همه ی شصت و سه سالش به غریبی طی شد...

از سر شانه ی در حال نماز سحرش
چقدر بال ملک ریخته تا دور و برش
او بزرگ است و در این خاک نمی گیرد جا
آسمان است و رسیده است زمان سفرش
همه ی شصت و سه سالش به غریبی طی شد
می رود تا که خدایش نکند بیشترش
یاد شرمندگی از فاطمه می اندازد
بخداوند قسم دیدن چشمان ترش
ایستاده است کسی پشت در خانه ی او
جبرئیل آمده انگار به مسجد ببرش
سحر نوزدهم خانه ی دختر برود
آنکه دلسوز ترین است برای پدرش
دخترش نیز یقین داشت شب آخر اوست
کاسه ی آب نپاشید اگر پشت سرش
همه مبهوت و همه محو نمازش بودند
کاش این منبر و محراب نمی زد نظرش
این طرف دست توسل به عبایش که بمان
آن طرف حضرت صدیقه بود منتظرش...
ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 20 اسفند 1392 ساعت 6:04 AM | نظرات (0)