
حکایتی در مثنوی است بر این اساس که مار گیری در بغداد در تکاپوی گرفتن مار به اژدهای خفته ای بر میخورد که از سرمای کوهستان منجمد شده است، فورا دست به کار می شود و اژدها را به زنجیر و ریسمان میکشد و به بغداد می آورد چون به آنجا می رسد معرکه ای بر پا میکند و جمعیتی گرد خود جمع میکند اما چون آفتاب عالمتاب عراق به او میتابد اژدها از حالت انجماد بیرون می آید و همه را نابود میکند، حتی آن مرد مار گیر که مولانا در این حکایت نقد حال انسانها را بازگو میکند و نفس اماره را به صورت اژدهایی که در درون هر کدام از ما انسانها خفته است ترسیم میکند که اگر مجالی برای قدرت نمایی پیدا کند چنان وحشتناک و هولناک خود را آشکار میسازد که تمام وجود آدمی را نابود میکند. در این حکایتامکانات مادی، دنیایی و شهوانی را به آفتاب عراق تشبیه میکند که اگر بر نفس اماره بتابند آن را در وجود آدمی بیدار میکنند و اژدهای درون که همان نفس اماره باشد را به جنبش در می آورد و بند ایمان و تقوا را از هم میگسلد و چون اژدها میغرد و زندگی را ویران میکند و اگر بر این اژدها پیروز شود به انسانیت میرسد در غیر این صورت به گردن کشی بیداد گر تبدیل خواهد شد.
نفست اژدرهاست او کی مرده است از غم بی آلتی افسرده است
البته از مولانا در این حکایت منظور دیگری را نیز دنبال میکند و دری دیگر از عرفان و رسیدن به حضرت حق را در برابر ما باز میکند و آن این است که اشاره ای به روز رستاخیز دارد و طبیعت هر چند که جامد و بی جان باشد چون روز حشر آفتاب روحانی بر او می تابد، جان می گیرد و زنده می شود که این دلیل با اسلوب قرآنی در اثبات حشر و رستاخیز همخوانی دارد که میفرماید:
باش تا خورشید حشر آید عیان تا ببینی جنبش جسم جهان
و اما شعر حکایت که در دفتر سوم مثنوی آمده است، چه زیبا و دلنشین آدمی را از نفس خود آگاه ساخته است، که اگر شناخت آدمی از نفس پیدا شود و بتواند آنرا در کنترل خود درآورد به راستی که به انسانیت نزدیک خواهد شد.
یک حکایت بشنو از تاریخ گوی تا بری زین راز سرپوشیده بوی
مارگیری رفت سوی کوهسار تا بگیرد او با فسونهاش، مار
گر گران شتابنده بود آنک جوینده است یابنده بود
در طلب زن دائما هر دو دست که طلب در راه نیکو، راهبر است
لنگ و لوک و خفته شکل بی ادب سوی او می غرید و او را می طلب
هر کجا بوی خوش آید بو برید سوی آن سر، کاشنای آن سرید
مار گیر اندر زمستان شدید مار می جست، اژدهایی مرده دید
مار گیر آن اژدها را بر گرفت سوی بغداد آمد از بهر شگفت
او ز سرما ها و برف افسرده بود زنده بود و شکل مرده مینمود
تا به بغداد آمد آن هنگامه جو تا نهد هنگامه ای بر چارسو
جمع آمد صد هزاران خام ریش صید او گشته چو او از ابلهیش
مرد را از زن خبر نی از ازدحام رفته در هم چون قیامت خاص و عام
آفتاب گرم سیرش گرم کرد رفت از اعضای او اخلاط سرد
مرده بود و زنده گشت او از شگفت اژدها بر خویش جنبیدن گرفت
بندها بگسست و بیرون شد ز زیر اژدهای زشت و غران همچو شیر
مار گیر از ترس بر جا خشک گشت که چه من آورده ام از کهسار و دشت
اژدها یک لقمه کرد آن گیج را سهل باشد خود خوری حجاج را
نفست اژدرهاست او کی مرده است از غم بی آلتی افسرده است