نوشته شده در تاريخ دوشنبه 11 اسفند 1393 ساعت 6:28 AM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 11 اسفند 1393 ساعت 6:28 AM | نظرات (0)
اومد بهم گفت: " میشه ساعت 4 صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ "
ساعت 4 صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون ...
بیست الی بیست و پنج دقیقه گذشت، اما نیومد ...
نگرانش شدم؛ رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و توش نماز شب می خونه و زار زار گریه می کنه!
بهش گفتم: " مرد حسابی تو که منو نصف جون کردی! می خواستی نماز شب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و می خوام داروهام رو بخورم؟؟! "
برگشت و گفت: " خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه. من شونزده سالمه!
چشام مریضه! چون توی این شانزده سال امام زمان عج رو ندیده ...
دلم مریضه! بعد از 16 سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم ...
گوشام مریضه! هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم ... "
.
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 اسفند 1393 ساعت 5:45 AM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 6 اسفند 1393 ساعت 6:29 AM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 6 اسفند 1393 ساعت 6:03 AM | نظرات (0)
هــیــچ جــایـــی بــه انــدازه ی کــنــارِ قــبـــرِ یـــه شــهــیــدِ گــمــنــام بــه مــن آرامش
نـــمـــیــده ...... لــذتـــش چـــنــد صــد بــرابــرِ عــکــاســی از یــه مــنــظــره زیــبــاست....
انــگــار کــیــلــومــتــر آدم صــفــر مــیــشــه.....
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 4 اسفند 1393 ساعت 6:27 AM | نظرات (0)
قشنگترین هدیه دنیا لبخند شهدا به ماست... کاری کنیم که تبسم مهمون لبها شون بشه... نه اینکه باعث تر شدن چشمای یه شهید باشیم...
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 4 اسفند 1393 ساعت 6:16 AM | نظرات (0)
این همان استخوان هایست که روزی سروهای بلند قامتی بودند
که تن دشمن از شنیدن اسمشان می لرزید و همه مان همیشه مدیون شان هستیم.
.
پدر شهیدغلام رضا زمانیان نقل می کرد که :قبل از عملیات بدر غلامرضا
جلو من ومادرش بدنش رابرهنه کرد وگفت :نگاه کنید!دیگر این جسم را
نخواهید دید.همان طور شد ودر عملیات بدر مفقود گردید.
پدر شهید اضافه کرد:دوازده سال در انتظار بودم
و با هر زنگ درب منزل می دویدم
تااگر اوبرگشته باشد اولین کسی باشم که اورا می بینم .
تااینکه یک روزخبر بازگشت اورادادند.
فقط یک جمجمه از شهید برگشته بودکه مادرش
از طریق دندان فرزند را شناخت .
در نزد ما رسم است بعد ازدفن، سه روز قبر به صورت خاکی باشد
مردم در تشیع جنازه اوباشکوه شرکت کردند.
شبی در خواب دیدم که چند اسب سوار آمدند و
شروع به حفر قبر کردند گفتم:چه کار می کنید؟
گفتند:مامور هستیم اور ا به کربلا ببریم.
گفتم: من دوازده سال منتظر بودم چرا اور ا آوردید؟
گفتند:ماموریت داریم ویک فرد نورانی رانشان من دادند.
عرض کردم: آقا! این فرزند من است.
فرمود:باید به کربلا برود. اورا آوردیم تا تو آرام بگیری و بعد او را ببریم.
پدر شهید از خواب بیدار می شود
باهماهنگی واجازه نبش قبر صورت می گیرد می بینند :
خبری ازجمجمه شهید نیست وشهید به کربلا منتقل شده است
راوی:پدر شهید غلام رضا زمانیان
منبع:به نقل از سایت افلاکیان
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 4 اسفند 1393 ساعت 5:49 AM | نظرات (0)
خاطره ای تکان دهنده از یک شهید
استاد قرائتی تعریف میکرد که ما آخوندهارو خیلی سخت میشه گریاند!
اما یکی از رزمندگان خاطره ای تعریف کرد که اشکمونو در آورد !
گفت: تو یکی از عملیاتها که شب انجام می شد قراربود ازجایی عبور کنیم که مین گذاری شده بود
مجبور بودیم از اونجا رد بشیم چاره ای جز این نداشتیم .
گفتیم کی داوطلب میشه راه رو باز کنه تا بتونیم عبور کنیم ؟
چندتا از رزمنده ها داوطلب شدند تا راه رو باز کنند ...
وقتی میخواستند راه باز کنند میدونستند که زنده نمی مونند .
چون با انفجار هر مین دست، پا، سر، بدن یک جا متلاشی میشود!
داوطلب ها پشت سر هم راه افتادن برای باز کردن راه ...
صدای مین می آمد. همین زمان متوجه شدم یکی داره برمیگرده!
گفتم شاید ترسیده! بالاخره جان عزیزه و عزیزی جان باعث شده برگرده...
گفتم خودمو نشون ندم شاید ببینه خجالت بکشه!
بعد چند دقیقه متوجه شدم یکی داره میره سمت محل مین گذاری شده..
رفتم سمتش گفتم وایسا کجا میری؟
گفت دارم میرم محل مین گذاری شده دیگه!!
گفتم تو جزو کسائ بودی که داوطلب شده بودند چرا برگشتی؟!
گفت: آخه پوتینم نو(تازه) بود خواستم اونو در بیارم با جوراب برم و بیت المال حیف و میل نشود.
اون پوتین بمونه یکی دیگه ازش استفاده کنه...!!!
شهداء را یاد کنیم با عمل به وصیتهاشون با ذکر شریف صلوات
السلام علیکم أیها الشهداء والصدیقین
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 4 اسفند 1393 ساعت 5:49 AM | نظرات (0)