرمود: ای موسی! آیا می دانی من چقدر به تو ترحم نموده ام؟ موسی گفت: تو از مادرم به من مهربان تری.
خداوند فرمود: موسی! مادرت در اثر فضل من، بر تو ترحم می کرد. من بودم که او را بر تو مهربان ساختم.
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 30 دی 1393 ساعت 2:12 PM | نظرات (0)
نبودنِ تــو فقط نبودنِ تو نیست
نبودنِ خیلی چیزهاست...
کلاه روی سَرمان نمیایستد!
شعر نمیچسبد...
پول در جیبمان دوام نمیآورد!
نمک از نان رفته!!!
خنکی از آب.............
ما بیتو فقیر شدهایم
مادر....
و دريغا كه هيچكس جاي خالي تو را در دل ما پر نكرد...
تو به همراه قاصدكان سبكبال رفته بودي
و ما اينك چقدر تنها مانديم
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 28 دی 1393 ساعت 5:37 AM | نظرات (0)